۱۳۸۱/۰۶/۱۴

سلام
خوبين؟ اصلا وقت ندارم بنويسم مدرسه و امتحانه ديگه. راستي در مورد سه تارها سمت راستيه مال منه وسطيه مال محمد و چپيه مال محمود. شايد بعدا يه چيزايي نوشتم. راستي پروفايل منو توي ياهو! ببينين. عكسمو گذاشتم اونجا.

۱۳۸۱/۰۶/۰۳

اينم ستارهاي ما:






سلام
ببخشيد ديگه! آخه مدرسه ها شروع شده! يعني مدرسه ما! من و محمود شروع كرديم! آره 10 ماه ديگه كنكور داريم ديگه! خلاصه مدرسه ديگه واسم وقت نذاشته! حالم گرفته است! حالا اينو بخونيد تا بعد:
اي كاش خدا سه چيز را نمي آفريد: عشق و غرور و دروغ را. چرا كه اگر اين سه نبودند ديگر هيچ كس به خاطر عشق با غرور دروغ نمي گفت!

۱۳۸۱/۰۵/۲۵

سلام
اگه بدونین از یه سلام تا سلام بعدی ای که به شما می گذره چی به من میگذره! جاتون خالی!!!!!!! این عمو اکبرم یه موتور ( بیشتر شکل لگنه!) داره که می خواد بفروشه! موتور بدی نیست فقط ظاهر نداره حالا یه عکس ازش توی وبلاگ میذارم. خلاصه منم می خوام بخرمش. حالا هی آقاجونم (همون بابا) می گه که عموت باید بره اون موتوره فیمت کنه بعد! می گه حساب حسابه، کاکا برادر! نمی دونم والا! خلاصه دیروز صبح اومدیم با عموم سوار موتور شدیم بریم قیمتش کنیم موتور پنچر شد! امروزم که عموم گفته خودت برو قیمت کن با محمود راه افتادیم بریم قیمتش کنیم دوباره پنچر شد! خلاصه بعد از کلی مکافات کاری کردیم که کمتر باد خالی کنه! یه تیکه راه می رفتم بعد دوباره موتور بادش میکردم دوباره میرفتم! واسه اینکه کمتر باد خالی کنه نشستم روی باک موتور! خلاصه با این وضعیت تا سر کوچمون اومدم! سر کوچه که رسیدم اومدم ترمز کنم چون روی باک نشسته بودم پام سُر خورد ( افتادم تو حوض نقاشی ) و افتاد روی پدال ترمز! خلاصه ماجرا اینکه موتو افتاد زمین و منم همراهیش کردم! چشمتون روز بد نبینه! همین جور کشیده شدم رو آسفالت! به اندازه یه دایره به شعاع 5 سانتی متر روی زانوی چپم داغون شده. روی دستامم که نگو! هر گوشش یه زخمی هست! خلاصه خیلی شانس آووردم.
:: آنگاه قانون گری گفت درباره قانون های ما چه می گویی، ای استاد؟
و او پاسخ داد: شما به قانون گذاری دل خوشید، اما از شکستن قانون دل خوش ترید. مانند کودکانی که در کنار دریا با جد و جهد از ریگِ تر برج می سازند و با خنده آن را ویران می کنند. اما هنگامی که شما آن برج های ریگیِ خود را می سازید، دریا بازهم ریگ به ساحل می آورد، و هنگامی که شما آن برج ها را ویران می کنید، دریا با شما می خندد. به راستی، دریا همیشه با بی گناهان می خندد!
اما چه باید گفت درباره کسانی که از برای آنها نه زندگی دریاست و نه قانونِ انسانی برجِ ریگ،
کسانی که زندگی از برای شان خَرسَنگی ست و قانون تیشه ای تا با آن سنگ را به هیئت خود در آورند؟
و درباره لنگانی که از رقاصان بیزارند؟!
و درباره وَرزاوی که یوغِ خود ار دوست می دارد و آهوانِ دشت و گوزنانِ جنگل را جانورانی سرگشته و سرگردان می بیند؟
و درباره مار پیری که نمی تواند پوست بیندازد و ماران دیگر را برهنه و بی شرم می نامد؟
و درباره آن کس که زود به بزم عروسی می آید و چون پر خورد و خسته شد به راه خود میرود و می گوید هر بزمی بزهی ست و هر بزم نشینی بزهکاری؟
چه بگویم درباره این کسان، جز آنکه آن ها هم در آفتاب ایستاده اند، اما پشت من به خورشید دارند؟ این کسان فقط سایه های خود را می بینند و سایه آن ها قانون آن هاست. و از برای آن ها خورشید چیست، مگر چیزی که سایه می اندازد؟ و به جا آوردن قانون چیست، مگر خم شدن و کشیدن خطِ سایه بر روی خاک؟
اما ای شما که رو به خورشید گام بر میدارید، با کدام خطی که روی خاک کشیده شود از رفتن باز می مانید؟
و ای شما که همراه باد میروید، کدام بادنما راهبرتان خواهد شد؟ کدام قانون انسانی راهتان را خواهد بست، اگر یوغ تان را بر در زندان کسی نکوبید؟
از کدام قانون خواهید ترسید، اگر برقصید ولی بر غُل و زنجیر کسی پا مگذارید؟ و کیست که شما را به داوری بکشاند، اگر جامه خود را پاره کنید اما بر سرِ راهِ کسی نیفکنید؟
ای مردمان اُرفالِس، شما می توانید دُهُل را در پلاس بپیچید و سیم های ساز را بازکنید، اما کیست که بتواند چکاوک را از خواندن باز دارد؟ ( کتاب پیامبر، نوشته جبران خلیل جبران )

۱۳۸۱/۰۵/۱۹

عشق من نه درد دارد و نه سوختن ... ديگر از جفايش شکوه نمی کنم. کاش می دانستيد که او چگونه در من و با من است و از او جدايی نتوانم که از دوری اش شکايتی بنمايم.
هزار بوسه بر عشق پاک ... هزار بوسه ...
تازه فهميده ام که مجنون عاشق نبود ... مجنون بود!! ... عشق درد نمی شناسد ... ديگر دردی ندارم.
خدايم ... دوست دارمش ... دوست دارمش ... که روز به روز عاشقترم می کند.

سلام
من قرار بود تا شنبه گذشته ننویسم از اون به بعد بنویسم ولی برعکس شد!!! منم دیگه!!! متن زیر رو از کتاب پیامبر می نویسم که در مورد آزادیه:
:: آنگاه مرد سخنوری گقت با ما از آزادی سخن بگو.
و او پاسخ داد: « در دروازه شهر و در کنار آتش اجاقتان دیده ام که خود را به خاک می اندازید و آزادی خود را می پرستید، همچنان که بردگان در برابر فرمانروا خم می شوند و او را ستایش می کنند، با آنکه بر دست او کشته می شوند.
آری، در باغ معبد و در سایه برج دیده ام که آزادترین کسان در میان شما آزادی خود را مانند یوغی به گردن و مانند دست بندی به دست دارند. و از دلم خون می ریزد؛ زیرا که شما فقط آنگاه می توانید آزاد باشید که حتی آرزو کردن آزادی را هم بندی بر دست و پای خود ببینید، و هنگامی که دیگر از آزادی همچون هدف و غایت سخن مگوئید.
شما آنگاه به راستی آزادید که گرچه روزهاتان عاری از نگرانی و شب هاتان عاری از اندوه نباشد، چون این چیزها زندگی را بر شما تنگ کنند، از میان آنها برهنه و وارسته فراتر بروید. اما چگونه باید از روزها و شبهای خود فراتر بروید، مگر با شکستن زنجیری که در بامداد هشیاری خود بر گرد ساعت نیمروز خود بسته اید؟ به راستی، آن چیزی که شما نامش را آزادی گذاشته اید سنگین ترینِ این زنجیرهاست، اگر چه حلقه های آن در آفتاب بدرخشند و چشمتان را خیره کنند.
مگر آن چیزهایی که باید دور بیندازید تا آزاد شوید پاره های وجود شما نیستند؟
اگر فانون ستمگرانه ای ست که می خواهید از میانش بردارید، آن قانون را به دست خود بر پیشانی نوشته اید. این نوشته با سوزاندن کتاب های قانون پاک نمی شود، یا با شستن پیشانی داورانتان، اگرچه دریا را بر سر آنان بریزید.
وگر فرمانروای خودکامه ای ست که می خواهید از تخت سرنگونش کنید، نخست آن تخت را که در درون شما دارد از میان ببرید. زیرا چگونه خودکامه ای می تواند بر آزادگان و سرفرازان فرمان براند، مگر با خود کامگی سرشته در آزادی آنها و با سرافکندگی همراه با سرافرازی آنها؟
وگر خواهشی ست که میخواهید از خود دور کنید، آن خواهش را خود برگزیده اید، کسی بر گردن شما نگذاشته است.
وگر ترسی ست که می خواهید از دل برانید، جای آن ترس در دل شماست، نه در دل کسی که از او می ترسید.
به راستی در درون شماست که همه ی چیزها مدام دست به گردن یکدیگرند و پیش می روند-- آنچه او را می خواهید و آنچه از او می ترسید، آنچه شما را از خود میراد و آنچه شما را به خود می کشد، آنچه در پی اش می گردید و آنچه از او می گریزید. این چیزها در درون شما در گردش اند، مانند روشنی ها و سایه ها که به هم پیوسته اند. و هنگامی که سایه ای محو می شود ودیگر نیست، آن روشنی که بر جا می ماند سایه ی روشنی دیگری ست.
و بر این سان آزادی شما هنگامی که زنجیر خود را از دست می دهد، باز خود زنجیر آزادی بزرگتری میگردد.



۱۳۸۱/۰۵/۱۴

بسمه تعالی
شفیع و مطاعُ نبیٌ کریم__________قسیمُ جسیمُ بسیمُ وَسیم
خیلی تشکر می کنم که نوشته ی من را می خوانید.تلاش می کنم که بتوانم بهتر بنویسم.
می خواهم از سه تار بگویم .راستی چقدر سه تار را می شناسید؟شما بعنوان یک فارس زبان به عنوان یک ایرانی آیا تا به حال سه تار را به دست گرفته اید؟ یا از نزدیک دیده اید کسی بنوازد؟
می خواهم اعتراف کنم که من به شخصه از سه تار خیلی کم میدانم ولی باید این رو هم بگم که سه تار مرا به یک عالم دیگر می برد؛ من صدای انرا با هچ چیز دیگر عوض نمی کنم!
اگر با آن اشنا باشید می دانید که چقدر زیباست. اینو داشته باشد تا فردا . حتماً ادمه اش می دهم بخونید.
یک حکایت:
یکی از بزرگان گفت پارسایی را:چه گویی در حق فلان عابد که دیگران در حق وی به طعنه سخنها گفته اند؟ گفت:بر ظاهرش عیب نمی بینم ؛ و در باطنش غیب نمی دانم.
هرکه را جامه پارسا بینی
پارسا دان و نیک مرد انگار

ور ندانی که در نهادش چست
محتسب را درون خانه چه کار

به راستی همه را خوب و عالی بدان تا در زندگی موفق باشی.
نظر بدهید : محمد حسین پور

۱۳۸۱/۰۵/۱۰

آنگاه المیترا باز به سخن در آمد و گفت درباره زناشویی چه می گویی، ای استاد؟
و او در پاسخ گفت: « شما همراه زاده شدید و تا ابد همراه خواهید بود. هنگامی که بال های سفید مرگ روزهاتان را پریشان می کنند همراه خواهید بود. آری، شما در خاطر خاموش خداوند نیز همراه خواهید بود.
اما در همراهی خود حد فاصل را نگاه دارید، و بگذارید بادهای آسمان در میان شما به رقص در آیند.
به یکدیگر مهر بورزید اما از مهر بند مسازید: بگذارید که مهر دریای مواجی باشد در میان دو ساحل روح های شما. جام یکدیگر را پر کنید، اما از یک جام منوشید. از نان خود به یکدیگر بدهید، اما از یک گرده نان مخورید. با هم بخوانید و برقصید و شادی کنید، ولی یکدیگر را تنها بگذارید، همانگونه که تارهای ساز تنها هستند، با آن که از یک نغمه به ارتعاش در می آیند.
دل خود را به یکدیگر بدهید، اما نه برای نگهداری. زیرا که تنها دست زندگی می تواند دل هایتان را نگه دارد.
در کنار یکدیگر بایستید، اما نه تنگاتنگ: زیرا که ستون های معبد دور از هم ایستاده اند، و درخت بلوط و درخت سرو در سایه یکدیگر نمی بالند.

۱۳۸۱/۰۵/۰۹

سلام
:: قبلا گفتم که کتاب پیامبر رو دارم میخونم. تصمیم دارم یه قسمت هاییش رو اینجا بذارم! شایدم همشو. فقط یه توضیحاتی لازمه که میگم. اول از همه بگم این کتاب از اموال محمد می باشد! دوم اینکه نویسنده کتاب یعنی جبران خلیل جبران یه مسیحی لبنانیه و پیامبر او در این کتاب خیالی است و هیچ ربطی با هیچ کدوم از پیامبرا نداره. این پیامبر در شهر اُرفالِس 12 سال منتظر کشتی ای بوده تا اون رو به زادگاهش ببره. وقتی که کشتی میرسه مردم ارفالس ناراحت می شن و می گن که نرو و از این حرفا! پیامبر هم میگه جون شما نمیشه و از این حرفا! بالاخره مردم شهر ازش میخوان که با اونا حرف بزنه و اونم در جواب مبگه که: « ای مردمان ارفالس، من از چه میتوانم سخن بگویم، مگر از آنچه هم اکنون در روح شما می گذرد؟» و قبول میکنه. حالا هر نفر یه سوالاتی میکنه که خوب درباره یه موضوعیه و پیامبر هم به زیبایی جواب میده. حالا بخونین:
......... آنگاه المیترا گفت: «با ما از مهر سخن بگو.»
پس او سر برداشت و مردمان را نگریست، و سکوت آنها را فرا گرفت. و او با صدای بلند گفت: « هنگامی که مهر شما را می خواند، از پی اش بروید، اگر چه راهش دشوار و ناهموار است. و چون بالهایش شما را در بر می گیرد وا بدهید، اگر چه شمشری در میان پرهایش نهفته باشد و شما را زخم برساند. و چون با شما سخن می گوید او را باور کنید، اگر چه صدایش رؤیاهای شما را بر هم زند، چنان که باد شمال باغ را ویران میکند.
زیرا که مهر در همان دمی که تاج بر سر شما میگذارد، شما را مصلوب میکند. همچنان که می پروراند، هرس میکند. همچنان که از قامت شما بالا میرود و نازک ترین شاخه هاتان را که در آفتاب می لرزند نوازش می کند، به ریشه هاتان که در خاک چنگ انداخته اند فرود می آید و آن ها را تکان می دهد. شما را مانند بافه های جو در بغل می گیرد. شما را می کو بد تا برهنه کند. شما را می بیزد تا از خس جدا کند. شما را می ساید تا سفید کند. شما را میورزد تا نرم شوید؛ و آنگاه شما را به آتش مقدس خود می سپارد تا نان مقدس شوید، بر خوان مقدس خداوند. همه این کارها را مهر با شما میکند تا رازهای دل خود را بدانید، و با این دانش به پاره ای از دل زندگی مبدل شوید.
اما اگر از روی ترس در پی آرام مهر و لذت مهر باشید، پش آنگاه بهتر است که تن برهنه خود را بپوشانید و از زمین خرمن کوبی مهر دور شوید، و به آن جهان بی فصلی بروید که در آن می خندید، اما نه خنده تمام را، و می گریید، اما نه تمام اشک را.
مهر چیزی نمی دهد مگر خود را، و چیزی نمی گیرد مگر از خود. مهر تصرف نمی کند، و به تصرف در نمی آید؛ زیرا که مهر بر پایه مهر پایدار است.
هنگامی که مهر می ورزید مگویید «خدا در دل من است،» بگویید «من در دل خدا هستم.» و گمان مکنید که می توانید مهر را راه ببرید، زیرا مهر، اگر شما را سزاوار بشناسد، شما را راه خواهد برد.
مهر خواهشی جز این ندارد که خود را تمام سازد.
اما اگر مهر میورزید و شما را باید که خواهشی داشته باشید، زنهار که خواهش ها این باشند:
آب شدن، چنان جویباری که نغمه اش را از برای شب می خواند.
آشنا شدن با درد مهربانی بسیار.
زخم برداشتن از دریافتی که خود از مهر دارید؛ و خون دادن از روی رغبت و با شادی.
بیدار شدن در سحرگاهان با دلی آماده پرواز و به جا آوردن سپاس یک روز دیگر برای مهرورزی؛
آسودن به هنگام نیمروز و فرو شدن در خلسه مهر؛
بازگشتن با سپاس به خانه در پسینگاهان؛
و آنگاه به خواب رفتن با دعایی در دل برای کسانی که دوستشان می دارید، با نغمه ستایشی بر لب.»

۱۳۸۱/۰۵/۰۸

سلام!
:: گفتم که درگیرم! تازه به بدبختیای قبلی کتاب پیامبر و دیوانه هم اضافه شده! حالا!!!!
:: جان می دهم به گوشه زندان سرنوشت، و سر را به تازیانه او خم می کنم. افسوس به دو روزه هستی می خورم و زاری بر این سراچه ماتم می کنم. جان سختم! بنگر که چگونه فریبم می دهد این بندگی که زندگی اش نام کرده اند. در تنگنای ملال آور حیات، گر آسوده و یک نفس زنده باشم حرامم باد! ای سرنوشت، از تو کجا می توان گریخت؟ من راه آشیان خود را از یاد برده ام، کوتاه کن به زخم خود دگر این افسانه را یا رهایم کن!
............................. مهدی....7/5/1381...............

