۱۳۸۳/۱۰/۰۵


گل ِگلدونِ من، شکسته در باد
تو بیا تا دلم، نکرده فریاد!
گل ِشب بو دیگه، شب بو نمیده
کی گل ِشب بو رو، از شاخه چیده
گوشه آسمون، پر ِرنگین کمون
من مثه تاریکی، تو مثل ِمهتاب
اگه باد از سر ِزلفِ تو نگذره
من میرم گم میشم، تو جنگل ِخواب
گل ِگلدونِ من، ماهِ ایوونِ من
از تو تنها شدم، چو ماهی از آب
گل ِهر آرزو، رفته از رنگ و بو
من شدم رودخونه، دلم یه مرداب
آسمون آبی میشه، اما گل ِخورشید
رو شاخه های بید، دلش میگیره
دره مهتابی میشه، اما گل مهتاب
از برکه های خواب، بالا نمیره
تو که دست تکون میدی
به ستاره جون میدی
میشکفه گل از گل ِباغ
وقتی چشمات هم میاد
دو ستاره کم میاد
میسوزه شقایق از داغ
گل ِگلدون ِمن، ماهِ ایوونِ من
از تو تنها شدم، چو ماهی از آب
گل ِهر آرزو، رفته از رنگ و بو
من شدم رودخونه، دلم یه مرداب
شاعر: فرهاد شیبانی
خواننده: سیمین غانم
پ.ن: یه کلیپ خوشگل از این اهنگ گروه نغمه ساخته. اگه میخوای ببینی اینجا کلیک کن! اگرم میخوای دانلود کنی همیشه ببینی حالشو ببری اینجا

۱۳۸۳/۱۰/۰۴

نظر یک دوست!
این کامنتیه که یکی از خواننده ها گذاشته:
ببخشید که می خندم ها ولی واقعا ریتمش خیلی باحاله. یه بار خودت تند تند بخون اگه خنده ات نگرفت من تو یه کتاب خوندم که یه یارو زنش مرده بود بعد زندگیش عوض شده بود خیلی براش تلخ بود. بعد یه یارو بهش پیشنهاد داد که هر چی که می دونی صد در صد تو رو یاد اون می ندازه از بین ببر. تو هم میتونی همین کار رو بکنی. یه نصیحت برادرانه بود. خود دانی. از ما گفتن و از شما....اما یه سوال:
تو می خوای چی رو فراموش کنی که ایتقدر برات مهمه؟ شایدم مهم نیست و تمرین نویسندگیه.
نخیر موضوع مهمیه و دارم فراموش میکنم. هیچ ربطی هم به تمرین نویسندگی نداره. حالا اینکه میتونم یا نه ایشالله چند سال دیگه اگه یادم نرفته باشه بهت میگم. چیزیم که میخوام فراموش کنم زیادی خصوصیه.
میان عاشق و معشوق فرق بسیار است
چو یار ناز نماید شما نیاز کنید!
پ.ن: فال شب یلداس دیگه. بعضیا به خودشون نگیرن!!

۱۳۸۳/۱۰/۰۳

مشق امشب و شاید هر شب
فراموشی...فراموشی...فراموشی...فراموشی...فراموشی... فراموش کن...فراموش کن...فراموش کن...فراموش کن...فراموش کن... فراموشی نعمت بزرگیست.... فراموشی چیز خوبیه... فراموشی تنها راهه... اه خره باید فراموش کنی... فراموش...فراموش...فراموش...فراموش...فراموش...فراموش...فراموش...فراموش...
اه بی عرضه!! نمی تونی فراموش کنی حداقل مخفیش کن!!!

۱۳۸۳/۱۰/۰۱

زندگی جاده سیبه!؟
فکر کنم من آدم خیلی تنبلیم. خدا واسه اینکه منو برسونه مکتبخونه یه عالمه سیب سرخ خوشگل و خوشبو آورده چیده پشت سر هم تا منو از خونه بکشه بیرون. یه سبد تو دستمه و دارم سیبا رو از رو زمین جمع می کنم. دونه به دونه بوشون می کنم و می ذارم تو سبد. این مدت غافل بودم که ممکنه یکی جای سیبها رو عوض کنه و منو از راه بدر کنه. حالا دیگه به جاده سیبم هم اعتماد ندارم!! چی کار کنم خدا؟ می شه به سیب قرمزخوشگلات یه عطر دیگه بزنی تا با همه فرق کنه؟
پ.ن: رقابت با خدا داری ......... دوتا چشم سیاه داری!

۱۳۸۳/۰۹/۳۰

خانه ی دوست کجاست؟ در فلق بود که پرسید سوار
آسمان مکثی کرد
رهگذر شاخه ی نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت
نرسیده به درخت
کوچه باغیست که از خواب خدا سبز تر است
و در آن عشق به اندازه ی پر های صداقت آبی است
می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ سر بدر می آرد
پس به سمت گل تنهایی می پیچی
دو قدم مانده به گل
پای فواره ی جاوید اساطیر زمین می مانی
و تو را ترسی شفاف فرا می گیرد
در صمیمیت سیال فضا خش خشی می شنوی
کودکی می بینی
رفته ازکاج بلندی بالا جوجه بردارد از لانه ی نور
و از او می پرسی
خانه ی دوست کجاست؟
((سهراب سپهری))
بايد ببخشيد توي وب لاگ عاشقانه از عقل مي نويسم...
۱- راستش عقل محور همه فعاليتهاي انسانه نميشه بگي همه حداکثر ۱۰ درصد شايد جالب باشه فقط ده درصد کاراي ما عقلانيه ۹۰ درصد. توهم و شهوت واي چه اعدادي چه آمار ي تازه اونم حداکثر ۱۰ در صد مي خواستم گريه کنم ديدم عقلاني نيست ........
۲- چه کساني براي ما تصميم مي گيرند ؟ چه کساني برامون الگو هستند ؟ چه کساني مي خواهند ما جوري زندگي کنيم که خودشون دوست دارند؟يعني کساني هستند که مي خوان ما براي اونا زندگي کنيم همين جوري که اونا مي خوان؟آخه مگه ميشهولي ميشه !!!!!!!!!!امپرياليسم با شعار کثرت گرايي در عين وحدت اين راه رو دنبال مي کنه جالبه که بزرگترين کارتل هاي نفتي همون دارندگان شبکه هاي اول خبري وصاحبان دانشگاههاي معتبر و دارندگان بزرگترين سينماي دنيا همون هاليوود هستن !!(فقط ده کمپاني بزرگ براي ۶ ميليارد انسان تصميم مي گيرند به گفته خودشون ما از محيط اجتماعي تا اتاق خواب انسان براشون برنامه داريم!! اينها همه دارن مثل پتک سرم رو منفجر مي کنن)اول تو فيلم به تماشاچي کاراشو رو اين قدر نشون ميدن که برا همه عادي ميشه تو دانشگاهها فکرشو رو ميسازند تو شبکه هاي خبري پخشش مي کنند به راحتي خبر رو مي چرخونن وبه افکار مالي يا ماديشون ميرسند !!جالب اينه برا اون ۹۰ درصدي که گفتم خيلي کار مي کنند يعني سازندگان فيلمهاي جنسي و تخيلي هم همين سرمايه داران عزيزي هستن که دوست دارند ما براشون زندگي کنيم .
پس اونايي که با اون ۹۰ در صد کار دارند رو جذب ميکنند و اونايي که با عقل کار مي کنند هم به طرف دانشگاههاش ميرن بدون اين که بدونند که چه استفاده اي از علمشون ميشه .پس همه رو جذب مي کنن........
۳- بعضي وقتا از از همه چيز و همه کس بيزار ميشم زود مي فهمم از خودم بايد بيزار بشم چوم من مسئول همه کارام هستم .
۴- دشمن نه از هيکل تو هراسي داره نه از چهره تو خوشش مياد تنها از فکر تو مي ترسه پس بيشتر فکر کن.
این نوشته در ساعت 10 صبح، مورخ پنج شنبه سوم دی ماه سال 1383 به دست خودم دیلیت شد!

۱۳۸۳/۰۹/۲۹

دراز کشیدم. سعی میکنم آهنگ جدیدی رو که تمرین کردم به یاد بیارم. چشمام رو می بندم. عجیبه!! اصلا یادم نمیاد. بلند میشم و سه تار رو بر میدارم. با مضراب های خیلی یواش آهنگ رو میزنم. خیلی خوب این آهنگ رو یاد گرفتم، شعرشم حفظم. سه تار رو میذارم سر جاش. می ترسم صداش کسی رو بیدار کنه. دوباره دراز میکشم. با چشمای باز سعی میکنم نتش رو بخونم: سل، دو ، دو ، سی، دو ، سی ........ اه! بقیش چی بود؟ شعرش رو مرور میکنم شاید نتها یادم بیاد:
چه شود به چهره زرد من نظری برای خدا کنی؟
که اگر کنی همه درد من به یکی نظاره دوا کنی
فرقی نمیکنه. چشمام رو می بندم تا جای انگشتام رو روی پرده های سه تار تصور کنم...... هر چی سعی میکنم به جای دسته باریک و دراز سه تار یه سفیدی گرد می بینم. چشام رو باز می کنم. نه نباید به تو فکر کنم!! از اول سعی می کنم. ... این بار بدتر می شه! کلی حواسم رو جمع می کنم تا پرده هایی رو که می گیرم ببینم و واسه تمرکز بیشتر شعر رو دوباره با همون ریتم زمزمه می کنم:
چه شود به چهره زرد من نظری برای خدا کنی؟
اون سفیدی طرح وار نقش می گیره و صورتت میاد جلوی چشمام. نمی خوام بهت فکر کنم عقلم میگه چشات رو باز کن! ولی هر کار میکنم چشام باز نمی شه! همه حواسم رو جمع می کنم تا بتونم دسته سه تار رو ببینم ولی صورتت همینطور نزدیک تر و واضح تر میشه. نمی دونم کی خوابم برد فقط می دونم تا خود صبح به جای دسته سه تار صورت تورو می دیدم که می خندیدی!
پ.ن: همه غم بود از همین که خدا نکرده خطا کنی!!

