۱۳۸۲/۱۰/۰۸

سلام
من با وجود بودن شرایط به بم نرفتم. فکر کردم توی کرمان خیلی کارهای مفید برای انجام دادن هست. روز شنبه مشغول بسته بندی کردن نان برای فرستادن به بم بودم. اونروز حدود 8 کامیون نان از فرمانداری به بم ارسال شد. شنبه شب و یکشنبه در مرکز اطلاع رسانی دانشکده علوم پزشکی کرمان مشغول وارد کردن اسامی جدید و جواب دادن به تلفن ها بودم. عزیزانی که میخوان از وضع آشنایان خود مطلع بشن به این آدرس برن:
http://bam.kmu.ac.ir
تا نیمه شب گذشته بیشترین کمکهای خارجی از طرف آمریکا بوده با 11فروند هواپیما و بعد از اون عربستان. زلزله زدگان در بهترین شرایط ممکن به سر میبرن. هدایای رسیده به حدی زیاده که قابل تصور نیست. به زلزله زدگان مستقر در بم حتی بیشتر از نیازشون کنسرو و پتو و غیره داده میشه. شنبه شب به همه عزیزانی که در بم هستن برای اولین بارغذای گرم در ظروف یکبار مصرف داده شد. همشهریان کرمانی غذای بیماران رو تامین میکنن. مثلا یکی از مواردی که خودم به چشم دیدم عزیزی بود که ظهر و شب شنبه و ظهر یکشنبه هر نوبت به هزار نفر غذا داد. نیروهای خارجی گهگاه در کرمان دیده میشن. بزرگترین مشکل فعلی پیدا کردن و دفن مردگان هست. روز یکشنبه بم از بوی تعفن مردگان پر بود. مجروحانی که چند روز زیر آوار موندن به بیمارستانهای مختلف منتقل شدن. جمعه شب اکثر مدرسه های کرمان و مصلای کرمان مملو از آسیب دیدگان بود ولی حالا همه رو منتقل کردن. هر کسی که آشنایی در بم داشته رفته و جنازه اونو یا همونجا دفن کرده و یا برده به شهر دلخواهش. توی کرمان چیزی که واقعا نایابه گورکن و غسال هست. در بم که اصلا این حرفا نیست. مردگانی که آشنایی ندارن توسط نیروهای امدادی دفن میشن. بوسیله یک بیل مکانیکی کانالی کنده میشه بعد جنازه ها رو 3تا 3تا کنار هم میذارن و لودر هم روشون خاک میریزه. از همه اونایی که دفن میشن فیلم و عکس گرفته میشه تا در آینده شناسایی بشن. 2 تا شایعه در کرمان پیچیده. یکیش مبتلا شدن مجروحان به بیماریهایی مثل کزاز و مننژیت هستش که میگن هیچکس به اونها نزدیک نشه و دومیش شایعه زلزله ای در کرمان! که قرار بود شب گذشته یعنی یکشنبه شب بیاد و باعث شد که همه مردم شب رو بیرون از خونه بگذرونن. هم اکنون آیت الله خامنه ای وارد بم شده. عزیزان بهتون بگم که دیگه مردم بم به هیچ چیزی احتیاج ندارن. حتی نه به پزشک متخصص. استاد ایرج بسطامی دیروز در بم دفن شد. در ضمن در مورد اون کسائی که تحت تاثیر تبلیغات صدا و سیما فکر میکنن هیچکس به روستاها برای کمک نرفته باید بگم که همه خرابی در شهر بم بوده و حتی در بروات که کشته هم داده خرابی در مقابل بم اصلا وجود نداره. غیر از 2 یا 3تا از روستاهای اطراف بم دیگه هیچ روستایی مشکلی نداشته. عزیزان اگه فیلم هوایی که از تلویزیون پخش شد دیده باشین توی اون فیلم خیلی از خونه ها سالم معلوم میشد. باید بگم از اون خونه ها غیز از سقف چیزی نمونده و حتی مردم جرئت نمیکنن از ده متری اونها رد بشن. در کل بم بازم میگم در کل شهر بم فقط یک اتاق قابل سکونت قرار داره که اونهم پاسگاه نظامی بوده و وزیران و همراهانشون در ارگ جدید بم تقریبا در بیست کیلومتری شهر بم مستقر هستن. باید بگم که فردا برای اولین بار در ایران هیئت دولت در شهر کرمان تشکیل جلسه میده. در پایان بگم باید از همه عزیزانی که در دانشکده علوم پزشکی برای نوشتن برنامه کامپوتری آمار زلزله زدگان شبانه روزی کار کردن تشکر کنم. واقعا کار جالب و بدرد بخوریه.
پینوشت:
باید به اون عزیزانی که زنگ میزنن به ستاد بحران یا به مرکز اطلاع رسانی دانشکده و مزاحم میشن بگم آدمای باشعور شما اگه یکی از هزاران تلفنی که به اونجا میشه رو می شنیدین مطمئن باشین که دیگه هیچ تلفنی رو توی عمرتون جواب نمیدادین

۱۳۸۲/۱۰/۰۶

سلام
فاجعه خیلی بزرگه. صدا و سیما داره همه چیزو برعکس نشون میده. نمیدونم واسه یه چی؟ ولی تعداد کشته های پیدا شده بیشتر از بیست هزار نفره و پیش بینی میشه به چهل هزار نفر هم برسه. از اون طرف بر خلاف گزارشات تلویزیونی کمک مردم عالیه و همه مسئولان استان از صبح دیروز به بم رفتن. تا نیمه شب گذشته 65 هزار نان به وسیله پنج کامیون توسط فرمنداری کرمان به بم فرستاده شده. به علت تجربه قبلی نیروهای انتظامی در گلباف اینبار از لحاظ امنیتی مشکلات زیادی نداریم. از همون صبح واقعه نیروهای قرارگاه مرصاد در بم مستقر شدن و عبور و مرور رو کنترل میکنن. همه مردم در کرمان بسیج شدن. مصلای کرمان و مسجدها و تکایا مملو از مجروح. مردم با ماشینای شخصی پتو و وسایل مورد نیاز رو به بم میبرن تا به نیروهای امدادی کمک کنن. سرمای دیشب در بم -5 درجه بود. مردم برای نگهداری مجروهین و همراهان آنها در خانه ها اعلام آمادگی کردن. توی شهر تقریبا هیچ نون باگت و لواش ، و بطریهای آبمعدنی پیدا نمیشه. همه توسط مردم برای کمک به مردم بم خریداری شده. خانم ها توی خونه ها غذا درست میکنن و به آسیب دیدگان میدن. لیست اسامی کشته شدگان که پشت درهای ورودی بیمارستانهاست مرتب عوض میشه و بیشتر میشه. توی بیمارستانها برای راه رفتن جا نیست. یک متخصص داخلی میگه: "ما اینجا هیچ کاری نمیتونیم بکنیم غیر از اینکه مرده ها رو از روی تخت بر داریم و مجروح دیگه ای بذاریم تا اونم بمیره. " این مشکل به خاطر کمبود امکانات یا متخصص نیست بلکه90 درصد مصدومین که در کرمان بستری هستن شرایط وخیمی دارن. اکثرا به خاطر ضربه و صدمه های جدی دستگاههای داخلی حتی در بهترین شرایط پزشکی هم میمیرن. شهرستان بم با حدود 200 هزار نفر جمعیت با خاک یکسان شده. مشکل اصلی اینجاست که خیلی ازمردم در روستاهای دور افتاده زندگی میکنن که حتی هیچ کس محل اون روستاها رو به طور کامل نمیدونه. روستاهایی با 2 یا 3 خانوار جمعیت که زیر کپر زندگی میکنن. این شهرستان باهمه شهرتش خیلی فقیره. وضعیت روحی شهر واقعا خرابه. پدرها با دستهای خود فرزندانشان را دفن میکنند و چه غریبانه میگریند. خبرنگارها آنچه را که میخواهند میبینن!! یکی از آشنایان که همه اقوامش در بم هستن بعد از شنیدن خبر از اولین مسئولان مستقر در بم بوده امروز ساعت 5 صبح تماس گرفت وقتی از بستگانش پرسیدم بغضش ترکید و گفت: برادرم و 2تا بچه هاش. زن اون یکی برادرم و 3تا از بچه هاش . عموم و 7 تا بچش و زن عموی دیگم خواهرم و .... خلاصه انقدر گفت که من وقتی گوشی تلفن رو گذاشتم هیچ کدوم یاد م نیومد و فکر کردم با همه مردم بم قوم و خویشه!! بسیاری از بچه ها بی سرپرست شدن و خیلی از مادرها در پیری همه فرزندان را یکجا از دست دادن. تلویزیون ایران فقط به فکر تحریک احساسات مردمه و بجای اینکه مردم رو آروم کنه داره داغ دلشون رو تازه میکنه. اکثر مهمانخانه ها از همراهان آسیب دیدگان به صورت رایگان پذیرایی میکنن. مردم ماهان (یکی از شهرهایی که در جاده بم کرمان قرار داره) نزدیک 500 هزار تومان بنزین به ماشین های شخصی توی راه که مجروحان رو می آوردن دادن. به اینصورت که این ماشین ها به علت عجله ای که داشتن نمیتونستن توی صف پمپهای بنزین وایسن و مردم با گالنهای 20 لیتری بنزین رو توی باک این ماشینها خالی میکردن. عزیزان کرمانی میتونن با همراه داشتن بیل و کلنگ و غذای 2 روز به هلال احمر کرمان برن تا به محل اعزام شن. سگهای زنده یاب سوئیسی و کیسه های حمل جنازه به محل ارسال شده. سردخونه های کرمان پر شده و ناچار از سرد خونه های صنعتی برای نگه داری مردگان استفاده میشه. خیلی از جنازه ها قابل شناسایی نیستن. فرمانداری کرمان از ظهر دیروز شروع به جمع آوری کمکهای غیر نقدی و ارسال آنها به محل کرده. کمکهای کشورهای خارجی نشونه سیاست خارجی عالی دولت خاتمیه. من به هر دری میزنن که به بم برم. فعلا خدانگهدار