۱۳۸۱/۰۵/۰۵

سلام!
:: من جمعه صبح زود همراه خانواده راه افتادیم رفتیم کاشان! آخه شیرین خورون پسر خالم بود! (همونی که هی میگه نون بگیرم؟ ، نفت نمی خواین؟) حال شرح واقعه !!!!!
صبح زود از خواب بیدار شدیم. منم شبش دیر خوابیده بودم اخه میدونین اصولا جوونای امروز معتقدن که خواب سر شب واسه مرغاست!!! گقتم جوونا ای بابا حیف از جوونی که دادن به اینا یا خوابن یا فوتبال میبینن یا می لمبونن یا وقت خودشون رو به بطالت میگذرونن! گفتم وقت اصلا میدونین وقت یعنی چی؟ یعنی طلا!!! اگه بدونین طلا چقدر گرون شده. اصلا من نمی دونم این طلا به چه درد میخوره؟ حالا حتما رنگ نحس زرد باید گرون باشه؟ مگه قرمز به این قشنگی چشه؟ پرسپولیس بهترین تیم دنیاست! اصلا فوتبال بهترین ورزش دنیاست! گفتم فوتبال میدونین، این جوونا به جای فوتبال بازی کردن میشینن پای تلویزیون ، تلویزیون این بلای خانمان سوز که پدر همه رو در آوورده. پدر بودن خیلی مسئولیت سنگینیه ها مثل مس واقعا دقت کردین مس چقدر سنگینه! یه کیلو مس به اندازه چهار پنج کیلو آهنه! آهنم که گرون شده نامرد! اِ اِ اِ این کلمه نامرد چقدر شایع شده!! یکی نیست بگه این بدترین فحش دنیاست!! خلاصه برگردیم سر اصل مطلب این جوونا اصلا فکر وقت رو نمیکنن آخه بشینن یه کم کنکور بخونن!! کنکورم بد دردسریه ناکس ( با کسره زیر "ک") یه مشت جوون و از کار و زندگی انداخته. راستی میدونین قدیما مشت چقدر کاربرد داشته؟ یکی برای اندازه گیری کردن چیزی ، یکی برای جنگ! ، یکی برای تهدید ( مثل یه مشت میزنم تو دهنتا) جنگم بد چیزیه چقدر کشته میدن واسه اینکه این یکی به اون یکی گفته کش شرتت تنگه!!! راستی میدونین کش شرت چقدر برای سلامتی مهمه؟ حواستون باشه کش شورتتون تنگ نشه! البته مهم تر از کش شرت خود شرته که تنگ نباشه!!!! حالا برگردیم به اصل مطلب! صبح با هزار جون کندن از خواب پا شدیم! من اصلا نمیدونم این جون کندن رو کی وارد زبان فارسی کرد؟ اصلا زبان فارسی رو کی وارد دروس مدرسه کرد؟ اصلا مدرسه رو کی ساخت؟ اصلا ساختن بنا رو کی مد کرد؟ اصلا کی اسم مد رو رواج داد؟ ای بابا هر کی بوده خدا ازش نگذره!!! خلاصه یه صبحونه با چشم بسته خوردیمو رفتیم تا از مادر بزرگم اجازه بگیریم! آخه مادر بزرگه عجب آدمای خوبین ما باید قدرشون رو بدونیم آدم خوب کم گیر میاد! بعد از اجازه راه افتادیم وسایل رو گذاشتیم تو ماشین. بعضی از این ماشینا چقدر جاشون کمه! انگار طراحاشون کنس بودن! ماشین نیستن که لونه سگن!!!! این سگم عجب حیوون با وفاییه! اصلا وفداری توی این دوره زمونه کم شده. زمونه هم که داره مثل جت میگذره. راستی شما تا حالا جت دیدین. این دیدنم شده مکافات! هر روز باید بری چشم پزشک هی عینک عوض کنی. اصلا کاش آدم با دستاش میدید آخه اونا دیگه احتیاج به دکتر ندارن! دکترا هم عجب نامرد شدن آی مردم و تیغ میزنن! راستی تیغ زدنم هم شده مکافات. القصه!! با ماشین حرکت کردیم و رفتیم. از اینجا تا کاشان راه درازی است اَه اَه. یه 700 کیلومتری راه بود آخه نمیدونم این واحد کیلومتر چرا اینقدر مسخره است؟ چرا گیگامتر نذاشتن؟ راستی باید یه هارد 60 گیگ بخرم ! خریدم توی این کشور کار سختیه! از این سر شهر باید بری اون سر شهر تا یه کیلو سیب زمینی بخری! مردای امروزم شدن مثل سیب زمینی بیرگ بیرگ!!!! دریغ از یه جو غیرت!!! نون جو بهترین خوراکی واسه قندیاست! نونا هم که خدا زیادشون کنه یا سوختن یا خمیرن! یا پر نمکن یا بی نمک! این محمد ما هم چقدر بی نمکه، نه! اصلا به من چه.
:: بالاخره فهمیدین من چرا چند روزی ننوشتم نه؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!

۱۳۸۱/۰۵/۰۴

با یاد دوست که هرچه داریم فدای اوست

از اینکه نتوانستم چند روزی بنویسم شرمنده ام (ولی با عذر موجه).این مهدی ما رو کشت ، هی میگه بنویسین ولی ما حال نوشتن نداریم!!!!!! چه کار کنیم شما بگین با این همه بدبختی بازم میشه نوشت؟ ادم می بینه همه ی آدما اعم از باسواد و بی سواد همه چشمشون به نتاج کنکورِ و کی قبول میشه کی نمی شه.وای به حال اونی که قبول نمی شه.با ید از همه طرف تحمل تیر بارون و داشته باشه.اخه یکی نیست بگه بابا مگر قبول شدن توی کنکور سعادت و نشدنش بدبختیه ؟
حالا این تازه یه مشکله ، همین طور اگه بخواهیم بگیم باید تا صبح بگیم.
مثلاً ارزش توی کشور ما توی جامعه ی ما چیه؟ ها جداً چیه؟ مگه پول نیست؟ نیگاه نمی کنن به شخصیت طرف ، به کارآمدی طرف و فقط به پول طرف نگاه میکنن.
شنیدم که توی کشور های اروپایی و آمریکایی تفاوت حقوق پایین ترین شغل با بالاترین شغل کمتر از هزار دلاره! یعنی چی؟ یعنی اونا کافر بی دینن و ما مسلمان با ایمان؟
وقتی تو کشور همه ی ارزش ها و کار ها به یک چیز ختم بشه اونم به کثیف ترین چیز ، دیگه کی دنبال درس خوندن و مهندسی و دکتری میره ؟ وقتی درآمد یک آدم بی سوادِ بی همه چیز ، تنبل درس نخون ، یا آقا زاده ی مرفه بیشتر از یک آدم زحمت کش که خدا می دونه چه شبهایی رو بیدار خوابی کشیده و چه سختی هایی را تحمل کرده، باشه دیگه.............؟؟؟
منو ببخشید.بشتر می نویسم.



راستی هرکی محمود و مهدی رو دید یکم آب قند بهشون بده !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!؟؟

نظر بدهید .بابا از هیجا تون کم نمیشه نترسین (پای من). راستی آخ پام آی.............................................................



مخلص همگی محمد حسین پور.





۱۳۸۱/۰۵/۰۳

:: هر کی با ساعت مشکل داره بگه لطفا!!! مخصوصا شما آیدا خانوم.
سلام
یه چند روزی نبودم! خلاصش اینه که خیلی کار داشتم. هنوزم دارم احتمالا تا سیزدهم همین ماه چیزی ننویسم آخه یه امتحان ورودی دارم. امتحان ورودی به پیش دانشگاهی بوعلی! خیلی ناراحتم که نمیتونم چیزی بنویسم ولی بالاخره تلافیش رو در میارم! حالا فعلا امروزو غنیمت شمرده مینویسم!!!!!
:: نمیدونم چه حسیه؟ آدم وقتی میبیندشون که لای یه پرچم سه رنگ پیچیده شدن گریش میگیره! امسال عید ما ( من و یه چند نفر) رفتیم دیدن مناطق جنگی. وقتی که داشتیم از اهواز به سمت خرمشهر میرفتیم یه تابلو بود که روش نوشته بود: "منطقه عملیاتی رمضان" آقاجونم (پدرم) پیچید توی فرعی ای که تابلو نشون میداد. میخواست خاطره هاش رو زنده کنه. آخه توی عملیات رمضان شرکت کرده بود. اولش یه دژبانی بود که چند تا سرباز توش بودن. آقاجون پرسید: "میشه رفت جلو" گفتن: "آره" و راه رو باز کردن. یه جاده خاکی بود به سمت مرز عراق. دور تا دورش بیابون. آثاری از سنگرا به چشم میخورد. بوی خاصی میداد. هوا نیمه گرم بود. یه جوری بود، یه حس خاص، بوی عشق می یومد. ناله باد با هق هق آقاجون ست شده بود. اشکامون ناخودآگاه زد بیرون. یه کم که جلوتر رفتیم بغضش ترکید. دیگه نتونست رانندگی کنه. پیاده شد، زار زار گریه می کرد ما هم همراهیش میکردیم. نمیتونستیم بفهمیمش. چند دقیقه بعد دوباره نشست پشت فرمون. آروم آروم اشک از چشماش میریخت. حرکت کرد. از خاطراتش گفت. رسیدیم به چند تا کمپ وایسادیم. باد می یومد چند تا شهید گمراه اون طرفتر دفن شده بودن. یه سنگر بود. یه تانک نیمه سوخته. آقاجون رفت توی یکی از کمپ ها. اومد گفت: "خوابن" همون موقع یکیشون اومد بیرون. سلام کردیم. گفت: "توی این کمپ چند تا شهیدن که تازه پیدا شدن اگه میخواین برین ببینین." رفتم طرف کمپ. درش با صدای مویه باز شد. چند تا پرچم لوله شده که طول هر کدوم از نیم متر تجاوز نمیکرد. گریه نذاشت برم تو. بغضم ترکید. یعنی اینا بهترین افراد ایرانن؟ ما چه کاری در حق اینا کردیم؟. یه گوشه وسایل شهدا بود. عکسهای زیادی از امام بود که از توی جیب شهدا در آوورده بودن. تفنگها و خمپاره های عمل نکرده، چاقوها و در بازکنها، کنسروهای لوبیا، تیرهای مختلفی که همه رو از زیر زمین در آوورده بودن. خاک عراق معلوم بود. تازه اینجاها رو از مین پاک کرده بودن. باد میومد. گریه امونم نمیداد. راه افتادم به طرف قبر شهدای گمنام. یه فاتحه خوندم و یه نگاه غمگین به تانک نیمه سوخته. آروم آروم برگشتم. آهنگ بوی پیراهن یوسف رو میشنیدم. دوباره صدای گریه آقاجون بلند شد. برگشتیم تو ماشین و آروم دنده عقب گرفت. برگشتیم و دوباره توی راه نوار بوی پیراهن یوسف آروممون میکرد. توی جاده خرمشهر بودیم مردم زیر درختای دو طرف جاده نشسته بودن و بچه ها توپ بازی میکردن، غافل از اینکه روزگاری ابر مردانی همچون چمران در زیر این درختها می جنگیدند و جان میدادند. رسیدیم خرمشهر و راه افتادیم به سمت شلمچه. دو طرف جاده دشت بود ولی این دشت مرده نبود زنده بود، جون داشت و با ما صحبت میکرد. آهن پاره ها و وسایل نقلیه سوخته همه دشت رو پوشونده بودن. آقاجون دیگه گریه نمیکرد، فقط نگاه میکرد. آخه اینجا محل شهادت برادرش بود. منطقه عملیاتی کربلای 5. نخل های بی سر از دور پیداشون شد. البته اونارو بعد از جنگ اونجا گذاشته بودن. بالاخره رسیدیم. خیلی شلوغ بود، یه عده گریه میکردن، یه عده سینه میزدن. هر کسی تو حال خودش بود. خاک عراق به راحتی قابل رؤیت بود. باد میومد. پالایشگاه عراق رو میشد دید و همین طور دروازه تبادل اسرا و جنازه ها رو. اینجا دیگه گریه نکردم بلکه فکر کردم. فکر کردم که چرا چنین جنگی، چنین افرادی، چنین جاهایی و چنین عشقی به نسل من معرفی نشدن؟ چرا از جنگ در فقط کشتن و کشته شدن رو به من و نسل من یاد دادن؟ پس خون امثال عمو و دایی من چرا پایمال میشه؟ چرا شهدا شعار تبلیغاتی شدن؟ و هزار تا چرای دیگه.

۱۳۸۱/۰۴/۲۵

سلام
امروز روز عطفي در زندگي من است چون به خودم مطمئن شدم و فهميدم مي توانم بنويسم و با كمي فكر كردن مي توانم سفيدي ما نيتور را به سياهي كربن تبديل كنم نه كربني كه الماس را به وجود مي آورد بلكه كربني كه ذغال را.
طنز نويس فردي است كه انتقاد مي كند و تا هنگامي فرد از اوضاع نا راضي باشد انتقاد مي كند به معناي كلمه كه اوضاع بر وفق مرادش نباشد و كسي كه ناراضي باشد منتظر مي شود و تنها منتظر كسي است كه اوضاع او را راضي نگه نمي دارد ومنتظر دنبال راه و فردي مي گردد تا اوضاع را بهتر كند يا منتظر مي ماند تا كسي آيدوكمكش كند همان كس معروف كه سالهاست منتظران واقعي را پيدا نكرده و مو قعيت را بد نديده و حامي رابه اندازه كافي پيدا نكرده و هنوز نيامده است وهنوز خورشيد پشت ابر هويدا نگشته .
شايد نوشتن در مورد مهدي موعود كه ديدارش را به منتظرانش داده اند كار هر كس نباشد چگونه مي توان اقيانوسي رادر خطي جاي داد يا در متني گنجاند .
امروزمي خواهم از صحبتهاي خودم با گل محمدي كه در گلداني درگوشه اي از حياط همگان را به سمت خود مي كشاند بنويسم .
نزديك گل شدم با خود گفتم عجب گياهي بااستفاده از خاك و آب عجب گلهايي دارد با اين اب و خاك گلي با اين بو را چگونه توليد مي كند و چگونه غنچه را باز مي كند و چگونه عطر گلهايش خونه رو معطر مي كنه.
شايد يه جرياناتي داره.
جلوتر رفتم با هاش احوالپرسي كردم .
گفتم: راستي از همون بچگي اين سوال تو كله ام اين ور واون ور مي پريده چرا بو ميدي؟
گفت:آن كه مرا آفريد اينگونه آفريد
گفتم:خب چرا اين قدر با كلاس با من حرف مي زني مگر از روي كتاب مي خوني
گفت:من اولا اين طورم وقتي پسر خاله شدم خوب مي شم
گفتم : خوبه . راستي چرا اين قدر قشنگي
گفت : قشنگ نديدي!
گفتم : تو ديدي؟
گفت : ديدم
گفتم : كي
گفت : در جهان جز حسن يو سف نديد
حسن آن دارد كه يوسف آفريد
يا حق
سلام
من یه ساعت نوشتم یهو همش پاک شو.
::به پیشنهاد آیدا صاحب وبلاگ !Carpe Diem ساعت رو برداشتم آخه ایشون معتقدن (منم همینطور!) که موقع خوندن وبلاگ نباید نگاهت به ساعت باشه! و همچنین ایشون فرمودن که "ذر" با "ز" هستش نه با "ذ" منم درستش کردم!
:: در مورد سخنرانی آغاجری دیدگاههای مختلفی وجود داره که چند تاش رو مینویسم:
1- اصلاح طلبان یا آزادی خواهان واقعی: هر فرد میتواند نظرات خود را در هر زمینه ای بدون واهمه مطرح کند! از این دیدگاه باید سخنرانی آغاجری در دسترس عموم قرار گیرد و اگر فرد دیگری با سخنان ایشان مخالفتی دارد نظرات خود را با دلیل بیان کند تا خود مردم تصمیم نهایی را بگیرند! به اعتقاد اینان مردم هیچگاه اشتباه نمیکنند و دانستن حق مردم است. (چقدر اینجوری خوبه! من همین رو دوستدارم)
2- چپ افراطی: این گروه به علت وابسته بودن آغاجری به جناح خود سخنان وی را کاملا تایید می کنند یا حداقل دلایل و بهانه هایی برای برداشتن گناه از دوش وی می آورند مثلا میگویند: «نذاشتن حرفشو تموم کنه وگرنه منظورش چیز دیگه ای بوده! یه مشت نفهم ریختن تو سخنرانی نگرفتن چی میگه!»
3- راست ( تقریبا همشون افراطین): سخنان آغاجری نباید پخش شود و هر کس آن را بخواند باید مجازات شود! خود آغاجری هم باید مجازات شود چون زر زده خاک بر سر بی منطق! احمق به ولایت فقیه توهین کرده! مرگ بر ضد ولایت فقیه! چوب خدا صدا نداره! حالشو میگیریم! نفوذی دشمنه! منافق! می خواسته مردم رو گمراه کنه!
4- مردم عامه: هر گوهی خورده به ما چه بریم دنبال یه لقمه نون اینا که نون و آب نمیشه!
5- مردم مذهبی: نباید به روحانیت توهین میکرد میخواد توی دین بدعت ایجاد کنه!!!! حتما از دین هیچی نمیدونه! (این گروه افراد خوبین ولی چون اکثرا حرف آخوندا رو بی چون و چرا قبول میکنن و از طرفی متن سخنرانی به دستشون نمیرسه ممکنه اشتباه کنن که میکنن)
6- فرد منطقی: خواهان برقراری عدالت است و دنبال متن سخنرانی میگردد با خواندن آن تصمیم خود را میگیرد که آغاجری منافق و ضد ولایت هست یا نه!
7- آخوند ها: یه سریشون که واقعا روحانین! میگن نباید خدشه ای در دین وارد بشه و بهتره که با بحث و تبادل نظر مسئله حل بشه. یه سری که از این راه نون می خورن می ترسن کارو کاسبیشون کساد بشه به همین خاطر میگن: «مادر فلان نامرد گه خوردی به دین مبین اسلام توهین کردی به ریش بابا خندیدی نکبت ضد دین تو اصلا نماز میخونی!» یه سری از همین گروه قبلی که شجاعت کمتری دارن میگن: «بابا ما که کاری با تو نداشتیم چرا می خوای مارو بدبخت کنی؟ بیا اصلا هر چی ما در میاریم نصف نصف!» یه سری دیگه که ازون کله گندهان و مطمئنا که هیچ اتفاقی نمی یوفته میگن: «حرومی نامرد تو نمی تونی زیر خ*ه ما ماست بمالی!!!! زر زیادی میزنی! فردا میگیم زنت رو به عقد ما در بیارن اون وقت حالیت میکنیم!!!»
8- خود آغاجری بدبخت میگه: «اِ اِ اِ عجب گوهی خوردم! اگه اینا منو شیر نکرده بودن اینطوری نمیشد! حالا اگه زنمو ازم بگیرن چی!!! از کار که افتادیم هیچ از حالم افتادیم!!!»
9- من: گور پدر همشون کرده بشینین وبلاگ بخونین حال کنید حالا اینکه آغاجری پته کی رو ریخته روی آب به من و تو چه ربطی داره؟ هر گوهی خورده حالا باید پای لرزش بشینه!
:: اینم چرندیات من!!! خوب بود؟ امروز ساعت 5 صبح از خواب بلد شدم رفتم کوه این محمود هم دهن مارو صاف کرده! خیلی بد پیله میکنه اولا بهتر پیله میکرد!! ولی بی شوخی خیلی حال میده! فعلا خداحافظ.
.............................................. مرده متحرک!! (خیلی خوابم می یاد) ...................................................