۱۳۸۳/۰۹/۲۳

ببار ای بارون، ببار
با دلم گریه کن، خون ببار
در شبای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چون مجنون ببار، ای بارون
دلا خون شو خون ببار
بر کوه و دشت و هامون ببار
به سرخی لبای سرخ یار
به یاد عاشقای این دیار
به داغ عاشقای بی مزار، ای بارون

۱۳۸۳/۰۹/۲۲

شک
پ.ن.: دردها!
همه جا تاریک بود ظلمات و ظلمت در کمر گاه جاده ی بی پایان عشق همان جا که احساس در وجود آدمی غوغا می کند در میان کویر خشک و بی جان و سرد و خاموش صدای آشنایی مرا به سوی خود فرا می خواند توان چشم گشودن نداشتم گویی نگاه از تن پوش پلک هایم خیال برهنه شدن نداشت پاهایم خسته و بی جان بود و ذهنم پر از اضطراب و تشویش از کناره ی تخته سنگی قامت بر افراشتم ناگهان زمزمه ی آشنا دگر بار سامعه ام را تحریک کرد و نگاهم را به سوی خود کشاند باور کردنی نبود همان آشنایانی که دیر زمانیست که از هفت شهر عشق هم پا فراتر نهاده اند و به ملکوت رسیده اند هم اکنون به یاری ام می آیند اشک در چشمانم حلقه زده بود آبشار کلمات در دهانم آنچنان خاموش و سرد بود که توان چرخاندن زبان تکلم را نداشت شاید که به معراج رفته بودم در میان هاله هایی از غبار عاشقان طریقت عشق با روشنی وجودشان صحنه ای از رقص و پای کوبی نور را به تصویر می کشیدند تصویری از وجود خود را در میان امواجی از نور مشاهده کردم من آن دم پاک و زلال بودم حتی قطره قطره های خون جراحت سفر که از آستان پیشانی ام بر شبنم گونه هایم می چکید به رنگ آبی بود به رنگ دریای خروشان دل پر امیدم به رنگ چشمان پر از اشکی که اینک دست وصال غبار انتظار را از سر و رویشان زدوده بود در همان حال بود که بانویی با چهره ای آشنا نگاهم را به میهمانی جلوه ی پر عظمت خویش فرا خواند پاهایم به دنبال نگاهم مرا قدری جلوتر برد جامه ای سراسر سفید بر تن داشت بوی عطر وجودش هم اکنون به مشام می رسید شیفته و شیدا به دنبال قدم هایش شتافتم لحظه ای بعد خود را جلوی در خانه ای سالخورده و خشتین دیدم که کمی دورتر از آن جریان آبی در نهری کوچک گذر زمان را به تصویر می کشید به کنار جوی آب رفتم تا جرعه ای از آن بنوشم چه گوارا و دلنشین بود همان دم با خلوص نیتی که در وجودم موج می زد قصد وضو کردم دست خویش را درون آب بردم تا مشتی از آن را به صورت بزنم آب در دستم چون ستاره می درخشید یک باره آن را به صورت زدم و از خواب بیدار شدم الله اکبر صدای اذان صبح از بلند گوی مسجد محل به داخل اتاقم پیچیده بود از جا بر خواستم و وضویم را تمام کردم و به دیدار خدا رفتم

۱۳۸۳/۰۹/۲۱

دوستی را، دوستی لازم است.

۱۳۸۳/۰۹/۱۹

براي آن که از همه بيشتر دوستش دارم
سلامي به طراوت باراني که امروز دلم را برد
و مهتابي که هر شب عاشقان را مست ميکند
اي طلوع اميد و اي زيبنده زيبايي
نغمه هايت در وجودم زخمه مي زند و نگاهت را ديگر تاب تحمل نيست
اي زيبا ترين آفريده زيبايان
اي ماهتاب ماهرو
...... فاصله ها با آن که زيادند ولي دلها در آغوش هم به سر مي برند
........ديگر هيچ شکي ندارم يقين کردم که
تنها تويي که با من چنين کردي که هيچ کس نکرد و اين است فرقت با تمام دختران دنيا
........به اميد روزي با هم

سلام
شبه و همه خوابن. می دونم فردا سالگرد روزیه که وبلاگ نویس شدم. باید چیزی بنویسم و الآن بهترین فرصته. همه تاریکه. تنها چیزی که میبینم خطهای کاغذ کلاسوره. نوشیتن بدون اینکه ببینی چی مینویسی!! تجربه جالبیه. دقیقا در چنین روزی (نهم دسامبر 2001) من اولین نوشته وبلاگ رو پست کردم. از سالگرد خوشم نمیاد و دقیقا به همین خاطر هیچ وقت فراموششون نمیکنم. نه اینکه هیچ وقت خوشم نمیومده. چند سالی میشه خوشم نمیاد. روزای تولدم غمگین ترم با اینکه اطرافیام خیلی شادن. مدتیه عجله ای برای بزرگ شدن ندارم. واقعا ترجیح میدم کوچیکتر شم! روزای تولدم همش تو این فکرم که سال گذشته رو چه جوری گذروندم و همیشه هم به این نتیجه میرسم که میتونستم بهتر استفاده کنم و نکردم! امروزهم برام همین حس رو داره. یاد اون موقع ها می افتم. دوستانی که داشتم و دیگه ندارم. ارتباط تنگاتنگی که بین من و وبلاگ نویسای دیگه بود. احساس گناه میکنم. نباید اینترنت و دوستای مجازیم رو فدای درس خوندن میگردم. به هر حال معتقدم حسرت گذشته رو خوردن کار بیخودیه. امروزدیگه از دنیای وبلاگها جدا افتادم. دیگه ارتباط چندانی با هیچ وبلاگی ندارم. دوستای قدیمی رو از دست دادم. همش هم به خاطر اینه که من قبل از کنکور وبلاگ نویس بودم. سه سال وبلاگ نویسی! هه. این دنیای دیگه اونی نیست که من میشناختم. دیگه نمیشه با همه وبلاگ نویسا دوست شد. درسته، اون دهکده کوچولو حالا بعد از سه سال تبدیل به یه شهر خیلی خیلی بزرگ شده. شایدم یه کشور! من چه میدونم؟ ولی توی شهرهای بزرگ، توی کشورهای بزرگ، آدما دوستای خودشون رو دارن. نمیدونم میتونم دوباره خودمو به این شهر وصل کنم یا نه ولی میدونم که دوست دارم این کار رو بکنم. وبلاگ نویسی رو خیلی دوست دارم. اگه کسی اتفاقی این طرفا پیداش شد حتما یه خبری بده، یه نشونی بذاره! کسی چه میدونه؟ شاید دوستای خوبی شدیم!
پ.ن.: فکر کنم باید این وبلاگ رو دوباره متولد کنیم!! خیلی خوب.
یاعلی

۱۳۸۳/۰۹/۱۷

Arabian Gulf

تو آینه نگاه می کردم...دو تا نقطه بهم زل زده بودن...خیلی ترسیدم...دستم رو بردم بالا و اونا رو از تو صورتم کندم...خون صورتم رو پر کرده بود...توی دستام هی بازو بست می شدن....خودم رو به باغچه رسوندم...یه گودال کندم و اونارو گذاشتم وسط باغچه و روش خاک ریختم....
نشسته بودم...یه چیزی داشت توی سرم تکون تکون می خورد...انگار هزارتا کرم دارن تو هم می لولن و اون فندق کوچولو رو می خورن...نمی تونستم تحمل کنم...داغ کرده بودم...بخار از تو سرم می زد بیرون...پیچ گوشتی رو آوردم و پیچای سرم رو باز کردم...دستام دنبای یه فندق می گشتن...پیداش کردم و کشیدمش بیرون...درد توی سرم پیچیده بود و یه مایع لزج دستام رو پر کرده بود...یه پارچ آب یخ آوردم و مغزم رو گذاشتم توش...چه حسی!!!

توی سینم یه چیزی خودش رو به در و دیوار می زد...یه پرندهء کوچک...می خواست بیاد بیرون...نمی گذاشت نفس بکشم...تاپ...توپ...تاپ...توپ...اعصابم به هم ریخت...یه کارد آوردم و وسط سینم یه خط کشیدم....دستام رو بردم داخل سینم...یه تیکه گوشت نا آروم...تو دستم هم آروم نمی گرفت...می خواست بپره...کشیدمش...اونقد که با یه صدای بلند از جاش در اومد...بدنم یخ شده بود...اما اون هنوز می تپید...توی دستم گرفتمش و دنبال جایی واسه گذاشتنش می گشتم...هیچ جا رو پیدا نکردم...هنوز دنبال یه جام واسه اینکه اروم بگیره...
کجا بگذارمش...هان؟

۱۳۸۳/۰۹/۱۶

بنام حضرت دوست که هر چه داریم
دیگه از غم و غصه و تنهایی حرف نمی زنم چون فهمیدم اینا هم مثل خوشی ها همیشه کنارتن ÷س باید با هاش راه بیای احساسشون رو درک کنی
ولی بگم ازتون از روز دانشجو
اولا بروبچ اینجا همه دانشجون پس روزشون مبارک
نیم قرن پیش در چنین روزی دانشجوهای دانشگاه تهران به اعتراض به ظلم و ستم حاکم وبه خاطر سفر رییس جمهور امریکابه ایران تظاهرات کردن که 3 تاشون شهید شدن که فامیل یکی شریف داشته که اسم دانشگاه شریف رو به خاطر همون گذاشتن..
دوباره نرم تو مسایل اجتماعی و سیاسی که وقت زندون رفتن ندارم!!
پاییز هم داره خوش خوش تموم میشه ولی هیچ فصلی به زیبایی پاییز نیست چون نوید سرمای زمستان و نغمه بهار سر می دهد
یا حق

۱۳۸۳/۰۹/۱۵

بعضی وقتا که حس نوشتن بهم دست می ده می رم روی حیاط خونه و یه چند دوری دور باغچه می چرخم و به درختای به خواب رفته نگاه می کنم خلاصه اینقدر می چرخم و می چرخم تا یه چیزجدید جلوی چشام بیاد و توجهمو به خودش جلب کنه مثل همین قفس پرنده ای که گوشه ی حیاط زیر داربست درخت انگور آویزونه و توش هیچ پرنده ای نیست راستش این یه تله هست برای یه طوطی ی مزاحم که تموم انارای باغچه رو سوراخ کرده و از بین برده قفس برای پرنده مثل زندون می مونه ولی هر زندونی مثل فقس میله نداره خیلی وقتا خیلی آدما خودشونو توی زندون تعصباتشون اسیر می کنن اونوقت دیگه قدرت فکر کردن در مورد مسائلی که درش تعصب دارن رو از خودشون صلب می کنن درست مثل این که دست و پاشون زنجیر شده و دارن به یه سمت کشیده می شن بعدش هم خدا می دونه آخر و عاقبت تصمیم هایی که گرفته می شه چه طورییه مسلما اینجوری هم خودشون رو از پیشرفت و ترقی باز می دارن و هم اطرافیانشون رو چون انسان هیچ وقت نمی تونه بدون فکر و اندیشه قدم در مسیر ترقی و پیشرفت بذاره و جلو بره مثلا همین دختر شمسی خانوم دلم براش می سوزه 10 سال پیش توی کنکور سراسری شرکت کرد و با رتبه ای که آورد نتونست توی دانشگاه شهر خودش قبول بشه در عوض توی یکی از شهر های اطراف یه رشته ی خوب قبول شد ولی از شانس بدی که داشت بابا جونش یه آدم تعصبی بود اون موقع یه چرخی به سبیلای چنگیزیش داد وغرش بلندی هم کرد وگفت حق نداری پاتو از این شهر بیرون بذاری دختر شمسی خانوم هم با بغضی که توی گلوش داشت دوید توی اتاقشو روی تختش خوابید و شروع کرد به گریه کردن ولی الان که ده سال از اون روز می گذره و بهترین سال های جوونیشو کنج خونه به سر برده بابا جونش مدام بهش سر کوفت می زنه که چرا از این خونه بیرون نمی ره و چرا برای خودش کاری پیدا نمی کنه و باز هم دختر شمسی خانوم بغض می کنه و می ره روی اون تخت همیشگی گریه می کنه براستی چرا ما آدما اینقدر تابع هوس های زندگی هستیم من فکر می کنم این تعصب داشتن هم خودش یه هوسه چرا که یه وقت دلمون می خواد ناموسمون پاشو از خونه بیرون نذاره که نکنه چشم یه نا محرم تو چشش بیفته و یه وقتم قافیمون تنگ می شه و برخوردمون خلاف گفته های قبلیه این هوس ها انسان رو اونچنان حلقاویز می کنه که حتی زندگیشو به تباهی می کشه ولی ما باید پند بگیریم باید یاد بگیریم که همیشه جانب عقل روداشته باشیم و از احساسات و تعصبات دوری کنیم در برخورد با تمام مسائل زندگی باید اول فکر کرد بعد حس کرد و بعد عمل کرد نه مثل بابای دختر شمسی خانوم اول حس کرد بعد عمل کرد و 10 سال بعد تازه فکر کرد ولی من فکر می کنم نمی شه تمام تقصیرا رو گردن بابایی انداخت شاید اگه اون روز دختر شمسی خانوم جلوی بغضشو گرفته بود و مظلومانه روی تختش گریه نکرده بود اگه ذره ای به خود متکی بود و اعتماد به نفس داشت مسلما امروز حسرت 10 سال گذشته رو نمی خورد چرا که من مثل خیلی های دیگه معتقدم در جامعه ی انسانی این رفتار ما هست که تعیین می کنه که اطرافیان ما به ما چه قدر آزادی عمل و احترام و اختیار بدند به عبارتی این ما هستیم که با نمایش مرزهای توانمندی و با رعایت همه ی اصول اخلاقی به اطرافیان خود اعلام می کنیم که حریم حرمت ما رو درک و رعایت کنند من معتقدم که همه ی ما باید برای زندگی خود هدف مشخصی تعیین کنیم و با اقتدار در مسیر رسیدن به این هدف گام برداریم و از پستی ها و بلندی های پیش رومون نهراسیم تا بتونیم قله های موفقیت رو یکی پس از دیگری فتح کنیم نظر شما در این رابطه چیه؟

