۱۳۸۱/۰۵/۰۹

سلام
:: قبلا گفتم که کتاب پیامبر رو دارم میخونم. تصمیم دارم یه قسمت هاییش رو اینجا بذارم! شایدم همشو. فقط یه توضیحاتی لازمه که میگم. اول از همه بگم این کتاب از اموال محمد می باشد! دوم اینکه نویسنده کتاب یعنی جبران خلیل جبران یه مسیحی لبنانیه و پیامبر او در این کتاب خیالی است و هیچ ربطی با هیچ کدوم از پیامبرا نداره. این پیامبر در شهر اُرفالِس 12 سال منتظر کشتی ای بوده تا اون رو به زادگاهش ببره. وقتی که کشتی میرسه مردم ارفالس ناراحت می شن و می گن که نرو و از این حرفا! پیامبر هم میگه جون شما نمیشه و از این حرفا! بالاخره مردم شهر ازش میخوان که با اونا حرف بزنه و اونم در جواب مبگه که: « ای مردمان ارفالس، من از چه میتوانم سخن بگویم، مگر از آنچه هم اکنون در روح شما می گذرد؟» و قبول میکنه. حالا هر نفر یه سوالاتی میکنه که خوب درباره یه موضوعیه و پیامبر هم به زیبایی جواب میده. حالا بخونین:
......... آنگاه المیترا گفت: «با ما از مهر سخن بگو.»
پس او سر برداشت و مردمان را نگریست، و سکوت آنها را فرا گرفت. و او با صدای بلند گفت: « هنگامی که مهر شما را می خواند، از پی اش بروید، اگر چه راهش دشوار و ناهموار است. و چون بالهایش شما را در بر می گیرد وا بدهید، اگر چه شمشری در میان پرهایش نهفته باشد و شما را زخم برساند. و چون با شما سخن می گوید او را باور کنید، اگر چه صدایش رؤیاهای شما را بر هم زند، چنان که باد شمال باغ را ویران میکند.
زیرا که مهر در همان دمی که تاج بر سر شما میگذارد، شما را مصلوب میکند. همچنان که می پروراند، هرس میکند. همچنان که از قامت شما بالا میرود و نازک ترین شاخه هاتان را که در آفتاب می لرزند نوازش می کند، به ریشه هاتان که در خاک چنگ انداخته اند فرود می آید و آن ها را تکان می دهد. شما را مانند بافه های جو در بغل می گیرد. شما را می کو بد تا برهنه کند. شما را می بیزد تا از خس جدا کند. شما را می ساید تا سفید کند. شما را میورزد تا نرم شوید؛ و آنگاه شما را به آتش مقدس خود می سپارد تا نان مقدس شوید، بر خوان مقدس خداوند. همه این کارها را مهر با شما میکند تا رازهای دل خود را بدانید، و با این دانش به پاره ای از دل زندگی مبدل شوید.
اما اگر از روی ترس در پی آرام مهر و لذت مهر باشید، پش آنگاه بهتر است که تن برهنه خود را بپوشانید و از زمین خرمن کوبی مهر دور شوید، و به آن جهان بی فصلی بروید که در آن می خندید، اما نه خنده تمام را، و می گریید، اما نه تمام اشک را.
مهر چیزی نمی دهد مگر خود را، و چیزی نمی گیرد مگر از خود. مهر تصرف نمی کند، و به تصرف در نمی آید؛ زیرا که مهر بر پایه مهر پایدار است.
هنگامی که مهر می ورزید مگویید «خدا در دل من است،» بگویید «من در دل خدا هستم.» و گمان مکنید که می توانید مهر را راه ببرید، زیرا مهر، اگر شما را سزاوار بشناسد، شما را راه خواهد برد.
مهر خواهشی جز این ندارد که خود را تمام سازد.
اما اگر مهر میورزید و شما را باید که خواهشی داشته باشید، زنهار که خواهش ها این باشند:
آب شدن، چنان جویباری که نغمه اش را از برای شب می خواند.
آشنا شدن با درد مهربانی بسیار.
زخم برداشتن از دریافتی که خود از مهر دارید؛ و خون دادن از روی رغبت و با شادی.
بیدار شدن در سحرگاهان با دلی آماده پرواز و به جا آوردن سپاس یک روز دیگر برای مهرورزی؛
آسودن به هنگام نیمروز و فرو شدن در خلسه مهر؛
بازگشتن با سپاس به خانه در پسینگاهان؛
و آنگاه به خواب رفتن با دعایی در دل برای کسانی که دوستشان می دارید، با نغمه ستایشی بر لب.»

۱۳۸۱/۰۵/۰۸

سلام!
:: گفتم که درگیرم! تازه به بدبختیای قبلی کتاب پیامبر و دیوانه هم اضافه شده! حالا!!!!
:: جان می دهم به گوشه زندان سرنوشت، و سر را به تازیانه او خم می کنم. افسوس به دو روزه هستی می خورم و زاری بر این سراچه ماتم می کنم. جان سختم! بنگر که چگونه فریبم می دهد این بندگی که زندگی اش نام کرده اند. در تنگنای ملال آور حیات، گر آسوده و یک نفس زنده باشم حرامم باد! ای سرنوشت، از تو کجا می توان گریخت؟ من راه آشیان خود را از یاد برده ام، کوتاه کن به زخم خود دگر این افسانه را یا رهایم کن!
............................. مهدی....7/5/1381...............

۱۳۸۱/۰۵/۰۵

سلام!
:: من جمعه صبح زود همراه خانواده راه افتادیم رفتیم کاشان! آخه شیرین خورون پسر خالم بود! (همونی که هی میگه نون بگیرم؟ ، نفت نمی خواین؟) حال شرح واقعه !!!!!
صبح زود از خواب بیدار شدیم. منم شبش دیر خوابیده بودم اخه میدونین اصولا جوونای امروز معتقدن که خواب سر شب واسه مرغاست!!! گقتم جوونا ای بابا حیف از جوونی که دادن به اینا یا خوابن یا فوتبال میبینن یا می لمبونن یا وقت خودشون رو به بطالت میگذرونن! گفتم وقت اصلا میدونین وقت یعنی چی؟ یعنی طلا!!! اگه بدونین طلا چقدر گرون شده. اصلا من نمی دونم این طلا به چه درد میخوره؟ حالا حتما رنگ نحس زرد باید گرون باشه؟ مگه قرمز به این قشنگی چشه؟ پرسپولیس بهترین تیم دنیاست! اصلا فوتبال بهترین ورزش دنیاست! گفتم فوتبال میدونین، این جوونا به جای فوتبال بازی کردن میشینن پای تلویزیون ، تلویزیون این بلای خانمان سوز که پدر همه رو در آوورده. پدر بودن خیلی مسئولیت سنگینیه ها مثل مس واقعا دقت کردین مس چقدر سنگینه! یه کیلو مس به اندازه چهار پنج کیلو آهنه! آهنم که گرون شده نامرد! اِ اِ اِ این کلمه نامرد چقدر شایع شده!! یکی نیست بگه این بدترین فحش دنیاست!! خلاصه برگردیم سر اصل مطلب این جوونا اصلا فکر وقت رو نمیکنن آخه بشینن یه کم کنکور بخونن!! کنکورم بد دردسریه ناکس ( با کسره زیر "ک") یه مشت جوون و از کار و زندگی انداخته. راستی میدونین قدیما مشت چقدر کاربرد داشته؟ یکی برای اندازه گیری کردن چیزی ، یکی برای جنگ! ، یکی برای تهدید ( مثل یه مشت میزنم تو دهنتا) جنگم بد چیزیه چقدر کشته میدن واسه اینکه این یکی به اون یکی گفته کش شرتت تنگه!!! راستی میدونین کش شرت چقدر برای سلامتی مهمه؟ حواستون باشه کش شورتتون تنگ نشه! البته مهم تر از کش شرت خود شرته که تنگ نباشه!!!! حالا برگردیم به اصل مطلب! صبح با هزار جون کندن از خواب پا شدیم! من اصلا نمیدونم این جون کندن رو کی وارد زبان فارسی کرد؟ اصلا زبان فارسی رو کی وارد دروس مدرسه کرد؟ اصلا مدرسه رو کی ساخت؟ اصلا ساختن بنا رو کی مد کرد؟ اصلا کی اسم مد رو رواج داد؟ ای بابا هر کی بوده خدا ازش نگذره!!! خلاصه یه صبحونه با چشم بسته خوردیمو رفتیم تا از مادر بزرگم اجازه بگیریم! آخه مادر بزرگه عجب آدمای خوبین ما باید قدرشون رو بدونیم آدم خوب کم گیر میاد! بعد از اجازه راه افتادیم وسایل رو گذاشتیم تو ماشین. بعضی از این ماشینا چقدر جاشون کمه! انگار طراحاشون کنس بودن! ماشین نیستن که لونه سگن!!!! این سگم عجب حیوون با وفاییه! اصلا وفداری توی این دوره زمونه کم شده. زمونه هم که داره مثل جت میگذره. راستی شما تا حالا جت دیدین. این دیدنم شده مکافات! هر روز باید بری چشم پزشک هی عینک عوض کنی. اصلا کاش آدم با دستاش میدید آخه اونا دیگه احتیاج به دکتر ندارن! دکترا هم عجب نامرد شدن آی مردم و تیغ میزنن! راستی تیغ زدنم هم شده مکافات. القصه!! با ماشین حرکت کردیم و رفتیم. از اینجا تا کاشان راه درازی است اَه اَه. یه 700 کیلومتری راه بود آخه نمیدونم این واحد کیلومتر چرا اینقدر مسخره است؟ چرا گیگامتر نذاشتن؟ راستی باید یه هارد 60 گیگ بخرم ! خریدم توی این کشور کار سختیه! از این سر شهر باید بری اون سر شهر تا یه کیلو سیب زمینی بخری! مردای امروزم شدن مثل سیب زمینی بیرگ بیرگ!!!! دریغ از یه جو غیرت!!! نون جو بهترین خوراکی واسه قندیاست! نونا هم که خدا زیادشون کنه یا سوختن یا خمیرن! یا پر نمکن یا بی نمک! این محمد ما هم چقدر بی نمکه، نه! اصلا به من چه.
:: بالاخره فهمیدین من چرا چند روزی ننوشتم نه؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!