۱۳۸۱/۰۴/۲۴

به نام او كه هميشه بوده و هميشه هست .
سلام
امروز صبح كه ساعت 6 بيدار شدم و بعد از صرف صبونه به كلاس رفتم و خلاصه بعد از اون...
اصلا ولش كن تا ظهر كمي كسل كننده بود ولي از حالا كه وب لاگ مي نويسم با حاله .
مي خواستم يه قصه بنويسم ولي حالي نداد ولي يه متن توپ تر!

امروز كه از كنار جوب خونه گذشتم يه دفعه نظرم رو به خودش جلب كرد يه چشمك بهم زد منم جوابشو همون طوري دادم .
بهش گفتم آخه پسر تواگر دريا بودي چي مي شد؟
گفت : اين جا رشت مي شد وتو رشتي !
گفتم : يخ بزني پدر .گ
گفت : فحش نده.
با خودم گفتم حالشو بگيرم يه نگاهي بهش كردم و گفتم راستي اگر تو يه رود بودي خيلي بهتر از اين بود حداقل فايده اي داشتي !
گفت : حالا كه تو آدمي مگر فايده اي داري؟
گفتم : داري شلوغش مي كني ها!
گفت : حقيقت تلخه!
گفتم : برو بابا نه از اون وقت كه چشمك مي زني نه از حالا كه فضولي مي كني.
گفت : سالهاست اينجا مسير رفت و اومد منه تا حالا به خيليا چشمك زدم ولي كسي جوابمو نداده نمي دونم تو ديگه كي هستي كه به چشمك مي زني
گفتم : اينم از سادگيم بود.
حال نداشتم با هاش حرف بزنم هي خودش به نزديك مي كرد هي از خودش حرف مي زد هي...
گفتم : خب كاري با ما نداري من دارم مي رم
گفت : بري ور نگردي بي ظرفيت!
گفتم : چرا بي ظرفيت
گفت : هنوز يه گپ نزديم داري شوتش مي كني
گفتم : برو از سايت ياهو مسنجر داون لود كن . با خودم گفتم حتما حالا كم مياره
ميره دنبال كارش.
گفت : دارم ورژن جديدوداون لودمي كنم بچه؟
واقعا حالم گرفته شد .
گفتم : پس منو هم اد كن.
گفت : o.k
گفتم :bye
راستي چرا فقط مي خونيد ايميل زدن هم خيلي از وقتتون رو نمي گيره.
از آريا و احسان هم تشكر مي كنم.

يا حق
با سلام
به نام اقدس حضرت دوست که "هرچه بر سر ما میرود ارادت اوست"
امیدوارم حال همه ی شما عاشقان با صفا خوب باشد و همواره با دیدی عاشقانه دنیا را نظاره کنید.به قول سهراب عزیز:"چشم ها را باید شست......جور دیگر باید دید".
شعری را خواندم که خوشم آمد گفتم بد نیست که شما هم در این خوشی شریک باشید به همین دلیل برایتان نوشتمش.

در جام آینه این درد خواب چیست
بر پهنه ی حضور سبز من این سرخ ناب چیست؟

در پشت چهره صد نقش آفتاب کیست
نقاش صفحه صفحه ی گل و این ماهتاب کیست؟

در لابلای پرده ی بانگ هزار چیست
در محتوای نغمه ی چنگ و رباب چیست؟

در یک نگاه زیرکانه ی پر شرم دلستان
در حلقه ی تلاقی ی عشق و شباب کیست؟

در لحظه ی فتادن آتش به نی ستان
بر ناله های درد جدایی جواب کیست؟

در عمق آبی چادر نماز عشق
در منتهای اصل عتاب و صواب کیست؟

بر چلچراغ پر از رمز اشتیاق
در دامن معرق سار و عقاب کیست؟

در غوطه ور شدن جام می کشان
در ایه های چشمه ی رقص حباب کیست؟

یادمان نرود در لحظه های مقدس, وفا و صفا,علم و عشق را از عاشق ازلی مسئلت کنیم.

ارادتمند شما محمد

نظر بدهید

۱۳۸۱/۰۴/۲۳

بنام خدا
سلام
شايد امروز هم مثل روزهاي پيش مطالبي توپ بنويسم ولي هنوز معلوم نيست .
به اصرار موسس كه خواستار خود باوري و اتكا به خود است امروز مي بايستي مطالبي نوشت كه باب دل موسس باشد و نه كس ديگر !!
شايد نوشتن درباره كوه كاري ساده باشد ولي كو مرد عمل!(كوهنورد)
امروز كه از كشاكش كوه بالا مي رفتم خيال مي كردم دارم به آسمان نزديك مي شوم واين خيالي صحيح بود كوهي ما رفتيم نه درختي داشت ونه آبشاري ولي هوايي صاف و آرامشي دلنشين در دل كوه به ياد آيه اي از قران افتادم :(اگر اين قران بر كوه نازل مي شد متلاشي مي گشت)
اين كوه به اين عظمت در برابر انساني چون محمد مصطفي هيچ است و به ياد كتاب پيامبر كه قرار بود هرروز قسمتي از آن را بنويسم.
كوهي كه ما رفتيم همچين كوهي هم نبود خيلي راحت مي شد از اون بالا رفت .
كوه با شكوهي استوار ايستاده بود وبه كساني كه روي آن رفت و امد مي كردند زل زده بود نگاهي بهش كردم به من خنديد گفتم چند سالي اين جايي ؟ برا چي اين جايي ؟ كارت چيه ؟ فايده اي هم داري؟
يا فقط زل مي زني ؟
نگاهي بهم كرد و خنديد .
گفتم : كجاش خنده داشت ؟
گفت : من هم يه روز جوون بودم برا خودم سر و وضعي داشتم اين جورنگام نكن؟
گفتم : مثلا چه طوري بودي؟
گفت : هيچ كس نمي تونست از من بالا بياد از بس كه اين كوهنوردا روم رفتن و اومدن كردن ديگه صاف وهموار شدم .
گفتم : خب پس تو هم بله پس يه وقت برا خودت كسي بودي ...
يه دفعه تو حرفم پريد و گفت : من يادم نمياد چند سال دارم يا از كي هستم يا برايه چيم مي دونم فقط يكي ازپايه زمينم مثل ميخ زمين رو نگه داشتم ولي تو مي دوني برا چي هستي ؟به درده چي مي خوري ؟ ازكي اومدي ؟ كي ميري؟
رنگم پريد سرم رو پايين انداختم باشرمي دوباره تو چشاش زل زدم بهم بازم خنديد.....
يا حق
تا فردا
شما چي ميگين؟
با سلام
به نام اقدس حضرت دوست که "هرچه بر سر ما میرود ارادت اوست"
امیدوارم حال همه ی شما عاشقان با صفا خوب باشد و همواره با دیدی عاشقانه دنیا را نظاره کنید.به قول سهراب عزیز:"چشم ها را باید شست......جور دیگر باید دید".
شعری را خواندم که خوشم آمد گفتم بد نیست که شما هم در این خوشی شریک باشید به همین دلیل برایتان نوشتمش.

در جام آینه این درد خواب چیست
بر پهنه ی حضور سبز من این سرخ ناب چیست؟

در پشت چهره صد نقش آفتاب کیست
نقاش صفحه صفحه ی گل و این ماهتاب کیست؟

در لابلای پرده ی بانگ هزار چیست
در محتوای نغمه ی چنگ و رباب چیست؟

در یک نگاه زیرکانه ی پر شرم دلستان
در حلقه ی تلاقی ی عشق و شباب کیست؟

در لحظه ی فتادن آتش به نی ستان
بر ناله های درد جدایی جواب کیست؟

در عمق آبی چادر نماز عشق
در منتهای اصل عتاب و صواب کیست؟

بر چلچراغ پر از رمز اشتیاق
در دامن معرق سار و عقاب کیست؟

در غوطه ور شدن جام می کشان
در ایه های چشمه ی رقص حباب کیست؟

یادمان نرود در لحظه های مقدس, وفا و صفا,علم و عشق را از عاشق ازلی مسئلت کنیم.

ارادتمند شما محمد
منتظر نظرات شما هستم.

۱۳۸۱/۰۴/۲۲

سلام
امروز درباره مطالبي مهم مي خواهم بنويسم اين مطالب رادر هيچ جاي ديگري نخواهيد خواند
امروز شنيدم كه محمد خرداديان از زندان آزاد شد.
اين آزادي از چند جهت قابل بحث است.
1-از نظر سياسي : هنوز معلوم نيست اين آزادي چگونه صورت گرفت و كدام گروه سياسي از اين فرد با ارزش دفاع نموده اند.
2-از نظر قضايي : حكمي كه براي يك نفر بريده شده به جاي ده سال به ده روز كاهش يافت !!!!!
3-از نظر فرهنگي : اين امر شايد موثر ترين امر در باره آزادي اواست ازيكي دوستان زندان بان من كه در ده روز گذشته كليه روحياتش عوض شده بود پرسيدم علت تغيير اين روحيات تو چيست؟
در حالتي به حالت مضحكي كمر خود راتكان مي داد و مي گفت حالا 1.2.3 حالا 3.2.1!!!
جواب داد از وقتي اوس ممد پيش من اومود
حالم عوض شد ديگه به زندگي اميدوار شدم
منم از روي كنجكاوي گفتم بقيه چطور شدن
آياروي اوناهم تاثير گذاشت؟
آهي كشيد و گفت اي بابا اگراين موثر نبود كه آزادش نمي كردن همه زندونيا سي سال جوون شدن . گفتم حالا چرا آه مي كشي بازم مي گيرنش مي بينيش . گفت : تو اين چند روز دعوا سر كشيك دادن همه مي خواستن شبانه روزي بدون استراحت از اون مراقبت كنن من تو اين جريان كوتاهي كردم چون فكر مي كردم ده سالي باهاش هستم حالا اين دو سه روز اولي بچه ها سر شون داغه و خوشالن ولي افسوس ...
منم يه دلداريش دادم گفتم بي خيال باش
نگاهي غضب آلود به كرد و گفت مرديكه شانس يه بار در خونه آدمو مي زنه تو ميگي بي خيال تو هنر سرت نمي شه .
من هم تصميم گرفتم با مهدي بيشتر معاشرت كنم شايد فهميدم هنر چيه ؟ هنرمند كيه؟

سلام
نمی دونم چه احساسی دارم فقط میدونم باید بنویسم. شاید ناراحتم؟ چون خورشید خانوم ناراحته! شاید تقصیر خودشه شایدم نه، فقط میدونم ناراحته. شاید خوشحالم؟ آخه آینه دوباره گردگیری شده اونم وقتی که خیلی خیلی خاک گرفته بود! شاید افسرده ام؟ چون امروز به آیدا سر نزدم. علیدادم که مدتیه نمی نویسه مثل ندا! خلاصه همه حسام قاطی پاطی شده! بی خیال! میگذره مثل همه روزا، آخرشم میگم: روزگارم بر خلاف آرزوهایم گذشت! حالا!

انشا
موضوع انشا: علم بهتر است یا ثروت؟
از موتور پیاده شدم. آروم رفتم اونور خیابون. وارد مغازه شدم، یهو یه چیزی نظرم رو جلب کرد خوب نگاه کردم. یه عکس تقریبا بزرگ روی دیوار جلویی بود. آره عکس فردین بود، کنار عکس یه تیکه روزنامه بود که تیترش این بود: گزارش کامل تشییع جنازه فردین! یه عکس دیگه هم اونور روزنامه بود. فکر کنم بهروز وثوقی بود کنار عکس با خط درشت نوشته بود: بهروز وثوقی هم آمد! سمت چپم یه عکس خیلی قشنگ از سه تار بود. یاد سه تارم افتادم و کلاسی که به خاطر شکستن پای محمد متوقف شده (آخه اون استاد سه تار من و محموده جون خودش!!) یاد آهنگ قشنگ وبلاگ آیدا افتادم! اون آهنگی که ترکیب قشنگی از سه تار و تاره و با صداش آتیش روحم گر میگیره! دوباره دلم گرفت. طرف راستم یه نقش قشنگ بود که با ظرافت خاصی روی فیبر! ( بازم بگم فیبر) در آوورده شده بود. نیمرخ یه زن که موهاشو سپرده بود به دست باد!! پایین عکس یه پیرمرد بود با صورتی پیس! یه زیرپوش و یه شلوار کردی! صورت و گردنش از ضرب آفتاب سوخته بود و نگاه مهربانی داشت. آروم سلام کردم جواب داد. گفتم: «ببخشید چند تا تیکه چوب میخواستم خراطی کنید به این شکل» شروع کردم به توضیح سفارشم. بعد از اینکه تعداد و اندازه ها رو گفتم، یه کم حساب کتاب کرد و گفت 13 هزار تومن میشه. شوکه شدم، گفتم: «چقدر گرون!!!» یه کم فکر کرد و گفت: «اشتباه کردم، 8 تومن میشه» گفتم: «بازم گرونه!» بعد از یه خورده چک وچونه زدن قیمتو آووردم رو6 تومن! با یه خنده شیرین گفت: «نمیدونم چرا جلو جوونا اختیار ندارم» گفتم: «خواهش میکنم» گفت: «وقتی میبینم یه جوونی ذوق داره و با شوق دنبال چیزی رو میگیره خیلی خوشحال می شم و دلم نمیخواد جلوشو بگیرم. آخه تو این دوره کسی دیگه دنبال عشق نیست دنبال هنر نیست!» گفتم: «من هستم، خیلی هنر رو دوست دارم، عاشقم هستم!» خندید و نشست پشت دستگاه. چوبا رو به همون اندازه که گفته بودم برید و شروع به خراطی کرد. واقعا از این همه هنر لذت بردم. کار سختیه و تماشایش خیلی لذت بخشه! (بهتون توصیه میکنم حتما یه خراطی پیدا کنید و کارش رو ببنید) روح بخشیدن به چوب کار آسونی نیست! خیلی تجربه می خواد. رفتم تو فکر گفتم چرا دیگه به هنر اهمیت نمیدیم! بیشتر دلم گرفت! آخه چرا یه پیرمرد به این هنرمندی باید تو گوشه یه مغازه تنگ و تاریک و پر از تراشه های چوب حروم بشه؟ چرا؟ دستاش معجزه میکرد. واقعا که هنر نزد ایرانیان است وبس. تو همین فکر بودم که اولین تیکه چوب خراطی شده رو داد دستم و پرسید: «خوبه؟» گفتم: «خوبه؟، عالیه!» یه خنده ای کرد و گفت:«اصلا فکر نمی کردم جوان اهل ذوق هنوز هم باشه!» گفتم: «من کجا و ذوق شما کجا!» گفت: «من هر چی دارم ته مونده ذوق جوونیمه!!». القصه! دونه دونه چوب ها رو با ظرافت خاصی خراطی کرد و گفت: «بیا اینم کار شما» تو همین لحظه دیدم یه جوون وارد شد و گفت: «دیر کردین؟» فهمیدم پسرشه! و اون پیرمرد هم به خاطر من یک ساعت اضافه تر کار کرده، خانوادشم نگران شدن فرستادن دنبالش. موقع برگشتن وقتی داشتم از مغازش میومدم بیرون گفت: «دیدی گفتم جوونا اختیار و ارادمو میگیرن!» خندیدم و اومدم که سوار موتور بشم، نگاه افتاد به بالای در که روی یه تیکه پارچه نوشته بود: خراطی داوود. سوار موتور شدم و تمام را رو تو فکر آن پیرمرد، حرفای قشنگش، دستای هنرمندش و برخورد جالبش با پسرش بودم. وقتی رسیدم خونه به فکر این سوال بودم که علم بهتر است یا ثروت؟ یه کمی فکر کردم و جوابش رو پیدا کردم!! : هنر.
سلام
فكر ميكنم من يا همه ما هر چي كه در مورد فاجعه كوي دانشگاه و آزادي بگيم به اندازه اين كار ارزش نداشته باشه!!!