۱۳۸۳/۰۹/۱۳

دنگ دنگ . . .، دنگ . . .
ساعت گيج زمان در شب عمر
مي زند پي در پي زنگ.
زهر اين فكر كه اين دم گذراست
مي شود نقش به ديوار رگ هستي من.
لحظه ام پر شده از لذت
يا به زنگار غمي آلوده است.
ليك چون بايد اين دم گذرد،
پس اگر مي گريم
گريه ام بي ثمر است.
و اگر مي خندم
خنده ام بيهوده است.
دنگ . . .، دنگ . . .
لحظه ها مي گذرد.
آنچه بگذشت، نمي آيد باز.
قصه اي هست كه هرگز ديگر
نتواند شد آغاز.
مثل اين است كه يك پرسش بي پاسخ
بر لب سرد زمان ماسيده است.
تند بر مي خيزم
تا به ديوار همين لحظه كه در آن همه چيز
رنگ لذت دارد، آويزم،
آنچه مي ماند از اين جهد به جاي:
خندة لحظة پنهان شده از چشمانم.
و آنچه بر پيكر اومي ماند:
نقش انگشتانم.
دنگ . . .
فرصتي از كف رفت.
قصه اي گشت تمام.
لحظه بايد پي لحظه گذرد
تا كه جان گيرد در فكر دوام،
اين دوامي كه درون رگ من ريخته زهر،
وا رهانيده از انديشة من رشتة حال
وز رهي دور و دراز
داده پيوندم با فكر زوال.
پرده اي مي گذرد،
پرده اي مي آيد:
مي رود نقش پي نقش دگر،
دنگ مي لغزد بر رنگ.
ساعت گيج زمان در شب عمر
مي زند پي در پي زنگ:
دنگ . . .، دنگ . . .
دنگ . . .
سهراب سپهری

۱۳۸۳/۰۸/۲۵


((باران عشق))
هوا ابری آسمان تار فصل فصل خزان فصل برگریزان پرند ه های خسته از سفر در پی ساختن آشیانه ی جدید و گربه ها در پی شکار و خورشید خسته از تشعشع گرما و ابر مملو از اشک مملو ازبغض های تلمبار شده در گلوگاه آسمان زمین تشنه ی آب گیاه بی حوصله و خواب برگ زرد و نارنجی من بی کس و تنها من گریانتر از ابر گونه هایم سیراب تر از دریا دلم سوزانتر از آتش چشام کمسو تر از آینه ی خاک آلود آخر باغ انگشتانم لرزانتر از بید فاصله ی من از تو هزار منزل راه دیگر چاره ای جز اشک ریختن ندارم چهره ام به زردی برگ های پاییزیست برگ هایی که سوز و سرمای باد و باران از پایشان در آورده و اما من اسیر گرمی عشق تو ام عشق تو توای که چشات بلور الماس لبات گل سرخ موهات به کمندی شاخ بید مجنون دستات به گرمی تنور نون سنگک دلت به نرمی گلبرگ اقاقی صورتت به روشنی مهتاب صدات به وضوح یک ترانه ی ناب زمزمه ی من هوو هووی جغد پیر ذهنم آشفته تر از دریای مواج کمکم کن کمکم کن لحظه ای دیگر شاید غرقه ی گرداب درون خود باشم دستم رو بگیر انجماد رو از پاهایم بگسل منو با خود به فردا ها ببر تا شاید بتونم برم مثل ابرا به آسمون یک لحظه غرشی کنم با تمام وجود باران عشق بر سر و روت ببارونم

۱۳۸۳/۰۸/۲۴


۱۳۸۳/۰۸/۲۳

يه گوشه نشستم. توي تاريكي اي كه با نور سفيد رنگ مونيتور روشن شده. نگام به صفحه سفيديه كه بايد سياش كنم.يه حسي دارم. نمي دونم چمه. فكر ميكنم دلم شكسته ولي نگاش كه ميكنم اينطور نيست. حتي ترك هم بر نداشته. يه جوري بي قراري ميكنه. اين دفعه تو بغل تنهائيم آروم نميشه. ووول ميخوره. انگاري دل درد گرفته دلم! نمي دونم. يه جاهايي توي توي بدنم مورمور ميشه. يعني ميشه خدايا؟ اين چه حسيه؟
دوستاي خوبي دارم. محمود خيلي شبيه خودمه فكر كنم. دوست قديميمه و صميمي. يه وقتايي آرزو ميكنم كاش مثل دوران راهنمائي با هم بوديم. دلم واسش تنگ شده. خوش به حالش. يه ساعت خوشگل داره. تازه بهش دادن. خودش ميفهمه يعني چي. ايشالله خوشبخت شه.
دلم واسش تنگ شده؟ نمي دونم. چرا اينقدر حساس شدم؟ اين روزها زياد گريه ميكنم؟ يا قبلا كم گريه ميكردم؟ خدايا ماه رمضون هم تموم شد. كي خريت من تموم ميشه.
اي كاش الآن اينجا بود. اگه بود بغلش ميكردم؟ نميدونم. ولي حتما بهش ميفهموندم دوسش دارم. بهش ميگفتم عاشقتم. تا ديگه واسه لجبازي با خودش دلتنگي منو بيشتر نكنه.
بعضي وقتا هيچ چيز به اندازه اوني كه منتظرشي واست درد آور نيست. منتظر يه حادثه تلخم. نمي دونم چي ولي بدجوري منتظرم كه بدبخت شم!
دلم يه ليوان هويج بستني داغ ميخواد! شايدم يه ليوان قهوه سرد و بي رمق
آخه اين ابره هم بايد بذار دقيقا غروب امروز بباره؟؟
يادمه يه دوستي داشتم دوران بچگيمو باهاش شريكم.از دستش دادم. نه اينكه فكر كنين مرد. نه فقط عوض شد. يعني يه آدم ديگه شد. ديگه نميشناسمش. فقط نميدونم چمه. وقتي ياد بچگيم ميوفتم دلم واسش تنگ ميشه.
آخ. چرا نميتونم راحت بهش بگم؟ آخه .... هيچي ولش كن.
هميشه آرزوي يه خواهر بزرگتر از خودمو داشتم. يه خواهر دوست داشتني و مهربون. اين روزا يكي پيدا كردم. خيلي خوبه. قرار شد بياد اينجا بنويسه. ايشالله خودش خودش رو معرفي ميكنه. حالا شديم چهار تا.
ببين دلم پيش دلت كم آورده. ميفهمي كه؟
پ.ن.:
امروز فهميدم چه چيزاي بزرگي رو نميفهمم. چقدر دونستني هست كه نميدونم.

۱۳۸۳/۰۸/۲۱

محبت ...عشق ... نياز ... تنهايي ... غربت .... سکوت .... عاشق ... معشوق ...اشک
اينها ارمغان کدامين آيينند؟
..... کجاي دنيا با ارزشند
آيا دنيوي هستند ؟اگر هستند که پستند اگر نيستند چه هستند!!؟
با نياز به عشق, با محبت معشوق ,با قلب تنها ,با غربت سکوت, با اينها چه بايدکرد به که بايد گله برد .....
با که بايد سخن گفت
تنهايي مژده وصال است وغربت ارمغان نزديکي ........ و اشک جلوه گر عشق ... تنها حس الهي
تنهايي تموم وجودمه......... منو تنها بزارين

۱۳۸۳/۰۸/۱۹

y mahdi write many wife/girl weblogs?
this is a problem!!
Hi
I'm so sorry , I have not persian font !
but I write 4 u!!
I sit alone in the dark room black and black....
think about everything ... love.. money .. science ....
non of them can watered me and need something else ....
So what?
so Think....I need non of them so what I need?
help .... help .... help... please....
I said to my self.
I remembered something so I happy . . .
God only & only....

۱۳۸۳/۰۸/۱۷

پ.ن.:
عجب روزگاريه!!! فكر خلاق بعضيا رو بايد طلا گرفت
نوشتن را، ياد تو نياز است. ياد تو، پيام آورغم است برايم. غم، هياهوي فراق است و فراقت با موسيقي خو كرده است. نه ، دلم با فراقت به موسيقي مي پيوندد و موسيقي، مرا به خلسه اي مي برد كه نوشتنم نمي آيد. رمضان ماه عزيزي است، دروغ نگويم! مي آيد، ولي در اين خلسه نگفتني ها را به گفتن وا مي دارم و زماني كه خلسه ام تمام شود نوشته ها را بايد سوزاند! سرانجام اين حرف درست در مي آيد كه حرف هايي هستند كه هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمي آورند. اكنونتر كه مي شوم نوشتنم مي گيرد و به آينده كه بروم نوشتن تنها چاره است(هي! امان از بال خيال). همين!
و يك چيز ديگر:
به هر سو چشم من رو مي كند فرداست
تو را از دور مي بينم كه مي آيي
تو را از دور مي بينم كه مي خندي
تو را از دور مي بينم كه مي خندي و مي آيي
تو را در بازوان خويش خواهم ديد
سرشك اشتياقم شبنم گلبرگ رخسار تو خواهد شد
تبسم هاي شيرين تو را با بوسه خواهم چيد
وگر بختم كند ياري
در آغوش تو....... آه
اي افسوس، افسوس، افسوس
!
پ.ن.:
1- كاش آهنگشم نوشتني بود!
2- اين آلبوم اشتياق (با صداي عليرضا قرباني) هم شاهكاري است.

۱۳۸۳/۰۸/۱۶

۱۳۸۳/۰۸/۱۵

تو نمي داني من
چه شبي سحر كردم!
پ.ن.: جاتون خالي

۱۳۸۳/۰۸/۱۳


کاش قلبم درد پنهانی نداشت
چهره ام هرگز پریشانی نداشت
کاش برگ های آخر تقویم عشق
حرفی از یک روز بارانی نداشت

۱۳۸۳/۰۸/۱۰

سلام
نه بابا هنوز بعضيا اينجا سر ميزنن و نظر ميدن. خدا رو شكر! سينا خان كه شرمنده كردن. بچه هايي كه اينجا سر ميزنن لطف كنن حتما نظر بدن. البته نه اينكه هي تشكر كنين و تعريف نه. مي خوام ازم ايراد بگيرين. مطمئن باشين من نظرا رو ميخونم و خيلي برام مهمه ها!
مليحه من چي بگم؟ منم از شكل قبلي بيشتر خوشم ميومد ولي به اصرار امين عوضش كردم. البته خوب بد هم نشده اين آبيه هم خوشگله. به هر حال اينم يه جوري تنوعه ديگه.
اينم يه عكس قشنگ تقديم به همه اونايي كه اينجا سر ميزنن.