۱۳۸۲/۱۰/۰۵

دیشب زود خوابیدم. حوالی ساعت 11 بود. آخه امروز کنکور آزمایشی داشتم. داشتم خواب بچگیا رو میدیدم. وقتی که لی لی بازی میکردیم و می خندیدیم. اونوقتا که غصه هیچ چیزی رو نمی خوردیم. توی خواب داشتیم دنبال هم می کردیم که یهو احساس کردم دارم تکون می خورم. با وحشت از خواب بیدار شدم. دیدم پرده ها اینور اونور می شن. اولش فکر کردم مثل همیشه خوابای قشنگ بچگی هام آخرش به کابوس ختم شده ولی نه بیدار بودم. خوشحال شدم ولی هنوز ترس توی وجودم بود. هنوز همه چیز می لرزید فکر کردم سر گیجه دارم ولی نه فرق میکرد. ترسم صد برابر شد زلزله بود زلزله. زمین لرزه حدود 30 یا 40 ثانیه طول کشید و همه این افکار درهمین مدت از ذهنم گذشت. وقتی از جام بلند شدم دیگه زمین نمی لرزید. با اینکه هوا سرد بود من گرمم شده بود. ساعت رو نگاه کردم دقیقا پنج و نیم صبح رو نشون میداد.توی خونه همه بیدار شده بودن. یه ربع ساعتی نشستیم تا دلهرمون بریزه. بعدشم نماز صبح رو خوندم و رفتم بخوابم ولی خوابم نمیومد! هنوز ترس توی وجودم بود. متعجب بودم از اینکه چطور بیدار شدم؟ من اگه بمبم می ترکوندن از جام تکون نمیخوردم. چه برشه به یه لرزشه کوچیک. خلاصه هرچی جون کندم یه کم بخوابم تا سر جلسه کنکور خوابم نبره نشد. صدای آقاجونم(من پدرم رو با این اسم صدا میکنم) رو میشنیدم که با موبایلش همهش به این و اون زنگ میزد تا خبر بگیره که این زلزله جایی رو خراب نکرده باشه. اول به بخشدار گلباف زنگ زد آخه اونجا به زلزله خیزی معروفه ولی اینبار اونجا خبری نبود!! من که اصلا باورم نمیشد جایی خرابی بار اومده باشه و اونو یه زمین لرزه کوچولو میدونستم. ولی دلهره آقاجون بیخودی نبود بعد از چند تا تماس ساعت شش بود که فهمیدیم نزدیکای بم مرکز زلزله بوده و هرچی به موبایل فرماندارش تماس گرفتیم اشغال بود و بعدش معلوم شد که همه خطوط تلفن و موبایل بم فطع شدن. من اصلا فکرشو نمی کردم که خیلی جدی باشه.ساعت هفت و نیم صبحانه میخوردم. آقاجون اینا قرار بود برن خونه پدربزرگم که 100 کیلومتری کرمانه (رفسنجان) منم چون تا ظهر گیر کنکور آزمایشی بودم گفتم نمیام. آماده شدم و رفتم واسه کنکور. تا ساعت دوازده و نیم درگیرکنکور بودم. وقتی از حوزه امتحانی اومدم بیرون دیدم شهر چقدر آشفته است. وقتی شلوغی جلوی بیمارستان باهنر که سر راهم بود رو دیدم فهمیدم اتفاقی افتاده. به خونه که رسیدم دیدم آقاجون اینا خونه هستن. وقتی رفتم تو داداش کوچیکه خبرارو داد و گفت بم داغون شده. رنگم رفت. آقاجون رفته بود به مرکز ستاد حوادث غیر مترقبه. نشستم پای اخبار. آشناهای دور و نزدیک زنگ میزدن تا از احوال اقوامشون که توی بم بودن با خبر بشن. من یه دم با آقاجون در ارتباط بودم. وقتی به هرکی زنگ میزد میگفتم هیچ راه ارتباطی نیست طرف پشت تلفن وا میرفت منم بغضم میترکید. هنوز ارتباط تلفن و موبایل قطع بود. ساعت 7 صبح توسط بی سیم یکی از مراکز نظامی بم (که البته اونم ویران شده بود) با کرمان تماس گرفته بودن و گفته بودن که اوضاع خیلی وخیمه. الآن هم به وسیله موبایل ماهواره ای با بم در ارتباط بودن. الآن که ساعت 7 عصر خوب میفهمم چه خبره. آقاجون هنوز نیومده وبه فکر جور کردن پتو و غذا واسه اعزامه. حالا خوب میفهمم که بیدار شدن من از لرزش زمین نبود. آره من از صدای همه اونایی که داشتن خواب بچگیاشونو میدین بیدار شدم. همه اونایی که خواب بچگیاشون آخرین خوابیه که دیدن. همه اونایی که حدود 12 ساعت پیش بودن و الآن نیستن. همه اونایی که از تلخی این شب تا مدتها دیگه خواب نمیبینن. بعد از حرف اون پیرمرد توی تلویزیون شبکه کرمان می فهمم. همونی که با صورت زخمی روی زمین خوابیده بودو گریه نمیکرد(آخه گریه کردن بیفایده بود.از بس گریه کرده بود اینو فهمیده بود)و میگفت من از مردم هیچ انتظاری ندارم غیر از اینکه جنازه عزیزامو از زیر آوار در بیارن.حالا میفهمم که بنای 2500 ساله ارگ بم به خاطر لرزش زمین نریخت. نه ، اون از این چیزا زیاد تحمل کرده و خم به ابرو نیوورده ، بیدی نیست که با این بادا بلرزه. اگه ریخته فقط از غصه است. مدتهاست که چشمه اشکش خشک شده و دیگه نمیتونه با گریه خودشو آروم کنه. دیگه تحمل از دست دادن عزیزاشو نداره ، دیگه نمیتونه.می لرزه و خراب میشه . درسته خیلی بزرگه ، خیلی عظمت داره ، بزرگترین بنای خشتی دنیاست ولی پدربزرگ هم هست. پدربزرگ مهربون همه خونه های خشت و گلی دنیاست. بچه های عزیزشو نزدیک خودش نگه داشته بود. ولی حالا همه رو یهو از دست داده. کوهم که باشه آب میشه چه برسه به یه بنای خشتی؟ الآنه که میفهمم اون نمرد، ارگ بم رو میگم، همون پدر بزرگه همه خونه های واقعی ساخته شده از خشت و گل، همون خونه هایی که هرچقدر هم که فقر توشون باشه صفا وصمیمیت توشون بیشتره ، آره ارگ بم نمرد بلکه خودکشی کرد. آره خودکشی کرد که غم انگیزترین غروب عمرشو نبینه!!

پی نوشت:

اگه آشفته است ببخشید آخه خودم آشفتم قاطی کردم.

اینجاکه شباخیلی سرده، بم که سردتره ، بیچاره مردم.

۱۳۸۲/۰۹/۲۱

در اندوه غرق نشو ، بلكه نظاره گر آن باش و از آن لذت ببر، زيرا اندوه زيبايي هاي خاص خود را دارد . وقتي كه آدم شاد است، هيچ گاه مانند زماني كه غمگين است، عميق نيست . شادي مانند موج درياست كه بر روي سطح آب روان است . در حالي كه اندوه، عميق همچون اقيانوس است . اندوه يكي از قطبهاي زندگي است.
اگر غمگين هستي، شروغ كن به آواز خواندن، دعا كردن، رقصيدن؛ هر كاري كه مي تواني بكن و خواهي ديد كه به تدريج عنصر پست به عنصر برتر، يعني طلا تبديل ميشود . هنگامي كه رمز و كليد اين كار را بيابي، زندگي بكلي دگرگون خواهد شد و هيچ گاه مانند سابق نخواهد بود. با اين كليد ميتواني هر دري را بگشايي. و اين شاه كليد چيزي جز ((جشن)) نيست . اگر اندوه خود را به جشن تبديل كني، آنگاه خواهي توانست از مرگ خود نيز حياتي دوباره بيافريني. پس تا وقت هست‌ ): اين هنر را فرا بگير.

نگذار قبل از اين كه هنر تبديل عنصر پست به عنصر برتر را فرا نگرفته ايي ، مرگ تو را بربايد): اگر بتواني ماهيت اندوه را تغيير بدهي ماهيت مرگ هم تغيير خواهي داد (:

اگر بتواني بي قيد و شرط جشن بگيريو پايكوبي كني، هنگامي كه مرگ به سراغت بيايد ميتواني بخندي، جشن بگيري وبا شادي از دنيا بروي. هنگامي كه با جشن و شادي بروي ، مرگ نمي تواند تو را بكشد برعكس اين تو هستي كه مرگ را كشته اي . اين كار را شروع كن، امتحانش كن. چيزي براي باختن وجود ندارد. ولي بعضي مردم با اينكه مي دانند چيزي براي از دست دادنوجود ندارد، حتي زحمت امتحان كردن را به خود نمي دهند. واقعا چه چيزي براي از دست دادن وجود دارد ؟؟

۱۳۸۲/۰۹/۱۹

In the name of God
today I think about LOVE!
what's love ?and who fell in love?
love is only for rich people ?or everyone can fell in love?
love is the best gift from God!really!
Is love only with 2 people or someone can loves everyone?
these questions aren't enough !
We must say why I love he/she?
it's better ,no?
I don't know why I love someone and hate another I really haven't a good reason about this!!
Why?
say me

۱۳۸۲/۰۹/۱۸

The name of God
Every thing is right?
Do you know what's the big question in the world?
Who Am I?
this is really a hard question can you answer this?
I read some books and everybody say something different because eveybody think different!
When we can know ourselves then we go to be a perfect person.
Art & scince are really help us ,we should start to learn they are.
o o I really need your ideas,please say me in WAITING FOR COMMENTS .

۱۳۸۲/۰۹/۱۷

In the name of Allah
Today ,we work to earn money and we will sick so we earn money to get health!
and It's our life !
We can't change our life until change our selves.
We can't change our country until change our selves.
We can't change our personality until change our selves.
We haven't very time we must start now.

۱۳۸۲/۰۹/۱۵

Hi
we are 2 friend from Iran and write about everything we decide to type English to you can know what we say.
I like to say you something
we are in Iran
maybe you think Iran is a bad country but I say you why some countries say that.
because Iranian doesn't like somebody else lead them.
They like life for theirselve not for USA or some big countries.
We can provide and produce something we need.
and They can't see this development !
what you say?
We aren't people who someone can lead us.

۱۳۸۲/۰۹/۱۰

سلام
این کتاب اروپاییها اثر هنری جیمز هم یه شاهکاره ها یه تیکشو داشته باشین:
منظره گورستانی باریک و دراز در دل شهری شلوغ و بی اعتنا، آن هم از پنجره ی مسافرخانه ای دلگیر و خفه هرگز الهام بخش تخیلات شاد و زنده نیست. و آنگاه که برفی تر و سنگین به سنگ قبرهای فرسوده و سایبان های غمبارطراوتی بی رمق بخشیده باشد، منظره چندان بهتر نمی شود. حال اگر در این هنگام که هوا از این بارش ریز یخزده سنگین است تقویم نشان بدهد که شش هفته از فصل فرخنده بهار می گذرد ، باید اذعان کرد که همه اسباب ملال فراهم است. این احساس زنی بود که بیش از سی سال قبل در 12 ماه مه روزی در کنار پنجره بهترین هتل!شهر باستانی بوستون ایستاده بود و به بیرون نگاه میکرد.

کتاب خیلی قشنگیه یهنی یه جوریه که کمتر کتابی اینجوریه!! شخصیت های داستان خوب طراحی و تصویر شدن جوری که میتونه تصمیمات و نظراتشون رو پیش بینی کنی و حدس بزنی کاملا چند بعدی بودن اخلاقیات توش محسوسه و تفاوتهای فرهنگی آمریکای 1850 با اروپای همون زمان. خیلی باحاله و جالب اینه که در اون زمان اروپاییها از نظر امریکاییها افراد هرزه و بی اعتقادی بودن!!! اینه دیگه
:)>-

۱۳۸۲/۰۹/۰۹

یا حق
خب امروز را با نام هستی بخش یکتا شروع می کنیم
راستی یه حرفایی بود می خواستم با خدا بگم
خدایا سلام حالت خوبه
خیلی باحالی
ما هم خیلی بی معرفتیم خودمونم می دونیم
خدایا ما همش گناه می کنیم تو هم به رومون نمیاری
دمت گرم
ولی دیگه رومون نمی شه اگه خودت نگفته بودی که رومون نمی شد سر بالا کنیم
خدایا خداییش یه کاری کن آخه بابا این چه اختیاریه به ما دادی ما که ظرفیت نداریم چرا بهمون اختیار دادی
حالا ما که آبروتو پیش همه فرشته ها بردیم
یه کاریش بکن هروقت طرف گناه می ریم یه بوقی راهنمایی یه کاریش بکن
مخلصت ولی واقعا شرمنده