۱۳۸۱/۰۴/۲۱

سلام

شعري از اقبال لاهوري:

ميلاد آدم
نعر زد عشق كه خونين جگري پيدا شد
حسن لرزيد كه صاحب نظري پيدا شد
فطرت آشفت كه از خاك جهان مجبور
خودگري خود شكني خود نگري پيدا شد
خبري رفت ز گردون به شبستان ازل
حذراي پردگيان پرده دري پيدا شد
آرزو بي خبر از خويش به آغوش حيات
چشم وا كردو جهان دگري پيدا شد
زندگي گفت كه در خاك تپيدم همه عمر
تاازين گنبدديرينه دري پيدا شد

يا حق
تا فردا
چون امروز جمعه است بيشتر نمي نويسم.
سلام
عجب روزگاریه! من دو تا شریک آووردم تا عصای دستم باشن شدن بلای جونم! یا باید غلطهای تایپی شون رو بگیرم و متنشون رو ویرایش کنم یا باید بهشون لینک بدم مردم!
:: با ساعت و تاریخ حال میکنین!
:: اگه عضو فارسی بلوگینگهستین حتما نامه زیر رو خوندین اگه نخوندین بخونین:
سخني با آيت الله طاهري

حضرت آيت الله طاهري! از نامه «تاريخي» شما ملت بزرگ ايران مطلع شدند. و قطعا موجب تأثر و تأسف ياران و وفاداران صديق حضرت امام«ره» و انقلاب اسلامي شد. چرا كه نكاتي در آن مطرح شد كه جاي بسي تعجب دارد. زيرا؛
1- قريب يكسال است كه كسالت جسمي اجازه انجام وظيفه امامت جمعه را از شما سلب نموده و تعجب آور است كه اين نكته را متذكر نشده و به اصطلاح استعفا و كناره گيري نموده ايد. اگر ملت ايران اين موضوع را نداند ما مردم اصفهان كه از اين موضوع با خبريم، چطور به خود اجازه داديد به افكار و فهم و شعور مردم بي توجهي كنيد؟
2- مدت ها قبل رهبر معظم انقلاب به مسئولين هشدار دادند كه مشكل اصلي مردم فقر، فساد و تبعيض است، نه دعواهاي جناحي و باندي. چرا حضرتعالي درآن هنگام نگران مردم نشديد و عكس العملي نشان نداديد و بعضا با كنايه و طعنه به جدال هاي سياسي دامن زديد؟
3- از وجود دادگاه ويژه روحانيت و شوراي نگهبان شكوه نموديد. آيا اگر اين نهادها كه يادگار و تدبير حضرت امام«ره» بوده اند همسو با خواست شما رفتار مي كردند، باز هم شما نگران بوديد؟
4- از حصر آقاي منتظري گله كرده ايد. براستي اگر حصر او برداشته مي شد و سپس توسط باند آدمكش مهدي هاشمي كه سوابق وي و باندش از نظر مردم ايران خصوصا مردم اصفهان پنهان نمي باشد، ترور مي شد آنگاه پيراهن عثمان را بالا نمي برديد؟ و نظام را عامل آن نمي دانستيد؟ و ضمناً آيا بهتر نبود كه از شوراي عالي امنيت ملي كه رياست آن با رئيس جمهور محترم است در اين مورد سؤال مي كرديد و دلايل حصر و حفاظت از آقاي منتظري را جويا مي شديد؟
5- از يك طرف از امام(ره) و آرمان هاي انقلاب به بزرگي ياد مي نمائيد و از سوي ديگر به عناوين مختلف نظام را متهم به كوتاهي در امور مي نمائيد؟ براستي براي ياري نظام اين رفتارهاي شما مؤثر است و موجب شادي روح حضرت امام(ره) مي شويد؟ يا نه با اين اقدامات دل دشمنان نظام را شاد مي كنيد؟
6- شما در مقطعي از تاريخ از بني صدر حمايت نموديد و ياران و نزديكان امام(ره) از فردي ديگر و مدت كوتاهي پي به اين اشتباه برديد. آيا اين بار نيز مطمئن هستيد كه تكليف شما در نوشتن اينگونه نامه ها درست است يا خير؟ در آنزمان شما فرصت پيدا نموديد كه پي به اشتباه خود ببريد؟ آيا اجازه مي دهيد دعا كنيم طول عمر و سلامت داشته باشيد تا باز هم به اشتباه خود واقف شويد؟
محمد جواد نجف آبادي
:: اینم نظر من:
سلام
ایمیل شما رو خوندم ولی احساس کردم نظر خود را در باره این ایمیل بنویسم.
1- آیا واقعا مشکل مردم ایران فقر و فساد و تبعیض است؟ اگر چنین است راه حل مبارزه با آن چیست؟ آیا فساد ریشه در فرهنگ ندارد؟ و فقر و تبعیض ریشه در اقتصاد ندارد؟ آیا می توان بدون حضور نظام سیاسی سالم و خوب خواستار اقتصاد عالی ویا پویایی فرهنگ شد؟ ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم! تا آزادی برای مباحثه نباشد هیچ کشوری پیشرفت نخواهد کرد. پس زدو خرد های سیاسی را جنجال نبینیم چرا که لازمه پیشرفت کشوری است که 25 سال پسرفت کرده است. ما 25 سال در جا زده ایم و حال خواستار پیشرفت ناگهانی هستیم در صورتی که هیچ از پیشرفت نمیدانیم و اگر کسانی هم می دانند به جرم آگاهی محکوم میشوند.
2- شما فرموده اید که دادگاه ویژه روحانیت و شورای نگهبان با حکم امام خمینی(ره) تشکیل شده اند. آیا این ارگان هنوز هم در راه امام میتازند؟ یا اینکه تمام ارزشهای مورد نظر امام را زیر سم ستوران خود بیرحمانه نابود میکنند؟ مگر شعارتظاهرات ما چه بود استقلال، آزادی ،جمهوری اسلامی نبود. حال آن استقلال و آزادی و حتی جمهوری اسلامی ما کجاست؟ امام خمینی در زمان خود و بنابر احتیاج زمانه خود حکمی صادر فرموده اند آیا این حکم برای همه ادوار است؟ خدا می داند اگر امام الآن بودند آیا هنوز شورای نگهبان بود یا نه؟ یا اینکه اینچنین عمل میکردند یا نه؟ ذات انسان در زندان زمان قرار دارد و هیچ حکمی از هر بزرگی دائمی نیست. همانطور که در تاریخ میبینیم مثلا امام خمینی در جایی به آیت الله خامنه ای فرموده اند که شما از ولایت هیچ نمیدانید! ولی این حرف نیز مثل ذات انسان در چارچوب زمان محصور است و بسط دادن آن به همیشه کاری واقعا غلط است.
3- در مورد حصر آیت الله منتظری باید بگویم در حکومت جمهوری هر انسانی آزاد است که نظرات خود را بیان کند. ما اسم علی را دنبال خود یدک میکشیم نه؟ امام علی می فرماید: (سخن امام علی را دقیقا به خاطر ندارم مضمونش چنین بود) من بزرگتر از خطا نیستم پس خطاهای مرا به من بازگو کنید! ما پیرو علی هستیم؟ حکومت ما اسلامی است؟ نه ولایت فقیه معصوم است و نه کسی از ایشان انتظار دارد که ایشان اشتباه نکند. هر چه باشد ایشان نیز انسان است و انسان جایزالخطا است! پس یاد بگیریم که :هر انسانی نه دوست ماست و نه دشمن ما بلکه معلم ماست! پس زندانی کردن کسی در خانه اش به علت گفتن عقیده واضحترین جنگ با آزادی و جمهوریت است چه بسا که آن فرد مرجع تقلید نیز باشد
4- از کجا می دانید این نظام و این حکومت مورد نظر امام خمینی بوده است؟ شاید اگر خود امام زنده بود با این نظام به مخالفت بر میخواست. آرمان امام و این نظام را با هم اشتباه نگیرید. آری اگر امام بود و در این زمان چنین میگفت شاید ولی همان طور که گفتم انسان مطیع زمان است و سخنان و اعمالش در چارچوب زمان معنی میشود
5- هر انسان کاری را انجام میدهد که اعتقاد به درست بودن آن داشته باشد ودر هر زمان امکان اشتباه برای انسان وجود دارد. از شما خواهش می کنم به سخنرانیهای امام رجوع کنید و این سخن را تا عمیقترین حد احساس کنید که من از همه مردم معذرت می خواهم در همین جریان بنی صدر امام مگر نفرمود من اشتباه کردم؟ اشتباه کردن عیب نیست اشتباه را نادیده گرفتن عیب است. امام در جریان بنی صدر مقصر نبود و حتی اشتباه هم نکرد مقصر اصلی مردم بودند چرا که آنها به بنی صدر رای داده بودند نه امام! ولی مردم در نزد پدر پیرشان بیش از اینها ارزش دارند و این موضوع در همه رفتار و گفتار و کردار امام به گوش میرسد. مگر همین امام نبود که فرمودند: اگر این ملت بگویند که من هم نباشم نخواهم بود! یا اینکه در جریان بنی صدرفرمودند: حالا که مردم می خواهند من حرفی ندارم! ویا حتی در قبول آتش بس نفرمودند: این قطعنامه مانند جام زهری بود که به پدر پیرتان نوشاندند!
در پایان از شما خواهش میکنم کمی بیشتر روی موضوع فکر کنید و اگر سخنی دارید حتما به من بگوئید.

:: منم واسه خودم آدمیم!!!!!!
:: هر كي هر نظري داره بنويسه!

۱۳۸۱/۰۴/۲۰

باسلام
به نام حضرت حق که:
تو خانقاه و خرابات در میانه مبین خدا گواست که هر جا که هست با اویم
با تشکر فراوان از مهدی و محمود عزیزم از امروز به جمع وبلاگ نویس های با معرفت پیوستم تا حرف های دلم را برایتان بنویسم.گرچه
نوای چنگ عطوفت به دست چنگی مست به انتظار یک ترنم اغراق شسته مانده هنوز
من محمد هستم مخلص همه ی عاشقان درجه یک!!!! و همه ی بر و بچه های عاشقانه. دور از جون همه تون پای نا قابل ما شکسته و کمی درد می کند به امید خدا روز های بعد بیشتر می نویسم.
مخلص شما محمد حسین پور
با عرض سلام
ديروز يه كتاب از محمد گرفتم تا صبحي چند صفحه از اونو خوندم گفتم حالا كه من دارم مي خونم چرا شما نخونين تصميم گر فتم هر روز يه كم ازشو بنويسم تا شما هم كيف كنيد.
اين كتاب تا حالا خيلي در من اثر گذاشت فكر كنم خيلي توپ باشه.

پيامبر

اثر جبران خلیل جبران

ترجمه نجف دريا بندري

قسمت اول

المصطفي آن برگزيده در دانه كه سپيده دم روز گار خود بود 12 سال در شهر ارفالس در انتظار كشتي اش مانده بود تا برگردد و او را به جزيره زادگاهش بازگرداند.
در سال دوازدهم در روز هفتم ايلول موسم درو از تپه بيرون باروي شهر بالا رفت و به سوي دريا نگريست وديد كشتي اش از ميان مه فرا مي آيد.
آنگاه دروازه هاي دلش باز شدند و شادي اش در فراز دريا به پرواز درآمد.چشمانش را بست و در سكوت هاي روحش سپاس را به جا آورد.
اما چون از فراز تپه فرود آمد اندوهي او را فرا گرفت و دردل خود انديشيد:
چه گونه آسوده خاطر و خرسند از اينجا بروم ؟ نه
بي زخمي در روح ازين ديار نخواهم رفت.
چه روزهاي درازي در ميان اين ديوارها درد كشيدم و چه شبهاي درازي كه تنها به سر برده ام كيست كه بي اندوه از تنهايي و درد خود جدا شود؟
بسيارند پاره هاي روح كه در اين كوچه ها پركنده ام و بسيارند كودكان خواهش من كه برهنه در تپه ها مي گردندو من نمي توانم سبك بار و بي درد ايشان را به جا بگذارم.
اين جامه اي نيست كه من امروز از تن بيرون كنم اين پوستي ست كه بايد به دست خود بشكافم
و نيز اين انديشه اي نيست كه پشت سر بگذارم اين دلي ست كه با گرسنگي و تشنگي نرم گشته است.
اما بيش از اين نمي توانم بمانم.
دريا كه همه چيز را به خود مي خواند مرا نيز به خود مي خواند بايد به كشتي بنشينم.
زيرا گر چه ساعت هاي شب شب سوزانند ماندن همان است و يخ بستن و بلورين شدن و در قيد قالب گرفتار آمدن همان.
كاشكي مي توانستم هر چه را اينجا با خود ببرم اما چگونه؟
صدا نمي تواند زبان و لب هايي را كه به او پر داده اند با خود ببرد بايد تنها در پي اثير برود.
عقاب هم تنها و بي لانه اش به سوي خورشيد پرواز مي كند.
چون به دامان تپه رسيد باز به سوي دريا برگشت و كشتي اش را ديد كه به بندرگاه نزديك مي شدو دريا نوردان سرزمين خود راديد كه بر عرشه كشتي ايستاده بودند.
روحش به انها فرياد كشيد:
اي فرزندان مدركهنسال مناي سواران بر موج ها.
چه بسيار كه در روياهاي من كشتي رانده ايد . اكنون در بيداري فرا مي آييد كه روياي ژرف تر من است.
من ازبراي رفتن آمتده ام و بادبان اشتياقم
در انتظار باد است.

پايان قسمت اول

۱۳۸۱/۰۴/۱۸

اینم از وبلاگ عاشقانه 2 وبلاگ یکی از دوستامه که به پیشنهاد من اسمش رو عاشقانه2 گذاشت
با سلام
بازحمات فراوان مهدي و پشتكار بنده بالاخره به اين مهم رسيديم كه يك فارسي ساز توپ نصب كنيم و توانستيم فارسي تايپ كنيم ومهمترين حرفي كه الان مي تونم بگويم اين است كه دارم از خوشحالي بال در مي آرم خب خوشحالي هم داره آخه انگليسي نوشتن حالگيريه خب لپ كلام
امروز من بعنوان ايراني كه مي تونم فكر كنم و انتقاد كنم و بنويسم و هزاركار ديگر كه خودم از انها غافلم پس هستم پس وجود دارم و هستم و خواهم ماند.
اين حرفا رو نمي دونم چرا تايپ كردم ولي ميدونم كه جو منو گرفته و از حال خودم خارج شده ام ولي نه مست.
اين حرفا رو خيلي جدي نگيرين چون بقيه شو يادم رفت.
به يك انديشمند زندگي دو روزه يه روز پنج شنبه ويه روز جمعه كه اولي براي ادارات تعطيله و دومي براي همه.
اين قافله عمر عجب مي گذرد درياب دمي كه باطرب مي گذرد مي خوام از روزهاي ديگه متن هايي بنويسم كه حال كنيد!!!
بي حالترين با حال
Hi
I'm very happy because I can write anything and I'm very sad because I can't write farsi but I like to say you
I'm Mahmood ,Mahdi's friend .
writting about anything is very interesting for me when I find a English sentence I'm really happy
because my English is'nt very good .
I need a (FARSI SAZ) , please help me(mahdi faghad in jomle ro to bekhoon)
Hi

۱۳۸۱/۰۴/۱۳

سلام
گوشه هایی از سخنرانیهای دکتر شریعتی رو اینجا گذاشتم می تونید داون لودشون کنید.

۱۳۸۱/۰۴/۱۲

روز پنجم باز سرِ گوسفند از يک راز ديگر زندگی شهريار کوچولو سر در آوردم. مثل چيزی که مدت‌ه‌ا تو دلش به‌اش فکر کرده باشد يک‌هو بی مقدمه از من پرسيد:
-گوسفندی که بُتّه ها را بخورد گل ها را هم می‌خورد؟
-گوسفند هرچه گيرش بيايد می‌خورد.
-حتا گل‌هايی را هم که خار دارند؟
-آره، حتا گل‌هايی را هم که خار دارند.
-پس خارها فايده‌شان چيست؟

من چه می‌دانستم؟ يکی از آن: سخت گرفتار باز کردن يک مهره‌ی سفتِ موتور بودم. از اين که يواش يواش بو می‌بردم خرابیِ کار به آن سادگی‌ها هم که خيال می‌کردم نيست برج زهرمار شده‌بودم و ذخيره‌ی آبم هم که داشت ته می‌کشيد بيش‌تر به وحشتم می‌انداخت.
-پس خارها فايده‌شان چسيت؟

شهريار کوچولو وقتی سوالی را می‌کشيد وسط ديگر به اين مفتی‌ها دست بر نمی‌داشت. مهره پاک کلافه‌ام کرده بود. همين جور سرسری پراندم که:
-خارها به درد هيچ کوفتی نمی‌خورند. آن‌ها فقط نشانه‌ی بدجنسی گل‌ها هستند.
-دِ!
و پس از لحظه‌يی سکوت با يک جور کينه درآمد که:
-حرفت را باور نمی‌کنم! گل‌ها ضعيفند. بی شيله‌پيله‌اند. سعی می‌کنند يک جوری تهِ دل خودشان را قرص کنند. اين است که خيال می‌کنند با آن خارها چيزِ ترسناکِ وحشت‌آوری می‌شوند...

لام تا کام به‌اش جواب ندادم. در آن لحظه داشتم تو دلم می‌گفتم: «اگر اين مهره‌ی لعنتی همين جور بخواهد لج کند با يک ضربه‌ی چکش حسابش را می‌رسم.» اما شهريار کوچولو دوباره افکارم را به هم ريخت:
-تو فکر می‌کنی گل‌ها...
من باز همان جور بی‌توجه گفتم:
-ای داد بيداد! ای داد بيداد! نه، من هيچ کوفتی فکر نمی‌کنم! آخر من گرفتار هزار مساله‌ی مهم‌تر از آنم!
هاج و واج نگاهم کرد و گفت:
-مساله‌ی مهم!

مرا می‌ديد که چکش به دست با دست و بالِ سياه روی چيزی که خيلی هم به نظرش زشت می‌آمد خم شده‌ام.
-مثل آدم بزرگ‌ها حرف می‌زنی!
از شنيدنِ اين حرف خجل شدم اما او همين جور بی‌رحمانه می‌گفت:
-تو همه چيز را به هم می‌ريزی... همه چيز را قاتی می‌کنی!
حسابی از کوره در رفته‌بود.

موهای طلايی طلائيش تو باد می‌جنبيد.
-اخترکی را سراغ دارم که يک آقا سرخ روئه توش زندگی می‌کند. او هيچ وقت يک گل را بو نکرده، هيچ وقت يک ستاره‌را تماشا نکرده هيچ وقت کسی را دوست نداشته هيچ وقت جز جمع زدن عددها کاری نکرده. او هم مثل تو صبح تا شب کارش همين است که بگويد: «من يک آدم مهمم! يک آدم مهمم!» اين را بگويد و از غرور به خودش باد کند. اما خيال کرده: او آدم نيست، يک قارچ است!
-يک چی؟
-يک قارچ!
حالا ديگر رنگش از فرط خشم مثل گچ سفيد شده‌بود:
-کرورها سال است که گل‌ها خار می‌سازند و با وجود اين کرورها سال است که برّه‌ها گل‌ها را می‌خورند. آن وقت هيچ مهم نيست آدم بداند پس چرا گل‌ها واسه ساختنِ خارهايی که هيچ وقتِ خدا به هيچ دردی نمی‌خورند اين قدر به خودشان زحمت می‌دهند؟ جنگ ميان برّه‌ها و گل‌ها هيچ مهم نيست؟ اين موضوع از آن جمع زدن‌های آقا سرخ‌روئه‌یِ شکم‌گنده مهم‌تر و جدی‌تر نيست؟ اگر من گلی را بشناسم که تو همه‌ی دنيا تک است و جز رو اخترک خودم هيچ جای ديگر پيدا نميشه و ممکن است يک روز صبح يک برّه کوچولو، مفت و مسلم، بی اين که بفهمد چه‌کار دارد می‌کند به يک ضرب پاک از ميان ببردش چی؟ يعنی اين هم هيچ اهميتی ندارد؟ اگر کسی گلی را دوست داشته باشد که تو کرورها و کرورها ستاره فقط يک دانه ازش هست واسه احساس وشبختی همين قدر بس است که نگاهی به آن همه ستاره بيندازد و با خودش بگويد: «گل من يک جايی ميان آن ستاره‌هاست»، اما اگر برّه گل را بخورد برايش مثل اين است که يکهو تمام آن ستاره‌ها پِتّی کنند و خاموش بشوند. يعنی اين هم هيچ اهميتی ندارد؟
ديگر نتوانست چيزی بگويد و ناگهان هِق هِق کنان زد زير گريه.