۱۳۸۱/۰۵/۰۴

با یاد دوست که هرچه داریم فدای اوست

از اینکه نتوانستم چند روزی بنویسم شرمنده ام (ولی با عذر موجه).این مهدی ما رو کشت ، هی میگه بنویسین ولی ما حال نوشتن نداریم!!!!!! چه کار کنیم شما بگین با این همه بدبختی بازم میشه نوشت؟ ادم می بینه همه ی آدما اعم از باسواد و بی سواد همه چشمشون به نتاج کنکورِ و کی قبول میشه کی نمی شه.وای به حال اونی که قبول نمی شه.با ید از همه طرف تحمل تیر بارون و داشته باشه.اخه یکی نیست بگه بابا مگر قبول شدن توی کنکور سعادت و نشدنش بدبختیه ؟
حالا این تازه یه مشکله ، همین طور اگه بخواهیم بگیم باید تا صبح بگیم.
مثلاً ارزش توی کشور ما توی جامعه ی ما چیه؟ ها جداً چیه؟ مگه پول نیست؟ نیگاه نمی کنن به شخصیت طرف ، به کارآمدی طرف و فقط به پول طرف نگاه میکنن.
شنیدم که توی کشور های اروپایی و آمریکایی تفاوت حقوق پایین ترین شغل با بالاترین شغل کمتر از هزار دلاره! یعنی چی؟ یعنی اونا کافر بی دینن و ما مسلمان با ایمان؟
وقتی تو کشور همه ی ارزش ها و کار ها به یک چیز ختم بشه اونم به کثیف ترین چیز ، دیگه کی دنبال درس خوندن و مهندسی و دکتری میره ؟ وقتی درآمد یک آدم بی سوادِ بی همه چیز ، تنبل درس نخون ، یا آقا زاده ی مرفه بیشتر از یک آدم زحمت کش که خدا می دونه چه شبهایی رو بیدار خوابی کشیده و چه سختی هایی را تحمل کرده، باشه دیگه.............؟؟؟
منو ببخشید.بشتر می نویسم.



راستی هرکی محمود و مهدی رو دید یکم آب قند بهشون بده !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!؟؟

نظر بدهید .بابا از هیجا تون کم نمیشه نترسین (پای من). راستی آخ پام آی.............................................................



مخلص همگی محمد حسین پور.





۱۳۸۱/۰۵/۰۳

:: هر کی با ساعت مشکل داره بگه لطفا!!! مخصوصا شما آیدا خانوم.
سلام
یه چند روزی نبودم! خلاصش اینه که خیلی کار داشتم. هنوزم دارم احتمالا تا سیزدهم همین ماه چیزی ننویسم آخه یه امتحان ورودی دارم. امتحان ورودی به پیش دانشگاهی بوعلی! خیلی ناراحتم که نمیتونم چیزی بنویسم ولی بالاخره تلافیش رو در میارم! حالا فعلا امروزو غنیمت شمرده مینویسم!!!!!
:: نمیدونم چه حسیه؟ آدم وقتی میبیندشون که لای یه پرچم سه رنگ پیچیده شدن گریش میگیره! امسال عید ما ( من و یه چند نفر) رفتیم دیدن مناطق جنگی. وقتی که داشتیم از اهواز به سمت خرمشهر میرفتیم یه تابلو بود که روش نوشته بود: "منطقه عملیاتی رمضان" آقاجونم (پدرم) پیچید توی فرعی ای که تابلو نشون میداد. میخواست خاطره هاش رو زنده کنه. آخه توی عملیات رمضان شرکت کرده بود. اولش یه دژبانی بود که چند تا سرباز توش بودن. آقاجون پرسید: "میشه رفت جلو" گفتن: "آره" و راه رو باز کردن. یه جاده خاکی بود به سمت مرز عراق. دور تا دورش بیابون. آثاری از سنگرا به چشم میخورد. بوی خاصی میداد. هوا نیمه گرم بود. یه جوری بود، یه حس خاص، بوی عشق می یومد. ناله باد با هق هق آقاجون ست شده بود. اشکامون ناخودآگاه زد بیرون. یه کم که جلوتر رفتیم بغضش ترکید. دیگه نتونست رانندگی کنه. پیاده شد، زار زار گریه می کرد ما هم همراهیش میکردیم. نمیتونستیم بفهمیمش. چند دقیقه بعد دوباره نشست پشت فرمون. آروم آروم اشک از چشماش میریخت. حرکت کرد. از خاطراتش گفت. رسیدیم به چند تا کمپ وایسادیم. باد می یومد چند تا شهید گمراه اون طرفتر دفن شده بودن. یه سنگر بود. یه تانک نیمه سوخته. آقاجون رفت توی یکی از کمپ ها. اومد گفت: "خوابن" همون موقع یکیشون اومد بیرون. سلام کردیم. گفت: "توی این کمپ چند تا شهیدن که تازه پیدا شدن اگه میخواین برین ببینین." رفتم طرف کمپ. درش با صدای مویه باز شد. چند تا پرچم لوله شده که طول هر کدوم از نیم متر تجاوز نمیکرد. گریه نذاشت برم تو. بغضم ترکید. یعنی اینا بهترین افراد ایرانن؟ ما چه کاری در حق اینا کردیم؟. یه گوشه وسایل شهدا بود. عکسهای زیادی از امام بود که از توی جیب شهدا در آوورده بودن. تفنگها و خمپاره های عمل نکرده، چاقوها و در بازکنها، کنسروهای لوبیا، تیرهای مختلفی که همه رو از زیر زمین در آوورده بودن. خاک عراق معلوم بود. تازه اینجاها رو از مین پاک کرده بودن. باد میومد. گریه امونم نمیداد. راه افتادم به طرف قبر شهدای گمنام. یه فاتحه خوندم و یه نگاه غمگین به تانک نیمه سوخته. آروم آروم برگشتم. آهنگ بوی پیراهن یوسف رو میشنیدم. دوباره صدای گریه آقاجون بلند شد. برگشتیم تو ماشین و آروم دنده عقب گرفت. برگشتیم و دوباره توی راه نوار بوی پیراهن یوسف آروممون میکرد. توی جاده خرمشهر بودیم مردم زیر درختای دو طرف جاده نشسته بودن و بچه ها توپ بازی میکردن، غافل از اینکه روزگاری ابر مردانی همچون چمران در زیر این درختها می جنگیدند و جان میدادند. رسیدیم خرمشهر و راه افتادیم به سمت شلمچه. دو طرف جاده دشت بود ولی این دشت مرده نبود زنده بود، جون داشت و با ما صحبت میکرد. آهن پاره ها و وسایل نقلیه سوخته همه دشت رو پوشونده بودن. آقاجون دیگه گریه نمیکرد، فقط نگاه میکرد. آخه اینجا محل شهادت برادرش بود. منطقه عملیاتی کربلای 5. نخل های بی سر از دور پیداشون شد. البته اونارو بعد از جنگ اونجا گذاشته بودن. بالاخره رسیدیم. خیلی شلوغ بود، یه عده گریه میکردن، یه عده سینه میزدن. هر کسی تو حال خودش بود. خاک عراق به راحتی قابل رؤیت بود. باد میومد. پالایشگاه عراق رو میشد دید و همین طور دروازه تبادل اسرا و جنازه ها رو. اینجا دیگه گریه نکردم بلکه فکر کردم. فکر کردم که چرا چنین جنگی، چنین افرادی، چنین جاهایی و چنین عشقی به نسل من معرفی نشدن؟ چرا از جنگ در فقط کشتن و کشته شدن رو به من و نسل من یاد دادن؟ پس خون امثال عمو و دایی من چرا پایمال میشه؟ چرا شهدا شعار تبلیغاتی شدن؟ و هزار تا چرای دیگه.