۱۳۸۲/۰۹/۰۷

سلام
خوبه خوبه می بینم که محمود از ترس منم که شده داره مینویسه. اوووم به این میگن قدرت (استبداد رفاقتی؟) حالا شما قضاوت کنین:
این بلبشوی عید فطرو دنگ و فنگاش، دیر خوابیدن دو شب گذشته به خاطر خوندن کتاب اروپاییهاکه تازه آخرش هم تموم نشد! ، بیدار شدن ساعت 6 صبح اونم روز جمعه، نخوردن صبحونه درست و حسابی به خاطر زیق(املاش درصطه؟) وقت ، 100 .کیلومتر راه رو با اضطراب از دیر رسیدن بیای اونم وفتی که همه راه رو تو چرت بوده باشی(شما تا حالا هم چرت زدین هم استرس داشته باشین؟!) ، بسته بودن دروقتی به حوزه امتحانی می رسی، التماس کردن به خدمتکار حوزه به خاطر باز کردن در، معذرتخواهی به خاطر اینکه ربع ساعت از نیم ساعت قبل از ساعت شروع امتحان گذشته! (اینم شد جمله؟) ، نشستن روی صندلی فلزی سرد ، ندونستن منابع آزمون! ، گشنگی و خواب آلودگی ، سرو صدای گنگ و بلند یه نفر از بلندگو ، صلوات به خاطر سلامتی ولایت فقیه، سروصدای دونفرکناری که دارن تقلب میکنن (اونم توی کنکور آزمایشی!) ، توزیع ویفر توت فرنگی ، بازشدن بسته بندی ویفر بعد از 10 دقیقه کلنجار رفتن ، اشک ریختن فراوون به خاطر کم بودن نور محیط، بلد نبودن 80 درصد تستها، و هزار تا چیزه دیگه رو میگن کنکور آزمایشی گزینه دو؟ آخه به چه درد میخوره؟ الکی 5/3 ساعت وقت تلف کردن نیست؟ این کار امروز من بود!!! میگم من دیوونم هی بگین نه!!!
پی نوشت:
1-اگه بدونین با یه ویفر توت فرنگی چقدر بقیه رو خندوندم! همه سالن نگام می کردن!! نمیدونم اینا کی بسته بندی میکنه؟ هرکی هست خسیسه جوری بسته بندی میکنن که هیچ کس نتونه بخورتش! آخه واسه چی اینقدر آدمو اذیت میکنن به خدا به خاطر یه ویفر اشکم در اومد!!!
2- از امروز به بعد هرکی هفته ای یه بار ننویسه از این وبلاگ حذف میشه به خاطر همین محمود میترسه

۱۳۸۲/۰۹/۰۳

سلام من از ترس مهدی می نویسم!
خب یه سری سوال؟
1-چرا ما فکر می کنیم از همه بهتریم
2-چرا فکر می کنیم از همه بیشتر حالیمون می شه؟
3-چرا در بند غریزه ایم؟
4-چرا از نیروی فکر که انسان رو از حیوان جدا کرده استفاده نمی کنیم؟
5-چرا به همه به چشم حقارت نگاه می کنیم یعنی می خوایم یکی رو کم بیاریم یا فیلمش کنیم؟
6-چرا استقلال فکری نداریم و برای دیگران زندگی می کنیم؟
7-چرا آزاد نیستیم نه آزادی که دربند نفس و هوا وهوسه آزادی فکر واندیشه؟
8-چرا به همه احترام نمی ذاریم حتی به دشمنمون ؟
9-چرا این قدر مغروریم؟
10-چرا اصلا رشد دیگران ما رو آزار می ده؟
وصدها چرای دیگه که اگه می دونستم می گفتم!

۱۳۸۲/۰۸/۲۶

به همگي تسليت ميگم
TEXT
خب ماه رمضون هم دیگه آخرشه ولی مهمه این که تو این ماه چه کردی ؟ چه قدر نزدیک شدی چه قدر دور!
ارزهخلاصه حرف التماس دعا
سلام
امروز وقتی پی ام مهدی رو دیدم زود پریدم تو وب لاگمون دیدم به به چه خوشکل شده ماشالا به مهدی با این سلیقه .
منم با این کار مهدی تصمیم گرفتم بیامو بنویسم
یا علی

۱۳۸۲/۰۸/۱۳

سلام
يه سياه قلم مخصوص شما برو بچه ها

۱۳۸۲/۰۷/۲۰

زندگاني سرگذشت در گذشت آرزوهاي من است.!

۱۳۸۲/۰۷/۱۹

سلام
ميخواستم بگم من نميدونم اين داستان رو از كي يا كجا گرفتم فقط ميدونم بهم ايميل شده و خلي دوسش دارم!!!

مرا ببوس
اثر محسن مخملباف


قسمت آخر

روايت حسن از سلول شش بند سه كميته ي مشترك ضد خرابكاري:

روزي كه مرضيه را بـه سلـول كنـار سلـول مـا آوردند، من هنوز بازجـو ييـم تمـام نشـده بـود. شلاق زيادي خـورده بـودم. و پاهايم پانسماني بود. علت لو رفتن گروه را نمي دانستم. اما كم كم متوجه شدم كه همه ي كساني را كه من مي شناختم و مرتبط با گروه بـوده اند دستگير كـرده اند. مرضيه سـاده ترين سمپات اين تشكيلات بود. من حتي از اينكه مصطفي توانسته بـود او را جذب جريانات سياسي كند، تعجب مي كردم. بخصوص با آن آشنايي مضحك خياباني. مي توانستم بفهمم كه قضيه بيشتر يك حالت عاطفي دارد. چنـد بار هم به مصطفي گفته بودم "مواظب باش" و او گفته بود "مواظبم" خيلي دلم مي خواست از مرضيه علــت دستگيـري اش را بپــرسـم. امـا وضعيـت بنـد طـوري بـود كـه نمي توانستيم از اين سلـول به آن سلـول حـرف بزنيم. حتي اگر كسي
قرآن يا آوازي را با صداي بلند مي خواند تنبيـه مي شـد. چند بار از اين طـريق اطلاعات رد و بـدل شـده بود و نگهبانها سخت مـراقـب بودند. در سلول كوچكم كه يك و نيم متر عرض و دو متر طول داشت سه زنداني ديگـر هم بـودنـد كه پاي هر سه پانسماني بود و از شكنجه ي زياد نمي توانستند روي پـايشـان راه بـروند و هر چهار نفر نشسته نشسته خود را روي زمين مي كشيديم. نگهبـانها چهـار سـاعت يك بار عوض مي شدند و هر كدام يكبار در سلول را باز مي كـردنـد تـا بـه دستشويي برويم. بعضي ها از آن سوي بند شروع مي كـردنـد، بعضي ها از اين سو. اينستكه گاهي بين دو بار دستشويـي رفتـن يك سلول هشت ساعت فاصله مي افتاد. و تقريبا همه از دلهره ي بازجو ييهايي كه پس مي داديم، دچار اسهال شده بوديم. يكي از ما كه پيـرتـر از بقيه بـود اسهـال خـوني گرفته بود، اما جـرات اينكـه در بـزنيـم و از نگهبانهاي بد اخلاق و وحشـي بخـواهيم كه يكبار فوق العاده اجازه ي دستشويي رفتن به پيرمرد را بدهنـد نداشتيم. راستش يكبار اين كار را كرديم. و هر چهار نفر وسط بند شلاق خورديم. چـون با صداي بلند در زده بوديم. مرضيه اما اين حرفهـا حاليش نبود. از همـان لحظه ي اولي كه او را به سلول انداختند و من فهميدم كتك مفصلي هم خورده است، شروع كرد از نگهبانها مصطفي را خواستن.
نگهبان اول كه زندانيان اسم او را حسن انگليسي گذاشته بودند، سـرش داد كشيـد كه "خفه شـو بلند حـرف نزن". اما مرضيه گفت "مـن مصطفي رو بايد ببينم" و او مرضيه را بيـرون كشيـد و با كشيـده و لگد به جانـش افتاد. و مرضيه از رو نـرفت و مـدام حـرف خـودش را تكرار كرد. نگهبان بعـدي او را پيـش بـازجويش برد و وقتي برگشت، نشسته خود را روي زمين مي كشيد. اما به محض اينكه به سلول برگشت با صدايي گريه دار و بلند مصطفي را صدا كـرد. هـرچه فكر كردم يك طوري به او بفهمانم كه موقعيت اينجا را درك كند، طـرحـي به نظرم نرسيد. دلم مي خواست مي شد به او بگويم نگهبانها نه عشق تـرا به
مصطفي مي فهمند و نه تصميم گيرنده ي اصلي هستند. مصطفي براي آنها يك زنداني زير بازجويي است كه هنوز اطلاعاتش تخليـه نشده و مرضيه يك زنداني ديگر. و اين دو از نظر آنها تحت هيچ شـرايطي نمي بايد با هم روبرو شوند. او حتي نمي فهميد كه دهها چـريك بسيار مهم در هميـن بنـد و هميـن سلولها هستنـد كه تا بيـخ مقـاومـت شكنجه پس داده اند و هنوز اطلاعاتشان را نگهداشته اند اما براي وخيم تر نشدن اوضاع صدايشان را بلند نمي كنند.