حالا ديگر شب شده‌بود. اسباب و ابزارم را کنار انداخته‌بودم. ديگر چکش و مهره و تشنگی و مرگ به نظرم مضحک می‌آمد. رو ستاره‌ای، رو سياره‌ای، رو سياره‌ی من، زمين، شهريارِ کوچولويی بود که احتياج به دلداری داشت! به آغوشش گرفتم مثل گهواره تابش دادم به‌اش گفتم: «گلی که تو دوست داری تو خطر نيست. خودم واسه گوسفندت يک پوزه‌بند می‌کشم... خودم واسه گفت يک تجير می‌کشم... خودم...» بيش از اين نمی‌دانستم چه بگويم. خودم را سخت چُلمَن و بی دست و پا حس می‌کردم. نمی‌دانستم چه‌طور بايد خودم را به‌اش برسانم يا به‌اش بپيوندم...p چه ديار اسرارآميزی است ديار اشک!

شازده کوچولو اثر آنتوان دو سن‌تگزوپه‌ری، برگردان احمد شاملو



۱۳۸۱/۰۴/۱۰

سلام
دیشب یه اتفاقی برام افتاد که واقعا باعث شد یه چیزایی رو عملا تجربه کنم و بفهمم! دیشب میخواستم یکی از این آتاری های قدیمی رو به تلویزیون وصل کنم تا یادی از بچگی کرده باشم! ولی جاتون خالی زمانی آتاری رو به برق زدم و فیش رو به تلویزیون وصل کردم درست تصویر نمی داد و خیلی برفک داشت در همین حین نگاه من به یه سیم افتاد که دو سرش روکش نداره. من فکر کردم این سیمه چیه؟ اومدم برش دارم ولی تا دستم بهش خورد چنان جرقه ای زد که همه خونه بدو بدو اومدن توی اتاق. اگه گفتین چی شده بود؟ خوب این سیم به یه دو شاخه وصل بود که سر دیگش هم رو کش نداشت و همراه وسایل اون آتاریه بود. قبل از این که من بخوام آتاری رو وصل کنم بچه هایی که میخواستن با آتاری بازی کنن اون سیم رو به برق زده بودن و سر دیگش رو هم وسط اتاق ول کرده بودن! حالا اینکه این بچه ها همش وسط اتاق این ورو اون ور می پریدن و من چند بار پام رو کنار این سیم گذاشته بودم بماند!
این اتفاق به چند چیز رو یادآوری کرد:
1- اینکه واقعا مرگ چقدر به آدم نزدیکه! من که این همه باحالم! کلی سرزنده ام! اصلا امید کل خانواده ام! ( آره جون خودم ) نزدیک بود بمیرم! اِ اِ اِ
2- واقعا اگه مردن قسمت یکی نباشه نمی میره حتی اگه توی بدترین شرایط باشه!
3- انسان خیلی جونش رو دوست داره، خیلی!

:: حالا بعد از اونهمه چرت و پرت یه حدیث بنویسم؟ این حدیث رو امام صادق(ع) نقل کردن، که خود امام صادق (ع) اون رو از پدرشون و پدرشون اونو از پدر خودشون و.... تا برسه به امام علی (ع) که امام علی (ع) هم فرمودن که این حدیث رو عیسی بن مریم نقل کرده است. این حدیث اینه: « خوشا به حال کسی که 5 چیز داشته باشه:
1- سکوتش تفکر باشه ( یعنی وقتی که ساکته و حرف نمیزنه در حال فکر کردن باشه )
2- چشمش، چشمی عبرت بین باشه! ( یعنی وقتی که به حادثه ای یا واقعه ای نگاه میکنه از اون عبرت بگیره )
3- باغ دلگشا یش خونش باشه! ( یعنی .... اینکه دیگه توضیح نداره )
4- مردم از دست زبانش در امان باشن ( یعنی اینکه اگه کسی دیدش فوری راهش رو کج نکنه بگه اوه اوه اوه الآن یه چیزی میگه آبروم میره! )
5- ( این یکی رو هر چی فکر می کنم یادم نمیاد! شرمنده )

:: اینم یه نوشته خیلی قشنگ از شهید چمران در وصف دکتر علی شریعتی:
تو ای علی حیات جاوید یافته ای، و ما مردگان متحرک آمده ایم تا از فیض وجود تو حیات یابیم. قسم به غم که تا روزی که دریای غم بر دلم موج می زند، ای علی تو در دل من زنده و جاویدی. قسم به عشق، که تا وقتیکه قلب سوزانم می جوشد و می خروشد و می سوزد، تو ای علی در قلب من حیات داری، که جاذبه آسمانی عشق را در رگهای وجودم به گردش در می آوری، و حیاتم را از عشق و فداکاری سرشار میکنی. سوگند به تنهایی، که نتیجه عظمت و عشق و یکتایی است، و زاینده لطافت و اخلاص و عرفان است که تا وقتیکه خدا تنهاست، تو ای علی در تنهایی ما وجود داری. قسم به عدل و عدالت، که تا روزی که ظلم و ستم بر دوش انسان ها سنگینی می کند تو در فریاد ستم دیدگان علیه ستمگران میغری و میخروشی.

۱۳۸۱/۰۴/۰۸

سلام
یک عقثده وقتی شکل هندسی پیدا میکند این عقیده بهترین بیان خودش را یا زبان بیان خودش را یافته است و هر عقیده ای که بتواند در یک هیئت هندسی درست بیان شود، تصویر شود، خود دلیل بر منطقی بودن و درست بودن این عقیده است. برای اینکه قطعی ترین مفاهیم علمی در دنیا مفاهیم ریاضی است و اگر بتوانیم عقاید فلسفی یا مذهبی خودمان را با زبان هندسی یا ریاضی بیان کنیم هم بهترین زبان را برای بیان عقیده خود پیدا کرده ایم و هم بهترین ملاک را برای درستی و منطقی بودن عقیده خود یافته ایم.
( 15 بهمن ماه 1350 پانزدهمین جلسه درس از سلسله دروس تاریخ ادیان توسط محقق و دانشمند ارجمند جناب آقای دکتر علی شریعتی )

۱۳۸۱/۰۴/۰۴

خدایا رحمتی کن تا ایمان نام و نان برایم نیاورد، قوتم بخش تا نانم را و حتی نامم را در خطر ایمانم افکنم. (دکترعلی شریعتی)

ای آزادی، من از ستم بیزارم، از حکومت بیزارم، از باید بیزارم، از هر چه و هر که تو را در بند میکشد بیزارم، زندگیم بخاطر توست، جوانیم بخاطر توست، وبودنم بخاطر توست.
ای آزادی خجسته آزادی
خواهم که تو را به تخت بنشانم
یا آنکه مرا به پیش خود خوانی
یا آنکه تو را به پیش خود خوانم
( دکتر علی شریعتی )

خدایا مگذار که ایمانم به اسلام و عشقم به خاندان پیامبر مرا با کذبه دین، حمله تعصب و عمله ارتجاع هم آواز کند. خدایا مرا از این فاجعه پلید مصلحت پرستی که چون همه کس گیر شده وقاهتش از یاد رفته و بیماری ای شده است که از فرط عمومیتش هر که از آن سالم مانده باشد، بیمار مینماید مصون بدار تا به رعایت مصلحت حقیقت را ذبح شرعی نکنم. (دکتر علی شریعتی)

خدایا به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن گذشته است، حسرت نخورم و مردنی عطا کن که بر بیهودگی اش سوگوار نباشم. خدایا تو چگونه زیستن را به من بیاموز، چگونه مردن را خود خواهم آموخت. (دکتر علی شریعتی)

سلام
مرا کسی نساخت، خدا ساخت. نه آنچنان که کسی می خواست، که من کسی نداشتم. کسم خدا بود، کس بیکسان! در باغ بی برگی زادم و در ثروت فقر غنی ام کرد و از چشمه ایمان سیراب شدم و در هوای دوست داشتن دم ردم و در آرزوی آزادی سر برداشتم و در بالای غرور قامت کشیدم و از دنش طعامم دادند و ازشعر شرابم نوشاندندو از مهر نوازشم کردند. تا حقیقت دینم شد و راه رفتنم، و خیر حیاتم شد و کار ماندنم، و زیبایی عشقم شد و بهانه زیستنم!(دکتر علی شریعتی)

۱۳۸۱/۰۴/۰۲

سلام
متنی که میخونید توسط یکی از اعضای گروه ISITU برای یقیه اعضا فرستاده شده امیدوارم که خوشتون بیاد.