براي ديدن در اندازه واقعي روش كليك كنين

غلط املائيشو گرفتم حال كردين!

۱۳۸۳/۰۸/۰۸

تنهاي تنها. بي دغدغه زمان. كتاب وكتاب. تنهائيم اينگونه پر مي شود. فرق هائي كردم ولي نه چندان مهم. نوشتنم جايش را به خواندن داده. همين!! درگيري كنوني ام كتابي است از جبران خليل جبران به نام اشك و لبخند. گرچه به زيبايي پيامبرش نيست و يا به قولي چنان شاهكاري هم نيست! ولي داستانهاي چند صفحه اي و كوتاه و البته كتابي اينچنين جذابيت خاصي دارد. ناگفته نماند، جبران خليل جبران هم اسم بزرگي است!! گاه گاهي جمله اي و تشبيهي ناب اميدوارم مي كند. صبوري لازم است!! شايد در پايان بهتر شود. اگر در كتابي فقط يك پاراگراف به زيبايي زير ديدي آن كتاب ارزش خواندن داشته است:
من آه دريا، تبسم كشتزار
و گريه آسمانم.
عشق نيز به همين گونه است.
آهي بر آمده از درياي ژرف محبت،
تبسمي بر گرفته از كشتزار رنگارنگ روح،
و گريه اي جاري از آسمان بي كران خاطرات.
(از كتاب اشك و لبخند اثر جبران خليل جبران)
پ.ن:
مي بيني هنوز هم با همون توصيفاي قشنگش آدم رو جذب ميكنه. حالا بذار تا آخر كتاب برم.

۱۳۸۳/۰۸/۰۶

چندی پیش مفتخر شدم تا در گردهمایی با موضوع اسلام دینی که از نو باید شناخت با حضور سرکار خانم دکتر مهدیه الهی قمشه ای شرکت کنم این گردهمایی در تالار حافظ دانشگاه آزاد واحد کرمان برگزار می شد تمایل دارم تا گزیده ای از سخنان پر مهر ایشان را برای شما عزیزان بنویسم
قبل از هر چیز می خواهم کمی از برکات روزه با شما صحبت کنم روزه گرفتن دو بعد دارد بعد اول که بعد ظاهریست این گونه است که از اذان صبح تا اذان مغرب دهانمان بر طعام بسته باشد تا بدین وسیله اراده ی خویش را تقویت سازیم و توانایی خود را در برابر مشکلات بالا ببریم اما بعد دوم این است که درونمان را اصلاح کنیم و از هر چه غیر از خدا بپرهیزیم زبانمان را بر گفتن سخنان بیهوده و زخم زبان های بی جا ببندیم و سخاوتمند باشیم
اما راجع به اسلام و اسلام شناسی
در دنیای امروز با پیشرفت علم و صنعت شناخت و پرورش اسلام کمتر جلوه می کند در حالی که بدون تردید فقدان اسلام در جامعه موجب خواهد شد که تمامی اکتشافات علمی گریبان گیر و مایه ی بدبختی جامعه شود امام علی (ع) در کتاب نهج البلاغه فرمودند: این دنیا دار مجازاست نه دار حقیقت خوش به حال آنکه از این گذرگاه توشه ای با خود بردارد آری زندگی انسان فانی و تمام شدنی نیست که با همین چند روز حیات دنیوی به آخر برسد بلکه انسان موجودی جاودانه است انا لالله و انا الیه راجعون اما دین ما آن دینی نیست که چون از پدران و نیاکانمان به ما به ارث رسیده آن را برای خود برگزینیم بلکه اسلام دینی است که ما خود بدان رسیده ایم و قلبا به آن ایمان داریم بنابراین هیچ گاه به اجبار به عبادت خدا نمی پردازیم و دستورات اسلام را با اکراه رعایت نمی کنیم چرا که وجود خدا را در درون خویش حس می کنیم و خدا را یار و همراه و گره گشای کارهای خویش می دانیم حضرت علی(ع) می فرماید: خدایا من تو را برای ترس از دوزخ عبادت نمی کنم من تو را برای رسیدن به بهشت هم عبادت نمی کنم تو را عبادت می کنم چرا که تو شایسته ی عبادت کردنی. ما روح دین و پرستش را در درون خود نهفته داریم و اصولا تمام انبیا برای این فرستاده شده اند که این حس نهفته را در درون ما بیدار کنند و اما بزرگترین فرستاده ی خدا حضرت محمد مصطفی( ص) است و کاملترین دین دین اسلام
نام احمد نام جمله انبیاست چون که صد آمد نود هم پیش ماست
اسلام دین وحدت است دینیست که انسان ها را به هم پیوند می دهد دینیست که یکی از مهمترین شاخص هایش فضیلت اخلاقیست اسلام سفارشات بسیاری بر خوش رویی و خوش برخوردی انسان ها با یکدیگر دارد مسلمانان باید با یکدیگر با گشاده رویی سخن بگویند در آغاز رسالت خداوند به پیغمیر فرمان داد تا به سه طریق مردم را هدایت کند اول با بحث و گفتگو در مورد مسائل فلسفی دوم با پند و موعظه و سوم با زبان و رویی خوش چرا که انسان ها همه جلوه ای از وجود خداوند متعالند
به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست
و به عنوان آخرین کلام این نکته را یاد آور شوم که باید از شریعت به حقیقت رسید چرا که شریعت همچو ظرفی است که ما در آن از وجود الهی بهرمند می شویم و به قرب الهی می رسیم ولی توجه بسیار به مسائل حاشیه ای در احکام شرعی موجب واماندن انسان از قرب الهی خواهد شد

۱۳۸۳/۰۸/۰۳


بر پشت آن پرنده ی سفید پر و زیبا آسوده و بی دغدغه بر فراز کویر داغ و تشنه به تک درختچه های خشک و بی کس که از زیر نگاه خاکستری ام عبور می کنند می نگرم تا جایی که می توانم خاک می بینم خاک های داغ و مضطرب مضطرب ازنامردی طوفان طوفانی که دودمانشان را بر باد می برد می برد به آن بالاها بالاتر از خورشید بالاتر از خیال بالاتر از هر چه که هست و آخر کار به صورت من دیوانه می زندشان جگرم را به آتش می کشد قلبم بی حرکت مانده تشنه ی یک قطره محبتم این پرنده تا کجا توان تحملم را دارد منی که زخمی تر از پنجه ی خونین غروبم منی که در این سکوت وحشت و گمراهی چشم انتظار پیام قاصدک های توام من من یک درخت نحیف و بی جانم آرزو دارم که روزی سینه جلوی آن طوفان بی رحم بلند کنم نگذارم تا این خاک مقدس را به تاراج برد نگذارم تا ریشه هایم را هستی ام را غرورم را به شهر معلق سیاهی ببرد و تو ای باغبان مهربان دستان پر مهرت را به شکوفه های ظریف و خوش عطرم بکش تا که ازوجود تو سیراب شوند تا میوه وثمردهند تا رشد کنند تا به اوج بروند تا به دست خدا برسند

۱۳۸۳/۰۸/۰۲

سیزده خط برای زندگی
دوستت دارم نه به خاطر شخصیت تو بلکه به خاطر شخصیتی که من به هنگام با تو بودن پیدا می کنم
هیچ کس لیاقت اشک های تو را ندارد و کسی که چنین ارزشی دارد باعث اشک ریختن تو نمی شود
اگر کسی تو را آنقدر که می خواهی دوست ندارد به این معنی نیست که تو را با تمام وجودش دوست ندارد
دوست واقعی کسی است که دست های تو را بگیرد و قلب تو را لمس کند
بد ترین شکل دل تنگی برای کسی آن است که در کنار او باشی و بدانی که هرگز به او نخواهی رسید
هرگز لبخند را ترک مکن حتی وقتی ناراحتی چون هر کس امکان دارد عاشق لبخند تو شود
تو ممکن است در تمام دنیا قفط یک نفر باشی ولی برای بعضی افراد تمام دنیا هستی
هرگز وقتت را با کسی که حاضرنیست وقتش را با تو بگذراند نگذران
شاید خدا خواسته است که ابتدا بسیاری افراد نا مناسب را بشناسی و سپس شخصی مناسب را به این ترتیب وقتی او را یافتی بهتر
می توانی شکر گذار باشی
به چیزی که گذشت غم مخور به آنچه که پس از آن آمد لبخند بزن
همیشه افرادی هستند که تو را می آزارند با این حال همواره به دیگران اعتماد کن و فقط مواظب باش به کسی که تو را آزرده دوباره اعتماد نکنی
خود را به فرد بهتری تبدیل کن و مطمئن باش که خود را می شناسی قبل از آن که دیگری را بشناسی و انتظار داشته باشی او تو را بشناسد
زیاده از حد خود را تحت فشار نگذار بهترین چیز ها زمانی اتفاق می افتد که انتظارش را نداری

۱۳۸۳/۰۷/۲۲

نمی دونم چی شد که یه دفعه فکرش ذهنمو مشغول کرد یه دفعه صدای نازنینش پیچید توی گوشم یه دفعه چهره ی نورانی و خندانش جلوی چشام نقش بست انگار که رو به روم ایستاده و داره به من لبخند می زنه چه قلب مهربونی داشت چه انسان پاکی بود چه قدر با صفا و پر انرژی بود با این که سن زیادی ازش می گذشت همیشه شاد و سر حال بود اولین بار که دیدمش دستاشو به حالت تواضع گذاشته بود روی سینشو با لبانی پر از گلهای نو شکفته ی لبخند به من گفت(سلام پسر جان خوش آمدی) انگار که همین دیروز بود توی حرف زدنش اینقدر کلمات قشنگ و دوست داشتنی به کار می برد که آدم دلش می خواست ساعت ها پای صحبتاش بشینه و لذت ببره ای کاش مادربزرگ من بود اونوقت هر روز می رفتم بهش سر می زدم و تا اونجا که در توانم بود ازش مراقبت می کردم اما حیف که از ما خیلی دوره خیلی دلم براش تنگ شده یادش به خیر وقتی که رفته بودیم دیدنش نوه های بازیگوش و شیطونش مدام سر به سرش می ذاشتن اون هم مثل همیشه با یه لبخند پر از عاطفه و محبت به روحشون گرما می بخشید چه دستپخت خوبی داشت مربای هویجش خوشمزه ترین مربایی بود که توی عمرم خورده بودم هر سال دم دمای عید که می شه با کمک همسایه ها و بر و بچه ها سمنو می پزه اونم چه سمنویی به خدا همچین غذاهایی توی بهشتم پیدا نمی شه الان هم که دارم می نویسم زیر دندونام مربای خوش عطر بهار نارنجشو مزه می کنم جای همه خالی امیدوارم این عطر توی نوشته هام هم پیچیده باشه خدا کنه که همیشه سلامت باشه خدا کنه 120 سال عمر کنه خدا کنه زندگیش پر از شادی و صفا باشه خدا کنه هیچ وقت گلای لبخند روی لباش پژمرده نشه ای کاش من هم می تونستم مثل اون باشم مثل اون ساده و بی ریا متین و متواضع ای کاش می شد با همه مهربون باشم قلبمو از کینه و غرور پاک کنم و مثل یه بلور زیبا بدرخشم