۱۳۸۱/۰۴/۲۵

سلام
امروز روز عطفي در زندگي من است چون به خودم مطمئن شدم و فهميدم مي توانم بنويسم و با كمي فكر كردن مي توانم سفيدي ما نيتور را به سياهي كربن تبديل كنم نه كربني كه الماس را به وجود مي آورد بلكه كربني كه ذغال را.
طنز نويس فردي است كه انتقاد مي كند و تا هنگامي فرد از اوضاع نا راضي باشد انتقاد مي كند به معناي كلمه كه اوضاع بر وفق مرادش نباشد و كسي كه ناراضي باشد منتظر مي شود و تنها منتظر كسي است كه اوضاع او را راضي نگه نمي دارد ومنتظر دنبال راه و فردي مي گردد تا اوضاع را بهتر كند يا منتظر مي ماند تا كسي آيدوكمكش كند همان كس معروف كه سالهاست منتظران واقعي را پيدا نكرده و مو قعيت را بد نديده و حامي رابه اندازه كافي پيدا نكرده و هنوز نيامده است وهنوز خورشيد پشت ابر هويدا نگشته .
شايد نوشتن در مورد مهدي موعود كه ديدارش را به منتظرانش داده اند كار هر كس نباشد چگونه مي توان اقيانوسي رادر خطي جاي داد يا در متني گنجاند .
امروزمي خواهم از صحبتهاي خودم با گل محمدي كه در گلداني درگوشه اي از حياط همگان را به سمت خود مي كشاند بنويسم .
نزديك گل شدم با خود گفتم عجب گياهي بااستفاده از خاك و آب عجب گلهايي دارد با اين اب و خاك گلي با اين بو را چگونه توليد مي كند و چگونه غنچه را باز مي كند و چگونه عطر گلهايش خونه رو معطر مي كنه.
شايد يه جرياناتي داره.
جلوتر رفتم با هاش احوالپرسي كردم .
گفتم: راستي از همون بچگي اين سوال تو كله ام اين ور واون ور مي پريده چرا بو ميدي؟
گفت:آن كه مرا آفريد اينگونه آفريد
گفتم:خب چرا اين قدر با كلاس با من حرف مي زني مگر از روي كتاب مي خوني
گفت:من اولا اين طورم وقتي پسر خاله شدم خوب مي شم
گفتم : خوبه . راستي چرا اين قدر قشنگي
گفت : قشنگ نديدي!
گفتم : تو ديدي؟
گفت : ديدم
گفتم : كي
گفت : در جهان جز حسن يو سف نديد
حسن آن دارد كه يوسف آفريد
يا حق
سلام
من یه ساعت نوشتم یهو همش پاک شو.
::به پیشنهاد آیدا صاحب وبلاگ !Carpe Diem ساعت رو برداشتم آخه ایشون معتقدن (منم همینطور!) که موقع خوندن وبلاگ نباید نگاهت به ساعت باشه! و همچنین ایشون فرمودن که "ذر" با "ز" هستش نه با "ذ" منم درستش کردم!
:: در مورد سخنرانی آغاجری دیدگاههای مختلفی وجود داره که چند تاش رو مینویسم:
1- اصلاح طلبان یا آزادی خواهان واقعی: هر فرد میتواند نظرات خود را در هر زمینه ای بدون واهمه مطرح کند! از این دیدگاه باید سخنرانی آغاجری در دسترس عموم قرار گیرد و اگر فرد دیگری با سخنان ایشان مخالفتی دارد نظرات خود را با دلیل بیان کند تا خود مردم تصمیم نهایی را بگیرند! به اعتقاد اینان مردم هیچگاه اشتباه نمیکنند و دانستن حق مردم است. (چقدر اینجوری خوبه! من همین رو دوستدارم)
2- چپ افراطی: این گروه به علت وابسته بودن آغاجری به جناح خود سخنان وی را کاملا تایید می کنند یا حداقل دلایل و بهانه هایی برای برداشتن گناه از دوش وی می آورند مثلا میگویند: «نذاشتن حرفشو تموم کنه وگرنه منظورش چیز دیگه ای بوده! یه مشت نفهم ریختن تو سخنرانی نگرفتن چی میگه!»
3- راست ( تقریبا همشون افراطین): سخنان آغاجری نباید پخش شود و هر کس آن را بخواند باید مجازات شود! خود آغاجری هم باید مجازات شود چون زر زده خاک بر سر بی منطق! احمق به ولایت فقیه توهین کرده! مرگ بر ضد ولایت فقیه! چوب خدا صدا نداره! حالشو میگیریم! نفوذی دشمنه! منافق! می خواسته مردم رو گمراه کنه!
4- مردم عامه: هر گوهی خورده به ما چه بریم دنبال یه لقمه نون اینا که نون و آب نمیشه!
5- مردم مذهبی: نباید به روحانیت توهین میکرد میخواد توی دین بدعت ایجاد کنه!!!! حتما از دین هیچی نمیدونه! (این گروه افراد خوبین ولی چون اکثرا حرف آخوندا رو بی چون و چرا قبول میکنن و از طرفی متن سخنرانی به دستشون نمیرسه ممکنه اشتباه کنن که میکنن)
6- فرد منطقی: خواهان برقراری عدالت است و دنبال متن سخنرانی میگردد با خواندن آن تصمیم خود را میگیرد که آغاجری منافق و ضد ولایت هست یا نه!
7- آخوند ها: یه سریشون که واقعا روحانین! میگن نباید خدشه ای در دین وارد بشه و بهتره که با بحث و تبادل نظر مسئله حل بشه. یه سری که از این راه نون می خورن می ترسن کارو کاسبیشون کساد بشه به همین خاطر میگن: «مادر فلان نامرد گه خوردی به دین مبین اسلام توهین کردی به ریش بابا خندیدی نکبت ضد دین تو اصلا نماز میخونی!» یه سری از همین گروه قبلی که شجاعت کمتری دارن میگن: «بابا ما که کاری با تو نداشتیم چرا می خوای مارو بدبخت کنی؟ بیا اصلا هر چی ما در میاریم نصف نصف!» یه سری دیگه که ازون کله گندهان و مطمئنا که هیچ اتفاقی نمی یوفته میگن: «حرومی نامرد تو نمی تونی زیر خ*ه ما ماست بمالی!!!! زر زیادی میزنی! فردا میگیم زنت رو به عقد ما در بیارن اون وقت حالیت میکنیم!!!»
8- خود آغاجری بدبخت میگه: «اِ اِ اِ عجب گوهی خوردم! اگه اینا منو شیر نکرده بودن اینطوری نمیشد! حالا اگه زنمو ازم بگیرن چی!!! از کار که افتادیم هیچ از حالم افتادیم!!!»
9- من: گور پدر همشون کرده بشینین وبلاگ بخونین حال کنید حالا اینکه آغاجری پته کی رو ریخته روی آب به من و تو چه ربطی داره؟ هر گوهی خورده حالا باید پای لرزش بشینه!
:: اینم چرندیات من!!! خوب بود؟ امروز ساعت 5 صبح از خواب بلد شدم رفتم کوه این محمود هم دهن مارو صاف کرده! خیلی بد پیله میکنه اولا بهتر پیله میکرد!! ولی بی شوخی خیلی حال میده! فعلا خداحافظ.
.............................................. مرده متحرک!! (خیلی خوابم می یاد) ...................................................