چهار شبانه روز تمـام، هـر چهـار ساعت نگهباني عوض شد و همه ي آنها با مرضيه كلنجار رفتند، او را زدند، به اتاق بازجويي بردند و او حالي اش نشد كه نبايد توي بنـد بلنـد حـرف بـزنـد. خيلـي از نگهبـانهـا از عصبـانيـت و درگيـري اي كه با او داشتنـد فـرامـوش مي كردند ما را به دستشويي ببـرند و ما مجبـور شديم به پيـرمـرد اجازه بدهيم توي كاسـه اي كـه ناهار مي خـورديم مشكلش را حل كند. روز پنجم دوباره نوبت پست حسن انگليسي شد. در سلول مرضيه را باز كرد و گفت "اين مصطفي چه تخم دوزرده اي كرده كه هي صداش مي كني؟" مرضيه گفت "عـاشقشـم". حسن انگليسي گفت "آدم كـه اينقـدر عـاشـق نمي شه. چرا عـاشق من نيستي؟" مرضيه گفت "تـو كه مصطفي نيستـي". حسن انگليسي گفت "فقـط اگـه كسـي مصطفي باشه، بايد عاشقش شد؟ ما دل نداريم. حالا خواستگاري ات اومـده يا نه؟" مرضيه گفت "من رفتم خواستگاريش". حسن انگليسي كٌفت "زكي، لابد مهرشم كردي"!در آن پست هم از دستشويي رفتن ما خبـري نشد و تمام چهار ساعت را حسن انگليسي با مرضيه حرف زد و من كم كم حـس كردم، گلويش پيش مرضيه گير كرده، طوري كه يكبار گفت "اگه كسي حـاضـر بـود اينقدر كتك بخوره باز منو بخواد، خودمو براش مي كشتم". نوبت تعـويض پست رسيد، اما حسن انگليسي به جاي پست بعدي هم ماند.
ساعـت يك بعد از ظهـر بود كه حسن دوباره در سلول مرضيه را كه گـريه مي كـرد بـاز كـرد و گفت "ايـن مصطفي كه تـو دوستـش داري، مي خواسته شاهو بكشه؟" مرضيه گفت "نه". حسن انگليسي پـرسيـد "پس چه گهي مي خواسته بخوره؟" مرضيه گفت "مصطفي خـودش شـاهه، به قلب من حكومت مي كنه". حسن انگليسي گفت "اگـه بيارمش يواشكي ببينيش، قول ميدي ديگه سر و صـدا نكني". مرضيه گفت "آره". و حسن انگليسي رفت و دو دقيقه ي بعـد در سلـول مرضيه را باز كرد. براي چند لحظه سكوت همـه ي بنـد را گرفت و صداي مرضيه هم خوابيد. من احساس كردم همه ي زنـدانيان بنـد سه، گـوش ايستـاده انـد تا عاقبت مـاجـرا را بفهمند. هم سلولي پيرم گفت "اون به مصطفي عـاشقتـره، تا ماها به مبارزه، جراتش اينو ميگه". هم سلولي دانشجـوم گفت "اول كه صـداي اين دخترو مي شنيدم ياد نـامـزدم مي افتـادم، امـا حـالا از ايـن نامزدي پشيمون شدم، اگه عشق اينه كه پس ما بايد راجع به همه چيز تجديد نظر كنيم". و من احساس كـردم كم كم همه عاشق مرضيه شده اند و دارد يادشان مي رود كه در كميتـه هستنـد و زير بـازجويـي اند. خودم مسوول مصطفي بودم و او سمپات من بود. دروغ نگويم آرزو كردم كاش او مسوول من بود و من سمپات او بودم.
حسن انگليسي گفت "مصطفي وقت ملاقات تمومه، راه بيفـت. براي من مسووليتت داره. تو اين سلولها هزار تا جـاسـوسـه كـه لاپورت مارم مي دن". مرضيه التماس كرد كه مصطفي را پيـش او بگـذارد. اما حسن مصطفي را برد و در سلول مرضيه را بست. يكـربـع بعـد دوباره خودش پيش مرضيه برگشت و گفت "حـالا از مـن راضي شدي؟" مرضيه گفت "چرا موهاشو زدين؟ من عاشق مـوهاش بودم. مـوهاش كجـاست؟" حسن انگليسي گفت "اتفاقا خودم موهاشو زدم". مرضيه گفت "لابـد موهاشو ريختي تو سطل آشغال؟"! حسن انگليسي گفت "نه پس فكـر كردي فرستادم كلاه گيس درست كنند". مرضيه گفت "تو رو خدا برو مـوهاشو بيار بده من" حسن انگليسي گفت "حالا از كجا بفهمم تو يه سطـل مو كـدومـش موي مصطفي است؟" مرضيه گفت من موهاشو مي شناسم خودشو بردي كجا؟"
حسن انگليسي گفت "تـو سلـول شمـاره 20، ته بنـده". مرضيه گفت "آواز بخـونـم صدام بهش مي رسه؟" حسن انگليسي گفت "آواز بخـونـي مي برمـت پيـش بـازجـوت". مرضيه گفت "اونـوقـت مصطفي رم مي آري، ببينمـش؟" حسن انگليسي گفت "خيلـي پـررويي. اين اخلاقت به ... ها مي بره". و مرضيه بلند شروع كرد به آواز خـوانـدن و مرا ببوس را خواند. حسن انگليسي هي به او تشر زد و حتي ما احسـاس كرديم رفته توي سلول و دستش را گذاشته دم دهان او كه صدايـش هي قطـع و وصـل مي شود. خيلي عصبي شدم. احساس كـردم هميـن حـال به هـم سلوليهاي ديگرم دست داد. خواستم فرياد بـزنـم و به نگهبان فحـش بدهم، اما جلوي خودم را گرفتم. دوباره صـداي مرضيه بالا گرفت و مرا ببوس را خواند. وقتي به جمله "كه مي روم به سوي سرنوشت" رسيـد صداي سيلي حسن انگليسي آمد و كمي صـداي مرضيه لـرزيد وقتـي بـه جملـه ي "در ميان طوفان هم پيمان با قايقرانها" رسيد، ديگر صداي كشيده و لگد حسن انگليسي قطع نشد. و مرضيه هم آواز را قطع نكرد. بلنـد شدم و با مشت به در سلول كوبيدم. احساس كردم، سلولهاي ديگـر هـم تك تك درهايشان با مشت كوبيده مي شـود. حـالـي داشتـم كه اگر مي شد در سلول را مي كندم و نگهبان را بي بيم از هر چيز مي كشتم. ديگر هر چهار نفري به در سلول مي كوبيـديـم و همه ي سلولها همصداي ما شده بودند. حسن انگليسي وحشـت كـرد و دسـت از زدن برداشت، اما مرضيه دست از خواندن بر نـداشت. از ميان صداي درهايي كه با مشت كوبيده مي شد و فرياد حسن انگليسي كـه بـي دريغ فحش مي داد، صداي مصطفي را شنيدم كه از اين جمله با مرضيه همـاوازي كرد" .اي دختر زيبا، امشـب بر تو مهمانم "... من هم با آنها هـم صـدا شـدم. بعـد هـم سلوليهاي من همـاواز شـدند. البته پيرمرد كمي ديرتر و بعد كم كم همه ي سلولها با فرياد "مرا ببوس" را خواندند. فردا صبح زود، خبر مرگ مرضيه را همه ي سلولها باور كردند به جز مصطفي. براي همين از
آن سوي بند شـروع كـرد يكـريـز مرضيه را صدا كردن و مرا ببوس را خواندن.

اسفند 68
محسن مخملباف
مرا ببوس
اثر محسن مخملباف


قسمت دوم

نامه ي پنجم:

مرضيه ي من! تـو آتش هستي كه ماههاست در من روشن شده، شدت گــرفته و حـالا ديگــر جانم را مي سوزانـد. يك احساس فــرامـوش شده ي انساني، در مـن بـا تـو بـازگشته است: عشق، عشقي نه چنـانكه بخــواهــد بـا ابتـذال سكس فــروكش كنـد. احساس مقـدسي كه روح مــرا مشتاق پاك
ماندن ابدي مي كنـد. بــزرگتــرين گناه و دلمشغـولي من وقتي است كه به تـو نگاه مي كنم. از يك فـاصله ي دو سه متــري، چنـانكه به يك تابلـوي نقـاشي خيــره شوم. تـابلـويي دربـاره ي آب كه تشنه اي به تماشا نشسته باشد. امـا حتي بـوسيـدن و لمس كــردن او چاره ي كار نيست. خـوردن تابلـوي آب را مي مـانـد به جـاي نـوشيـدن آن. من هــر لحظه عطشم از تـو بيشتــر مي شود. ايـن عشق يكسره تشنگي است. حـالا تـازه مي فهمم كه مـن به تشنگي محتـاج تـــرم تـا رفع عطش. به عشق نيازمنـدتــرم تا به وصل. به دوري تا رسيـدن. دوري، اما نه چنان دوري اي كه بي قــرار و رسوايم كنـد. همان چنـد قـدم فاصله. اسم خـوبي يادم آمـد "مــرضيه عشق تلخي است كه من عمــرم را بـا سه قـدم فـاصله از او طي خـواهم كـــرد". دلم مي خـواهـد ساعتهــا بنشينم و در چشمهـــاي تــو ـ كه هميشه از خــودم دريغ مي كنم ـ خيــره شوم و در يك خلسه ي غــريب گم شوم. امـا به جـاي هـر در هم پيچيدني، هـر بوسه و هماغوشي اي، هـر تماس مهـربانانه ي دستي، تنها روبــرويت بنشينم تا نگـاهت كنم و چشمهـايت را رو به من باز نگهـداري تـا مستقيم به آن دو ني ني معصـوم سيـاه و كـوچك كه هاله ي سفيدي آن را از قاب مژگانش جـدا كــرده نگاه كنم. به آن دو ني ني معصـوم و خمـار و وهم زده كه مــرا از عـالم واقع به دنياي خيالهاي قشنگ مي بـرد، چنانكه گويي پاهايم بــر ابــر راه مي روند و تنم مـور مـور مي شود. خـدايا من از مــرضيه ناتمامم، مــرا از او تمام كن. امـا فقط بگـذار رختخـواب زميني وصـل ايـن عشق آسماني، تشك چشمهايم باشد. خـدايا يك ذره ي كـوچك و نـاچيــز از هستي تـو آنقـدر زيباست كه مــرا اين چنيـن مشتـاق و از خـود بيخـود كــرده است. در مقـابـل همه ي زيبـاييت چه كنم؟ مـــرضيه، مظهــري از زيبايي تـوست در حـوصله ي فهم من. ستايش من از زيبايي معشوقم، ستـايشي از تـوست. ايـن ني ني چشمهـاي معصـوم، قــداست و پاكي و منزهي توست. مرضيه تويي خداي من.

"مصطفي"


نامه ي نهم:

عزيز دلم مصطفي! چرا هرچه بيشتر به دنبالت مي گردم كمتر تو را مي يابم؟ ايكاش تـرا نديده بودم. ايكاش تو مبارز نبودي. ايكاش من همسر تو بـودم تا شبها كه خسته از بيـرون به خانه مي آمدي، سـرت را بــر سينه ي من مي گذاشتي و همه ي آنچه را كه در روز كرده بـودي، شنيده بودي، گفته بودي، يا آرزو كـرده بودي، بـرايم بـازگو مي كــردي. ايكاش لبهايت را كنار گوشم مي گذاشتي و از حــرفهـاي دلت بــرايم نجوا مي كردي. و من مي شنيدم و موهاي شوريده ي تـرا نوازش مي كـردم. و از آنچه آرزو داشتم برايت مي گفتم. آرزويي كـه همه اش خودت بودي. آنچه داشتم تو بودي و آنچه بار مي خواستم تو بودي.

"مرضيه"


نامه ي سيزدهم:

زيباتر از زيبايي مصطفاي من! اگـر بدانم ده روز مرا نمي بيني، بيتاب يك لحظه ام مي شوي. ده روز دوري تـرا با خون جگر تحمل مي كنم تا آن يك لحظه بي تابي ات را ببينم. الان ياد وقتي افتاده ام كه روسري ام را باز كرده بـودم و تو مي توانستي صورت و گردنم را در يك نگاه ببيني و نمي ديـدي. دلـم مي خواست تو به اين تصوير نگاه كني و من به چشمهاي تو. اما تو چشمهايت را از خجالت چشمهاي خدا دزديدي.
اكنون تو را نـدارم اما سينه ي كاغذ گوش توست و نوك قلم، زبان من و حرفهـاي دلـم چون نسيم از ميان گردن و موهايت مي دوند. ولي به جاي آنكه تن تـو مورمور شود، تن نسيم مورمور مي شود. بادي كه به تو مي وزد، خودش را از تـو خنـك مي يابد. حـالا ياد انگشتهايت افتاده ام وقتي با آن موهاي سرت را شانه مي كردي. ياد شلوار وصله دار سربـازيت افتـاده ام كه به يـاد مـردم مي پوشي. ايكـاش مـردم نبـودند و تمام تو مال من بود. من هم از تو ناتمامم. تو براي من غزلـي هستي كه يـك مصـرع از آن را خوانده ام. داستاني هستي كه يك شماره از پاورقي اش را خـوانـده ام. شماره هاي ديگر آن مجله را همه
گم كرده اند. بقالها توي اوراق آن قصـه ي بلند، پنير پيچيده اند. و لبـو فـروشهـا لاي اوراق آن مجلـه لبـو بـه دست بچـه هاي دبستـاني داده اند. دلم لبـو مي خـواهد. لبـويي كه تـو پختـه بـاشـي. دلـم مي خواهد به جاي نـامه ي عاشقانه بـرايم اعلاميه بياوري، تا بدانم شاه بد است. مسخره ام نكن كه مي گويـم شاه خـوب است. اگر او نبود تا مانع ازدواج مـن و تـو باشد آيا عشق ما اينقـدر بـزرگ مي شد؟ حسرتم از تو ابدي است عشق شيرين من.