۱۳۸۳/۰۷/۱۵

زندگی- نگاه- فکر و تخیل- دیدگاه- قصد- مقصود- رفتار- گفتار- کردار- هزار و یک کلمه ی پر معنا کلماتی که هم اکنون از دریچه ی ذهنم می گذرد من چگونه می توانم با وجود این همه راز نهفته در مغزم آرام و بی تحرک گوش به فرمان شیاطین نفسم باشم؟ چگونه می شود فهمید؟ چگونه می توان دریافت که کمال و خوشبختی چیست؟ اگر باعث و بانی هر عملی مغز است پس چرا در عمل مغز هنگامی از خواب بیدار می شود که کار از کار گذشته؟ چرا؟ چرا باید به حکم انسان بودنم انسان گونه رفتار کنم؟چرا باید به زبان مادری سخن بگویم من که زبان عشق را بهتر از هر زبانی آموخته ام آیا کسی پیدا می شود که بفهمد وقتی از پرنده ای سخن بگویم؟ پرنده ای که فرسنگ ها دورتر از فاصله ای که هر انسانی قدرت شنوایی دارد نجوا کنان مرا به سوی خود می خواند نه این فکر و خیال نیست این عین حقیقت است حقیقت محض اما..... من بال پریدن ندارم من آزاد نیستم آزادی فقط از آن اوست او که نگاهش معنای هستی بخش و زیبای ایمان است او که قلبش بلوری از ستاره های چشمک زن آسمان ایثار و مهربانیست او که چشمانش صحنه ی یک روح دل انگیز و زلال و بی ریاست و من تنها و بی کس در حسرت یک نیم نگاه ای کاش می توانستم بدانم که چگونه؟ چگونه می توان خوبی را جست؟ چگونه می شود عاشقانه زندگی کرد بدون آن که معشوقه ای در کنار تو آرمیده باشد؟ چگونه می توان خورشید را از آن خود ساخت؟ چگونه می توان روح را به پرواز در آورد؟ چگونه می شود که کسی به معراج رود آن هم با دستی خالی و با پایی برهنه؟ یک چیز واضح است من در جستجوی پاکی ام در جستجوی معنایم در جستجوی آزادی می خواهم روحم را پرواز دهم از این سردابه ی جسم بگریزم از انسان ها فاصله بگیرم به فلک الافلاک برسم به اوج برسم به نور برسم من می خواهم که به معراج عشق بروم به زیارت پرنده ی کمال بروم و اما یک سوال از کجا باید گذر کرد؟ تا کجا باید دوید؟ چگونه می توان پاک بود؟ چگونه می توان زلال بود حتی بدون این که فرشته ی وحی فانوس روشنایی را جلوی پاهایت قرار دهد خداوندا او همان قدیسه ی شهر فرشتگان است و من برای بوسیدن انگشتان پایش بی قراری می کنم باید زندگی را از نو شروع کنم چشمانم را با اشک شوق شست و شو دهم تا جور دیگر ببینم من همانند نوزادی شروع به حرف زدن خواهم کرد اما حرف زدن از عشق و قدم به سوی کمال خواهم نهاد و کم کم پر خواهم کشید باید قداست را از آن پرنده ی زیبا آموخت باید صبر پیشه کرد راه مقصود بسی طولانیست راهی پر تلاطم راهی که در آن هرآینه شیطان یاس و نا امیدی سد راه می کند یادم باشد که جیب تلاشم را پر از سنگ های اراده کنم کدامین شیطان را از سنگسار اراده و ایمان رهاییست؟ و تو ای پرنده ی زیبا ای پادشه شهر فرشتگان تو ای ناووس قلب طوفان زده ی من آواز یاری ات را سر بده نغمه های دوستی را به دست های قاصدک دلت بسپار و مرا رهسپار جاده ی عشقت بنما مرا در آغوش خود جای ده بگذار تا نسیم خوش عطر گیسوانت را بر روی گونه هایم میزبانی کنم که من شیداوار و عاشقانه در جستجوی تو ام در جستجوی پاکی ام در جستجوی معنایم

۱۳۸۳/۰۷/۱۱

اين متن توي ايميلي از طرف يكي كه خيلي دوسش دارم نوشته شده بود:
انتظار مثه يه بيابون ميمونه كه دو تا گله شقايق و كاكتوس داره، ظاهر ان كاكتوسه، مقاوم در برابر سختي هاي زندگي و باطنش، شقايقه در دل ان.

۱۳۸۳/۰۷/۰۹

انتظار، تلخ يا شيرين؟
انتظار واژه آشنايي است. انتظار حسي غريب است. اه چه كليشه اي! من از كليشه بيزارم. كليشه اي تر شد كه!!! بذاريد چند تا نفس عميق بكشم........... آهان. حالا شد:
همه مي دونين كه فردا يعني جمعه تولد حضرت مهدي (عج) هستش. عيد بزرگ نيمه شعبان. تولد موعود. تولد مفهوم انتظار. انتظار تلخ. انتظاري كه ظلم ظالم رو توجيح ميكنه! انتظار مسخره و مرده اي كه نتيجه اي جز استثمار نداره. هر جا كه ظامي ظلم ميكنه. هر چي بي عداليتي در حق مردم ميشه فقط يه چيز از دهن ما در مياد: "آقا خودش بايد بياد تا كارها درست شه" به همين راحتي ميشينيم و همديگه رو نگاه ميكنيم و تنها كاري كه ميكنيم اينه كه واسه سلامتي امام زمان دعا كنيم. چقدر مسخره!!! انتظار بهترين فرصت براي ظالم. يكك فكر نمي كنيم كه چي؟ مگه امام زمان وعده خدا نيست؟ واقعا ما فكر كرديم اگه دعا نكنيم امام زمان ديگه نمياد؟ وعده خداست الكي كه نيست! اينها همه فكرهاي من بود. به چه چيز مي نازيم؟ به موعود بزرگي كه دين اسلام به ما وعده داده؟ به بهترين توجيه ظلم و بي عدالتي؟ به اينكه با همه قدرت در برابر ظالم خودمون رو به موش مردگي مي زنيم و ساكت ميشيم اونم فقط چون منتظر آقاييم؟ انتظاري كه بهش مينازي فقط به يه درد مي خوره: "طرفداري از ظالم" همين و ديگر هيچ. بدرد اينكه به مظلوم بگويد خفه تا موعودت نيومده بايد ظلم رو تحمل كني. بايد زور بشنوي و تازه خدا رو هم شكر كني تا يه وقت خدا هوس نكنه اومدن موعود رو خيلي به عقب بندازه. چقدر مسخره. اين دين بدرد من نميخوره. توي گذرگاه تاريخ دنبال نظرها و مذهب ها مي گشتم. چه ظالم ها ديدم كه قصرهاشون رو زير سايه همين انتظار معركه و دوست داشتني ما ساختن!!! توي همين گشت و گذار تاريخي بود. آره چشمم به علامه اي افتاد مسلمان و شيعه. هم مذهبم. ديدم كه با لباس جنگ مي خوابيد و شمشيرش رو بالاي سر مي ذاشت. مي پرسي چرا؟ چون منتظر بود. يك شيعه منتظر. واي نكنه امشب مولايم مهدي ضهور كنه و من آماده جهاد نباشم!! من دين شناسان بزرگي ديدم كه با هم رقابت مي كردند. نه در فتواهاي روشنفكرانه دادن! نه. در اسب سواري و رزم و با شرط بندي. چرا؟ چون مهدي دانشمند شكم گنده نمي خواد. چيزي كه لازم داره رزمنده پاك دله. حالا معني انتظار رو مي فهمم. انتظاري شيرين. مبناي پويايي جامعه. انتظاري اهورايي. اينكه هر لحظه با هر عمل و هر نفس در راه عدالت قدم برداري. تمرين كني تا ديگه جلوي مولات سوتي ندي!! انتظاري كه هيچ ظلمي ياراي مقابله اش را ندارد. نقطه مقابل انتظار امروز. مي بيني؟ اين رجز بزرگ الهي كه ميگويد: "الملك يبقي مع الكفر و لا يبقي مع الظلم" آنچنان دور هم نيست. فقط بايد منتظر بود. منتظر
پ.ن. :
هيچ فكر كردي چه مفاهيمي عظيمي رو به گند كشيديم؟

۱۳۸۳/۰۷/۰۲

سه شعر از مجموعه "عشق زنان سنگي" اثر گونتر گراس
عشق آزمون شده:
سيب تو
سيب من
حالا همزمان گازش مي زنيم
ببين هميشه چقدر فرق دارند،
حالا سيب وسيب را كنار هم مي گذاريم،
و گاز و گاز را روبروي هم.
چوب رختي:
خويشاوند دور درختان كاج
پيش از آن كه سكوت كني
و به چوب بدل شوي
بگو!
چه كسي كت را مي پوشد
روزي كه تو ديگر مرده باشي!
ويراني:
هر چند تخم مرغ هاي تازه
حاوي آسپرين هستند
و خروس هم
سردرد دارد
اما رفتارش با مرغ ها فرق نكرده است،
جوجه ها در بهار
چه با اضطراب تخم مي گذارند....
پ.ن.:
شايد در نگاه اول پيچيده يا حتي مسخره به نظر بيان ولي چند بار با دقت بخون.
خوندي؟ ديدي چقدر قشنگن؟

۱۳۸۳/۰۶/۲۸

اندكي صبر سحر نزديك است
خسته و تنها، پشت فرمان پرايد. شب ، سكوت ، كوير و ... . در كوير چيزي كه خوب مي رويد رويا است! اين چنين بود. غرقه در رويا و شنا كنان در آسمان پرستاره كوير. زمزمه صداي زيباي بسطامي مرحوم. جاده باز و سرعت زياد. رانندگي ناخودآگاه. همه وجود خيال. همه تحرير خيال او. چشماني معطر به اشك ياد او. قلبي تپنده با هر نفس او. عشق ،هه، چه ساده و سريع! همه چيز و هيچ چيز. ناگهان حركتي سريع و ترمز. اثري ندارد. حيوان بيچاره. اسير دست انسان و فراموش شده. با همان شدت به ترمز كردنت ادامه مي دهي. اصلا به فكر ماشين هاي ديگر نيستي. تنها صدايي كه مي شنوي صداي بسطامي است:
سكوت اگر نشانه رضا بود چگونه باور نكنم سكوت گوياي تورا؟
نگاه اگر پيام آشنا بود چرا تمنا نكنم نگاه گيراي تورا؟
پياده مي شوي. عقل تو را به سمت جلوي ماشين مي كشد. قلبت التماس مي كند: « به حيوان بيچاره برس» و تو، ترديد مجسم. قدمي به جلو و قدمي عقب. ولي نه ، قلبت خانه اوست و او همه خواسته ات. دست خودت را از دست سرد عقل بيرون مي كشي و قلبت را به آغوش مي كشي. از گرمايش لذت مي بري و لحظه اي همه چيز را فراموش مي كني. مي تپد. قلبت مي تپد و تو دلواپسي كه نيفتد. از ديدن حيوان بيچاره وحشت داري ولي عجله مي كني. بايد به دادش برسي. مي دوي. واي كشتي، تو حيوان بيچاره را كشتي. چه مي شود كرد؟ دلت را محكم مي فشاري. لب جاده مي نشيني و زار مي زني. با صداي بلند و مردانه زار مي زني. گريه مردانه!! زمان مي گذرد، دغدغه اش را نداري. با طلوع سپيده به گذر زمان مي رسي. چه شبي سحر كرده اي. بايد نماز بخوانم ، نماز بخوانم. اين تنهايي صدايي است كه در سرت مي پيچد. دست در دست خدا به سمت ماشين مي روي. بر مي گردي و به حيوان خيره مي شوي و سراسر سپاس مي شوي. « متشكرم ، تو با مرگت به من خدا را دادي. زندگي دادي. آيا ارزش تو از هزاران آدم نما بيشتر نيست؟ » به رحمت گودالي مي كني و حيوان را دفن مي كني. به ماشين باز مي گردي. خدا در انتظار توست. با لبخندي گرم و صورتي مشتاق استقبالت مي كند و تو همه اميد كه ديگر گمش نخواهي كرد. حركت مي كني. راهت دراز است. مي روي و مي روي با خدايي كه در اين نزديكي است.
پ.ن. :
كاش هميشه با مرگ يك حيوون بيدار شيم!