۱۳۸۱/۰۴/۲۴

به نام او كه هميشه بوده و هميشه هست .
سلام
امروز صبح كه ساعت 6 بيدار شدم و بعد از صرف صبونه به كلاس رفتم و خلاصه بعد از اون...
اصلا ولش كن تا ظهر كمي كسل كننده بود ولي از حالا كه وب لاگ مي نويسم با حاله .
مي خواستم يه قصه بنويسم ولي حالي نداد ولي يه متن توپ تر!

امروز كه از كنار جوب خونه گذشتم يه دفعه نظرم رو به خودش جلب كرد يه چشمك بهم زد منم جوابشو همون طوري دادم .
بهش گفتم آخه پسر تواگر دريا بودي چي مي شد؟
گفت : اين جا رشت مي شد وتو رشتي !
گفتم : يخ بزني پدر .گ
گفت : فحش نده.
با خودم گفتم حالشو بگيرم يه نگاهي بهش كردم و گفتم راستي اگر تو يه رود بودي خيلي بهتر از اين بود حداقل فايده اي داشتي !
گفت : حالا كه تو آدمي مگر فايده اي داري؟
گفتم : داري شلوغش مي كني ها!
گفت : حقيقت تلخه!
گفتم : برو بابا نه از اون وقت كه چشمك مي زني نه از حالا كه فضولي مي كني.
گفت : سالهاست اينجا مسير رفت و اومد منه تا حالا به خيليا چشمك زدم ولي كسي جوابمو نداده نمي دونم تو ديگه كي هستي كه به چشمك مي زني
گفتم : اينم از سادگيم بود.
حال نداشتم با هاش حرف بزنم هي خودش به نزديك مي كرد هي از خودش حرف مي زد هي...
گفتم : خب كاري با ما نداري من دارم مي رم
گفت : بري ور نگردي بي ظرفيت!
گفتم : چرا بي ظرفيت
گفت : هنوز يه گپ نزديم داري شوتش مي كني
گفتم : برو از سايت ياهو مسنجر داون لود كن . با خودم گفتم حتما حالا كم مياره
ميره دنبال كارش.
گفت : دارم ورژن جديدوداون لودمي كنم بچه؟
واقعا حالم گرفته شد .
گفتم : پس منو هم اد كن.
گفت : o.k
گفتم :bye
راستي چرا فقط مي خونيد ايميل زدن هم خيلي از وقتتون رو نمي گيره.
از آريا و احسان هم تشكر مي كنم.

يا حق
با سلام
به نام اقدس حضرت دوست که "هرچه بر سر ما میرود ارادت اوست"
امیدوارم حال همه ی شما عاشقان با صفا خوب باشد و همواره با دیدی عاشقانه دنیا را نظاره کنید.به قول سهراب عزیز:"چشم ها را باید شست......جور دیگر باید دید".
شعری را خواندم که خوشم آمد گفتم بد نیست که شما هم در این خوشی شریک باشید به همین دلیل برایتان نوشتمش.

در جام آینه این درد خواب چیست
بر پهنه ی حضور سبز من این سرخ ناب چیست؟

در پشت چهره صد نقش آفتاب کیست
نقاش صفحه صفحه ی گل و این ماهتاب کیست؟

در لابلای پرده ی بانگ هزار چیست
در محتوای نغمه ی چنگ و رباب چیست؟

در یک نگاه زیرکانه ی پر شرم دلستان
در حلقه ی تلاقی ی عشق و شباب کیست؟

در لحظه ی فتادن آتش به نی ستان
بر ناله های درد جدایی جواب کیست؟

در عمق آبی چادر نماز عشق
در منتهای اصل عتاب و صواب کیست؟

بر چلچراغ پر از رمز اشتیاق
در دامن معرق سار و عقاب کیست؟

در غوطه ور شدن جام می کشان
در ایه های چشمه ی رقص حباب کیست؟

یادمان نرود در لحظه های مقدس, وفا و صفا,علم و عشق را از عاشق ازلی مسئلت کنیم.

ارادتمند شما محمد

نظر بدهید

۱۳۸۱/۰۴/۲۳

بنام خدا
سلام
شايد امروز هم مثل روزهاي پيش مطالبي توپ بنويسم ولي هنوز معلوم نيست .
به اصرار موسس كه خواستار خود باوري و اتكا به خود است امروز مي بايستي مطالبي نوشت كه باب دل موسس باشد و نه كس ديگر !!
شايد نوشتن درباره كوه كاري ساده باشد ولي كو مرد عمل!(كوهنورد)
امروز كه از كشاكش كوه بالا مي رفتم خيال مي كردم دارم به آسمان نزديك مي شوم واين خيالي صحيح بود كوهي ما رفتيم نه درختي داشت ونه آبشاري ولي هوايي صاف و آرامشي دلنشين در دل كوه به ياد آيه اي از قران افتادم :(اگر اين قران بر كوه نازل مي شد متلاشي مي گشت)
اين كوه به اين عظمت در برابر انساني چون محمد مصطفي هيچ است و به ياد كتاب پيامبر كه قرار بود هرروز قسمتي از آن را بنويسم.
كوهي كه ما رفتيم همچين كوهي هم نبود خيلي راحت مي شد از اون بالا رفت .
كوه با شكوهي استوار ايستاده بود وبه كساني كه روي آن رفت و امد مي كردند زل زده بود نگاهي بهش كردم به من خنديد گفتم چند سالي اين جايي ؟ برا چي اين جايي ؟ كارت چيه ؟ فايده اي هم داري؟
يا فقط زل مي زني ؟
نگاهي بهم كرد و خنديد .
گفتم : كجاش خنده داشت ؟
گفت : من هم يه روز جوون بودم برا خودم سر و وضعي داشتم اين جورنگام نكن؟
گفتم : مثلا چه طوري بودي؟
گفت : هيچ كس نمي تونست از من بالا بياد از بس كه اين كوهنوردا روم رفتن و اومدن كردن ديگه صاف وهموار شدم .
گفتم : خب پس تو هم بله پس يه وقت برا خودت كسي بودي ...
يه دفعه تو حرفم پريد و گفت : من يادم نمياد چند سال دارم يا از كي هستم يا برايه چيم مي دونم فقط يكي ازپايه زمينم مثل ميخ زمين رو نگه داشتم ولي تو مي دوني برا چي هستي ؟به درده چي مي خوري ؟ ازكي اومدي ؟ كي ميري؟
رنگم پريد سرم رو پايين انداختم باشرمي دوباره تو چشاش زل زدم بهم بازم خنديد.....
يا حق
تا فردا
شما چي ميگين؟
با سلام
به نام اقدس حضرت دوست که "هرچه بر سر ما میرود ارادت اوست"
امیدوارم حال همه ی شما عاشقان با صفا خوب باشد و همواره با دیدی عاشقانه دنیا را نظاره کنید.به قول سهراب عزیز:"چشم ها را باید شست......جور دیگر باید دید".
شعری را خواندم که خوشم آمد گفتم بد نیست که شما هم در این خوشی شریک باشید به همین دلیل برایتان نوشتمش.

در جام آینه این درد خواب چیست
بر پهنه ی حضور سبز من این سرخ ناب چیست؟

در پشت چهره صد نقش آفتاب کیست
نقاش صفحه صفحه ی گل و این ماهتاب کیست؟

در لابلای پرده ی بانگ هزار چیست
در محتوای نغمه ی چنگ و رباب چیست؟

در یک نگاه زیرکانه ی پر شرم دلستان
در حلقه ی تلاقی ی عشق و شباب کیست؟

در لحظه ی فتادن آتش به نی ستان
بر ناله های درد جدایی جواب کیست؟

در عمق آبی چادر نماز عشق
در منتهای اصل عتاب و صواب کیست؟

بر چلچراغ پر از رمز اشتیاق
در دامن معرق سار و عقاب کیست؟

در غوطه ور شدن جام می کشان
در ایه های چشمه ی رقص حباب کیست؟

یادمان نرود در لحظه های مقدس, وفا و صفا,علم و عشق را از عاشق ازلی مسئلت کنیم.

ارادتمند شما محمد
منتظر نظرات شما هستم.

