۱۳۸۱/۰۶/۰۳

اينم ستارهاي ما:






سلام
ببخشيد ديگه! آخه مدرسه ها شروع شده! يعني مدرسه ما! من و محمود شروع كرديم! آره 10 ماه ديگه كنكور داريم ديگه! خلاصه مدرسه ديگه واسم وقت نذاشته! حالم گرفته است! حالا اينو بخونيد تا بعد:
اي كاش خدا سه چيز را نمي آفريد: عشق و غرور و دروغ را. چرا كه اگر اين سه نبودند ديگر هيچ كس به خاطر عشق با غرور دروغ نمي گفت!

۱۳۸۱/۰۵/۲۵

سلام
اگه بدونین از یه سلام تا سلام بعدی ای که به شما می گذره چی به من میگذره! جاتون خالی!!!!!!! این عمو اکبرم یه موتور ( بیشتر شکل لگنه!) داره که می خواد بفروشه! موتور بدی نیست فقط ظاهر نداره حالا یه عکس ازش توی وبلاگ میذارم. خلاصه منم می خوام بخرمش. حالا هی آقاجونم (همون بابا) می گه که عموت باید بره اون موتوره فیمت کنه بعد! می گه حساب حسابه، کاکا برادر! نمی دونم والا! خلاصه دیروز صبح اومدیم با عموم سوار موتور شدیم بریم قیمتش کنیم موتور پنچر شد! امروزم که عموم گفته خودت برو قیمت کن با محمود راه افتادیم بریم قیمتش کنیم دوباره پنچر شد! خلاصه بعد از کلی مکافات کاری کردیم که کمتر باد خالی کنه! یه تیکه راه می رفتم بعد دوباره موتور بادش میکردم دوباره میرفتم! واسه اینکه کمتر باد خالی کنه نشستم روی باک موتور! خلاصه با این وضعیت تا سر کوچمون اومدم! سر کوچه که رسیدم اومدم ترمز کنم چون روی باک نشسته بودم پام سُر خورد ( افتادم تو حوض نقاشی ) و افتاد روی پدال ترمز! خلاصه ماجرا اینکه موتو افتاد زمین و منم همراهیش کردم! چشمتون روز بد نبینه! همین جور کشیده شدم رو آسفالت! به اندازه یه دایره به شعاع 5 سانتی متر روی زانوی چپم داغون شده. روی دستامم که نگو! هر گوشش یه زخمی هست! خلاصه خیلی شانس آووردم.
:: آنگاه قانون گری گفت درباره قانون های ما چه می گویی، ای استاد؟
و او پاسخ داد: شما به قانون گذاری دل خوشید، اما از شکستن قانون دل خوش ترید. مانند کودکانی که در کنار دریا با جد و جهد از ریگِ تر برج می سازند و با خنده آن را ویران می کنند. اما هنگامی که شما آن برج های ریگیِ خود را می سازید، دریا بازهم ریگ به ساحل می آورد، و هنگامی که شما آن برج ها را ویران می کنید، دریا با شما می خندد. به راستی، دریا همیشه با بی گناهان می خندد!
اما چه باید گفت درباره کسانی که از برای آنها نه زندگی دریاست و نه قانونِ انسانی برجِ ریگ،
کسانی که زندگی از برای شان خَرسَنگی ست و قانون تیشه ای تا با آن سنگ را به هیئت خود در آورند؟
و درباره لنگانی که از رقاصان بیزارند؟!
و درباره وَرزاوی که یوغِ خود ار دوست می دارد و آهوانِ دشت و گوزنانِ جنگل را جانورانی سرگشته و سرگردان می بیند؟
و درباره مار پیری که نمی تواند پوست بیندازد و ماران دیگر را برهنه و بی شرم می نامد؟
و درباره آن کس که زود به بزم عروسی می آید و چون پر خورد و خسته شد به راه خود میرود و می گوید هر بزمی بزهی ست و هر بزم نشینی بزهکاری؟
چه بگویم درباره این کسان، جز آنکه آن ها هم در آفتاب ایستاده اند، اما پشت من به خورشید دارند؟ این کسان فقط سایه های خود را می بینند و سایه آن ها قانون آن هاست. و از برای آن ها خورشید چیست، مگر چیزی که سایه می اندازد؟ و به جا آوردن قانون چیست، مگر خم شدن و کشیدن خطِ سایه بر روی خاک؟
اما ای شما که رو به خورشید گام بر میدارید، با کدام خطی که روی خاک کشیده شود از رفتن باز می مانید؟
و ای شما که همراه باد میروید، کدام بادنما راهبرتان خواهد شد؟ کدام قانون انسانی راهتان را خواهد بست، اگر یوغ تان را بر در زندان کسی نکوبید؟
از کدام قانون خواهید ترسید، اگر برقصید ولی بر غُل و زنجیر کسی پا مگذارید؟ و کیست که شما را به داوری بکشاند، اگر جامه خود را پاره کنید اما بر سرِ راهِ کسی نیفکنید؟
ای مردمان اُرفالِس، شما می توانید دُهُل را در پلاس بپیچید و سیم های ساز را بازکنید، اما کیست که بتواند چکاوک را از خواندن باز دارد؟ ( کتاب پیامبر، نوشته جبران خلیل جبران )