"مرضيه"


نامه ي هفدهم:

جان من، مرضيه! از پيكـرم به در شو. گفتي كه ديگـر طاقت اين بازي قهر و آشتي را نـداري و مـرا ترك مي كني. مي روي تا پيش دوستت از تا دوري "سه
قدم فاصله با معشوق" شكايت كني.
بيهوده كوشيدم تا برايت استـدلال كنم كه اينكار صلاح نيست. صلاح همان است كه دل تـو گـواهـي مي دهد. مـن تـرا بـه عشـق آينـده ات بخشيـده ام. براي من دفاع از آزادي تو كافي است. مي داني كه عادت نـدارم قناري هاي قشنـگ را در قفسـي از ميـخ اتـاقـم بياويزم كه زيبايي را به اتاقم آورده باشم. تو جان مني، اما اگر خواستي چون نسيم كه از صبح باغچه مي گريزد، بگريز. همين كه از عشق تـو جـان من بزرگ شد مرا كافي است. من آبستن يك آدم ديگري هستم از خـودم. دير يا زود آن مصطفاي ديگر به دنيا مي آيد و من از پيش تولدش را جشن گرفته ام. حتي انقلابي كه در درونش هستم اين اندازه مرا متحول
نكرده است كه تو كردي" .تو دستهايت را در باغچه ي دل من كاشته اي" و دو بوته ي ياس آن تـوي دلـم گـل داده است و همـه ي فضاي جانم را معطر كرده. همه ي در و ديـوار ايـن خانه ي امن بوي ناامني عشق ترا گرفته. فكر مي كردم بوي باروت آن را تـر كنـد. از اين پس هزاران نامه ي ديگر براي تو خـواهـم نوشت اما خودم آن را خـواهـم خواند. "صميمانه ترين نامه ها، آنهـاايست كه بـراي هيچكس نوشته مي شوند. راست ترين نامه ها همين هايند" از روي عشـق خـودم به تـو، عشق به انسان را آموختم. و بي پـرواي از هر چيز از روي همين مـدل آن را به همه ي سمپاتهايم خـواهـم آموخت. ديگـر كسـي را كه تجربه ي عشقي ندارد عضوگيـري نخـواهـم كرد. عشقهاي بزرگ را از عشق هاي كوچكتر بايد بنا گـذاشت. عشق به خدا، مردم و مبارزه را از همين تمرينها
بايد شروع كرد. به يـاد تـو دو گلدان ياس سفيد و يك چراغ روميزي خريده ام تا نور و بوي ترا استشمام كنم.

"مصطفي"


هجدهمين نامه:

جان من! بـدان كـه بي قلـب نخـواهـم رفت. با عشق تو با كس ديگر زندگي نخـواهـم كرد. دوسـت دارم آن هيچكسي باشم كه نامه هايت را بـرايش مي نويسي و ايكاش آن هيچكس اجـازه ي خـوانـدن نامه هايت را داشتـه باشد. تو به من آموختـي كه عشق با عشقبازي متفـاوت است. عشق دست خود آدم نيست. بي خبر و بي اراده مي آيـد. امـا عشقبازي دست خود آدم است. من از آنچه دست ساز آدمي است بدم مي آيد. عشق مرا چنان بزرگوار كرده كه نمي توانم راضي باشم مثل ديگران در بستر معشوقم بخوابم. من و عشقم يك وجوديـم. ما در هـم مي خوابيم. دلـم بـراي آنهايي مي سوزد كه پايبند عشقهايي هستنـد كـه با عشقبازي اثبـات مي شود. من عشق را يافته ام، معشوق بهانه است. اگر تا هفته ي ديگر طاقت نياوردم به خانه ات مي آيم.
"مرضيه"


نامه ي بيست و سوم:

بي تو مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم.
همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم.
شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم.
شدم آن عاشق ديوانه كه بودم.
در نهانخانه ي جانم گل ياد تو درخشيد.
باغ صد خاطره خنديد.
عطر صد خاطره پيچيد.
يادم آمد:
كه شبي با هم از آن كوچه گذشتيم (كوچه صفاري را يادت هست؟)
پر گشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتيم.
ساعتي بر لب آن جوي نشستيم.
تو، همه راز جهان ريخته در چشم سياهت
من، همه محو تماشاي نگاهت.
آسمان صاف و شب آرام، بخت خندان و زمان رام.
خوشه ي ماه فروريخته در آب.
شاخه ها دست برآورده به مهتاب.
شب و صحرا و گل و سنگ همه دل داده به آواز شباهنگ.
يادم آمد:
تو به من گفتي از اين عشق حذر كن.
لحظه اي چند بر اين آب نظر كن.
آب آيينه ي عشق گذران است.
تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است.
باش فردا كه دلت با دگران است.
تا فراموش كني، چندي از اين شهر سفر كن.
با تو گفتم:
حذر از عشق ندانم
سفر از پيش تو هرگز نتوانم، نتوانم.
روز اول كه نگاهم به تمناي تو پر زد،
چون كبوتر لب بام تو نشستم.
تو به من سنگ زدي من نرميدم، نگسستم.
باز گفتم:
كه تو صيادي و من آهوي دشتم.
تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم.
حذر از عشق ندانم، نتوانم.
سفر از پيش تو هرگز نتوانم، نتوانم.
اشكي از شاخه فرو ريخت.
مرغ شب ناله ي تلخي زد و بگريخت.
اشك در چشم تو لرزيد.
ماه بر عشق تو خنديد.
يادم آمد كه دگر از تو جوابي نشنيدم.
پاي در دامن اندوه كشيدم.
نگسستم، نرميدم.
رفت در ظلمت غم، آن شب و شبهاي دگر هم.
نگرفتي دگر از عاشق آزرده خبر هم.
نكني ديگر از آن كوچه گذر هم.
بي تو اما، به چه حالي من از آن كوچه گذشتم(1) .

"مرضيه"

(1) فريدون مشيري


بيست و نهمين نامه:

بيستـون ماند و بناهاي دگـر گشت خـراب
اين در خانه ي عشق است كه باز است هنوز

او رفت و من، زين پس با ياد او به خـواب مي روم، خـواب او را مي بينم و با ياد او از خواب بر مي خيـزم. نه من، كه دو گلـدان اين اتـاق، به ياد او گل خـواهند داد. و ياسهـاي سفيـد بوي او را در فضا منتشر مي كنند. نور روشني او را گسترش خـواهد داد. و سكـوت سنگيـن اين اتاق، سكوت او را فرياد مي كند. با شـاه مبارزه مي كنم نه بـراي فقـري كـه آورده، نه بـراي آزادي هايي كه گـرفته، به خاطـر همه ي عشقهايي كه به هجران نشانده است. رفت و نمي دانست كه بي او،براي بوييدن يك گل، براي خواندن يك شعر، براي شنيـدن يك آواز و براي شليك يك گلوله چقدر تنها ماندم.

"مصطفي"


۱۳۸۲/۰۷/۱۳

... و چه پستند!! اول معشوق را برمي گزينند سپس عاشق شدن را

مرا ببوس
اثر محسن مخملباف


قسمت اول

س: نام و مشخصات خود را بنويسيد؟
ج: مصطفي ...، بيكار، چريك.
س: طريق آشنايي خود را با مرضيه شرح دهيد؟
ج: با دوستـم حسـن بـراي پخـش اعلاميه سر كوچـه ي فشاري قـرار روزانه داشتيم. شيوه ي قـرار طوري بود كه مثـل جـوانهاي دختـر بـاز لباس مي پـوشيـديم و سر كوچه مي نشستيم. روز دومي كه سر كـوچه ي فشاري نشسته بـوديم، صحبت از آن بـود كه اعلاميه ها در يك مسـافــر خانه با پلي كپي دستـي چاپ شود، كه يك ماشيـن شخصـي به مـا شـك كـرد. دوستـم حسـن احتمال داد گشت ساواك باشـد. بـراي رد گم كـردن بـه دسته دختـرهايي كه از دبيـرستان بـر مي گشتند نگاه كـرد و به من گفت "مصطفي نگاه كـن تـا وضعيت عـادي شود". سرم را بـالا آوردم و به ظاهر به آنها اما در واقع به نوشته ي ديوار روبـرو نگاه كردم. "تخليه چاه، فـوري" يك شــرم ذاتـي و ميـل بـه مبـارزه، احساسات ديگـر را در من تحت الشعاع قـرار داده بود. دخترها رفتند و ماشين شخصي هم رفت. در حاليكه آدمهاي تويش تا آخــرين لحظه به ما بــر و بــر نگاه مي كــردنـد. روي سكـوي يك مغـازه نشستيم. حسن گفـت "پارچه ململ بـراي چاپ دستي بهتـر از چيت اسـت. مــركب پلي كپـي راحت تر عبور مي كند. اعلاميه هاي بار پيش خوب از كار در نيامـده. دوباره صداي تـوقف يك ماشين آمد. من سرم را بـالا آوردم كه ببينم همان ماشين نباشد. يك تاكسي مسافـرانش را پياده مي كـرد.از كنار تاكسي متوجه دختـري شدم كه به من نگاه مي كـرد. بـراي يـك لحظـه نگاه ما در هم گـره خورد. دختـر دو سه قدم دور شد اما بــر گشـت و يكراست به سمت ما آمد. طوري به من نگاه مي كـرد كه انگار مـرا مي شناسد. حسن هم متـوجه دختـر شـد كه داشت كتابهايش را از دسـت راستش به دست چپش مي داد. بعـد بي مقدمه يك سيلي به صورت من زد. حسن جاخورد. دختر گفت "خجالت نمي كشي؟ چرا دست از سرم برنميداري؟ مي گم بابام، پدرتو در بياره" حسن بلند شد، جلوي دست او را گرفت و گفت ":خانوم اشتباه گـرفتي". دختـر گفت "من اشتبـاه گـرفتـم؟! يك ماهه دنبال من مي افته". و رفت. كمي شوكه شده بـودم. از خجالت تا گـوشهـايم سرخ شد. حسن گفـت "مي شناختيش؟" گفتم "به جان تو نه، عـوضي گرفته. بـاور مي كني؟" خنديد و گفت "معلومه وضع ظاهـرمون خوب به دختـر بـازها مي خوره". ولي دلچــركين بودم. به خـودم گفتم، نكنه حسن فكـر كنه من هنـوز هم جذب مبارزه نشدم. اينه كه گفتم "از فـردا ديگـه اينجـا قـرار نگذاريم". حسن گفت "مي تـرسـي بازم بياد سراغت؟" گفتـم "حـوصلـه اين حرفها رو ندارم. محل مناسبتـري نمي شه بـراي قـرار داشت كـه از اين حرفها پيش نياد". فـردا سر كوچه صفاري قــرار گذاشتيم. باز وسطهاي صحبت بوديـم كه همان دختـر پيدايش شد. كمي از دور نگاه كــرد. دو سه قدم رفت باز بــرگشت و به سمت ما آمد. به حسن گفتم "باز اومــد اينـدفعه جوابشو ميدم". گفت "خودتو كنتـرل كن". دختـــر جلـوي ما ايستاد. كتابهايش را دست به دست كـرد و كٌفت "چــرا ولـم نمي كني؟" بلنـد شدم ايستادم. حسن منو نشونـد و گفت "خانوم ديـــروز گفتم عـوضـي گـرفتي". دختـر گفت "هيچم عوضي نگـرفتم. اين هي دنبال من مي افته كه عاشق چشمهاي سياهتم. مي خوام تو رو بدزدم با خـودم ببـــرم". گفتم "حسن اين لباس قـرمساقو تو تن من كــردي". حسن گفـت "آروم باش".ودختـر را كشيد كنار با او حـرف زد و او را دست به سر كـرد. گفتم "حسن ديگه حـوصله چنين محمل شريفي رو نـدارم. مي خـواي عادي سازي كني، با يه چرخ طوافي حاضـرم لبو بفـروشم تا صحبت كـردن ما توي خيابون جلب توجه نكنه. اما اينجـوري شو ديگه حاضــر نيستم". روزهاي بعد من لبـو مي فــروختـم و حسن مي آمــد به هـواي لبــو خوردن لابلاي مشتـري هايي كه رد مي كـردم قـرار ومدارش را مي گذاشت و مي رفت. روز پنجـم دختـر آمد. ايستاد تا يك مشتــري لبويـش را خورد و رفت. بعد گفت "پس كي مي خواي منو باخودت بـدزدي و ببــري؟" سرمو بلند كـردم و با عصبانيت تو چشماش نگاه كــردم. مي خواستـم با لبوهاي داغ توي سرش بـزنم. ديدم دارد گــريه مي كند. چشمهايش بـــرق عجيبي داشت. دستم را گـــرفت و بــوسيــد. عــاشقش شدم".
س: آيا منكـر اين هستيـد كه رابطه ي شما يك رابطه ي سياسي بوده تا يك رابطه عاشقانه؟
ج: مرضيه در رشته ي ادبيـات درس مي خـواند و من برايش اهميت يكـي از عشق هاي اساطيـري را داشتم. ليلي و مجنون، شيـرين و فـرهاد. اما من بـراي زندگي كـردن ساخته نشده بودم. ديدن فقـر يك گدا در گوشه خيابان مرا بيشتر متاثر مي كـرد تا زيبايي يك دختـر. اما منكــر نمي شوم كه منهم عاشق معصـوميت دو چشم او شده بـودم. آدم مـذهبي اي هستم.به چشمهاي او حتي با اكـراه نگاه مي كــردم. چون مي دانستم ازدواجي در كار نيست.اما چشمهايش در خيالم مــرا راحت نمي گـذاشت سعي مي كـردم او را تحـريك نكنم. ابتدا او بـرايم نامه عاشقانـه مي نـوشت و من به او اعلاميه مي دادم. بعـدهـا او از من اعـلاميـه مي خـواست و من به او نامه عاشقـانـه مي دادم. او مي گفت "شــاه خيلي بد است، چون مانع ازدواج ماست". وگـرنه او هيچوقت يك عنصــر سياسي نبود. اگــر من يك ساواكي بودم او طرفـدار شاه مـي شد. در واقع او يك دختــر احساساتي بود كه جاي غذا قطعات ادبي مي خـورد.
س: اگـر رابطه ي مرضيه با تو فقط عاشقانه بود، چطـور پـايش به خانه ي امن باز شد و چرا در همان خانه دستگير شد؟
ج: آدرس را من به او ندادم. مرا تعقيب كرده بود. يك روز زنـگ زدنـد و من تــرسيدم. چـون هيچكس حتي دوستان مبارزم آدرس خانه امـن را نداشتند. كلتم را آماده كردم و پشت پنجـره سنگـر گـرفتـم. بارها زنگ زده شد. خودم را به پشت بـام رسانـدم تا فـرار كنـم. فكـــر مي كـردم آنجا هم محاصـره شده باشد ولي خبـري نبـود. از لـب پشت بام نگاه كــردم، ديدم مــرضيه است. يك دسته گل تـوي دستش بـود.
س: آيا رابطه نامشروعي در آن خانه با هم داشتيد؟
ج: من اين نوع احساسات را در خـودم مي كشتم. او به پاي من مي افتاد دو بار موهاي سرم را نوازش كــرد. هميشه مي گفت "من شيفته موهاي شوريده تو هستم". تعدادي از نامه هاي ما دست شماست و هـر چيــزي را درباره رابطه من و مرضيه توضيح مي دهد.