اینترنت، چت و تحولات فرهنگی

زماني الكسي دوتوكويل نوشت: «جهاني دارد به وجود مي‌آيد، هنوز تا نيمه پيكرش در زير خرده ريز آوار دنيايي دست و پا مي‌زند كه دارد فرو مي‌ريزد … ودر ميان درهم برهمي و آشفتگي عظيمي كه در امور انساني وجود دارد، هيچكس نمي‌تواند بگويد چه چيزي سرپا خواهد ماند و چه چيزي با زوال آنها منهدم خواهد شد.»
همزمان با آن ماركس نه تنها از دود شدن و به هوا رفتن «هر آنچه سخت و استوار است» سخن گفت، بلكه از برهنگي و عرياني روابط در دنياي جديد سخن گفت: سود عريان، استثمار عريان، كنار رفتن توهمات سياسي و ايدئولوژيك. دنياي جديد همه چيز را عريان به نمايش مي‌گذارد.
بعدها مك لوهان از دهكده جهاني سخن گفت، اما در دهه 1980 تكنولوژي‌هاي جديد، دنياي رسانه‌ها را دستخوش دگرگوني ساخت و به دنبال آن در دهه 1990سيستم چندرسانه‌اي شكل گرفت كه قلمرو ارتباط الكترونيكي را به كل زندگي، از خانه تا كار، از مدرسه تا بيمارستان و از تفريحات تا مسافرت گسترش داد. اين سيستم، تغييراتي بنيادين ايجاد خواهد كرد كه هنوز پيامدهايش بر زندگي انسانها معلوم نيست.
هر تكنولوژي جديد بحران‌هايي را همراه با خود به وجود مي‌آورد و بر فرهنگ جامعه اثر مي‌گذارد. اما اين اثرات در كشورهاي توسعه نيافته شدت بيشتري دارد. ورود گسترده تعداد بيشماري از فرآورده‌هاي مادي زندگي توسعه يافته به کشورهاي توسعه نيافته از شيوه‌هاي زندگي گرفته (نظير شهرنشيني، آپارتمان‌نشيني، چگونگي گذراندن اوقات فراقت و …) تا اشياء و ابزارها (خودروها، تلفن، وسايل ارتباط جمعي و ...) بدون انتقال‌بخش معنوي اين فرهنگ‌ها باعث شده است، تا بين ذهنيت افراد جوامع توسعه‌ نيافته و عينيت زندگي آنها شكاف ايجاد شود. به عبارت ديگر اشيايي كه به اين ترتيب وارد كشورهاي در حال توسعه شدند به جاي بخش معنوي خود ناچار به هماهنگي با بخش معنوي فرهنگي بيگانه شدند. و اين امر سبب پيدا شدن گروه بزرگي از اختلال‌ها در تمام جبهه‌هاي زندگي مردم اين كشورها شده است. چنانچه امروز در كشور ما همچون بسياري از كشورهاي در حال توسعه ديگر مشكلات در زمينه شهر‌نشيني، آپارتمان‌نشيني، استفاده درست از خودروها و غيره … به معضلات مهمي در زندگي افراد تبديل شده است. هر اندازه كه ما به سوي جامعه مدرن آمده‌ايم به دليل افزايش تماس ميان فرهنگ‌ها و به سبب شكوفايي و سرعت تغييرات تكنولوژيك، سطح نوآوري و تغيير فرهنگي نيز افزايش يافته است، به گونه‌اي كه امروز در اغلب جوامع، بيش از آنكه با مشكل ركود روبه‌رو باشيم با مشكلات ناشي از سرعت در تغييرات فرهنگي رو‌به‌رو هستيم. زيرا بسياري از افراد جامعه فرصت كافي و يا امكان و قابليت كافي را در خود براي انطباق دادن خويش با تغييرات نمي‌يابند و دچار سردرگمي و ناهنجاري اجتماعي مي‌شوند. بايد توجه داشت كه در طول تاريخ چند سده گذشته گروه بزرگي از جوامع، كه همان جوامع توسعه يافته كنوني هستند، فرصت آن را داشته‌اند كه در يك فرآيند نسبتا طبيعي يعني بدون آنكه زير فشار خرد كننده‌اي از خارج از جوامع خود قرار گيرند، به تغييرات فرهنگي گسترده‌اي برسند و جوامع خود را نوسازيكنند. تبلور اين امر را در پيدايش صنعت، تكنولوژي درون و نظام‌هاي سياسي ـ اداري، اقتصادي و اجتماعي مدرن كه داراي كارآيي بسيار زياد هستند و رفاه در سطح بالايي را براي اين كشورها ممكن كرده‌اند مي‌توان مشاهده كرد.اينكه چرا و چگونه چنين شده است و ما نتوانستيم هنوز تكليف خود را با دنياي جديد روشن كنيم در اين مقوله نمي‌گنجد و نياز به بحث كارشناسي توسط صاحبنظران دارد. اما آنچه مشخص است آن است كه انديشه انتقادي در جهان غرب نهادينه شده است و اثرات فرهنگي هر پديده جديد، با كنكاش و بررسي‌هاي گسترده و علمي و عقلاني مواجه مي‌شود و هر معضلي به مدد نيروي خٍرد و تعقل تا جاي ممكن موشكافي و ريشه‌يابي مي‌شود. اما در كشور ما، ما تنها مصرف‌كننده ابزارهاي توليد شده توسط غربيان بوده‌ايم و توسعه‌مان «درون‌زا» نبوده است.يكي از پديده‌هايي كه در چند سال اخير رايج شده، پديده گفتگوي آني (چت) از طريق اينترنت است. اينترنت ابعاد زمان و مكان را درنورديده است و اثرات شگرفي بر تمام ابعاد زندگي انسان معاصر گذاشته است. برخلاف بسياري از دستاوردهاي تمدن غرب كه پس از چندين سال به كشورهايي مثل ايران مي‌رسيد، اينترنت به علت جهاني شدن و افزايش ارتباطات و اثرات شگرفش در تمام زمينه‌ها، پس از مدت اندكي به كشورمان راه‌ يافته است.هر چند به علت آنكه حدود 25% مردم كشورمان براي رفع نيازهاي غذايي خود دچار مشكل هستند و 45% نيز براي تامين نيازهاي اوليه زندگي خود مشكل دارند، و هزينه استفاده از اينترنت نسبتا گران است، تعداد افرادي كه در كشورمان با اينترنت آشنايي دارند و از آن استفاده مي‌كنند، زياد نيست، ولي به علت جوان بودن جامعه، افزايش تعداد دانشجويان، رشد سريع تكنولوژي و ضرورت استفاده از اينترنت در دانشگاه‌ها، شركت‌ها و ادارات به زودي تعداد كاربران اينترنت بسيار فزوني خواهد يافت. از اين رو بررسي اثرات فرهنگي و اجتماعي اين پديده بسيار ضروري است.
از آنجايي كه پرداختن به مباحث جامعه‌شناسي و روان‌شناختي در حد توان و دانش من نمي‌باشد، در اين مقاله تنها كوشيده‌ام كه با بررسي چند مورد كه برخورد كرده‌ام، به گشايش بحث‌هايي كمك كنم و اميدوارم كه كارشناسان و متخصصان علوم اجتماعي و ارتباطات بيش از پيش به اين مباحث بپردازند. «پيش‌بيني كابوس هولناك داستان‌هاي تخيلي به حقيقت مي‌پيوندد. هر كس در خانه خود به تنهايي نشسته و در انزوايي ترسناك به سر مي‌برد، اما در عين حال در شبكه اينترنت با تمام جهان در ارتباط است. اين نوعي پايان جهان مادي،
تجربه، تماس ملموس و جسمي، و از بين رفتن ارتباط عاطفي و معنوي بدن‌ها و انسان‌هاست.» روژه ساراماگو نويسنده معروف پرتغالي رمان معروف «كوري» با جملات فوق هراس
خود را اثرات اينترنت بر روابط انساني بيان كرده است. البته پيش از اين جامعه‌شناساني مثل نيل پستمن جامعه‌شناس معروف آمريكايي از بحران معنويت و جدايي انسان‌ها و سست شدن بنيان خانواده‌ها در اثر تكنولوژي ماهواره و تلويزيون گفته بود و از اتميزه شدن در اثر سيطره تكنولوژي، بر زندگي بيم داده بود.واقعيت آن است كه تغيير شكل زندگي اجتماعي روزمره و سرعت تغييرات تكنولوژيك پيامدهاي ژرفي براي فعاليت‌هاي شخصي دربر داشته است. به قول آنتوني گيدنز «هويت شخصي» افراد عملا بر اساس روايت خاصي از «خود» باطني آنها ساخته و پرداخته مي‌شود كه بر حسب بازتاب‌هاي تغيير نهادهاي اجتماعي مدرن مورد تجديد نظرهاي مداوم قرار مي‌گيرد.امروزه جوانان بسياري هستند كه زندگي مجازي دارند و شايد با افرادي فرسنگ‌ها دور از خود از طريق اينترنت و در دنياي مجازي ارتباطي عميق دارند ولي نسبت به واقعيت‌هاي پيرامون خود چندان واكنش نشان نمي‌دهند.
اما فائزه.م، 23 ساله، دانشجوي كارشناسي ارشد جامعه‌شناسي معتقد است برخلاف تلويزيون و ماهواره كه بر افراد سيطره دارند و به طور يك طرفه فرد را مورد «هجوم» قرار مي‌دهند، اينترنت اين امكان را بوجود آورده است كه خود فرد به عنوان يك كنشگر فعال امكان انتخاب و اثرگذاري متقابل را داشته باشد. وي معتقد است ايرانيان برخلاف گذشته كه با تكنولوژي جديد احساس بيگانگي مي‌كردند و مدت زيادي طول مي‌كشيد تا آن تكنولوژي بومي شود، امروز چنان حسي ندارند، بلكه به سرعت تكنولوژي اينترنت بومي شده است. امكان‌هاي انتخاب بسياري پيش روي افراد گشوده شده است و امكان به فعليت رساندن فرديت خود بيشتر شده است. آنچه غيرقابل انكار مي‌نمايد اين است كه مخرب يا مفيد بودن اينترنت كاملا به فرد بستگي پيدا كرده است. ساراماگو مي‌گويد: «قطار هنگام حمل انسان‌ها و بار چيز خوبي است، اما اگر افرادي را به سمت اردوگاه‌هاي مرگ، هدايت و يا تجهيزات نظامي حمل كند، ديگر چيز خوبي به شمار نمي‌رود. اينترنت نيز چون قطار، محصول يك فن‌آوري است كه بخودي خود نه خوب است و نه بد، بلكه تنها به نوع استفاده‌اي كه از آن مي‌بريم بستگي دارد، به همين سبب است كه اكنون عقل بايد بيش از هر زمان ديگري بيدار باشد و به خواب نرود.» مانيا.ص، 24 ساله و ساكن تهران كه در محيط كارش به اينترنت و محيط‌هاي گفتگوي آني دسترسي دارد، معتقد است مشكلاتي كه به سبب استفاده نادرست از اينترنت و صرف وقت زيادي براي گفتگوي آني وجود دارد، تنها مختص به ايران نيست،‌ بلكه
حتي در انگليس و ساير كشورهاي توسعه يافته مقررات ويژه‌اي در محيط‌هاي كاري وضع شده است، چرا كه كاركنان به جاي پرداختن به كارهاي خود، وقتشان را صرف چت كردن مي‌كنند! صحبت مانيا درست است، اما تفاوت كشورهاي توسعه‌يافته با ما در اين است كه آنها ساختارهاي نقد و بررسي علمي مشكلات و حل آنها را نيز در كشورشان فراهم كرده‌اند. در هر حال انقلابي كه در اطلاع‌رساني رخ داده مزايا و محاسن بيشماري دارد، اما فراموش نكنيم كه مسائل و گاه مصيبت‌هايي را هم به دنبال خواهد داشت. فدريكومايور رئيس سابق يونسكو مي‌گويد: «بزرگراه‌هاي اطلاعاتي حامل بدترين و بهترين محتويات هستند.» يكي از مزاياي ارتباط اينترنتي را بايد در افزايش همبستگي بين انسانها يافت. البته نوع همبستگي افراد با گذشته متفاوت است در گذشته همبستگي افراد حول محور قوميت، فرهنگ مشترك يا زبان مشترك، بوجود مي‌آمد ولي به نظر مي‌رسد امروزه با گسترش جهاني شدن، ادغام فرهنگ‌ها و افزايش امكان گفتگو و همدلي بيشتري بين مردم جهان پديده مي‌آيد. علي.ن، 27 ساله كارشناس ارشد مهندسي صنايع مدت زمان 3 سال است كه از اينترنت و مخصوصا محيط‌هاي چت آن استفاده مي‌كند، وي دوستاني از همه جاي دنيا از جمله، مكزيك، آمريكا، آلمان، فرانسه، كره و … دارد و با برخي زا آنها چنان ارتباط عاطفي برقرار كرده است كه وقتي مادر دوست آمريكائيش فوت كرد، ساعت‌ها با هم صحبت مي‌كردند و او نزد علي از غم‌ها و خاطراتش مي‌گفت و يا وقتي دوست مكزيكيش با دوست پسرش دچار مشكل شده بود و غمگين بود، علي يك شب تا صبح با وي در مورد ارزش دوستي و محبت و انديشه‌هاي دكتر شريعتي حرف مي‌زد.
علاوه بر اين استفاده از اينترنت اثرات جالبي هم در روابط اجتماعي افراد دارد، ما انسانها روزانه از كنار دهها نفر انسان ديگر بي‌تفاوت مي‌گذريم، بدون آنكه به آنها توجه كنيم، در حاليكه در محيط مجازي راحت با افراد ناشناس سلام و احوالپرسي و حتي درددل مي‌كنيم! علي فردي به شدت حجالتي بود، كه پس از چند كلمه گفتگو با جنس مخالف تا بناگوش سرخ مي‌شد! وي قادر به برقراري ارتباط با افراد نبود و در اين زمينه مشكلات زيادي داشت، اما امروز به راحتي قادر به برقرار ارتباط است. او معتقد است گفتگو در محيط‌هاي مجازي اين امكان را به فرد مي‌دهد تا فارغ از فشارهايي كه به خاطر عرف‌هاي اجتماع و سنت‌هاي خانواده و يا نگاه‌هاي اطرافيان به آدم وارد مي‌شود، با افراد مختلف ارتباط برقرار كند. و در اين محيط‌هاي مجازي افراد چون همديگر را نمي‌بينند، زواياي پنهان وجود خود را نشان مي‌دهند و يكديگر را عميق‌تر و بهتر مي‌شناسند.البته در اين ميان احتمال آنكه افراد در مورد خود غلو كنند و چهره‌اي غيرواقعي از خود نمايش دهند نيز بيشتر است. برخي از افراد با چند چهره و با ايفاي چند نقش وارد محيط‌هاي گفتگوي اينترنتي مي‌شوند. كم نيستند پسرهايي كه اسم دختر براي خود انتخاب مي‌كنند و يا افرادي كه اطلاعاتي غلط از خود مي‌دهند. اين افراد دچار بحران‌هاي شخصيتي هستند كه در محيط‌هاي مجازي تشديد مي‌شود. شايد بحران‌هاي روحي و رواني آنها هم ناشي از مواجهه با دنياي مدرن باشد. آنتوني گيدنز در كتاب تجدد و تشخص به بررسي اثرات دنياي مدرن برهويت شخصي انسان‌ها پرداخته است.
امروز بسياري از پدرها و مادرها نگران فرزندان خود هستند، سارا 27 ساله ساكن اهواز، هر چند در خانواده‌اي تحصيل كرده و روشنفكر زندگي مي‌كند، مي‌گويد وقتي در يك چت روم (اتاق گفتگو) با تعدادي دختر و پسر ديگر در مورد عشق زميني و عشق آسماني گفتگو مي‌كرده، مادرش وارد اتاق شده و با گوش دادن به حرف‌ها از طريق هدفون، از اينكه دخترش با تعدادي پسر گفتگو مي‌كند ناراحت شده است. مادر سارا به وي مي‌گويد تو يك دختر هستي و برايت خوب نيست كه با تعدادي پسر حرف بزني، اگر بفهمند كي هستي، برايت مشكل ايجاد مي‌شود. سارا براي توجيه مادرش مي‌گويد اينجا بحث‌هاي جدي و متنوعي از جمله بحث‌هاي سياسي هم مي‌شود، و مادرش در جوابش مي‌گويد: نگراني من بيشتر شد، سياست پدر
و مادر ندارد، اگر در محل كارت بفهمند كه به سياست علاقه داري از كار بي‌كار مي‌شوي!
شيرين 21 ساله ساكن تهران دانشجوي رشته مديريت هم از حساسيت‌هاي پدرش مي‌گويد، پدر شيرين مرتب بالاي سر دخترش حاضر مي‌شود و اجازه گفتگو با افراد ناشناس را به وي نمي‌دهد. البته شيرين دور از چشم پدر در دانشگاه يا كافي‌نت، با پسرهاي ديگر صحبت مي‌كند! البته در مقابل اين برخوردها، نوع برخوردهاي ديگري هم وجود دارد. اما در هر حال نگراني از اثرات منفي ارتباطات اينترنتي، وابسته شدن بيش از حد به يكديگر، دسترسي به اطلاعات مضر و سايت‌هاي ناسالم بسياري از خانواده‌ها و مسئولان را نگران كرده است.
بسياري از متفكران، انديشمندان و حقوقدانان به اين نتيجه رسيده‌اند كه حمايت از ارزش‌هاي فرهنگي يك جامعه در برابر هجوم برنامه‌هاي اينترنت سانسور محسوب نمي‌شود. اما ارزش‌هاي فرهنگي يك جامعه چيست؟ آيا بايد به هر فرهنگي احترام گذاشت و در حفظ آن كوشيد؟ معيار براي حفظ ارزش‌هاي فرهنگي چيست؟ به نظر من مهمترين معيار براي تعيين
و تبيين ارزش‌هايي كه بايد براي حفظ آن كوشيد، خرد جمعي و وجدان بين‌المللي است.
آنچه مسلم است، در مقابل پيشرفت تكنولوژي نمي‌توان ايستادگي كرد، و نمي‌توان با روش‌هاي سرهنگي به مقابله با فرهنگ‌ها رفت. همجنين عدم اعتماد به جوانان، به عنوان انسان‌هاي ذي‌شعور باعث ايجاد دوگانگي و چندگانگي فرهنگي شده است. تنها راهي كه باقي‌ مي‌ماند، بازخواني نظام ارزشي و پالايش آن و عقلاني نمودن بيشتر امور است.
همچنان كه با انفجار اطلاعات «حجيت متن» اعتبار خود ر ا از دست مي‌دهد، جامعه مجازي، جامعه‌اي كه مردم از سراسر جهان در آن درباره همه مسائل، از جمله خود معناي زندگي، گفت و گو و اظهار نظر مي‌كنند، جاي جامعه چاپي را مي‌گيرد.
شبكه جهاني از طريق گسترش دادن و … بحث و ميدان دادن به شركت‌كنندگان بيشتر در آن در تقويت آزادي (با ايجاد گزينه‌هاي بيشتر و توانايي بخشيدن به مردم در انتخاب اينگونه گزينه‌ها) و برابري مؤثر بوده است.
به نظر مي‌رسد بايد تعاريف تازه‌اي از حوزه عمومي، جامعه مدني، نهادهاي اجتماعي با توجه به شكل‌ گيري جامعه شبكه‌اي و ارتباط‌هاي شبكه‌اي ارائه شود.همان گونه كه پيشتر نيز اشاره كردم هنوز اثرات اينترنت و گفتگوهاي بين افراد در اينترنت رنظام ارزشي اجتماعي چندان مشخص نيست و بررسي دقيق آن نيازمند تحقيقات ميداني با توجه به اطلاعات آماري و مصاحبه با كاربران و با متدهاي علمي است، كه جا دارد از جامعه‌شناسان، روان‌شناسان و ساير انديشمندان جامعه در فضايي آزاد و دمكراتيك و حضور آزاد همه انديشمندان علوم اجتماعي است.
بدون شكل‌گيري انديشه انتقادي و بدون اجازه دادن به نگرش‌هاي نو و قرائت‌هاي جديد از ارزش‌ها و با سیطره نگاه ايدئولوژيك و حداكثري به مباحث دینی، علمي و فرهنگي، ناچار در برابر دستاوردهاي دنياي مدرن منفعل خواهيم بود و شكاف بين نسل‌ها و دولت ـ ملت در جامعه بيشتر خواهد شد.
آنچه مسلم است پیشرفت تکنولوژی پایگاه اجتماعی محافظه کاران را که در اقشار سنتی جامعه است تجت تاثیر قرار خواهد داد، و اگر آنها قادر به بازخوانی اندیشه های خود در فضای جدید نشوند زوالشان حتمی خواهد بود.

محمد جواد طواف

۱۳۸۱/۰۴/۰۱

سلام
دوباره سلام. یه مدتی نبودم. البته میدونم که دلتون واسه من تنگ نشده ولی خوب حالا! نوشتم که بگم منم هستم. توی چند وقتی که به وبلاگ ها سر نزدم خیلی تغییر کردن ولی خوب خوشبختانه اکثر وبلاگ های مورد علاقه من هنوز پا بر هستن و حتما خواهند موند. فعلا وقت ندارم باید برم! میام خدمتتون!

۱۳۸۱/۰۲/۰۸

سلام
دوباره بعد از چند وقت دارم مینویسم ولی اینم موقته. ان شاء ا... بعد از خرداد و امتحانات دوباره مینویسم. انقد حرف واسه گفتن دارم!!! دارم میترکم!!!!!!!!!!!

۱۳۸۰/۱۱/۲۸

سلام
شرمنده يه چند روز نبودم! آخه كارنامه ها رو دادن با نمره هاييم كه من گرفتم خوب ديگه !! واقعا وقت نكردم! امروز نوار جديد گروه آريان رو خريدم خيلي قشنگه. سعي ميكنم فردا يه چيزايي بنويسم! فعلا خداحافظ

۱۳۸۰/۱۱/۲۱

اسير
ترا مي خواهم و دانم كه هرگز
به كام دل در آغوشت نگيرم
توئي آن آسمان صاف و روشن
من اين كنج قفس، مرغي اسيرم

ز پشت ميله هاي سرد و تيره
نگاه حسرتم حيران برويت
در اين فكرم كه دستي پيش آيد
و من ناگه گشايم پر بسويت

در اين فكرم كه در يك لحظه غفلت
از اين زندان خامش پر بگيرم
به چشم مرد زندانبان بخندم
كنارت زندگي از سر بگيرم

در اين فكرم من و دانم كه هرگز
مرا ياراي رفتن زين قفس نيست
اگر هم مرد زندانبان بخواهد
دگر از بهر پروازم نفس نيست

ز پشت ميله ها، هر صبح روسن
نگاه كودكي خندد برويم
چ. من سر ميكنم آواز شادي
لبش با بوسه مي آيد بسويم

اگر اي آسمان خواهم كه يكروز
از اين رندان خامش پر بگيرم
به چشم كودك گريان چه گويم
زمن بگذر، كه من مرغي اسيرم

من آن شمعم كه با شوز دل خويش
فروزان ميكنم ويرانه اي را
اگر خواهم كه خاموشي گزينم
پريشان ميكنم كاشانه اي را

== شعر اسير از فروغ فرخزاد
سلام
22 بهمنتون مبارك!! واقعا 22 بهمن چه روزيه نه؟ خيلي از پدر و مادراي ما با اومدن چنين روزي توي خاطره هاشون غرق ميشن. خاطره هاي خوب و بد. نه اشتباه نكنين نميخوام بگم كه انقلاب شده چه كولاكي شده و از اين جور چيزا ولي واقعا اينجور روزا خيلي كم پيش ميان. اصلا فكر نميكنم همچين استقبال پر شوري از هيچ رهبر ديگه اي شده باشه! يعني اگه بخوايم منطقي و منصفانه فكر كنيم ميبينيم كه واقعا همه مردم طالب امام بودن و اونو دوست داشتن. وقتي فيلماي اينروز رو ميبينم با تمام وجودم وحدت و عشق رو حس ميكنم! پس چي شد اونهمه عشق؟ اونهمه يكدلي و اتحاد؟ مگه همين مردم نبودن كه چندين كيلومتر صف كشيدن تا با امام ملاقات كنن؟ مگه همين مردم نبودن كه با محبت خودشون ارتش و نيروهاي نظامي رو جذب كردن؟ مگه همين مردم نبودن كه با هم مثل برادر بودن؟ مگه همينا نبودن كه اينچنين غوغايي كردن؟ پس اينا همش چي شد؟ چرا با اين همه انرژي هنوز داريم درجا ميزنيم؟ چرا هنوز جهان سومي هستيم؟ من روي اين موضوع فكر كردم شماها هم فكر كنيد! من عقيدم اينه كه انقلاب يك شور جريان خارجي نيست بلكه داخليه. يعني بايد در ذهن و تفكر مردم انقلاب بوجود بياد تا انقلاب خارجي رخ بده و نظام سياسي عوض شه. يعني لازمه انقلاب (به معني تحول حكومت)، انقلاب فكري و عقيده ايه. پس بدون انقلاب دروني انقلاب و تحول حكومت يا غير ممكنه يا بي فايده است. مردم ما علت تحول حكومت بودند و مطمئنا دچار انقلاب فكري شده بودن كه اولين جرقه اين انقلاب رو همت امام زد. مردم ما با اين تفكر درست و تازه براي نابودي نظام شاهنشاهي مبارزه كردند. مردم بر اثر عوامل زيادي آگاهتر شده بودن و با اعتقادي عميق و با انرژي خيلي خيلي زياد به سمت دموكراسي پيش ميرفتند. امام نقش كليدي اي رو در اين بازي به عهده داشت و آن جلوگيري از به هدر رفتن اين انرژي عظيم و تعيين خط مشي مبارزه مردم بود تا اين مبارزه سرانجامي همچون مشروطه نداشته باشه. مردم پس از همه رنج ها و ناراحتي ها پيروز شدند و مردمسالاري ديني با نام جمهوري اسلامي و با زحمت خود مردم و رهبري امام بر ايران زمين حاكم شد. در ابتداي كار همه مردم با تمام توانايي و با همان اعتقاد قلبي براي پيشرفت مملكت خودشون و رسيدن به آرزوهاشون كار كردند. تا اينكه جنگ شد و جنگ تمام رمق مردم و دولت را كشيد ولي مردم در 8 سال دفاع مقدس هم با همان حس وطن دوستي و استقلال طلبي جنگيدند و از جان خود مايه گذاشتند تا شكست نخورند و بالاخره پيروز شدند و به حق خود رسيدند.تا اينجا مردم هنوز همان اتحاد و همبستگي رو حفظ كرده بودن تا اينكه اميد مردم و منشا تفكر نوين مردمسالاري ديني و موسس جمهوري اسلامي ايران دوستداران خود را تنها گذاشت و به لقاء ا... پيوست. در اين موقع مردم شوكه شدند و وقتي كه به خود آمدند زماني بود كه از امام خبري نبود و افرادي با نظرات متفاوت و نه چندان جديد به وجود آمده بودند. و از آنجايي كه هر فردي مي تواند داراي تفكر و علايق خاصي باشد افرادي كه بعد از امام رهبران و مديران اين نظام شدند با نظرات ديگه اي و اعتقادات متفاوتي شروع به كار كردن و به خاطر همين مردم هم به دو دسته تقسيم شدن: 1- اون دسته از مردم كه با نظراتي كه با متفاوت بود ساختن و دوباره انقلاب فكري پيدا كردن.2- اون دسته از مردم كه فقط تفكرات امام رو قبول داشتن و نمي تونستن با تفكر جديد بخونن. گروه اول كم كم دچار تفكر خاصي شدند و اعتقادات جديدي پيدا كردند و گروه دوم كمكم گوشه نشين مي شدند تا وقتي كه دوباره خاتمي با تفكر امام وارد گود شد و مردمي كه جزو گروه دوم بودند و كنار زده شده بودند دوباره اميدوار شدند و به خاتمي راي دادند و همچنين اعضايي كه به عنوان چپي ها يا همون اعضاي فعال طرفدار تفكر امام و نيز عده اي از گروه اول موسوم به راست كه تمايل به تفكرات امام داشتند به خاتمي راي دادند. در اينجا ما دو گروه فعال داريم يكي راست و يكي چپ كه مسلما اين گروه ها با هم متحد نيستند و در طي اين مدت يعني فاصله بين مرگ امام و كانديداتوري خاتمي نيز با هم يكدل نبودند و كار نكردند. مردم به خاتمي راي دادند و از او فقط ميخواستن كه دنباله رو تفكر امام باشه ولي در 10 تا 15 سال قبل تفكرات زيادي در جامعه بوجود أمده بود كه كار خاتمي رو سخت ميكرد و اونو دچار زحمت كرد. خلاصه ميبينيم كه مردم هنوز خواهان امام هستن و اونو دوست دارن.
اين لينك مصاحبه باخداست. از سايت خورشيدخانم پيداش كردم. خيلي باحاله!! حتما روش كليك كنيد.