۱۳۸۱/۰۴/۲۲

سلام
امروز درباره مطالبي مهم مي خواهم بنويسم اين مطالب رادر هيچ جاي ديگري نخواهيد خواند
امروز شنيدم كه محمد خرداديان از زندان آزاد شد.
اين آزادي از چند جهت قابل بحث است.
1-از نظر سياسي : هنوز معلوم نيست اين آزادي چگونه صورت گرفت و كدام گروه سياسي از اين فرد با ارزش دفاع نموده اند.
2-از نظر قضايي : حكمي كه براي يك نفر بريده شده به جاي ده سال به ده روز كاهش يافت !!!!!
3-از نظر فرهنگي : اين امر شايد موثر ترين امر در باره آزادي اواست ازيكي دوستان زندان بان من كه در ده روز گذشته كليه روحياتش عوض شده بود پرسيدم علت تغيير اين روحيات تو چيست؟
در حالتي به حالت مضحكي كمر خود راتكان مي داد و مي گفت حالا 1.2.3 حالا 3.2.1!!!
جواب داد از وقتي اوس ممد پيش من اومود
حالم عوض شد ديگه به زندگي اميدوار شدم
منم از روي كنجكاوي گفتم بقيه چطور شدن
آياروي اوناهم تاثير گذاشت؟
آهي كشيد و گفت اي بابا اگراين موثر نبود كه آزادش نمي كردن همه زندونيا سي سال جوون شدن . گفتم حالا چرا آه مي كشي بازم مي گيرنش مي بينيش . گفت : تو اين چند روز دعوا سر كشيك دادن همه مي خواستن شبانه روزي بدون استراحت از اون مراقبت كنن من تو اين جريان كوتاهي كردم چون فكر مي كردم ده سالي باهاش هستم حالا اين دو سه روز اولي بچه ها سر شون داغه و خوشالن ولي افسوس ...
منم يه دلداريش دادم گفتم بي خيال باش
نگاهي غضب آلود به كرد و گفت مرديكه شانس يه بار در خونه آدمو مي زنه تو ميگي بي خيال تو هنر سرت نمي شه .
من هم تصميم گرفتم با مهدي بيشتر معاشرت كنم شايد فهميدم هنر چيه ؟ هنرمند كيه؟

سلام
نمی دونم چه احساسی دارم فقط میدونم باید بنویسم. شاید ناراحتم؟ چون خورشید خانوم ناراحته! شاید تقصیر خودشه شایدم نه، فقط میدونم ناراحته. شاید خوشحالم؟ آخه آینه دوباره گردگیری شده اونم وقتی که خیلی خیلی خاک گرفته بود! شاید افسرده ام؟ چون امروز به آیدا سر نزدم. علیدادم که مدتیه نمی نویسه مثل ندا! خلاصه همه حسام قاطی پاطی شده! بی خیال! میگذره مثل همه روزا، آخرشم میگم: روزگارم بر خلاف آرزوهایم گذشت! حالا!

انشا
موضوع انشا: علم بهتر است یا ثروت؟
از موتور پیاده شدم. آروم رفتم اونور خیابون. وارد مغازه شدم، یهو یه چیزی نظرم رو جلب کرد خوب نگاه کردم. یه عکس تقریبا بزرگ روی دیوار جلویی بود. آره عکس فردین بود، کنار عکس یه تیکه روزنامه بود که تیترش این بود: گزارش کامل تشییع جنازه فردین! یه عکس دیگه هم اونور روزنامه بود. فکر کنم بهروز وثوقی بود کنار عکس با خط درشت نوشته بود: بهروز وثوقی هم آمد! سمت چپم یه عکس خیلی قشنگ از سه تار بود. یاد سه تارم افتادم و کلاسی که به خاطر شکستن پای محمد متوقف شده (آخه اون استاد سه تار من و محموده جون خودش!!) یاد آهنگ قشنگ وبلاگ آیدا افتادم! اون آهنگی که ترکیب قشنگی از سه تار و تاره و با صداش آتیش روحم گر میگیره! دوباره دلم گرفت. طرف راستم یه نقش قشنگ بود که با ظرافت خاصی روی فیبر! ( بازم بگم فیبر) در آوورده شده بود. نیمرخ یه زن که موهاشو سپرده بود به دست باد!! پایین عکس یه پیرمرد بود با صورتی پیس! یه زیرپوش و یه شلوار کردی! صورت و گردنش از ضرب آفتاب سوخته بود و نگاه مهربانی داشت. آروم سلام کردم جواب داد. گفتم: «ببخشید چند تا تیکه چوب میخواستم خراطی کنید به این شکل» شروع کردم به توضیح سفارشم. بعد از اینکه تعداد و اندازه ها رو گفتم، یه کم حساب کتاب کرد و گفت 13 هزار تومن میشه. شوکه شدم، گفتم: «چقدر گرون!!!» یه کم فکر کرد و گفت: «اشتباه کردم، 8 تومن میشه» گفتم: «بازم گرونه!» بعد از یه خورده چک وچونه زدن قیمتو آووردم رو6 تومن! با یه خنده شیرین گفت: «نمیدونم چرا جلو جوونا اختیار ندارم» گفتم: «خواهش میکنم» گفت: «وقتی میبینم یه جوونی ذوق داره و با شوق دنبال چیزی رو میگیره خیلی خوشحال می شم و دلم نمیخواد جلوشو بگیرم. آخه تو این دوره کسی دیگه دنبال عشق نیست دنبال هنر نیست!» گفتم: «من هستم، خیلی هنر رو دوست دارم، عاشقم هستم!» خندید و نشست پشت دستگاه. چوبا رو به همون اندازه که گفته بودم برید و شروع به خراطی کرد. واقعا از این همه هنر لذت بردم. کار سختیه و تماشایش خیلی لذت بخشه! (بهتون توصیه میکنم حتما یه خراطی پیدا کنید و کارش رو ببنید) روح بخشیدن به چوب کار آسونی نیست! خیلی تجربه می خواد. رفتم تو فکر گفتم چرا دیگه به هنر اهمیت نمیدیم! بیشتر دلم گرفت! آخه چرا یه پیرمرد به این هنرمندی باید تو گوشه یه مغازه تنگ و تاریک و پر از تراشه های چوب حروم بشه؟ چرا؟ دستاش معجزه میکرد. واقعا که هنر نزد ایرانیان است وبس. تو همین فکر بودم که اولین تیکه چوب خراطی شده رو داد دستم و پرسید: «خوبه؟» گفتم: «خوبه؟، عالیه!» یه خنده ای کرد و گفت:«اصلا فکر نمی کردم جوان اهل ذوق هنوز هم باشه!» گفتم: «من کجا و ذوق شما کجا!» گفت: «من هر چی دارم ته مونده ذوق جوونیمه!!». القصه! دونه دونه چوب ها رو با ظرافت خاصی خراطی کرد و گفت: «بیا اینم کار شما» تو همین لحظه دیدم یه جوون وارد شد و گفت: «دیر کردین؟» فهمیدم پسرشه! و اون پیرمرد هم به خاطر من یک ساعت اضافه تر کار کرده، خانوادشم نگران شدن فرستادن دنبالش. موقع برگشتن وقتی داشتم از مغازش میومدم بیرون گفت: «دیدی گفتم جوونا اختیار و ارادمو میگیرن!» خندیدم و اومدم که سوار موتور بشم، نگاه افتاد به بالای در که روی یه تیکه پارچه نوشته بود: خراطی داوود. سوار موتور شدم و تمام را رو تو فکر آن پیرمرد، حرفای قشنگش، دستای هنرمندش و برخورد جالبش با پسرش بودم. وقتی رسیدم خونه به فکر این سوال بودم که علم بهتر است یا ثروت؟ یه کمی فکر کردم و جوابش رو پیدا کردم!! : هنر.
سلام
فكر ميكنم من يا همه ما هر چي كه در مورد فاجعه كوي دانشگاه و آزادي بگيم به اندازه اين كار ارزش نداشته باشه!!!