۱۳۸۱/۰۵/۱۹

عشق من نه درد دارد و نه سوختن ... ديگر از جفايش شکوه نمی کنم. کاش می دانستيد که او چگونه در من و با من است و از او جدايی نتوانم که از دوری اش شکايتی بنمايم.
هزار بوسه بر عشق پاک ... هزار بوسه ...
تازه فهميده ام که مجنون عاشق نبود ... مجنون بود!! ... عشق درد نمی شناسد ... ديگر دردی ندارم.
خدايم ... دوست دارمش ... دوست دارمش ... که روز به روز عاشقترم می کند.

سلام
من قرار بود تا شنبه گذشته ننویسم از اون به بعد بنویسم ولی برعکس شد!!! منم دیگه!!! متن زیر رو از کتاب پیامبر می نویسم که در مورد آزادیه:
:: آنگاه مرد سخنوری گقت با ما از آزادی سخن بگو.
و او پاسخ داد: « در دروازه شهر و در کنار آتش اجاقتان دیده ام که خود را به خاک می اندازید و آزادی خود را می پرستید، همچنان که بردگان در برابر فرمانروا خم می شوند و او را ستایش می کنند، با آنکه بر دست او کشته می شوند.
آری، در باغ معبد و در سایه برج دیده ام که آزادترین کسان در میان شما آزادی خود را مانند یوغی به گردن و مانند دست بندی به دست دارند. و از دلم خون می ریزد؛ زیرا که شما فقط آنگاه می توانید آزاد باشید که حتی آرزو کردن آزادی را هم بندی بر دست و پای خود ببینید، و هنگامی که دیگر از آزادی همچون هدف و غایت سخن مگوئید.
شما آنگاه به راستی آزادید که گرچه روزهاتان عاری از نگرانی و شب هاتان عاری از اندوه نباشد، چون این چیزها زندگی را بر شما تنگ کنند، از میان آنها برهنه و وارسته فراتر بروید. اما چگونه باید از روزها و شبهای خود فراتر بروید، مگر با شکستن زنجیری که در بامداد هشیاری خود بر گرد ساعت نیمروز خود بسته اید؟ به راستی، آن چیزی که شما نامش را آزادی گذاشته اید سنگین ترینِ این زنجیرهاست، اگر چه حلقه های آن در آفتاب بدرخشند و چشمتان را خیره کنند.
مگر آن چیزهایی که باید دور بیندازید تا آزاد شوید پاره های وجود شما نیستند؟
اگر فانون ستمگرانه ای ست که می خواهید از میانش بردارید، آن قانون را به دست خود بر پیشانی نوشته اید. این نوشته با سوزاندن کتاب های قانون پاک نمی شود، یا با شستن پیشانی داورانتان، اگرچه دریا را بر سر آنان بریزید.
وگر فرمانروای خودکامه ای ست که می خواهید از تخت سرنگونش کنید، نخست آن تخت را که در درون شما دارد از میان ببرید. زیرا چگونه خودکامه ای می تواند بر آزادگان و سرفرازان فرمان براند، مگر با خود کامگی سرشته در آزادی آنها و با سرافکندگی همراه با سرافرازی آنها؟
وگر خواهشی ست که میخواهید از خود دور کنید، آن خواهش را خود برگزیده اید، کسی بر گردن شما نگذاشته است.
وگر ترسی ست که می خواهید از دل برانید، جای آن ترس در دل شماست، نه در دل کسی که از او می ترسید.
به راستی در درون شماست که همه ی چیزها مدام دست به گردن یکدیگرند و پیش می روند-- آنچه او را می خواهید و آنچه از او می ترسید، آنچه شما را از خود میراد و آنچه شما را به خود می کشد، آنچه در پی اش می گردید و آنچه از او می گریزید. این چیزها در درون شما در گردش اند، مانند روشنی ها و سایه ها که به هم پیوسته اند. و هنگامی که سایه ای محو می شود ودیگر نیست، آن روشنی که بر جا می ماند سایه ی روشنی دیگری ست.
و بر این سان آزادی شما هنگامی که زنجیر خود را از دست می دهد، باز خود زنجیر آزادی بزرگتری میگردد.