۱۳۸۲/۰۷/۰۵

يه سخنران معروف سمينار خود را با بالا گرفتن يک 20 دلاری آغاز نمود. او از 200 نفر شرکت کننده در سمينار پرسيد : " کی اين اسکناس 20 دلاری رو دوست داره ؟ " دست ها شروع به بالا رفتن کرد. او گفت : " من می خوام اين 20 دلاری رو به يکی از شما بدم. اما اول بذارين يه کاری بکنم. " سپس شروع به مچاله نمودن اسکناس کرد. پس دوباره پرسيد : " کسی هست که هنوز اين اسکناس رو بخواد ؟ " باز دست ها بالا رفت.

او اينگونه ادامه داد : " خب ، اگر من اينکار رو با اسکناس بکنم چی ؟ " و بعد اسکناس رو به زمين انداخت و با کفش خود شروع به ماليدن آن به کف اتاق کرد.

سپس آنرا که کثيف و مچاله شده بود برداشت و باز گفت : " هنوز کسی هست که اين 20 دلاری رو بخواد ؟ " اما هنوز دست ها در هوا بود.

سخنران گفت : " دوستان من ، همگی شما يک درس با ارزش فرا گرفتيد. شما بی توجه به اينکه من چه بلايی سر اين اسکناس آوردم باز هم خواستار آن بوديد زيرا هيچ چيز از ارزش آن کم نشده بود و هنوز 20 دلار می ارزيد. "

" خيلی از اوقات در زندگيمون ، ما بوسيله تصميم هايی که می گيريم و وقايعی که واسه مون پيش مياد ، پرتاب ، مچاله و به زمين ماليده می شيم . در اين جور مواقع احساس می کنيم که ارزش خود را از دست داده ايم. اما مهم نيست که چه اتفاقی افتاده يا خواهد افتاد ، به هر حال شما هرگز ارزش خود را از دست نمی دهيد : تميز يا کثيف ، مچاله يا صاف ، باز هم شما از نظر اونايی که دوستتون دارن ارزش فوق العاده زيادی دارين. " ارزش زندگی ما با کارهايی که انجام می دهيم و افرادی که می شناسيم تعيين نمی گردد بلکه بر اساس اون چيزی که هستيم تعيين می شه.

۱۳۸۲/۰۶/۲۳

http://www.revelate-rock.com/elasticbaby.html

۱۳۸۲/۰۶/۱۸

آهو خیلی خوشگل بود . یک روز یک پری سراغش اومد و بهش گفت: آهو جون!دوست داری شوهرت چه جور موجودی باشه؟
آهو گفت: یه مرد خونسرد و خشن و زحمتکش.
پری آرزوی آهو رو برآورده کرد و آهو با یک الاغ ازدواج کرد.

شش ماه بعد آهو و الاغ برای طلاق سراغ حاکم جنگل رفتند.
حاکم پرسید : علت طلاق؟
آهو گفت: توافق اخلاقی نداریم, این خیلی خره.
حاکم پرسید:دیگه چی؟
آهو گفت: شوخی سرش نمیشه, تا براش عشوه میام جفتک می اندازه.
حاکم پرسید:دیگه چی؟
آهو گفت: آبروم پیش همه رفته , همه میگن شوهرم حماله.
حاکم پرسید:دیگه چی؟
آهو گفت: مشکل مسکن دارم , خونه ام عین طویله است.
حاکم پرسید:دیگه چی؟
آهو گفت: اعصابم را خورد کرده , هر چی ازش می پرسم مثل خر بهم نگاه می کنه.
حاکم پرسید:دیگه چی؟
آهو گفت: تا بهش یه چیز می گم صداش رو بلند می کنه و عرعر می کنه.
حاکم پرسید:دیگه چی؟
آهو گفت: از من خوشش نمی آد, همه اش میگه لاغر مردنی , تو مثل مانکن ها می مونی.
حاکم رو به الاغ کرد و گفت: آیا همسرت راست میگه؟
الاغ گفت: آره.
حاکم گفت: چرا این کارها رو می کنی ؟
الاغ گفت: واسه اینکه من خرم.
حاکم فکری کرد و گفت: خب خره دیگه چی کارش میشه کرد.
نتیجه گیری اخلاقی: در انتخاب همسر دقت کنید.
نتیجه گیری عاشقانه : مواظب باشید وقتی عاشق موجودی می شوید عشق چشم هایتان را کور نکند.

۱۳۸۲/۰۶/۱۷

hello
I have read this poem and I want you to read it ,please

You take my breath away
when you know just what to say
that melts my soul into
when it comes down to me and you
You swept me off from my feet
and held me with your heat
of you body next to mine
and you stopped the hands of time
Your warmth feels like heaven above
and we fell deeply in love
You took away all of the pain
and kissed me in the rain
In your eyes I see so deep
we made love until we fell asleep
In the morning when I woke
The first words that you spoke
you whispered in my ear
the things I wanted to hear
I love you with all my heart
we can make a brand new start
and wish upon a star
and together we will go far
and I will give you all I can
and you will be my man
from this moment on you will be mine
to love all of the time
In your arms I lay
You take my breath away

thank you a lot........

۱۳۸۲/۰۶/۱۲

سلام
الان يه هفته اي هست كه از تهران بر گشتم عروسي پسر خالم بود كلي حال كردم. بعدشم خالم رو يعني مادر دامادو ورداشتم آووردم كرمون. امروز هم ساعت 5:20 حركت قطارشون به سمت تهران بود. داريم با محمد و محمود يه كار نظرسنجي انجام ميديم در مورد شبكه فاضلاب شهري كرمان (چه كلاسي!). خلاصه فعلا خيلي درگيرم. انقدر دوست دارم اين كتاب كارلوس فوئنتس رو تموم كنم منظورم خويشاوندان دوره، ولي وقت نميشه! خيلي قشنگه. خوب اين از روزمرگي من.
الان Defrage ميكنم خيلي با اين نرم افزار ويندوز حال ميكنم . وقتي Show Detail رو ميزنم و اون پنجره باز ميشه اگه بدونين چه حالي ميده! هميشه به يه جور آشفتگي بدون بي نظمي علاقه داشتم
اطلاعات روي هارد در كمال آشفتگي و از روي عجله ذخيره ميشن ولي خود هارد جاي هر كدوم رو ميدونه نه كس ديگه. خيلي لذت بخشه نيست! ولي من به خاطر سرعت بيشتر اين آشفتگي بدون بي نظمي ديجيتال رو با صرف وقت و انرژي! به هماهنگي تبديل ميكنم. عاقلانه است؟ بيشتر شبيه كار آدم بزرگاست. نه؟ اصلا ميدونين اينكه چيزي نيست اين ديجيتاله مجازيه. من خودم رو از اين لذت محروم ميكنم (منظورم آشفتگي بدون بي نظمي اتاقمه!) واسه اينكه ديگران كه نميفهمن آشفتگي بدون بي نظمي يعني چي اين ديگه آخر خريته ديگه نيست؟ و تازه از همه بدتر اينه كه من اينو ميدونم با اين حال دوباره به اين كار ادامه ميدم يعني اتاقم رو با خواسته هاي ديگران هماهنگ ميكنم جدا خيلي بده اتاق منه ولي به سليقه ديگرانه! يا اينكه موي منه ولي مدل موي ديگرانه! لباس منه و رنگ دلخواه ديگرانه! اين بدبختيه! نيست؟ اينكه آدم واسه ديگران زندگي كنه! بدون لهجه صحبت كنه تا فلان كس خوشش بياد!!! بدترين موردش ميدونين چيه؟ اينه كه آدم اون حرفي رو بزنه كه خودش قبول نداره ولي مورد نظر ديگرانه.
جالبه نه!!!!!!!!!!! پس تا برنامه بعد

۱۳۸۲/۰۶/۱۰

سلام
در كودكي ما به جهان خود شكل ميدهيم؛ در بزرگسالي جهان به ما شكل ميدهد. نوجواني دوران آزمون نفرين شده اي است كه در آن بايد قانونهاي بزرگسالان را بپذيريم يا رد كنيم... اينكه تقريبا هميشه بزرگسالان پيروز مي شوند، پيروزي كساني را كه بستر مخملي كودكي و نهانگاههاي محرمانه آن را حفظ كرده اند بزرگتر مي سازد، گر چه بالغان و عاقلان اين را بيماري بخوانند. «خويشاوندان دور - كارلوس فوئنتس»