۱۳۸۰/۱۱/۱۹

بنام رحمتگر مهربان
سلام
جمعه بهترين روز خدا و بهترين روز زيبايي ها
جمعه تجلي استراحت ها و راحتي از خستگي
اولين روزي بود كه تا ساعت 10 خوابيدم و ساعت 11 صبحانه خوردم و هنوز نهار نخوردم اين حرفها را در حالي مي خوانم كه دو تا فرد فيلم در كنارم در حال مزاح هستن يكي داره شعر مي خونه “ آلاله بچه كرده / پرستو غنچه كرده“و خواستار شفاي عاجز براي اين افراد هستم
و من ديگر مطلبي براي گفتن نداشتندي و مجبور به غزل از مولانا شدندي. به اميد رضايت از اين ابيات.
------------------------------------------------------------------
دومين غزل :

به باغ بلبل از پس نواي ما گويد * * حديث عشق شكرريز جان فزا گويد
اگرز‚رنگ رخ يار ما خبر دارد * * زلاله زارو ز نسرين وگل چرا گويد
زراه غيرت گويد كه تا بپوشاند * * رها كند سرچشمه حديث پا گويد
كه پاره پاره به تدريج ذره كي گردد * * فنا شود كه اگر تند وبرو لا گويد
كهي كه ذره بود پيش او دوصدكه قاف * * دوان دوان شود آن د م كه او بيا گويد
چوگوش كوه شنيد آنبياي فرخ او * * به سر بيايد و لبيك را دوتا گويد
به حق گلشن اقبال كند رو مستي
چوگل خموش كه تا بلبلت ثنا گويد
----------------------------------------------------------------------------------------
:FINISHING
اللهي عشقم را فرمت مكن.
اللهي دلم را ويروسي نساز.
اللهي ما بنده ايم و بنده را جز بندگي نشايد پس به ما الفباي بندگي بياموز.
دوستدار ترين دوستداران .........محمود

۱۳۸۰/۱۱/۱۸

سلام
از اين به بعد هر روز با يك غزل از مولانا:

خنده از لطفت حكايت مي كند****** ناله از قهرت شكايت مي كند
اين دو پيغام مخالف در جهان****** ازيكي دلبر روايت مي كند
غا فلي را لطف بفريبد چنا ن****** قهر ننديشدجنايت مي كند
وان يكي را قهر نوميدي دهد******* ياس كلي را رعايت مي كند
عشق ما نند شفيعي مشفقي*******اين دو گمره راحمايت مي كند
شكرها داريم زين عشق اي خدا*****لطفهاي بي نهايت مي كند
هر چه ما در شكر تقصيري كنيم*** عشق كفران را كفايت مي كند
كوثراست اين عشق با آب حيات****عمر را بي حدوغايت مي كند
در ميان مجرم و حق چون رسول* بس دوا دو بس سعايت مي كند
بس كن اي آيت آيت اين را بر مخوان
عشق خود تفسير آيت مي كند

--------------------------------------------------------------------------------
FINISHING:
نمي دونم چه قدر گير درس و زندگي و كامپيوتر و تلويزيون و... شديم كه از كتاب و شعر و داستان دور شديم و حتي وقت خواندن اين ارزشها را نمي كنيم شعر هاي ادبيات ما شعرهاي با وزن و آهنگي هستندكه مااز آنها غافل شده ايم و زيبايي هاي آنها را درك نكرده ايم زيبايي شعر در آهنگ است و در عشق است در قرب . ولي چگونه بتونيم به اين معاني سنگين پي ببريم دشوار است.
اين شعر لطيف “چو مهر آيد حركت افزون شود“
معاني زيادي رو مي توان براي مهر در نظر گرفت مانند:
خورشيد
عشق
ماه مهر
خدايا هميشه ما را عاشق نگه دار ودراين راه كمكمان كن.
اللهي ما را آن ده كه آن به و ما را مسپار به كه ومه(الهي نامه خواجه عبد الله انصاري).
الهي آنچه را كه عشق نيست ارزش چيست؟
راستي يادم بگم تو همين جريان مهموني و درس نخوندم امروز سر كلاس فيزيك اونقدر ضايع يا همون ان شدم!
واقعا اين چند روز كار داشتم ببخشيد!! آخه فردا يه مهموني بزرگ داريم!! حدودا 50 تا 60 نفر مهمون گرانقدر تمام وقت من و بقيه اعضاي خانواده رو از اول هفته گرفتن. خيلي كفريم كردن!! اين هفته نه درس خوندم و نه وبلوگ هيچ تكليفيم ننوشتم! مائيم ديگه روانم پاك پاك! ختم بيخياليم! ولي يه كتابي پيدا كردم از دكتر عبدالكريم سروش به اسم ايدئولوژي شيطاني (دكماتيزم نقابدار) كه با اينكه ما 20 سال پيشه ولي خيلي جذبم كرده و با اين كه اصلا وقت نداشتم 60 صفحه شو خوندم قول ميدم وقتي تمومش كردم خلاصه شو بنويسم! حالا بگذريم. تا حالا فكر كردين چرا اسم اين وبلوگ رو عاشقانه گذاشتم؟ خوب دليلاي زيادي داشت ولي يكي از دلابلش اين شعر از فروغ فرخزاد بود:
............................................................. عاشقانه.................................................................
اي شب از روياي تو رنگين شده
سينه از عطر توام سنگين شده
اي به روي چشم من گسترده خويش
شاديم بخشيده از اندوه بيش
همچو باراني كه شويد جسم خاك
هستيم ز آلودگي ها كرده پاك
اي تپش هاي دل سوزان من
آتشي در سايه مژگان من
اي ز گندمزارها سر شارتر

اي ز زرين شاخه ها پر بارتر
اي در بگشوده بر خورشيدها
در هجوم ظلمت ترديدها
با توام ديگر ز دردي بيم نيست
هست اگر، جز درد خوشبختيم نيست

اين دل تنگ من و اين بار نور؟
هايهوي زندگي در قعر گور؟

اي دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من
پيش از اينت گر كه در خود داشتم
هر كسي را تو نمي انگاشتم
درد تاريكيست، درد خواستن
رفتن و بيهوده خود را كاستن
سر نهادن بر سيه دل سينه ها
سينه آلودن به چرك كينه ها
در نوازش، نيش ماران يافتن
زهر در لبخند ياران يافتن
زر نهادن در كف طرارها
گمشدن در پهنه بازارها

آه ، اي با جان من آميخته
اي مرا از گور من انگيخته
چون ستاره، با دو بال زر نشان
آمده از دوردست آسمان
از تو تنهائيم خاموشي گرفت
پيكرم بوي همآغوشي گرفت
جوي خشك سينه ام را آب، تو
بستر رگهام را سيلاب، تو
در جهاني اينچنين سرد و سياه
با قدمهايت قدمهايم براه

اي به زير پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شده
گيسويم را از نوازش سوخته
گونه هام از هرم خواهش سوخته
آه، اي بيگانه با پيراهنم
آشناي سبزه زاران تنم
آه، اي روشن طلوع بي غروب
آفتاب سرزمين هاي جنوب

عشق ديگر نيست اين ، اين خيرگيست
چلچراغي در سكوت و تيرگيست
عشق چون در سينه ام بيدار شد
از طلب، پا تا سرم ايثار شد

اين دگر من نيستم، من نيستم
حيف از آن عمري كه با من زيستم

آه، مي خواهم كه بشكافم ز هم
شاديم يكدم بيالايد به غم
آه، مي خواهم كه برخيزم ز جاي
همچو ابري اشك ريزم هايهاي

اين دل تنگ من و اين دود عود؟
در شبستان، زخمه هاي چنگ و رود؟
اين فضاي خالي و پروازها؟
اين شب خاموش و اين آوازها؟

اي نگاهت لاي لائي سحر بار
گاهوار كودكان بيقرار
اي نفسهايت نسيم نيمخواب
شسته در خود، لرزه هاي اضطراب
خفته در لبخند فرداهاي من
رفته تا اعماق دنياهاي من

اي مرا با شور شعر آميخته
اينهمه آتش به شعرم ريخته
چون تب عشقم چنين افروختي
لاجرم، شعرم به آتش سوختي

- اميدوارم خوشتون اومده باشه! من كه خيلي با اين شعر حال ميكنم!
- جهان يه فرد اوني نيست كه اون فرد اونو ميبينه بلكه اونيه كه فرد به طور فعالانه در اون بازي كنه!
- فعلا خداحافظ !
گمشده در دنباي بزرگ تفكر............. مهدي (حالا)
سلام
بالاخره منم دارم مينويسم. اگه مي دونستم اين محمود انقدر دهن لقه زودتر مينوشتم تا قبل از اينكه محمود لو بده من خبر پيوستن دو تا از رفقا رو به عاشقانه بدم!! البته يكي از دوستان كه آقا مسلم باشن همين چند دقيقه پيش يه مطلبي نوشتن و يكي ديگه از دوستان هنوز به طور قطعي و صددرصد به ما نپيوستن ولي به هر حال ديگه!!!

۱۳۸۰/۱۱/۱۷

سلام من عضو جديد اين گروه هستم اسم من مسلم است من دانش اموز سال دوم دبرستان هستم و از اين به بعد ميخواهم كه فعاليت خود را در اين گروه اغاز كنم
(متشكرم)

۱۳۸۰/۱۱/۱۵

سلام
امروز مي خواهم يه خبر جديد بهتون بدم دو تا دوستان مي خوان به ما بپيوند و شما خوانندگان مشتاق ما را كمك كنند يكي از دوستان را من تا حالا نديدم ولي يكي از دوستان مهدي است و دومي نيز با هر دوتامون دوسته پسرهاي خوبيند يكي ازيكي بهتر ولي هنوز نگفتن درباره چي مي خوان بنويسن مهدي ديگه زده تو كاره درس و چسبيده به درس از همه هم خرخون تره ولي آخر خالي بنديه و ميگه درسي نخوندم امروز يكي از زيباترين روزهاي عمرم است ولي نميدونم چرا اگر فهميدين به ماهم بگين مهدي تصميم گرفته كه يك تيم سيصد چارصد نفري بزنه هر كس يه روز بنويسه و دو ماه را براي خودش بنويسه ولي معلوم اين است براي چي مي خواد اين كارو بكنه من كه از وقتي با مهدي تيم زدم كسي به من ميل نزده و خبري از من نگرفته و به معروف ميل زن وب لاگ نويس را سر شوق آورد ولي من خيلي اميدوار بودم يه برام بفرستند حالا نمي دونم مهدي تو لينكا اشتباه ادرس منو نوشته يا اينكه كسي تحويل نمي گيره مهدي ميگه كه همه فكر مي كنن ما دو تا يه نفريم و تو را تحويل نميگيرن بابا من با مهدي سر رقابت با تعداد ايميل ها مسابقه گذاشتيم ولي غير از همون اولين خوش آمد hotmail ديگه ميلي دريافت نكرده ام خب اگر دوست دارين يكي از سبز مغزان مملكت در سنين جواني گم شود ديگه هم ميل نزنين !! ولي خلاصه همه حرفايه من راست نبودن ولي خيلياشون واقعا راستن مهدي كه تو كاره آشپزي و غذا ياد ميده و تازگيا سرآشپز ايران مي خواد بشه البته شروع خوبيه و شغل جالبي از تمام كساني از كار مهدي خوششون مياد بايد نوشته هاشو بخونن و چشمايه گرانبهاشونو را در اين راه كور نمايند اين نوشته ها نوشتم چون از نوشتن لذت مي برم و به كساني اين مطالب را مي خونند خسته نباشيد ميگم ديگه حال ندارم لذت ببرم و شما را به خداي منان مي فرستم .
FINISHING:
از كساني ما را در اين كمك مي كنند تا مطالب دسته اول را به شما عزيزان ارائه دهيم ممنونم و از مهدي كه اين وب لاگ را زد وطراحي و همه بازماندگان وعزيزان نيز ممنونم .

۱۳۸۰/۱۱/۱۴

سلام
شرمنده جايي دعوتم بايد برم مهموني! فقط بگم كه هنوز با هيچ وبلوگي بيشتر از وبلوگ عليداد حال نميكنم. يه سري بهش بزنين. وبلوگ شيما ( يا همون شيوا) هم خيلي با حاله.
تا فردا!
ساحل نشين قلب پر مهرتان........... مهدي

۱۳۸۰/۱۱/۱۳

جمعه
جمعه ساكت
جمعه متروك
جمعه چون كوچه هاي كهنه، غم انگيز
جمعه انديشه هاي تنبل بيمار
جمعه خميازه هاي موذي كشدار
جمعه بي انتظار
جمعه تسليم
خانه خالي
خانه دلگير
خانه دربسته بر هجوم جواني
خانه تاريكي و تصور خورشيد
خانه تنهايي و تفأل و ترديد
خانه پرده، كتاب، گنجه، تصاوير
آه، چه آرام و پر غرور گذر داشت
زندگي من چو جويبار غريبي
در دل اين جمعه هاي ساكت متروك
در دل اين خانه هاي خالي دلگير
آه، چه آرام و پر غرور گذر داشت...
فروغ فرخزاد( تولدي ديگر)

۱۳۸۰/۱۱/۱۲

سلام
به جون خودم وقت نميكنم بنويسم!!! خب اول آشپزي :
اسم غذاي امروز پروك ه.
مواد لازم:
گوشت چرخ كرده 300 گرم ، سوسيس و كالباس 500 گرم ، پنير پيتزا 250 گرم ، جعفري و سبزي معطر 100 گرم ، رب گوجه فرنگي 3 قاشق سوپ خوري ، پياز متوسط 2 عدد ، فلفل دلمه اي سبز 3 عدد ، قارچ 3 عدد يا بيشتر ، روغن نمك و فلفل به ميزان لازم. (اگه نصف اينا رم بريزين كار ميكنه!!)
مواد لازم براي خمير پروك ( براي پيتزا هم بدرد ميخوره):
زرده تخم مرغ 4 عدد ، روغن مايع نصف پيمانه ، آرد به ميزان لازم ، آب نصف پيمانه ، بكينگ پودر يك و نيم قاشق چايخوري ، نمك به ميزان لازم.
طرز تهيه خمير:
بكينگ پودر، نمك، آب ، روغن مايع و زرده تخم مرغ را مخلوط كنيد سپس آرد را بتدريج به آن بيفزاييد تا زماني كه خمير به دست نچسبد و مدت دو ساعت بگذاريد بماند.
طرز تهيه:
پياز را خلال كرده بگذاريد سرخ شود. گوشت ، نمك و ادويه را به پياز اضافه كنيد تا آب گوشت گرفته شود و رب گوجه فرنگي را اضافه كنيد. سوسيس و كالباس را به قطعات يك اندازه خرد و به مواد اضافه كنيد. مرغ را آبپز كرده و گوشت آنرا جدا كرده و به همراهي قارچ و فلفل دلمه اي به مواد اضافه كرده و تفت دهيد. خمير پروك را 4 قسمت كرده 3 قسمت را در ظرف هاي گرد 25 سانتي پهن كرده سپس در طبقه وسط فر به مدت 20 دقيقه بپزيد. داخل خمير ها مواد پروك و لابه لاي آنها پنير پيتزا قرار دهيد. يك تكه خمير كنار گذاشته با وردنه باز كنيد و بارولت بورش دهيد و روي پروك به حالت حصير باف قرار دهيد و به مدت 25 دقيقه در فر بگذاريد.

۱۳۸۰/۱۱/۰۷

سلام
اول از همه بگم من تنبلي نكردم، تلفنا قطع بودن منم نتونستم چيزي بنويسم. ‍حالا چرا محمود ننوشته خدا ميدونه، ولي من يقين دارم دنبال خرخوني بوده!!! شماها رو هم شناختم، خيلي بي معرفتين!!! يه كدومتون فكر نكردين من مرده ام يا زنده! باشه طلبتون!! يه جا با هم حساب ميكنيم.
- يه سؤالي برام پيش اومده كه سه، چهار روزيه فكرمو مشغول خودش كرده. واقعا نتونستم جوابي براش پيدا كنم. سؤالم اينه: «معني عشق چيه؟» واقعا سؤال سختيه. هممون فكر ميكنيم بلديم ولي توش ميمونيم. من كه خيلي كم آوردم وقتي با اين سؤال برخوردم، آخه ناسلامتي اسم وبلوگي كه توش مينويسم عاشقانه اس! جدا نفهميدم كه عشق چيه؟ يا عاشق كيه؟ نميدونم، نميدونم عشق اون چيزيه كه باعث شد فرهاد بيفته به جون بيستون يا اون چيزي كه مجنونو مجنون كرد؟ ، نميدونم عشق اون چيزيه كه آدمارو به هم وصل ميكنه يا چيزيه كه آدما اونو به هم وصل ميكنن؟ ، يا شايدم عشق اون حسيه كه مادري نسبت به فرزندش داره؟ ، واقعا نميشه گفت كه عشق چيه؟ چون هر كسي يه نظري داره و نميتونه اون رو بازگو كنه. اصلا عشق يه چيزيه كه همه ميشناسنش ولي هيچكس نميدونه يا نميتونه بازگوش كنه!! ولي عشق هر چي كه هست خيلي بزرگه و توي عقل هيچ آدمي جا نميشه!!! درست مثل خدا. نكنه عشق خود خداست؟ نميدونم ولي مطمئنم يه چيزي در مورد خداست و به خدا ربط داره. مگه خدا همه خوبي هارو نداره؟ مگه عشق يه خوبي نيست؟ پس خدا عشقم داره؟ نه، شايدم ...... شايدم عشق اون حسيه كه آدم رو به خدا نزديك ميكنه؟ واقعا نميدونم......... نميدونم. ولي ميدونم عشق هر چي كه هست دوست داشتني و خواستنيه و آدم بايد بدون دليل عاشق همه باشه تا بقيه هم به اون عشق بورزند و اين كلمه پيچيده و مبهم به يك واقعيت در زندگي تبديل بشه!! اگه نظري در اين مورد دارين بفرستين.
- اين از عشق حالا از چي بگم؟ نميدونم. يه وقتايي ميشه كه از خودم بدم مياد! واقعا بدم مياد. ديگه به بن بست ميرم. نميدونم بايد چي كار بكنم چي كار نكنم. مي ترسم! ميترسم يه وقت ندونسته لحظه ها رو از دست بدم. ميترسم يه جايي راه رو اشتباه برم. ميترسم سر دوراهي خوب و بد به طرف بد برم يا انقدر سر دوراهي بمونم كه ديوونه بشم! آخه ميدونين يكي از اصول روانشناسي ميگه كه اگه يه فرد مجبور بشه از بين دو چيزي كه خيلي بهم نزديكن يكي رو انتخاب كنه حتما ديوونه ميشه، راه خوب و بد هم در بعضي مواقع خيلي بهم نزديكن. واقعا خوب بودن خيلي سخت نيست اگه ما اراده كنيم، ولي اراده كردن خيلي سخته!! خيلي دوست دارم اراده كنم،‌ خيليم سعي ميكنم ولي .......
- واقعا اگه وبلوگ نخونم خيلي سخت ميتونم چيزي بنويسم مثل امروز چون يكي دو هفته يي هست كه هيچ وبلوگي رو نخوندم. راستي يه نرم افزار باحال پيدا كردم كه با اون مي تونين بفهمين كه چه وبلوگي به روز شده يا نه،‌ مي خوام بذارمش توي گروه فارسي بلوگينگ. يه سري بهش بزنين!! راستي ميتونين اونو از توي سايت http://www.c4u.com بگيرين.