۱۳۸۳/۰۶/۲۵

شمعي كوچك اشك ريزان مي سوخت. دود مي كرد. در سكوت سنگين شب نور اميدي به دل عاشقان بود. آينه ها خواهم ساخت براي دل ، تا شمع ها بسوزد. براي او ، براي عشق. در آينه مهر را براي چشمانم معنا خواهم كرد تا بداند كينه مرده است براي اهل دل. تا با تمام دل پرواز كنم به آسمان آبي.

۱۳۸۳/۰۶/۲۳

خوب تكليف معلوم شد. رشته پدري در سرزمين پدري! اينم خودش حكايتيه ها. من اصولا از هر چه كه به اجدادم مربوط بشه خوشم مياد. از سنت ها و عادت ها و رفتارشون و حتي سرگذشت اونها. اينه كه مدتها پاي حرف پدربزرگم ميشينم. خيلي حال ميده. خالا هم رشته مهندسي عمران كه همون رشته بابامه و دانشگاه ولي عصر (عج) رفسنجان كه شهر پدريمه قبول شدم. خودم كه خيلي راضيم. حالا بايد برم ببينم با دانشگاش حال ميكنم يا نه. دو ترم بايد بگذرونم بعدش اگه خوشم نيومد انتقالي ميگيرم ميام كرمان. خدا بزرگه. وقتي كه انتخاب رشته مي كردم گفتم خدايا هرچي به صلاحمه و بدرد من ميخوره و منم ظرفيتش رو دارم قبول شم و خوب گرچه كرمان رو بيشتر دوست داشتم ولي خدا خواست برم پدر بزرگ و مادر بزرگم رو از تنهايي در بيارم. رابطمم خدا رو شكر باهاشون خوبه. حالا تا ببينيم. يا حق.

۱۳۸۳/۰۶/۲۱

گاهي همه نياز آدم يه آغوش گرمه كه بتوني توش مدتها گريه كني و اونم فقط نگاهت كنه.
اي كاش....
اي كاش دلم وا بشه.
اي كاش دبگه دوست روز مبادا نباشم
اي كاش هيچ كس ديگه نذارتم يه گوشه بگه هر وقت هيچ كس نبود اونوقت مهدي
اي كاش پاك بشم
اي كاش مي تونستم احساسم رو به اينترنت وصل نكنم.
اي كاش ...

۱۳۸۳/۰۶/۱۹

شاگردی از استادش پرسيد:" عشق چست؟"
استاد در جواب گفت:"به گندم زار برو و پر خوشه ترين
شاخه را بياور. اما در هنگام عبور از گندم زار، به ياد داشته
باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچينی!
شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت.
استاد پرسيد: "چه آوردی؟"
و شاگرد با حسرت جواب داد:
"هيچ! هر چه جلو ميرفتم، خوشه های پر پشت تر ميديدم و به
اميد پيدا کردن پرپشت ترين، تا انتهای گندم زار رفتم ."
استاد گفت: "عشق يعنی همين!"
شاگرد پرسيد: "پس ازدواج چيست؟"
استاد به سخن آمد که:" به جنگل برو و بلندترين درخت را بياور.
اما به ياد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی!"
شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت. استاد
پرسيد که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت:
"به جنگل رفتم و اولين درخت بلندی را که ديدم، انتخاب کردم.
ترسيدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم."
استاد باز گفت: "ازدواج هم يعنی همين!!"

۱۳۸۳/۰۶/۱۸

نامه ای از اعماق دل
چارلی چاپلين ، هنرمند بزرگ سينما، فيلم سازی که در آثارش به انسان ارج نهاد و فساد و تباهی را با طنز به باد انتقاد گرفت ، نامه ای به دخترش جرالدين چاپلين دارد که يکی از با ارزش ترين نوشته ها به شمار می آيد . اين نوشته سرشار از نکات اخلاقی ، بسيار زيبا و خواندنی است:

جرالدين ، دخترم !
از تو دورم ، ولی يک لحظه تصوير تو از ديدگانم دور نمی شود ، تو کجايی ؟
در پاريس روی صحنه تئاتر پر شکوه شانزه ليزه ... ، در نقش ستاره باش ، بدرخش ! اما اگر فرياد تحسين آميز تماشاگران و عطر مستی آور گلهايی که برايت فرستاده اند ، ترا فرصت هوشياری داد ، بنشين و نامه ام را بخوان .
هنر قبل از آنکه دو بال پرواز به انسان بدهد ، اغلب دو پای او را می شکند ... .

جرالدين دخترم !
پدرت با تو حرف می زند ، شايد شبی درخشش گرانبهاترين الماس اين جهان ترا فريب دهد . آن شب است که اين الماس ، ريسمان نااستوار زير پای تو خواهد بود و سقوط تو حتمی است . روزی که چهره زيبای يک اشراف زاده ترا بفريبد ، آن روز است که بندباز ناشی خواهی بود ، بندبازان ناشی هميشه سقوط می کنند .
از اين رو ، دل به زر و زيور مبند . بزرگترين الماس اين جهان آفتاب است که خوشبختانه بر گردن همه می درخشد . اما اگر روزی دل به مردی آفتاب گونه بستی ، با او يک دل باش و به راستی او را دوست بدار.
دخترم !
هيچ کس و هيچ چيز را در اين جهان نمی توان شايسته اين يافت که دختری ناخن پای خود را به خاطرش عريان کند . برهنگی بيماری عصر ماست . به گمان من ، تن تو بايد مال کسی باشد که روحش را برای تو عريان کرده است .

جرالدين ، دخترم !
با اين پيام نامه ام را به پايان می رسانم :
انسان باش ، زيرا که گرسنه بودن و در فقر مردن ، هزار بار قابل تحمل تر از پست و بی عاطفه بودن است.

۱۳۸۳/۰۶/۱۷

روح الله شريفي ( نخبگان جوان )
اگر فردي در كارهايش همواره خدا را در نظر داشته باشد حتماً موفق مي شود.

تبيان : لطفاً شمه اي از بيوگرافي خود بفرماييد.
من دوران ابتدايي و راهنمايي را در يكي از روستاهاي ورامين گذراندم. در سن 14 سالگي با ايجاد تغييراتي در شناسنامه، عازم جبهه شدم. در سال 1361 از طريق مجتمع رزمندگان به صورت فشرده ( 6 ماه ) ، دوره متوسطه را گذراندم و موفق شدم با رتبه 57 وارد دانشگاه علوم پزشكي ايران شوم و مدرك كارشناسي ارشد را در رشته علوم آزمايشگاهي دريافت كنم. از همان بدو ورود به دانشگاه به استخدام آموزش و پرورش در آمدم و اكنون هفده سال است كه مشغول تدريس هستم. تاكنون چندين طرح تحقيقاتي ارائه داده ام و چند مورد اختراع داشته ام كه مهمترين آنها ساخت كوچكترين ميكروسكوپ دنياست.
سال گذشته نيز به دليل تحقيقاتي كه در زمينه مباحث آموزش علوم زيستي داشتم، رتبه ممتاز معلم پژوهنده استان را كسب كردم.

تبيان: در مورد اختراعتان و علت ساخت آن براي دوستان توضيح بفرماييد.
زماني كه در جبهه بودم يك دوربين شكسته عراقي پيدا كردم و با يكي از لنزهايش يك دوربين نجومي ساختم. در واقع تحقيقات سيستماتيك فيزيك بنده از آنجا شروع شد.
چند سال پيش تحقيقي در مناطق نوزده گانه شهر تهران داشتم در خصوص ميزان بهره گيري از تجهيزات آزمايشگاهي در مدارس ، كه متأسفانه در نتيجه معلوم شد كه اكثراً يا دوره هاي تخصصي براي دبيران زيست و متصديان آزمايشگاه گذاشته نشده يا تجهيزات آزمايشگاهي عيوبي دارند كه همكاران ما قادر به رفع آنها نيستند. در زمينه استفاده از ميكروسكوپ ما مشكلات زيادي داشتيم مانند هزينه زياد، پيچيدگي هاي ساختمان ميكروسكوپ و نحوه كاركردن با آن و مكان هاي خاصي كه نياز است براي اين وسيله در نظر گرفته شود. من با يك لنز و هزينه بسيار اندك ميكروسكوپي ساختم كه همه دانش آموزان كشور به راحتي مي توانند آن را تهيه كنند. اين ميكروسكوپ جيبي به اندازه يك انگشت و با وزن 25 گرم است و قدرت بزرگ نمايي 650 ديوپتر با لنزي به قطر 4/0 ميليمتر دارد. علاوه بر آن، اين ميكروسكوپ پيچيدگي خاصي ندارد؛ خراب هم نمي شود.

تبيان: گويا كارهاي ديگري هم انجام داده ايد، لطفاً در مورد آنها هم توضيحاتي بفرماييد.
بنده براي رسيدن به هدفم كه ساخت كوچكترين ميكروسكوپ بود تحقيقات زيادي در زمينه فيزيك و نورانجام دادم، براي همين موفق به ساخت دستگاه تراش ليزري خاصي شدم كه داراي كنترل ميكرومتر است. اين دستگاه مايه افتخار كشور ماست. ما الان مي توانيم ادعا كنيم كه در دنيا تنها كشوري هستيم كه فناوري توليد لنز با هر قطري را داريم. لازم به ذكر است كه بسياري از شركت هاي بزرگ جهان به نوعي مي خواهند اين سيستم را به انحصار خويش در آورند.
از ديگر كارهايم طراحي دستگاه هاي سه بعدي جديدي است كه بدون نياز به پرده هاي هلالي و بدون نياز به عينك مخصوص ما مي توانيم تصاوير سه بعدي را خارج از كادر ببينيم آن هم با روش هاي بسيار ساده و ارزان و كار آمد. البته سعي داريم كه اين طرح را در كارهاي تخصصي از جمله در نرم افزار در رشته ميكروبيولوژي ، فيزيك ، نور و علوم زيستي بسط دهيم.