۱۳۸۲/۰۶/۰۷

Salam
Be Site Zir Ie sari bezanin. Vaseie SMS ferestadan be mobile. kheily bahale.
http://www.parssms.com

۱۳۸۲/۰۶/۰۶

بنام آن كه همه بهش نيازمندن و به هیچ کی نیاز مند نیست
بار دیگر به اینجا آمدم تا سفره دل باز کنم
هر چی تایپ می کنم دوباره پاک می کنم چون اشنایی نیست که برایش درد و دل کنم و نباید هر چه را به هر کس گفت .
راز داری ندیدم در این شام تار شرح دل گویم برایش باز
دل پر از شوق گناهست و من هر روز توبه می کنم و روز بعد توبه می شکنم دارم از خودم سیر می شم نمی دونم چرا زندگی واقعا شیرینه ولی من لیاقت اونو ندارم من لیاقت رحمات خدا رو ندارم من لیاقت یک زندگی راحت یه پدر ومادر خوب دوستیه با طراوت احترامات بی جا لطف های مخلص و صدها نعمت که قدر هیچ کدومو نمی دونم من لیاقت ندارم
من نمی تونم ببینم این همه به من کمک می کنن ولی من قدر نمی دونم من نمی تونم من نمی تونم شاید بخاطر خود خواهی خود بینی و شاید صدها عیب دیگه باشه من قادر به درک محبتهای دوستام که از عشقی که تو قصه ها می گن نیستم من نمی تونم درک کنم
من شاید این جوری باید باشم من باید بیشتر بهاطرافم توجه کنم شاید باید بیشتر به دوستام عشق بورزم باید اونا رو بیشتر درک کنم باید با اونا بهتر باشم چون دوستی بهتر از عشقه چون در عشق معشوق خودشو بالا تر می بینه ولی دوستی برابریه دوستی لطفه دوستی همراهیه دوستی بدون کبره پاک و آراسته دوستی خوبیه دوستی شور دوستی لطیف تر از نسیم سحر گاهیه زلالتر از نغمه ابشار روشن تر از آسمان کرمان گرم تر از کویر مایه حیاته دوستی بالاتر از نور یه رابطه الهیه یه حس غریبه یه شور بی انتها یه صدای بی صدا دوستی به ظرافته یه گل رزه خوشبو تر از گل محمدی زیبا تر از دختر پادشاه چین ..................................................
دیگه نمی تونم تایپ کنم چون دارم بغض می کنم
یا حق

۱۳۸۲/۰۶/۰۴

سلام
بالاخره از سفر برگشتم! تهران بودم جمعه شب عروسي پسر خالم بود. حيف كه مجبور بودم زود برگردم وگرنه حالا حالاها اونجا ميموندم! ولي هروقت از تهران بر ميگردم خدا شكر ميكنم كه كرمنا انقدر شلوغ پلوغ نيست. خوب خوش باشيد تا بعد.

سر به سوي كعبه و پا در ره ميخانه دارم
با خدا دست دعا من در ره پيمانه دارم
بهر من كنج قفس با آشيان فرقي ندارد
عاشقم، عاشقم، عاشقم، در وادي بي خانماني خانه دارم
!

۱۳۸۲/۰۶/۰۳


سلام
از مستر اسماعیلی و علوی نهایت تشکر را دارم.این عزیزان مرا در راه پر پیچ و خم زندگی یاری می کنند.
تا بعد!!!!!

۱۳۸۲/۰۵/۳۰

زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد.
عشق چون آید محال سر تعظیم فرو می آورد
مهدی هم رفته تهرون من بیچاره تنها باید باشم تا یار از سفر به سلامتی باز گردد .
الهی هر چه دارم از تو دارم و تو از نظرم زیبایی و تو آن چنانی که من دوست دارم مرا چنان کن که خود دوست داری.
ای مهربانترین مهربانها
راستی یه چیز هم بهتون بگه تا حالا که یکساله ما وب لاگ زدم هنوز کسی به من ایمیل نزده !!
دمتون گرم
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد.
مهدی هم رفته تهرون من بیچاره تنها باید باشم یار از سفر به سلامتی باز گردد .
الهی هر چه دارم از تو دارم و تو از نظرم زیبایی و تو ان چنانی من دوست دارم مرا چنان کن که خود دوست داری.
ای مهربانترین مهربانها
یه 3 یا 4 روزی دارم میرم مسافرت عروسی پسر خالمه
سلام
خیلی با خودم کلنجار رفتم که اینا رو بنویسم یا نه. بالآخره نوشتم:


من مهدی اسماعیلی هستم 19 ساله از کرمان فرزند بزرگ خانواده و......
توی این دنیای مجازی خیلیا دنبال مشخصات مادی هر فرد هستن. مخصوصا توی چت روما. ولی به نظر من اینا اصلا مهم نیست. یعنی توی این دنیای مجازی کسی جای کسی دیگه رو تنگ نمیکنه. اینترنت جاییه که میشه فارغ از ملیت ، جنس و سن به راحتی با افکار دیگران آشنا شد. اون اوایل موقعی که تازه وارد اینترنت شده بودم توی یه گروهی عضو بودم که اسمش الآن یادم نیست. یکیاز بچه های گروه ایمیل زد و گفت به این وبلاگ یه سری بزنین. وبلاگ علیداد بود اولین و آخرین وبلاگی که همشو آنلاین خوندم! وقتی وبلاگ رو کاملا خوندم یه ایمیل به علیداد زدم گفتم میخوام وبلاگ بسازم در جواب تشویقم کرد و لینک چگونه وبلاگ فارسی بسازیم هودرخان رو برام فرستاد. بعد از اینکه عاشقونه رو ساختم به علیداد ایمیل زدم و گفتم چند سالته از کجائی؟ جوابش خیلی نظرم رو عوض کرد توی جواب گفته بود: مهم نیست من کیم یا چند سالمه مهم اینه که چی فکر میکنم آخر نامشم گفته بود: اگه بازم برات مهم بود چند سالمه دوباره ایمیل بزن. اونموقع معنی حرفاش رو نفهمیدم ولی الآن بعد تقریبا 2 سال خوب می فهمم چی میگفت . الآن میفهمم چه لذتی داره که آدم با یه کسی دیگه راتر از جنسیت و ملیتش صحبت کنه. الآن دارم دربه در کسی میگردم که براش اینجور چیزا مهم نباشه فقط فکر داشته باشه و اهل تبادل نظر باشه. راستش رو بخواین دلم واسه علیداد تنگ شده. خیلی مفت از دستش دادم! همیشه وبلاگش رو میخونم ( یه گاز سیب سرخ) ولی دیگه بهش ایمیل نزدم. نمیدونم چرا ولی دوستای خیلی خوبی رو الکی از دست دادم. دلیلش رو نمی دونم . نمی دونم چرا یا از کجا رابطمو قطع کردم؟ ولی همونجوری یا به همون دلیل دیگه با آیدا چت نمیکنم. شادی بخاطر کنکوربوده چون مدت زیادی از اینترنت جدام کرد شایدم مشکل از خودم بوده. نمیدونم ولی هر چی که بوده الآن دارم به گذشته غبطه میخورم و این خیلی بده که آدم جوری زندگی کنه که حسرت گذشته همیشه همراهش باشه. وقتی من عاشقونه رو ساختم 50 تا وبلاگ فارسی نبود ولی هیچ وقت کنتور عاشقونه از 5000 رد نکرد. در اصل چیزی نمینوشتم که خواننده داشته باشه! من یه وبلاگ راه انداختم تا هر چی خواستم بنویسم و از انتقاد دیگران ناراحت نشم. نه، من وبلاگ زدم تا فهمیده بشم تا احساساتم رو بنویم که تلمبار نشه. نه ، نه ، اصلامن عاشقونه رو راه انداختم تا مشهور بشم تا با دروغ گفتن و نفاب گذاشتن رفیق پیدا کنم. آره این درسته من وبلاگ رو با ریا و دروغ راه انداختم. هر چی نوشتم واسه جلب توجه بود. آره، بود بودولی الآن نیستبه خاطر همین کنتور رو صفر کردم من رسما از امروز وبلاگنویسی رو به صورت واقعی شروع کردم. آرشیو رو پاک نمیکنم چون معتقدم هر آدمی به گذشتش وابسته است و اگه از گذشتش فرار کنه ساخته نمیشه! من گذشتمو میپذیرم هر قدر هم کثیف بوده باشه از حالا میخوام صادق باشم و راست بنویسم شاید بدتر از گذشته و حداقل صادقانه. اگه من عکس و مشخصاتم رو توی یاهوکامل کردم به خاطر جلب توجه نبود باور کنید نبود. اینکار رو کردم که همه منو بشناسن و حالا باید با جرات نظراتم رو بگم. با این کار دورنگی رو از بین میبرم میشم همونی که هستم. از این لحظه اونی رو می نویسم که قبول دارم قول میدم قول میدم
تا بعد

۱۳۸۲/۰۵/۲۷

اينارو يكي از بچه هاي گروه ميعادگاه به گروه ميل كرده بود:
حافظ :
اگـر آن تـــرک شــيــرازی بــه دســت آرد دل مـا را
بــه خـال هـنـدویــش بخـشـم سـمرقـنـد و بخارا را

پاسخ صائب تبریزی :
اگــــر آن تـــرک شـــيــــرازی بــــه دســــت آرد دل مــا را
بــه خــال هنــدویش بخـشم سـر و دسـت و تـن و پـا را
هر آنکس چيزی می بخشد، ز مال خويش می بخشـد
نـه چـون حـافظ کـه مـی بــخشــد ســمرقـند و بـخارا را

پاسخ شهریار :
اگـــر آن تــرک شــيـــــرازی بــــه دســـــت آرد دل مــــا را
بــــه خـــال هــنــدویــش بــخشــم تــمـــام روح و اجزا را
هـر آنـکـس کــه می بــخــشــد، بـسان مرد می بخشد
نــه چـون صائب که می بخشد سر و دست و تن و پا را
ســـر و دســـت و تن و پـــا را بـــه خاک گور می بخشند
نـــه بـــر آن تـــرک شــيــرازی کــه بـــرده جـــملـه دلها را

پاسخ عاشق پيشه :
اگــــر آن تـــرک شـــيــــرازی بـــه دســـت آرد دل مــــا را
بـــه خــــال هــنـــدویــش بـخـشــم تـمـام ديـن و دنيا را

پاسخ عصبانی مزاج :
اگــــر آن تــــرک شــيــــرازی بــــه دســــت آرد دل مـــا را
دهــانــش ســرويــس خـواهم کرد ، که برگرداند دل ما را
دنيا كه شروع شد زنجير نداشت . خدا دنياي بدون زنجير آفريد
آدم بود كه زنجير را ساخت . شيطان كمكش كرد
دل، زنجير شد . عشق، زنجير شد . عشق، زنجير شد.دنيا پر از زنجير شد
و آدم ها همه ديوانه زنجيري
خدا دنياي بي زنجير مي خواست . نام دنياي بي زنجير اما بهشت است
امتحان آدم همينجا بود . دستهاي شيطان از زنجير پر بود
خدا گفت : زنجيره ات را پاره كن . نام زنجيرتو عشق است
يك نفر زنجير هايش را پاره كرد، نام اورا مجنون گذاشتند
مجنون اما، نه ديوانه بود و نه زنجيري
اين نام را شيطان بر او گذاشت . شيطان آدم را در زنجير مي خواست
ليلي مجنون را بي زنجير مي خواست
ليلي مي دانست خدا چه مي خواهد
ليلي كمك كرد تا مجنون زنجيرش را پاره كند
ليلي زنجير نبود
ليلي نمي خواست زنجير باشد
ليلي ماند
زيرا ليلي نام ديگر آزادي است