تنهايي:
- در اين كوچه هاي زرد و نمناك تنهايي ميدوم تا شايد به آخر برسم اما نميتوانم ..... نه نميتوانم، همواره بغض تازه اي در گلويم هست، و بعد از تركيدن يكي ديگري جاي آن را ميگيرد. هنوز ميدوم با تمام دلهره ها و ترسها و نااميديها ميدوم تا شايد به آخر برسم. اما افسوس ...... و صد افسوس كه در اين حس، غربت بر شانه هايم سنگيني مي كند. ولي من همچنان خواهم دويد تا ديگر ريزش برگ ها را در پاييز نبينم و ديگر غروب تلخ روزهاي كاغذ شده را به ياد نياورم!
- « قلم توتم من است. قلم توتم ماست. به قلم سوگند، به خون سياهي كه از حلقومش مي چكد سوگند، به رشحه خوني كه از زبانش مي تراود سوگند، كه توتم مقدسم را نمي فروشم. به دست زورش تسليم نمي كنم، به كيسه زرش نمي بخشم، به سرانگشت تزويرش نمي سپارم، دستم را قلم ميكنم و قلمم را از دست نمي گذارم. چشمهايم را كور مي كنم، گوشهايم را كر مي كنم، پاهايم را مي شكنم، انگشتانم را بندبند مي برم، سينه ام را مي شكافم، قلبم را مي كشم ، حتي زبانم را مي برم و لبم را مي دوزم، اما ،‌ قلمم را به بيگانه نميدهم.» دكتر علي شريعتي
- گفتم ز كدام قبيله اي؟ ، بگفت: ارمن ..... / ...... گفتم: بگذار نقطه اي، باش ازمن
- دوستي را قسمي لازم نيست! ....... / ......... مي توان از دل خود پرسيدن!
- من از روييدن خار سر ديوار دانستم ....../..... كه ناكس كس نميگردد بدين بالا نشيني ها

پايانيه:
- تصميم دارم يه تغييراتي توي وبلوگ بدم البته با تشكر از آقا سالك به خاطر راهنماييهاشون.
- من يادم هست، قرار بود يه غذاي خوشمزه يادتون بدم ولي شرمنده ام كه وقت ندارم ولي دفعه بعد حتما يادتون ميدم!!
- خداحافظ تا بعد!!!

۱۳۸۰/۱۰/۳۰

سلام
بعد از مدت ها بالاخره دارم مينويسم(حدودا 100 سال از آخرين نوشتنم ميگذره) آه كه نوشتن چه حسي داره. اصلا آدم از بي اثر بودن خودش بدش مياد!!!! منم هنوز شروع نكرده چه شرو ور تحويل ميدما!!!!!! خلاصه پدر خودم رو سر اضافه كردن لينك همه وبلوگا در آوردم خيلي زحمت كشيدم ولي حالا توي وبلوگ سالك يه لينك ديدم كه همه وبلوگ هاي فارسي رو يه جا جمع كرده و اسم مؤسس وبلوگ رو هم نوشته اگه بدونين چقدر حالم گرفته شد. يكي نيست بگه خوش انصاف تو كه ميخواستي اين كار رو بكني چرا زودتر نكردي كه من ديگه خودمو علاف نكنم؟ ولش كن بي خيال دوباره لينكارو ور ميدارم!!! آخه خيلي سرعت وبلوگ كند شده (به گفته دوستان!!) خلاصه بعد چند وقت دارم مينويسم. حالا قدر نوشتنو خوب ميدونم و مي دونم براي چي مينويسم. خيلي بهتره كه آدم بدونه كه داره چيكار ميكنه، نه؟ اولش فقط از وبلوگ نويسي قصد يادگيري داشتم. اينكه سؤال بپرسم و هم خودم و هم خواننده هام جواب بدن!! ولي كمكم به علت عدم همكاري خواننده ها دلسرد شدم و شروع كردم به نوشتن. روزاي اول جدي و سياسي نوشتم ولي بعد از دو سه روز تصميم گرفتم كه وبلوگم رو محل نوشتن اعتقادات شخصي و تفكرات خودم نكنم و بنويسم تا بلكه بتونم كسي رو بخندونم و خستگي خودم رو از تنم بيرون بكشم. اما حالا فكر ميكنم وبلوگنويسي يه مسئوليت بزرگ و بايد بتونم با نوشته هام حداقل روي يه نفر از بين تمام خواننده هام تاثير بذارم. الآن براي اين وبلوگ نمينويسم كه مشهور بشم، بخندم و يا حتي به نقد و بررسي يه كس ديگه بپردازم. فقط مينويسم چون ميخوام بنويسم!!! چون اگه ننويسم، ننوشتم و ميشم اون چيزي كه خيلي ازش ميترسم، يعني ميشم مثل همه آدماي معمولي دنيا كه ميخورن ، ميخوابن ، درس ميخونن و .... آخرشم ميميرن بدون اينكه كاري كرده باشن!!! آره ميميرن و فراموش ميشن حتي اگه براي كسي ليلي يا مجنون باشن باز هم فراموش ميشن. حالا يه خاطره از يكي از آشناها تعريف كنم. اين آشناي ما ميگفت: « زماني كه دانشجو بودم يه روز اتفاقي رفتم سر كلاس بچه دبستانيا (سالِ سوم، چهارم دبستان). روز اول مدرسه ها بود و هيچ برنامه منظمي وجود نداشت. منم به بچه ها گفتم كه بشينين يه انشا بنويسين آخر زنگم يه چند تا بيان انشا شونوبخونن موضوع انشا هم باشه پاييز. بعد چند دقيقه ديدم كه يكي دستشو گرفته بالا ميگه آقا ما بيايم بخونيم! بهش گفتم حالا بشين يه چند خط بنويس هنوز پنج دقيقه نشده. ولي اون بچه هه ول كن نبود منم گفتم بيا بخون ببينم چي نوشتي؟ اون شاگرده هم اومد و شروع كرد به خوندن: ‹ پاييز فصلي است كه در آن برگ درختان ميريزد و درختان ميميرند! پاييز فصل زيبايي است فصلي است كه ما به دبستان ميرويم و بعد به راهنمائي و دبيرستان مي رويم و ديپلم ميگيريم و بعد به دانشگاه ميرويم و بعد از دانشگاه به سربازي ميرويم و بعد كار ميگيريم و ازدواج ميكنيم و بعد بچه دار ميشويم و بعد پير ميشويم و بعد ميميريم!. ولي باز هم پاييز فصلي است كه در آن برگ درختان ميريزد.› خلاصه از اين انشا خيلي خوشم اومد و برگه انشا از شاگرد گرفتم. توي دانشگاه هر كي اين برگه رو ميديد يه كپي از روش ميگرفت و همه يه جورايي خوششون اومد تا اينكه يه روز توي دانشگاه مسابقه بهترين خاطره راه انداختن و منم اين خاطره هه رو تعريف كردم و جايزه مسابقه رو گرقتم!!!» اينم از خاطره آشناي من!! راستشو بخواين همه اون چيزايي رو كه بالا نوشتم به خاطر اين خاطره و تاثيرش روي من بود كه منو ياد حرف دبير درس « مباحثه سياسي» پارسالم انداخت كه ميگفت : ‹ سعي كنيد يه آدم معمولي نباشيد كه بخوريد و بخوابيد و بميريد بدون اينكه تاثيري روي كسي گذاشته باشين ،چون بودن يا نبودن اينجور آدما هيچ فرقي نداره. اولين قدم هم براي بيرون اومد از كالبد يه آدم معمولي و تبديل شدن به يك آدم پويا و مؤثر ”مخالفت“ با اونچيزيه كه بر خلاف عقايد اون آدمه.› منم سعي ميكنم از اين لحظه يه آدم معمولي نباشم ، شما هم سعي كنيد چرا كه اگر همه ما بتونيم از اين كالبدي كه خودمون ساختيم بيرون بيايم ديگه چيزي به اسم استبداد و خودكامگي وجود نخواهد داشت و زندگي لذتبخش تر خواهد بود. اين كارم خيلي سخت نيست فقط يه كم اراده ميخواد و يه كمم توكل به خدا. ( ميگن كه :« يكي از بزرگان مذهبي كه خدا رو قبول نداشتن و فقط انسان رو يه ماده ميدونستن كه با مرگ نيست و نابود ميشه ( ماديون) در بستر مرگ بوده كه ازش ميپرسن چه حسي داري؟ ميگه يه حس خوب! بعد كه به لحظه مرگش نزديك تر ميشه، دوباره ازش ميپرسن چه حسي داري؟ ميگه احساس رسيدن به كمال! و وقتي كه درلحظه مرگ قرار ميگيره ازش ميپرسن چه حسي داري؟ ميگه حس ميكنم دارم به خدا نزديك تر ميشم!!! و ميميره.)
- اين سرزمين وبلوگ نويسان هم خيلي جاي بيخوديه ها !! ميگين چرا؟ شما يه شهر رو تصور بكنيد كه همه مردمش با يه ماسك باشن و هيچكس قيافه اصلي هيچكس رو نبينه و هيچكس اسم واقعي طرف مقابلش و همينطور روحيات اصلي اون رو ندونه اين شهر چه جور شهريه؟ يه مدت از اين شهر زده شدم متنفر شدم چراكه نيمه خالي ليوان رو ميديم و فكر ميكردم هم ماسك زدن غافل از اينكه توي اين شهر ماسكا خيلي شبيه صورت آدما هستن و نميشه بفهمي كه كي ماسك زده كي نزده به خاطر همين تصميم گرفتم كه نيمه پر ليوان رو ببينم و فكر كنم همه هموني هستن كه ميگن!!! ولي وقتي اين كارو كردم فهميدم اگه ساكنين اين شهر راست ميگفتن و توي زندگي واقعيشونم هميني بودن كه نقابشون ميگه ديگه ما توي ايران مشكلاتي به اسم فساد و رشوه و بيقانوني و .... نداشتيم. آخه شما بگين اگه يه مكاني به وسعت تصور همه ما فقط با حرف اداره بشه چي پيش مياد؟ ما هممون توي همچين سرزميني مجازي حرف ميزنيم حرف حرف حرف....... آخه يه كمم عمل كنين!! حالا فكر نكنيد من خودم همه اينايي رو كه ميگم عمل كردم ها نه، من خودمم جزو اهالي اين كوچه ام !!!! خيلي آسون كه هي حرف بزنيم كه آره اين كارو بكنيم ، اون كارو بكنيم ولي عمل كردن خيلي سخته!!! من كه تصميم دارم عمل كنم و حداقل سعي خودم رو ميكنم!!!
- راستشو بخواين الآن 5 يا 6 ماه كه من وبلوگ ميخونم و 4 ماه كه خودمم مينويسم. الآن كه فكر ميكنم ميبينم كه خيلي ساده وارد اين كوچه شدم و خيلي ساده تر خونه خريدم و خيلي خيلي ساده تر با اهالي اين كوچه رابطه برقرار كردم و خيلي خيلي خيلي هم چيز ياد گرفتم. اين خونه خريدن من خيلي روي من تاثير گذاشت تا حدي كه : ديگه رانندگي نميكنم چون گواهينامه ندارم واين خلاف قانون، به صورت جدي دروغ نميگم ولي يه وقتايي يه كسايي رو سر كار ميذارم، سوار موتور عموم نميشم چون هنوز گواهينامه ندارم ، خوش قولتر شدم ، به خدا نزديك تر شدم ، از HTML يه كم سردر ميارم ،‌ معني عشق رو بهتر ميفهمم ، عقايد و نظراتم رو بهتر ابراز ميكنم و به عقايد ديگران احترام ميذارم ، به درس علاقه مند تر شدم ، ثبات روحي بيشتري دارم ، خيلي كمتر عصباني ميشم ، به پدر و مادرم بيشتر احترام ميذارم و ........ راستش ميخوام تا ابد توي اين كوچه بمونم.
- يه چند وقت به خاطر امتحانات از خونه بيرون نيومدم ببينم توي محله بلاگر چه خبره و از نامه شيما دير با خبر شدم. به نظرم خيلي عجيب اومد كه يه كسي پول نداشته باشه و گشنگي بكشه اونوقت يه آدرس ايميل يه حال و حوصله كلون داشته باشته كه بشينه نامه بنويسه!!! راستش به نظرم حتي اگه حرفهاي شيما واقعيت باشه و حقيقت داشته باشه (كه خيلي بعيده) بازم اين دليل نميشه كه اون به همچين كاري دست بزنه. درسته من طعم فقر و نچشيدم و نمي دونم گشنگي چيه؟ ولي آدماي فقير تري رو ديدم و ميشناسم كه خيلي سر بلند زندگي ميكنن و حتي صدقه نميگيرن در حالي كه لباس ندارن كه بتونن از خونه خارج بشن!!! اگه قرار باشه هركي از زور فقر گشنه ميشه دست به همچين كاري بزنه اونوقت آزمايش خدا چي ميشه؟ اونوقت صبر و استقامت در راه خدا چه معني اي ميده ؟ بيشتر نمينويسم چون هم خوشم نمياد سر كار باشم تا نويسنده نامه بهم بخنده و هم حتما شما توي وبلوگ هاي ديگه در اين باره زياد خوندين.

عاشقانه:
- اگه روزي،‌ روزگاري ، سر زدي به نينوا ............. / ............. قصه غربت ما رو واسه مولا بنويس!
- اينم يه دعا از زبان حافظ و از دل من :
سال و فال و مال و حال و اصل و نسل و تخت و بخت ......... / ........... بادت اندر شهرياري برقرار و بر دوام
سال خرم، فال نيكو، مال وافر ، حال خوش ............ / ........... اصل ثابت ، نسل باقي ، تخت عالي ، بخت رام
- اينم از قرآن: « اهل ايمان در راه خدا و كافران در راه شيطان جهاد مي كنند. پس شما مؤمنان با دوستان شيطان بجنگيد و ( از آن ها هيچ بيم و انديشه مكنيد) كه مكر و سياست بسيار سست و ضعيف است.» ‹ آيه مباركه 76 سوره النساء›

تنهايي:
- شيشه پنجره را باران شست ...../..... از دل من اما چه كسي ياد تو را خواهد شست؟
- بي تو مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم........
- توي كوچه هاي تنگ تنهايي، درحال تعقيب كردن رد پاي زخمي اميد و به دنبال هق هقي براي گريه ، و با دلي هزار تكه شده ، نام ترا فرياد
ميكشم شايد تو پرستار اميدم ، هق هق گريه ام و مرهم دلم باشي. مهدي
- غم غربت و غروب ، باد دل من چه ميكند؟ ....... / ....... همه اميد من به پاسخ و جواب توست مهدي
- واي بر من اگر تو آن گمشده ام باشي!!!

پايانيه:
- آقا احسان معذرت! من پنج شنبه دچار مشكل شدم و نتونستم وبلوگم رو به روز كنم.
- از همگي معذرت ميخوام به خاطر اينكه خيلي حالگيري نوشتم.
- هي بچه پررو تو ديگه توي وبلوگ چيزي ننويسي يه معذرت خواهي كردم ...... حواست رو جمع كنا!!
- آقايون خانوما هيچكدوم يه سايت يلدين كه بشه تلفن اينترنتي مجاني از اونجا زد ؟ لطفا سريعا جواب اين سئوال رو بدين چون تاريخ مصرفش ميگذره!!- شايد دفعه ديگه يه غذاي خوشمزه يادتون دادم.
گمگشته در كوچه هاي تنهايي! مهدي

۱۳۸۰/۱۰/۲۹

به نام رحمتگر مهربان
سلام

راستش نميدونم چي بگم !
هر وقت مطلبي مي نويسيم هر كسي نظري مي ده :
اگر درباره قرآن مي نويسيم ميگن اين حرفا به قيافتون نمي خوره
اگر درباره عشق مي نويسيم مي گن هنوز زوده
اگر در باره امامان مي نويسيم ميگن حزب اللهي هستين
اگر درباره سياست مينويسيم ميگن گنده تر از شماها توش موندن ديگه چه برسه به شماها
خلاصه ما هم مجبور خط اختراع كنيم و طوري بنويسيم كه ديگه كسي نتونه اشكال تراشي كنه.(راستي هر وقت نتونستيد بخونيد به مهدي فحش بدين)
موضوع امروز اين كه چه كار كنيم وب لاگمون پر طرفدار بشه .يك سري كارهاي جالب است كه با انجامشون حتما موفق ميشين
1 - موضوعاتي با عناوين جالب و در خور روز بنويسيم مثل كارهايي كه مهدي هر روز ميكنه و همش به من مي گه متن بنويس پس چي از تيم زدنمون .
2 - متن هاي عاشقي ليلي و مجنون و زير باران قدم زدن و از اين جور حرفا.
3 - مورد سوم را به بدليل مسايل فرهنگي حذف كرديم.
4- غر زدن به مسايل داخلي.
5 - فحش دادن به مملكت داران.
6 - روش هاي ترجه متون انگليسي به فارسي.
واز اين قبيل كارها كه ديگه كسي وقت رفتن به سايتهاي ديگه رو نكنه (البته طي آخرين آمار ياهو پر طرفدار ترين سايت بعد از msn بوده)

پايانيه:
سلام
ما همه ايرانيان ملت آزاده ايم / دانش و فرهنگ را ما به جهان داده ايم

متون بعدي من ممكنه در باره عشق با شه ( نه فقط براي طرفدار)