۱۳۸۱/۰۵/۱۴

بسمه تعالی
شفیع و مطاعُ نبیٌ کریم__________قسیمُ جسیمُ بسیمُ وَسیم
خیلی تشکر می کنم که نوشته ی من را می خوانید.تلاش می کنم که بتوانم بهتر بنویسم.
می خواهم از سه تار بگویم .راستی چقدر سه تار را می شناسید؟شما بعنوان یک فارس زبان به عنوان یک ایرانی آیا تا به حال سه تار را به دست گرفته اید؟ یا از نزدیک دیده اید کسی بنوازد؟
می خواهم اعتراف کنم که من به شخصه از سه تار خیلی کم میدانم ولی باید این رو هم بگم که سه تار مرا به یک عالم دیگر می برد؛ من صدای انرا با هچ چیز دیگر عوض نمی کنم!
اگر با آن اشنا باشید می دانید که چقدر زیباست. اینو داشته باشد تا فردا . حتماً ادمه اش می دهم بخونید.
یک حکایت:
یکی از بزرگان گفت پارسایی را:چه گویی در حق فلان عابد که دیگران در حق وی به طعنه سخنها گفته اند؟ گفت:بر ظاهرش عیب نمی بینم ؛ و در باطنش غیب نمی دانم.
هرکه را جامه پارسا بینی
پارسا دان و نیک مرد انگار

ور ندانی که در نهادش چست
محتسب را درون خانه چه کار

به راستی همه را خوب و عالی بدان تا در زندگی موفق باشی.
نظر بدهید : محمد حسین پور

۱۳۸۱/۰۵/۱۰

آنگاه المیترا باز به سخن در آمد و گفت درباره زناشویی چه می گویی، ای استاد؟
و او در پاسخ گفت: « شما همراه زاده شدید و تا ابد همراه خواهید بود. هنگامی که بال های سفید مرگ روزهاتان را پریشان می کنند همراه خواهید بود. آری، شما در خاطر خاموش خداوند نیز همراه خواهید بود.
اما در همراهی خود حد فاصل را نگاه دارید، و بگذارید بادهای آسمان در میان شما به رقص در آیند.
به یکدیگر مهر بورزید اما از مهر بند مسازید: بگذارید که مهر دریای مواجی باشد در میان دو ساحل روح های شما. جام یکدیگر را پر کنید، اما از یک جام منوشید. از نان خود به یکدیگر بدهید، اما از یک گرده نان مخورید. با هم بخوانید و برقصید و شادی کنید، ولی یکدیگر را تنها بگذارید، همانگونه که تارهای ساز تنها هستند، با آن که از یک نغمه به ارتعاش در می آیند.
دل خود را به یکدیگر بدهید، اما نه برای نگهداری. زیرا که تنها دست زندگی می تواند دل هایتان را نگه دارد.
در کنار یکدیگر بایستید، اما نه تنگاتنگ: زیرا که ستون های معبد دور از هم ایستاده اند، و درخت بلوط و درخت سرو در سایه یکدیگر نمی بالند.