تبيان: از عواملي كه شما را به اين سمت و سو سوق داد بگوييد.
اين گرايش به تحقيق و مطالعه و بعضاً اختراع از كودكي در من وجود داشت. از همان زمان كارهاي عجيب و غريبي در خانه، مدرسه و ... انجام مي دادم كه بعضي از آنها مؤثر و بعضي مخرب بود. به هر حال پتانسيل انرژي كه در هر فرد وجود دارد و طبعاً در كودكي و نوجواني بيشتر است بايد به نوعي تخليه شود. خوشبختانه حضور در جبهه با آن حال و هواي معنوي و كسب فيض از مردان بزرگي كه در آنجا بودند، ديدگاه هاي من را نسبت به زندگي و مسائل اعتقادي و ديني كاملاً تغيير داد.
همچنين كمك هاي مالي و روحي بعضي از معلمانم در دوران ابتدايي و راهنمايي پشتوانه بسيار بزرگي بود. از سوي ديگر تفاوت ها و گاه بي عدالتي هايي كه در زمينه ي مسائل آموزشي و كمك آموزشي بين ثروتمندان و فقرا وجود دارد، سبب شد در اين زمينه بيشتر كار كنم و وسايل و كمك آموزشي ارزاني بسازم كه همه دانش آموزان قادر به استفاده از آن باشند.

تبيان: مشوّقين شما در اين راه چه كساني بودند؟
در دوران تحصيل در مقاطع ابتدايي و راهنمايي، خانم شهسواري، آموزگار مهربانم بودند كه مساعدت هاي مالي بسياري به من كردند تا آنجا كه براي هزينه تحقيقات من حتي منزل مسكوني شان را فروختند. بعد هم اساتيد بزرگواري كه همواره راهكارهاي مفيدي به من ارائه مي دادند؛ از آن جمله استاد كسايي و استاد سعيدي همچنين خانم خاكي، مسئول گروه آموزش منطقه سه تهران كه اگر مساعدت هاي مالي ايشان نبود، كارهاي بنده به نتيجه نمي رسيد.

تبيان: آيا در بين افراد خانواده يا دوستان ، كساني هم بودند كه كارهاي شما را به مسخره بگيرند؟ عكس العمل شما در برابر آنها چگونه بود؟
اين مسئله در مورد من يك امر طبيعي بود. من در خانواده اي پر جمعيت و كم بضاعت زندگي مي كردم با پدر و مادر زحتمكشي كه از روزگار جز رنج و زحمت چيزي نديده بودند و با مسائل روز كاملاً بيگانه بودند. به همين دليل به خاطر كارهايم بسيار سرزنش و گاه تنبيه مي شدم. در كل ، خانواده ام خيلي مانع بر سر راهم ايجاد كردند تا جايي كه زماني پدرم حتي اجازه تحصيل به من نمي داد. با اين حال هيچگاه مأيوس نشدم و با اين مسائل به راحتي كنار آمدم. اين واقعيت را پذيرفته بودم كه پدر پير زحمتكشم با آن دستهاي پينه بسته حق دارد كه از فرزندش توقع داشته باشد به جاي كارهاي به ظاهر بيهوده كمك حال او باشد، اگرچه سعي مي كردم در كنار تحقيقات و فعاليت هايم كمك خرج خانواده نيز باشم. توصيه ام به جوانها هم اين است كه سعي كنند با واقعيت هاي زندگي پيش روند. رؤيايي فكر نكنند. اگر هم كسي يا چيزي مانع كارهايشان بود، زود نا اميد نشوند و با كوچكترين مخالفتي سرخورده نشوند و با پشتكار كارشان را ادامه دهند تا به نتيجه برسند.

تبيان: اين مسائل در كار شما وقفه هم ايجاد مي كرد؟
يادم هست پدرم به خاطر يكي از همين كارهاي تحقيقاتي مرا تنبيه جسماني كرد و وسائلم را شكست. در آن موقع تنها كاري كه كردم بلند شدم و جلوي ديگر اعضاي خانواده دست پدرم را بوسيدم. چون مي دانستم كه او حق دارد و با ديدگاهي كه دارد فكر مي كند اين كارها به درد من نمي خورد. شايد همين مسئله و اين كه من تصميم خودم را گرفته و راهم را پيدا كرده بودم و غرور جواني كه مانع از اقرار به شكست مي شود، باعث مي شد كارم را جدي تر بگيرم و بيشتر تلاش كنم تا به خانواده بقبولانم كه كارهايم آنطور كه آنها فكر مي كنند بيهوده و بي نتيجه نيست. به هر حال شايد چنين پيشامدهايي وقفه اي چند روزه در كارم ايجاد مي كرد ولي هرگز نمي توانست سد راهم باشد.

تبيان: آيا شما معتقد به نقش خانواده در ظهور استعدادهاي جوان هستيد؟
صد درصد. خانواده در بروز، شكل گيري و به ظهور رساندن استعداد جوان بسيار مؤثر مي تواند باشد و برعكس اگر ديدگاه مثبت و معقول و منطقي نسبت به ذهنيات جوان نداشته باشد، مي تواند مانع بزرگي در سر راه ظهور استعدادهاي جوان باشد. به نظر من اين وظيفه مسئولان است كه روي شكل دهي زمينه هاي فكري خانواده كار كنند و ديدگاه هاي آنها را نسبت به جوانانشان تغيير دهند.

تبيان: آيا برنامه هايي براي آينده داريد؟
بنده به خاطر مشكلات شديد جسمي كه دارم از جمله خونريزي حاد چشم ( لازم به ذكر است كه آقاي شريفي جانباز شيميايي جنگ تحميلي هستند)، نمي توانم كارها را آن طور كه مي خواهم به پيش ببرم. براي همين تمام امكانات، تجربيات، ديدگاه ها و انديشه هايم را وقف جامعه تحقيقاتي كشور و دانش آموزان مستعد كرده ام. در پژوهش سراهاي مختلف كار كردم و در حال حاضر هم تمامي تحقيقات مربوط به دانش آموزي جشنواره خوارزمي و اختراعات و اكتشافات آنها را در حد توانم سازمان دهي مي كنم. در اين مدت كم 57 طرح را به نتايج نهايي رسانديم. دو مورد ثبت اختراع از دانش آموزان داشتيم و چندين مورد نيز آماده شركت در جشنواره خوارزمي است . به هر حال لذت بخش ترين مرحله زندگي من زماني است كه تحقيقات و پژوهش هاي دانش آموزانم نتيجه مي دهد.
تبيان: عده اي اكتشاف يا اختراع را نتيجه شانس مي دانند؛ امّا پاستور معتقد است كه بخت فقط به ذهن مستعد ياري مي رساند، نظر شما در اين مورد چيست؟
من هم به جمله اي از اديسون اشاره مي كنم كه مي گويد: نبوغ و اختراع يا اكتشاف چيزي ، يك در صدش الهام و99% ديگرش زحمت كشيدن و عرق ريختن است. به قولي:" نابرده رنج، گنج ميسر نمي شود. " در حديثي از اميرالمومنين هست كه فرمودند: براي هر چيزي كه بخواهيد و براي آن تلاش كنيد، بدان خواهيد رسيد ولو به مختصري از آن. اگر فردي كه زمينه و هدفي در ذهن دارد، آن را با پشتكار در پيش گيرد و صداقت لازم هم داشته باشد و بعد هم به خاطر خدا و خلق خدا كارش را شروع كند، نه فقط به خاطر خودش، مطمئناً به نتيجه دست خواهد يافت.

تبيان: عده اي معتقدند ديگر چيزي براي اختراع كردن باقي نمانده، نظر شما چيست؟
كساني كه چنين حرفي مي زنند نزد من بيايند تا بيش از 100 طرح به آنها معرفي كنم كه مي شود روي آنها كار كرد. مگر دامنه علم حد و مرزي دارد كه بتوانيم بگوييم به نقطه نهايي علم رسيده ايم. به نظر من علم هنوز " اندر خم يك كوچه" است. ما هنوز در بعضي زمينه ها مانند فيزيك، نجوم، و ژنتيك نتوانسته ايم كار قطعي انجام دهيم. تمام كارهاي ما در حد يك احتمال بوده يا در حد يك تئوري. دامنه تحقيقات هيچ گاه محدود و بسته نمي شود. اگر ما معتقد به وجود نامتناهي و بي نهايتي چون خداوند هستيم؛ پس هر ذره اي از اين نامتناهي، بي نهايت است. من خود، مراجعين بسياري داشتم كه مي گفتند: ما چه اختراع كنيم، همه چيز كه اختراع شده. و وقتي چيزي را مطرح مي كردم تازه متوجه مي شدند كه هنوز بسياري از مطالب مجهول است.

تبيان: توصيه ي شما به جواناني كه افكاري نو در سر دارند ولي از مشكلات واهمه دارند چيست؟
تا زماني كه ما جرئت زندگي كردن نداشته باشيم و نتوانسته باشيم تصميم قاطع و جدّي بگيريم و هميشه از مشكلاتي كه ممكن است پيش آيد واهمه داشته باشيم هيچگاه به جايي نمي رسيم. به هر حال براي هر كسي ممكن است شرايطي پيش آيد كه مجبور به انتخاب باشد و ضريب خطر پنجاه، پنجاه باشد. در اينجا اشخاصي موفق هستند كه با جديت، راه اصولي را در پيش گيرند. اگر به اين اميد باشيم كه شرايط خود به خود مهيّا شود، راه به جايي نمي بريم. شرايط را بايد خودمان بسازيم و خودمان به دنبالش برويم.
ديگر توصيه اي كه هميشه به دانش آموزانمان مي كنم دو چيز است:
1- احترام به استاد كه بسيار حائز اهميت است.
2- نگاه داشتن حرمت پدر و مادر.
متأسفانه به دليل برخي تبليغات ضد فرهنگي و منفي اين مسائل كم كم در حال فراموش شدن است. توصيه ام به جوان ها اين است كه اگر مي خواهند به جايي برسند حرمت والدين و استادان خويش را نگه دارند. به قولي: "افتادگي آموز اگر طالب فيضي."

تبيان: شما به عنوان يك پژوهشگر و نخبه جوان چه توقعي از مسئولان داريد؟
توقع من از مسئولان اين است كه 1- مسائل اقتصادي را كه الان اكثر جوانان مستعد ما درگير آن هستند در حد كاملاً معقول و متعادلش حل كنند. جوان ما وقتي مي بيند در فلان اداره اي براي برگزاري يك جلسه ساده چه هزينه هاي گزافي صرف مي شود و در كنار آن، او براي كار تحقيقاتي اش محتاج چند هزار تومان است، بالطبع سرخورده مي شود. و دوم اين كه به جاي آن كه به تك تك افراد نگاه كنند، به صورت عمومي دقت داشته باشند. استعداد ايراني زبانزد جهانيان است و در كنار آن فرار مغزهاي ايراني هم زبانزد خاص و عام و همه اينها به اين دليل است كه جوان ايراني پشتوانه اي براي خود احساس نمي كند. خواهش من از مسئولان اين است كه جوانان بااستعداد ايراني را بيشتر دريابند.

تبيان: نظر شما در مورد رابطه ي علم با دين چيست؟
بدون اغراق مي گويم كه من هر كاري كه مي خواستم شروع كنم وضو مي گرفتم و معتقدم كه خداوند در تمام اين كارها مرا ياري نموده. به هر حال الآن بحثي مطرح است كه مي گويند دين را با علم بسنجيم. در حالي كه ما بايد علم را با دين بسنجيم. چون اعتقاد ما بر اين است كه دين ما يك دين كاملاً علمي است و چيزهايي كه به ما رسيده، هيچ گونه ضعفي نداشته و اگر ما قدرت تجزيه و تحليل را نداريم به دليل ضعفمان است و گرنه مسائل اعتقادي ما نبايد بدين گونه زير سؤال رود.