۱۳۸۱/۰۴/۲۱

سلام

شعري از اقبال لاهوري:

ميلاد آدم
نعر زد عشق كه خونين جگري پيدا شد
حسن لرزيد كه صاحب نظري پيدا شد
فطرت آشفت كه از خاك جهان مجبور
خودگري خود شكني خود نگري پيدا شد
خبري رفت ز گردون به شبستان ازل
حذراي پردگيان پرده دري پيدا شد
آرزو بي خبر از خويش به آغوش حيات
چشم وا كردو جهان دگري پيدا شد
زندگي گفت كه در خاك تپيدم همه عمر
تاازين گنبدديرينه دري پيدا شد

يا حق
تا فردا
چون امروز جمعه است بيشتر نمي نويسم.
سلام
عجب روزگاریه! من دو تا شریک آووردم تا عصای دستم باشن شدن بلای جونم! یا باید غلطهای تایپی شون رو بگیرم و متنشون رو ویرایش کنم یا باید بهشون لینک بدم مردم!
:: با ساعت و تاریخ حال میکنین!
:: اگه عضو فارسی بلوگینگهستین حتما نامه زیر رو خوندین اگه نخوندین بخونین:
سخني با آيت الله طاهري

حضرت آيت الله طاهري! از نامه «تاريخي» شما ملت بزرگ ايران مطلع شدند. و قطعا موجب تأثر و تأسف ياران و وفاداران صديق حضرت امام«ره» و انقلاب اسلامي شد. چرا كه نكاتي در آن مطرح شد كه جاي بسي تعجب دارد. زيرا؛
1- قريب يكسال است كه كسالت جسمي اجازه انجام وظيفه امامت جمعه را از شما سلب نموده و تعجب آور است كه اين نكته را متذكر نشده و به اصطلاح استعفا و كناره گيري نموده ايد. اگر ملت ايران اين موضوع را نداند ما مردم اصفهان كه از اين موضوع با خبريم، چطور به خود اجازه داديد به افكار و فهم و شعور مردم بي توجهي كنيد؟
2- مدت ها قبل رهبر معظم انقلاب به مسئولين هشدار دادند كه مشكل اصلي مردم فقر، فساد و تبعيض است، نه دعواهاي جناحي و باندي. چرا حضرتعالي درآن هنگام نگران مردم نشديد و عكس العملي نشان نداديد و بعضا با كنايه و طعنه به جدال هاي سياسي دامن زديد؟
3- از وجود دادگاه ويژه روحانيت و شوراي نگهبان شكوه نموديد. آيا اگر اين نهادها كه يادگار و تدبير حضرت امام«ره» بوده اند همسو با خواست شما رفتار مي كردند، باز هم شما نگران بوديد؟
4- از حصر آقاي منتظري گله كرده ايد. براستي اگر حصر او برداشته مي شد و سپس توسط باند آدمكش مهدي هاشمي كه سوابق وي و باندش از نظر مردم ايران خصوصا مردم اصفهان پنهان نمي باشد، ترور مي شد آنگاه پيراهن عثمان را بالا نمي برديد؟ و نظام را عامل آن نمي دانستيد؟ و ضمناً آيا بهتر نبود كه از شوراي عالي امنيت ملي كه رياست آن با رئيس جمهور محترم است در اين مورد سؤال مي كرديد و دلايل حصر و حفاظت از آقاي منتظري را جويا مي شديد؟
5- از يك طرف از امام(ره) و آرمان هاي انقلاب به بزرگي ياد مي نمائيد و از سوي ديگر به عناوين مختلف نظام را متهم به كوتاهي در امور مي نمائيد؟ براستي براي ياري نظام اين رفتارهاي شما مؤثر است و موجب شادي روح حضرت امام(ره) مي شويد؟ يا نه با اين اقدامات دل دشمنان نظام را شاد مي كنيد؟
6- شما در مقطعي از تاريخ از بني صدر حمايت نموديد و ياران و نزديكان امام(ره) از فردي ديگر و مدت كوتاهي پي به اين اشتباه برديد. آيا اين بار نيز مطمئن هستيد كه تكليف شما در نوشتن اينگونه نامه ها درست است يا خير؟ در آنزمان شما فرصت پيدا نموديد كه پي به اشتباه خود ببريد؟ آيا اجازه مي دهيد دعا كنيم طول عمر و سلامت داشته باشيد تا باز هم به اشتباه خود واقف شويد؟
محمد جواد نجف آبادي
:: اینم نظر من:
سلام
ایمیل شما رو خوندم ولی احساس کردم نظر خود را در باره این ایمیل بنویسم.
1- آیا واقعا مشکل مردم ایران فقر و فساد و تبعیض است؟ اگر چنین است راه حل مبارزه با آن چیست؟ آیا فساد ریشه در فرهنگ ندارد؟ و فقر و تبعیض ریشه در اقتصاد ندارد؟ آیا می توان بدون حضور نظام سیاسی سالم و خوب خواستار اقتصاد عالی ویا پویایی فرهنگ شد؟ ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم! تا آزادی برای مباحثه نباشد هیچ کشوری پیشرفت نخواهد کرد. پس زدو خرد های سیاسی را جنجال نبینیم چرا که لازمه پیشرفت کشوری است که 25 سال پسرفت کرده است. ما 25 سال در جا زده ایم و حال خواستار پیشرفت ناگهانی هستیم در صورتی که هیچ از پیشرفت نمیدانیم و اگر کسانی هم می دانند به جرم آگاهی محکوم میشوند.
2- شما فرموده اید که دادگاه ویژه روحانیت و شورای نگهبان با حکم امام خمینی(ره) تشکیل شده اند. آیا این ارگان هنوز هم در راه امام میتازند؟ یا اینکه تمام ارزشهای مورد نظر امام را زیر سم ستوران خود بیرحمانه نابود میکنند؟ مگر شعارتظاهرات ما چه بود استقلال، آزادی ،جمهوری اسلامی نبود. حال آن استقلال و آزادی و حتی جمهوری اسلامی ما کجاست؟ امام خمینی در زمان خود و بنابر احتیاج زمانه خود حکمی صادر فرموده اند آیا این حکم برای همه ادوار است؟ خدا می داند اگر امام الآن بودند آیا هنوز شورای نگهبان بود یا نه؟ یا اینکه اینچنین عمل میکردند یا نه؟ ذات انسان در زندان زمان قرار دارد و هیچ حکمی از هر بزرگی دائمی نیست. همانطور که در تاریخ میبینیم مثلا امام خمینی در جایی به آیت الله خامنه ای فرموده اند که شما از ولایت هیچ نمیدانید! ولی این حرف نیز مثل ذات انسان در چارچوب زمان محصور است و بسط دادن آن به همیشه کاری واقعا غلط است.
3- در مورد حصر آیت الله منتظری باید بگویم در حکومت جمهوری هر انسانی آزاد است که نظرات خود را بیان کند. ما اسم علی را دنبال خود یدک میکشیم نه؟ امام علی می فرماید: (سخن امام علی را دقیقا به خاطر ندارم مضمونش چنین بود) من بزرگتر از خطا نیستم پس خطاهای مرا به من بازگو کنید! ما پیرو علی هستیم؟ حکومت ما اسلامی است؟ نه ولایت فقیه معصوم است و نه کسی از ایشان انتظار دارد که ایشان اشتباه نکند. هر چه باشد ایشان نیز انسان است و انسان جایزالخطا است! پس یاد بگیریم که :هر انسانی نه دوست ماست و نه دشمن ما بلکه معلم ماست! پس زندانی کردن کسی در خانه اش به علت گفتن عقیده واضحترین جنگ با آزادی و جمهوریت است چه بسا که آن فرد مرجع تقلید نیز باشد
4- از کجا می دانید این نظام و این حکومت مورد نظر امام خمینی بوده است؟ شاید اگر خود امام زنده بود با این نظام به مخالفت بر میخواست. آرمان امام و این نظام را با هم اشتباه نگیرید. آری اگر امام بود و در این زمان چنین میگفت شاید ولی همان طور که گفتم انسان مطیع زمان است و سخنان و اعمالش در چارچوب زمان معنی میشود
5- هر انسان کاری را انجام میدهد که اعتقاد به درست بودن آن داشته باشد ودر هر زمان امکان اشتباه برای انسان وجود دارد. از شما خواهش می کنم به سخنرانیهای امام رجوع کنید و این سخن را تا عمیقترین حد احساس کنید که من از همه مردم معذرت می خواهم در همین جریان بنی صدر امام مگر نفرمود من اشتباه کردم؟ اشتباه کردن عیب نیست اشتباه را نادیده گرفتن عیب است. امام در جریان بنی صدر مقصر نبود و حتی اشتباه هم نکرد مقصر اصلی مردم بودند چرا که آنها به بنی صدر رای داده بودند نه امام! ولی مردم در نزد پدر پیرشان بیش از اینها ارزش دارند و این موضوع در همه رفتار و گفتار و کردار امام به گوش میرسد. مگر همین امام نبود که فرمودند: اگر این ملت بگویند که من هم نباشم نخواهم بود! یا اینکه در جریان بنی صدرفرمودند: حالا که مردم می خواهند من حرفی ندارم! ویا حتی در قبول آتش بس نفرمودند: این قطعنامه مانند جام زهری بود که به پدر پیرتان نوشاندند!
در پایان از شما خواهش میکنم کمی بیشتر روی موضوع فکر کنید و اگر سخنی دارید حتما به من بگوئید.