۱۳۸۲/۰۵/۲۵

یه سر بزنین
سلام

۱۳۸۲/۰۵/۲۰

دهانت را مي بويند
ميادا گفته باشي دوستت مي دارم.
دلت را مي بويند
...............روزگار غريبي ست، نازنين
و عشق را
كنار تيرك راه بند
تازيانه مي زنند.
...............عشق را در پستوي خانه نهان بايد كرد
دراين بن بست كج و پيچ سرما
آتش را
به سوخت بار سرود و شعر
فروزان مي دارند.
به انديشيدن خطر مكن.
روزگار غريبي ست، نازنين
آن كه بر در مي كوبد شباهنگام
به كشتن چراغ آمده است.
نور را در پستوي خانه نهان بايد كرد
آنك، قصابانند
بر گذرگاه ها مستقر
با كنده و ساتوري خون آلود
روزگار غريبي ست، نازنين
و تبسم را بر لب ها جراحي مي كنند
و ترانه بر دهان.
شوق را در پستوي خانه نهان بايد كرد
كباب قناري
بر آتش سوسن و ياس
روزگار غريبي ست، نازنين
ابليس پيروزمست
سور عزاي ما را بر سفره نشسته است.
خدا را در پستوي خانه نهان بايد كرد



روز31 تيرماه 1358 ........................... احمد شاملو
به قدم چو آفتابم، به خرابه ها بتابم......................................... بگريزم از عمارت، سخن خراب گويم
سلام
خوبين. انتخاب رشته هم تموم شد فقط ميمونه گواهي نامه رانندگي! نميدونم اين روزا چرا اينقدر وقت كم ميارم؟ خلاصه تا بعد

۱۳۸۲/۰۵/۱۸

**به هرجا كه پای می گذاری عشق را بگستران :اول از همه در خانه خویش .
عشق را به فرزندانت به زن یا شوهرت به همسایه ات نثار کن...
اجازه نده که کسی پیش تو بیاید و بهتر و شادتر ترکت نکند مظهر مهر خداوندی باش مهر در چهره خود مهر در چشمان خود مهر در تبسم خود ومهر در برخورد گرم خود .

مادرترزا


**هرکسی که برای کار موفقیت آمیزش نیاز به قدردانی دارد اما کمتر افرادی هستند که این نیاز را بیان کنند ان طور که پسر کوچکی به پدرش گفت بیا دارت بازی کنیم من پرتاب می کنم تو بگو عالی است .


**دردنیایی که می اید از من نخواهند پرسید :"چرا تو موسی نبودی"از من خواهند پرسید :" چرا تو خودت نبودی"


**هنگامی که پیشرفتی در خودباوری یک کودک مشاهده میکنید پیشرفتهای چشمگیری در حوزه موفقیتهای او می بینید اما مهم تر از این مشاهده کودکی است که شروع به لذت بردن از زندگی می کند .
وین دایر


**من خودم هستم پس خوب هستم.

**توجه به دیگران پایه زندگی خوب است و جامعه ای خوب


***دو نفر از میان میله ای بیرون را می نگرند یکی از انان گل و لای را می بیند و دیگری ستارگان را.


**اگر خانه تان اتش گرفت خودتان را به ان گرم کنید

**تلاش فقط هنگامی ثمر بخش می شود که شخص از تلاش دلسرد نشود.

**الهامات و رویا های خود را گرامی بدارید زیرا اینها فرزندان روح شما و موفقیتهای نهاییتان هستند


۱۳۸۲/۰۵/۱۷

به هرجا كه پای می گذاری عشق را بگستران :اول از همه در خانه خویش .
عشق را به فرزندانت به زن یا شوهرت به همسایه ات نثار کن...
اجازه نده که کسی پیش تو بیاید و بهتر و شادتر ترکت نکند مظهر مهر خداوندی باش مهر در چهره خود مهر در چشمان خود مهر در تبسم خود ومهر در برخورد گرم خود .

مادرترزا


هرکسی که برای کار موفقیت آمیزش نیاز به قدردانی دارد اما کمتر افرادی هستند که این نیاز را بیان کنند ان طور که پسر کوچکی به پدرش گفت بیا دارت بازی کنیم من پرتاب می کنم تو بگو عالی است .


دردنیایی که می اید از من نخواهند پرسید :"چرا تو موسی نبودی"از من خواهند پرسید :" چرا تو خودت نبودی"


هنگامی که پیشرفتی در خودباوری یک کودک مشاهده میکنید پیشرفتهای چشمگیری در حوزه موفقیتهای او می بینید اما مهم تر از این مشاهده کودکی است که شروع به لذت بردن از زندگی می کند .
وین دایر


من خودم هستم پس خوب هستم.

توجه به دیگران پایه زندگی خوب است و جامعه ای خوب


دو نفر از میان میله ای بیرون را می نگرند یکی از انان گل و لای را می بیند و دیگری ستارگان را.


اگر خانه تان اتش گرفت خودتان را به ان گرم کنید

تلاش فقط هنگامی ثمر بخش می شود که شخص از تلاش دلسرد نشود.



الهامات و رویا های خود را گرامی بدارید زیرا اینها فرزندان روح شما و موفقیتهای نهاییتان هستند

۱۳۸۲/۰۵/۱۶

آموخته ام كه...
بهترين كلاس درس دنيا محضر بزركترهاست
آموخته ام كه...
وقتي عاشق مي شوم ، عشق خودش را نشان مي دهد
آموخته ام كه...
وقتي سعي مي كني عملي را تلافي كرده و حسابت را با ديگري صاف كني،
تنها به او اجازه مي دهي بيشتر تو را برنجاند.
آموخته ام كه...
هيچ كس كامل نيست مگر اينكه در دام عشق او اسير شوي.
آموخته ام كه...
هر چه زمان كمتري داشته باشم ، كارهاي بيشتري انجام مي دهم.
آموخته ام كه...
اگر يك نفر به من بگويد ،" تو روز مرا ساخته اي" روز مرا ساخته است
آموخته ام كه...
وقتي ، به هيچ طريقي قادر نيستم كمك كنم ، مي توانم براي او دعا كنم
آموخته ام كه...
هر چقدر آدمي نسبت به جبر زمانه اش جدي باشد ، اما هميشه نياز به دوستي
دارد كه بتواند بدون تكلف و ساده لوحانه با او بر خورد كند.
آموخته ام كه...
گاهي اوقات همه آن چيزي كه انسان نياز دارد ، دستي براي گرفتن و قلبي
براي درك شدن است
آموخته ام كه ...
بايد شكر گزار باشيم كه خداوند هر انچه را كه از او مي طلبيم ، به ما نمي دهد
آموخته ام كه...
زير ظاهر سر سخت هر انساني فردي نهفته ، كه خواهان تمجيد و دوست
داشتن است.
آموخته ام كه...
زندگي سخت است اما من سخت ترم.
آموخته ام كه...
وقتي در بندر غم لنگر مي اندازي ، شادي در جاي ديگر شناور است.
آموخته ام كه...
همه خواهان آنند كه در اوج قله زندگي كنند ، اما همه شاديها و پيشرفتها
زماني رخ مي دهند كه در حال صعود به سوي آن هستي.
آموخته ام كه...
پند دهي فقط در دو برهه از زمان جايز است ، زماني كه از تو خواسته مي شود
و هنگامي كه خطري زندگي كسي را تهديد مي كند

۱۳۸۲/۰۵/۱۳

سلام
منم با اين وبلاگ نوشتنم! ولي تصميم دارم از الآن به بعد درست بنويسم. امروز نتايج كنكور رو دادن. حسابي گند زدم! تو رو خدا دعا كنين! يه رشته بدرد بخور قبول شم! حال ندارم دوباره واسه سال آينده بمونم پشت كنكور! راستي هركي از انتخاب رشته چيزي مي دونه به من بميله! تا بعد

۱۳۸۲/۰۵/۱۱

رفت

۱۳۸۲/۰۵/۰۹

با سلام
حالتون چطوره
خیلی ممنون منم خوبم
من که خیلی خوشحالم چون روزی 50 تا نظر دارم هرچی ادم تو اینترنت هست به من ایمیل می زنن ای حالی می کنیم
خب دیگه نق زدن بسه خب بابا خوششون نمیاد ایمیل بزنن زوور که نیست ولی می گن ایمیل خواننده بلاگرنویس رو برسر شوق اورد (بااندکی تصرف) اینیم دیگه بابا ماکه اینا رو می دونیم برا شما می نویسیم یه ایمیل بزنین بامرامان
خب اینم قوانین انسان بودن
1-جسمی به شما داده می شود
2-درس هایی می آموزید
3-اشتباهی وجود ندارد بلکه هر چیزی در بر دارنده درسی است
4-یک درس تا زمانی که اموخته نشده تکرار می شود
5-درس های اموزنده هرگز پایان نمی یابند
6-بعدا هرگز بهتر از حالا نیست
7-دیگران فقط اینه شما هستند
8-شکل دادن زندگیتان در اختیار شماست
9-پاسخ سوالات زندگی دردرون شما قراردارد
10-تمام اینها را فرموش خواهید کرد

خب اینم قوانینش اگه باور ندارید با 118 تماس بگیرید
خب صبحی یه نیمه شعرنثر گفتم:
از غصه هات برام می گفتی زیر لب خندیدم
صبح که از خواب پا شدم ندیدمت غمگینم

حال کنید یکی دیگه هم گفتم ولی از یادم رفت از این شعر تر بود!!!
اگه ایمیل نزنین به جای صدام خودمو معرفی می کنم
هر چه بادا باد
اهان یه شعر دیگه :
پند چه گویی تو بسی
مرد عمل نیست کسی
یا هو

۱۳۸۲/۰۴/۲۵

سلام
هر چی نوشتم پاک شد!!! فکر کردم بلاگر آدم شده ولی فهمیدم همون بلاگر قدیمیه فقط برچسبش عوض شده. خلاصه نوشتم ولی بلاگر پاکش کرد.فقط بگم امروز تولدم بود. 25 تیر. تا بعد.

۱۳۸۲/۰۴/۲۴

بنام او كه تنهاست كه كاش من هم تنها بودم تنهاي تنها
سلام
بعده عمري دوباره اومدم نه بخاطر شما فقط به خاطر دلم دلی سرشار از آرزو که همه بهشون می خندن راستی اگه یکی به شما گفت من ازفلان خوشم میاد ازاون بدم میاد شما مسخره اش می کنین اگه مسخره می کنین که ناراحت نباشید چون مثل بقیه هستین اگه نه پس هنوز امیدی هست
شاد باشید

۱۳۸۲/۰۴/۱۶

سلام
همگي خوبين؟ بعد از عمري دارم مي نويسم دارم پر در ميارم خلاصه فعلا داريم:
سه ره پيداست.
نوشته بر سر هر يك بسنگ اندر،
حديثي كه ش نمي خواني بر آن ديگر.
نخستين: راه نوش راحت و شادي.
به ننگ آغشته اما رو به شهرو باغ و آبادي
دوديگر: راه نيمش ننگ، نيمش نام،
اگر سر بركني غوغا و در دم كشي آرام،
سه ديگر: راه بي برگشت، بي فرجام.
من اينجا بس دلم تنگ است.
و هر سازي كه مي بينم بدآهنگ است.
بيا ره توشه برداريم،
قدم در راه بي برگشت بگذاريم،
ببينيم آسمان «هركجا» آيا همين رنگ است؟
{مهدي اخوان ثالث}