:: منم واسه خودم آدمیم!!!!!!
:: هر كي هر نظري داره بنويسه!

۱۳۸۱/۰۴/۲۰

باسلام
به نام حضرت حق که:
تو خانقاه و خرابات در میانه مبین خدا گواست که هر جا که هست با اویم
با تشکر فراوان از مهدی و محمود عزیزم از امروز به جمع وبلاگ نویس های با معرفت پیوستم تا حرف های دلم را برایتان بنویسم.گرچه
نوای چنگ عطوفت به دست چنگی مست به انتظار یک ترنم اغراق شسته مانده هنوز
من محمد هستم مخلص همه ی عاشقان درجه یک!!!! و همه ی بر و بچه های عاشقانه. دور از جون همه تون پای نا قابل ما شکسته و کمی درد می کند به امید خدا روز های بعد بیشتر می نویسم.
مخلص شما محمد حسین پور
با عرض سلام
ديروز يه كتاب از محمد گرفتم تا صبحي چند صفحه از اونو خوندم گفتم حالا كه من دارم مي خونم چرا شما نخونين تصميم گر فتم هر روز يه كم ازشو بنويسم تا شما هم كيف كنيد.
اين كتاب تا حالا خيلي در من اثر گذاشت فكر كنم خيلي توپ باشه.

پيامبر

اثر جبران خلیل جبران

ترجمه نجف دريا بندري

قسمت اول

المصطفي آن برگزيده در دانه كه سپيده دم روز گار خود بود 12 سال در شهر ارفالس در انتظار كشتي اش مانده بود تا برگردد و او را به جزيره زادگاهش بازگرداند.
در سال دوازدهم در روز هفتم ايلول موسم درو از تپه بيرون باروي شهر بالا رفت و به سوي دريا نگريست وديد كشتي اش از ميان مه فرا مي آيد.
آنگاه دروازه هاي دلش باز شدند و شادي اش در فراز دريا به پرواز درآمد.چشمانش را بست و در سكوت هاي روحش سپاس را به جا آورد.
اما چون از فراز تپه فرود آمد اندوهي او را فرا گرفت و دردل خود انديشيد:
چه گونه آسوده خاطر و خرسند از اينجا بروم ؟ نه
بي زخمي در روح ازين ديار نخواهم رفت.
چه روزهاي درازي در ميان اين ديوارها درد كشيدم و چه شبهاي درازي كه تنها به سر برده ام كيست كه بي اندوه از تنهايي و درد خود جدا شود؟
بسيارند پاره هاي روح كه در اين كوچه ها پركنده ام و بسيارند كودكان خواهش من كه برهنه در تپه ها مي گردندو من نمي توانم سبك بار و بي درد ايشان را به جا بگذارم.
اين جامه اي نيست كه من امروز از تن بيرون كنم اين پوستي ست كه بايد به دست خود بشكافم
و نيز اين انديشه اي نيست كه پشت سر بگذارم اين دلي ست كه با گرسنگي و تشنگي نرم گشته است.
اما بيش از اين نمي توانم بمانم.
دريا كه همه چيز را به خود مي خواند مرا نيز به خود مي خواند بايد به كشتي بنشينم.
زيرا گر چه ساعت هاي شب شب سوزانند ماندن همان است و يخ بستن و بلورين شدن و در قيد قالب گرفتار آمدن همان.
كاشكي مي توانستم هر چه را اينجا با خود ببرم اما چگونه؟
صدا نمي تواند زبان و لب هايي را كه به او پر داده اند با خود ببرد بايد تنها در پي اثير برود.
عقاب هم تنها و بي لانه اش به سوي خورشيد پرواز مي كند.
چون به دامان تپه رسيد باز به سوي دريا برگشت و كشتي اش را ديد كه به بندرگاه نزديك مي شدو دريا نوردان سرزمين خود راديد كه بر عرشه كشتي ايستاده بودند.
روحش به انها فرياد كشيد:
اي فرزندان مدركهنسال مناي سواران بر موج ها.
چه بسيار كه در روياهاي من كشتي رانده ايد . اكنون در بيداري فرا مي آييد كه روياي ژرف تر من است.
من ازبراي رفتن آمتده ام و بادبان اشتياقم
در انتظار باد است.

پايان قسمت اول

۱۳۸۱/۰۴/۱۸

اینم از وبلاگ عاشقانه 2 وبلاگ یکی از دوستامه که به پیشنهاد من اسمش رو عاشقانه2 گذاشت
با سلام
بازحمات فراوان مهدي و پشتكار بنده بالاخره به اين مهم رسيديم كه يك فارسي ساز توپ نصب كنيم و توانستيم فارسي تايپ كنيم ومهمترين حرفي كه الان مي تونم بگويم اين است كه دارم از خوشحالي بال در مي آرم خب خوشحالي هم داره آخه انگليسي نوشتن حالگيريه خب لپ كلام
امروز من بعنوان ايراني كه مي تونم فكر كنم و انتقاد كنم و بنويسم و هزاركار ديگر كه خودم از انها غافلم پس هستم پس وجود دارم و هستم و خواهم ماند.
اين حرفا رو نمي دونم چرا تايپ كردم ولي ميدونم كه جو منو گرفته و از حال خودم خارج شده ام ولي نه مست.
اين حرفا رو خيلي جدي نگيرين چون بقيه شو يادم رفت.
به يك انديشمند زندگي دو روزه يه روز پنج شنبه ويه روز جمعه كه اولي براي ادارات تعطيله و دومي براي همه.
اين قافله عمر عجب مي گذرد درياب دمي كه باطرب مي گذرد مي خوام از روزهاي ديگه متن هايي بنويسم كه حال كنيد!!!
بي حالترين با حال
Hi
I'm very happy because I can write anything and I'm very sad because I can't write farsi but I like to say you
I'm Mahmood ,Mahdi's friend .
writting about anything is very interesting for me when I find a English sentence I'm really happy
because my English is'nt very good .
I need a (FARSI SAZ) , please help me(mahdi faghad in jomle ro to bekhoon)
Hi

۱۳۸۱/۰۴/۱۳

سلام
گوشه هایی از سخنرانیهای دکتر شریعتی رو اینجا گذاشتم می تونید داون لودشون کنید.

۱۳۸۱/۰۴/۱۲

روز پنجم باز سرِ گوسفند از يک راز ديگر زندگی شهريار کوچولو سر در آوردم. مثل چيزی که مدت‌ه‌ا تو دلش به‌اش فکر کرده باشد يک‌هو بی مقدمه از من پرسيد:
-گوسفندی که بُتّه ها را بخورد گل ها را هم می‌خورد؟
-گوسفند هرچه گيرش بيايد می‌خورد.
-حتا گل‌هايی را هم که خار دارند؟
-آره، حتا گل‌هايی را هم که خار دارند.
-پس خارها فايده‌شان چيست؟

من چه می‌دانستم؟ يکی از آن: سخت گرفتار باز کردن يک مهره‌ی سفتِ موتور بودم. از اين که يواش يواش بو می‌بردم خرابیِ کار به آن سادگی‌ها هم که خيال می‌کردم نيست برج زهرمار شده‌بودم و ذخيره‌ی آبم هم که داشت ته می‌کشيد بيش‌تر به وحشتم می‌انداخت.
-پس خارها فايده‌شان چسيت؟

شهريار کوچولو وقتی سوالی را می‌کشيد وسط ديگر به اين مفتی‌ها دست بر نمی‌داشت. مهره پاک کلافه‌ام کرده بود. همين جور سرسری پراندم که:
-خارها به درد هيچ کوفتی نمی‌خورند. آن‌ها فقط نشانه‌ی بدجنسی گل‌ها هستند.
-دِ!
و پس از لحظه‌يی سکوت با يک جور کينه درآمد که:
-حرفت را باور نمی‌کنم! گل‌ها ضعيفند. بی شيله‌پيله‌اند. سعی می‌کنند يک جوری تهِ دل خودشان را قرص کنند. اين است که خيال می‌کنند با آن خارها چيزِ ترسناکِ وحشت‌آوری می‌شوند...

لام تا کام به‌اش جواب ندادم. در آن لحظه داشتم تو دلم می‌گفتم: «اگر اين مهره‌ی لعنتی همين جور بخواهد لج کند با يک ضربه‌ی چکش حسابش را می‌رسم.» اما شهريار کوچولو دوباره افکارم را به هم ريخت:
-تو فکر می‌کنی گل‌ها...
من باز همان جور بی‌توجه گفتم:
-ای داد بيداد! ای داد بيداد! نه، من هيچ کوفتی فکر نمی‌کنم! آخر من گرفتار هزار مساله‌ی مهم‌تر از آنم!
هاج و واج نگاهم کرد و گفت:
-مساله‌ی مهم!

مرا می‌ديد که چکش به دست با دست و بالِ سياه روی چيزی که خيلی هم به نظرش زشت می‌آمد خم شده‌ام.
-مثل آدم بزرگ‌ها حرف می‌زنی!
از شنيدنِ اين حرف خجل شدم اما او همين جور بی‌رحمانه می‌گفت:
-تو همه چيز را به هم می‌ريزی... همه چيز را قاتی می‌کنی!
حسابی از کوره در رفته‌بود.

موهای طلايی طلائيش تو باد می‌جنبيد.
-اخترکی را سراغ دارم که يک آقا سرخ روئه توش زندگی می‌کند. او هيچ وقت يک گل را بو نکرده، هيچ وقت يک ستاره‌را تماشا نکرده هيچ وقت کسی را دوست نداشته هيچ وقت جز جمع زدن عددها کاری نکرده. او هم مثل تو صبح تا شب کارش همين است که بگويد: «من يک آدم مهمم! يک آدم مهمم!» اين را بگويد و از غرور به خودش باد کند. اما خيال کرده: او آدم نيست، يک قارچ است!
-يک چی؟
-يک قارچ!
حالا ديگر رنگش از فرط خشم مثل گچ سفيد شده‌بود:
-کرورها سال است که گل‌ها خار می‌سازند و با وجود اين کرورها سال است که برّه‌ها گل‌ها را می‌خورند. آن وقت هيچ مهم نيست آدم بداند پس چرا گل‌ها واسه ساختنِ خارهايی که هيچ وقتِ خدا به هيچ دردی نمی‌خورند اين قدر به خودشان زحمت می‌دهند؟ جنگ ميان برّه‌ها و گل‌ها هيچ مهم نيست؟ اين موضوع از آن جمع زدن‌های آقا سرخ‌روئه‌یِ شکم‌گنده مهم‌تر و جدی‌تر نيست؟ اگر من گلی را بشناسم که تو همه‌ی دنيا تک است و جز رو اخترک خودم هيچ جای ديگر پيدا نميشه و ممکن است يک روز صبح يک برّه کوچولو، مفت و مسلم، بی اين که بفهمد چه‌کار دارد می‌کند به يک ضرب پاک از ميان ببردش چی؟ يعنی اين هم هيچ اهميتی ندارد؟ اگر کسی گلی را دوست داشته باشد که تو کرورها و کرورها ستاره فقط يک دانه ازش هست واسه احساس وشبختی همين قدر بس است که نگاهی به آن همه ستاره بيندازد و با خودش بگويد: «گل من يک جايی ميان آن ستاره‌هاست»، اما اگر برّه گل را بخورد برايش مثل اين است که يکهو تمام آن ستاره‌ها پِتّی کنند و خاموش بشوند. يعنی اين هم هيچ اهميتی ندارد؟
ديگر نتوانست چيزی بگويد و ناگهان هِق هِق کنان زد زير گريه.

حالا ديگر شب شده‌بود. اسباب و ابزارم را کنار انداخته‌بودم. ديگر چکش و مهره و تشنگی و مرگ به نظرم مضحک می‌آمد. رو ستاره‌ای، رو سياره‌ای، رو سياره‌ی من، زمين، شهريارِ کوچولويی بود که احتياج به دلداری داشت! به آغوشش گرفتم مثل گهواره تابش دادم به‌اش گفتم: «گلی که تو دوست داری تو خطر نيست. خودم واسه گوسفندت يک پوزه‌بند می‌کشم... خودم واسه گفت يک تجير می‌کشم... خودم...» بيش از اين نمی‌دانستم چه بگويم. خودم را سخت چُلمَن و بی دست و پا حس می‌کردم. نمی‌دانستم چه‌طور بايد خودم را به‌اش برسانم يا به‌اش بپيوندم...p چه ديار اسرارآميزی است ديار اشک!

شازده کوچولو اثر آنتوان دو سن‌تگزوپه‌ری، برگردان احمد شاملو



۱۳۸۱/۰۴/۱۰

سلام
دیشب یه اتفاقی برام افتاد که واقعا باعث شد یه چیزایی رو عملا تجربه کنم و بفهمم! دیشب میخواستم یکی از این آتاری های قدیمی رو به تلویزیون وصل کنم تا یادی از بچگی کرده باشم! ولی جاتون خالی زمانی آتاری رو به برق زدم و فیش رو به تلویزیون وصل کردم درست تصویر نمی داد و خیلی برفک داشت در همین حین نگاه من به یه سیم افتاد که دو سرش روکش نداره. من فکر کردم این سیمه چیه؟ اومدم برش دارم ولی تا دستم بهش خورد چنان جرقه ای زد که همه خونه بدو بدو اومدن توی اتاق. اگه گفتین چی شده بود؟ خوب این سیم به یه دو شاخه وصل بود که سر دیگش هم رو کش نداشت و همراه وسایل اون آتاریه بود. قبل از این که من بخوام آتاری رو وصل کنم بچه هایی که میخواستن با آتاری بازی کنن اون سیم رو به برق زده بودن و سر دیگش رو هم وسط اتاق ول کرده بودن! حالا اینکه این بچه ها همش وسط اتاق این ورو اون ور می پریدن و من چند بار پام رو کنار این سیم گذاشته بودم بماند!
این اتفاق به چند چیز رو یادآوری کرد:
1- اینکه واقعا مرگ چقدر به آدم نزدیکه! من که این همه باحالم! کلی سرزنده ام! اصلا امید کل خانواده ام! ( آره جون خودم ) نزدیک بود بمیرم! اِ اِ اِ
2- واقعا اگه مردن قسمت یکی نباشه نمی میره حتی اگه توی بدترین شرایط باشه!
3- انسان خیلی جونش رو دوست داره، خیلی!

:: حالا بعد از اونهمه چرت و پرت یه حدیث بنویسم؟ این حدیث رو امام صادق(ع) نقل کردن، که خود امام صادق (ع) اون رو از پدرشون و پدرشون اونو از پدر خودشون و.... تا برسه به امام علی (ع) که امام علی (ع) هم فرمودن که این حدیث رو عیسی بن مریم نقل کرده است. این حدیث اینه: « خوشا به حال کسی که 5 چیز داشته باشه:
1- سکوتش تفکر باشه ( یعنی وقتی که ساکته و حرف نمیزنه در حال فکر کردن باشه )
2- چشمش، چشمی عبرت بین باشه! ( یعنی وقتی که به حادثه ای یا واقعه ای نگاه میکنه از اون عبرت بگیره )
3- باغ دلگشا یش خونش باشه! ( یعنی .... اینکه دیگه توضیح نداره )
4- مردم از دست زبانش در امان باشن ( یعنی اینکه اگه کسی دیدش فوری راهش رو کج نکنه بگه اوه اوه اوه الآن یه چیزی میگه آبروم میره! )
5- ( این یکی رو هر چی فکر می کنم یادم نمیاد! شرمنده )

:: اینم یه نوشته خیلی قشنگ از شهید چمران در وصف دکتر علی شریعتی:
تو ای علی حیات جاوید یافته ای، و ما مردگان متحرک آمده ایم تا از فیض وجود تو حیات یابیم. قسم به غم که تا روزی که دریای غم بر دلم موج می زند، ای علی تو در دل من زنده و جاویدی. قسم به عشق، که تا وقتیکه قلب سوزانم می جوشد و می خروشد و می سوزد، تو ای علی در قلب من حیات داری، که جاذبه آسمانی عشق را در رگهای وجودم به گردش در می آوری، و حیاتم را از عشق و فداکاری سرشار میکنی. سوگند به تنهایی، که نتیجه عظمت و عشق و یکتایی است، و زاینده لطافت و اخلاص و عرفان است که تا وقتیکه خدا تنهاست، تو ای علی در تنهایی ما وجود داری. قسم به عدل و عدالت، که تا روزی که ظلم و ستم بر دوش انسان ها سنگینی می کند تو در فریاد ستم دیدگان علیه ستمگران میغری و میخروشی.