تبيان: تعريف شما از نخبه چيست؟
اگر اين را تعصب نگيريم من مي گويم يك نخبه جوان يك جوان ايراني است. چون جوانان ما واقعاً با استعداد هستند فقط كافي است زمينه بروز اين استعدادها براي آنها مهيا شود.


۱۳۸۳/۰۶/۱۶

مي دونين تازه به فوايد كلاه كاسك واسه موتور سوارا دارم پي ميبرم:
1- وقتي به صلاحت نيست كه حرف پشت سريتو بفهمي خودتو مي زني به خري بعدش ميگي كلاه جلوي گوشمو ميگيره.
2- وقتي بغض كردي و اشكت در اومده مي توني به پشت سريت بگي مال كلاهه
3- وقتي از دست پشت سريت كفري ميشي كلاتو مي كوبي تو سرو صورتش
4- وقتي دلت بگيره مي توني با همه قدرتت فرياد بكشي و هيچ كس صداتو نفهمه جز خودت.
شايد استفاده هاي ديگه اي هم داشته باشه. اگه بازم پيدا كردم مي نويسم.
موفقيت عقل هيچ گاه شور انگيز نيست. آدمي هميشه دوست دارد كه شاهد پيروزي اشراق بر منطق باشد. علم خوار و احساس پروزمند و سرافراز گردد. علم به ما قدرت مي بخشد و احساس ، زندگي.
دكتر علي شريعتي.

۱۳۸۳/۰۶/۱۵

من نمي دونم چرا از نوشته هاي اين سارا خانوم خيلي خيلي خوشم مياد. عالي مي نويسه. طراحي وبلاگش هم كه ديگه حرف نداره.

اي كه تويي همه كسم ...
اصلا حالو حوصله ندارم. مامان مياد مي گه: "مهدي امروز نوبت توئه نون بگيري". مي گم: " واي ، نه ". مي گه: " واي آره ، تازه بادي سنگك هم بگيري ". با كلافگي پا مي شم. لباس مي پوشم. نون سنگك؟ با اون صف شلوغش؟ خدا بخير كنه!! راه مي افتم. از اوني كه فكر مي كردم شلوغ تره. با بي حوصلگي مي رم ته صف. مشتريا رو مي شمارم. 8 تا مرد. خوب مي مونه خانوما. از اولين نفر شروع مي كنم. به آخرين نفر كه مي رسم جا مي خورم. مگه ميشه؟ يعني اونه؟ امكان نداره. يعني اگه يك درصد احتمال مي دادم باز يه چيزي. كاملا غير ممكنه. منتظرم تا صورتشو بر گردونه. واي كه چقدر شبيهشه. پنح شيش سالي بزرگتر از اون به نظر مياد. با همون چشماي خندون. با همون لبخند هميشگي. يه چين ريز روي گونه هاش. نمي دونم چه جوري تصويرش كنم. همه چيزش شبيه اونه. به صورتش زل مي زنم و مي رم توي فكر. از گذشته ها ياد ميكنم و حالا شفاف تر از هميشه صورتش رو توي ذهن دارم. حسرت مي خورم كه چرا خودش اينجا نيست؟ چرا به جاي اين خانوم خودش توي صف واي نستاده؟ چه ميشه كرد؟ حيف كه نيست. چشمام توي چشماش قفل مي شه. احساس مي كنم چشمام مي سوزه. با صداش به خودم ميام. بهم ميگه: " آقا نوبت شماست!" نگاه مي كنم. ديگه هيچ كس جلوم نيست. مي رم نون رو بر مي دارم و پولشو مي دم به نونوا. از اين كه مدت ها بهش زل زده بودم خجالت مي كشم. كمكش مي كنم نونا رو بذاره تو ماشين. با كم رويي و تته پته مي گم: " خانوم ببخشين من به شما زل زده بودم! حواسم نبود. آخه شما خيلي شبيهشين!" يه لبخند عجيب مي زنه. با لحني كاملا غيرعادي مي گه: "شبيه كي؟" دلم يهو ويرون ميشه. تنها كاري كه ميشه كرد يه نفس عميق كشيدنه! با يه لبخند زوركي ازش دور ميشم. من چقدر خرم. قيافش شبيه؟ خوب باشه. مگه تو از قيافش خوشت اومد كه عاشقش شدي؟ چطور نفهميدي از اون چشما خنده شيطنت مي باره؟ من عاشق چشمايي بودم كه ازش شرم و حيا مي باريد. به اين فكر مي كنم درسته شبيه اون بود ولي اصلا شبيهش نبود! نمي دونم چه جوري مي رسم خونه ولي مي دونم حالا بيشتر دوسش دارم. اي كاش مي دونست.

۱۳۸۳/۰۶/۱۴

عشق آتش است و آتش پاك و عاشق پاكوش!
راهي به سوي خوشبختي وجود ندارد :‌خوشبختي خود راه است راهي كه از درون شما شروع مي شود و به كمك توانايي و قابليت شما در جهان برون تجلي مي يابد.

حسادت از نبود اعتماد به نفس نشآت مي گيرد.

در اين جهان پهناور بد وجود ندارد مگر اينكه شما چيزي را بد بدانيد.

وين داير

۱۳۸۳/۰۶/۱۱

براي آن كه شايد روزي اين نامه را با هم بخوانيم:
بي مقدمه سلام
از تعريف و تمجيد بيزارم ولي آن چه تو با من كردي هيچ نكرد
باورم نمي شد ياد كسي و بردن نامش كه كسي جز تو نبود سبب خود آگاهي و نزديكي به خدا شود همان كه من مي خواستم.
دوستت دارم واژه جالبي است و شايد هم خوب ! ولي اين حالت بالا تراز دوست داشتن وعشق و يا هر چيز ديگر است ياد تو يادخداست تجلي گاه خدا برايم شده اي و نمي داني و شايد هم بداني...
از عشق و عاشقي گذشته ا م به حلول تو در خودم رسيده ام تو را هر لحظه مي بينم و با يادت شاد مي شوم و ...
تنها تو را مي خواهم چون تنها تو بودي كه با آن كردي كه هيچ نكرد....
آري تنها و تنها تو را مي خواهم
از ميان مداد رنگي هايم«سفيدِ كمرنگ» رابر مي گزينم وحضورم رانقاشي مي كنم

۱۳۸۳/۰۶/۰۸

ميلاد مولود كعبه بر همگان مبارك باد
انا مدينه العلم و علي بابها
من كنت مولا و فهذا علي مولاه

يا علي ذاتت ثبوت قل هو الله احد
چرا نگران باشم شايد اصلا اتفاق نيفتد
خانه

خانه اي خواهم ساخت
آسمانش آبي
باز باشد همه پنجره هايش به پذيرايي نور
ساحت باغچه اش پر ز نسيم
حوض ماهي پر آب
قامت پاك درختانش سبز
و تو را خواهم خواند كه در اين خانه كنارم باشي
سينه آينه تصوير تو را مي جويد
كه در آيي چون نور
تو بدين خانه بيا
در خيابان اميد
كوچه باور سبز
نبش ميدان صبوري
آن جا
خانه اي خواهي يافت
سر در خانه چراغي روشن
روي سكويش گلدان گلي
در دل خانه اجاقي دلگرم
با حضور تو در اين خانه چه جشني بر پاست
آسمان شب اين خانه پراز چشمك و مهتاب و نسيم
ناودانش پر موسيقي آب
اي سرآغاز اميد
تو بدين خانه درآ
من به ديدار تو مي انديشم
وبه آرامش بودن با تو

كيوان شاهبداغي

۱۳۸۳/۰۶/۰۷

سخنان مادر ترزا
در انتهاي حيات ما بدين سنجيده نخواهيم شدكه:
چند مدرك دانشگاهي در يافت كرده ايم
چه مقدار از ماديات دنيا براي خود اندوخته ايم
چه كارهاي بزرگي انجام داده ايم
سنجش ما بر اين اساس خواهد بود كه:
من تشنه بودم و تو مرا سيراب كردي
من بي خانمان بودم و تو مرا اسكان دادي
من عريان بودم و تو مرا پوشاندي
تشنه - ولي نه فقط تشنه آب بلكه تشنه محبت
عريان - نه فقط براي لباس بلكه عريان از عزت و احترام
بي خانمان - ولي نه تنها در طلب خانه اي از خشت بلكه به سبب خروج از عوامل انساني
بنابر اين - جسورانه عشق بورز و احترام كن و بپذير.

برگرفته ا زمجله موفقيت شماره 72
تو که ترجمان صبحی....
ساعت رو نگاه می کنم . درست نیمه شبه. با ذوق و شوق کانکت می شم . لیست آی دی های یاهومسنجر رو نگاه می کنم. کسی نیست.به خودم می گم خوب تا ساعت یک صبح میاد. خودمو سرگرم می کنم. هی وبگردی. ساعت یک میشه ولی تق تقی در کار نیست. بازم صبر می کنم هنوز وبگردی میشه کرد. ساعت 2 میشه هنوز نیومده. دیگه سایتی بلد نیستم. واسه خالی نبودن عریضه یه بازی 11 مگا بایتی رو دون لود می کنم. تنهام و بیکار. لیست آی دی دوستا رو نگاه می کنم. و با هر کدوم یه خاطره رو مرور می کنم. کم کم دلم میگیره. میرم تو فکر. با صدایی که اعلام میکنه دون لود تموم شده به خودم میام. می بینم ساعت سه بعد از نیمه شبه . صورتم خیسه و باز هم ... . آه، یه آهنگ از فریدون فروغی میزارم و سعی می کنم یه سرگرمی پیدا کنم. با روبوتی که همیشه آنلاینه چت می کنم. واسش درد و دل میکنم. اونم هی میگه من اینو بلد نیستم اینجوری بهم یاد بده! یکی نیست بگه خره کی با یه ماشین درد و دل کرده؟ کلافه میشم. آخه چرا به این روبات دیجیتال احساس ندادن؟ چرا حداقل یه دلداری کوچیک نمیتونه بده؟ می زنه به سرم. روی آی دی روباته رایت کلیک میکنم و کنفرانس رو انتخاب میکنم. می گم حداقل صدام در بیاد! کنفرانش فعال نمیشه.می بندمش. روی آی دیش کلیک میکنم و واسش آف می ذارم. آخه دیگه می خوام بخوابم. می نویسم سلام ، آمدم نبودید. یهو جواب سلاممو می یونه بهت و ناباوریم تحویل می گیرم! تا این لحظه فکر می کردم مثل چند شبه پیش دوباره با ویندوزش به مشکل برخورده ولی حالا می بینم که (سه تا نقطه) . می گه خیلی سرم شلوغه. منم بهش حق میدم. خداحافظی میکنم. با لبخندی به سادگی خودم دی سی می کنم. صبر می کنم دور دوم آهنگ هم تموم شه. بعد کلید روی کیس رو فشار میدم و دراز می کشم. مطمئنم باید به زور بخوابم یا شایدم به زور خودمو بخوابونم. هنوز از سادگی خودم خندونم. یهو صدای خندم میره بالا. داداشم از خواب پا میشه میگه چته! قاطی کردی نصفه شبی؟ خودمو میزنم به خواب و جوابشو نمیدم. به این فکر میکنم که چقدر پر توقعم؟ نمی دونم. مشکل از خودمه. نباید دنیای اینور خوشگل دیجیتال رو با دنیای واقعیت مخلوط کنی. اینم یه تجربه دیگه هوووم. فکر می کردم کامپیوتر و اینترنت می تونه شبمو سحر کنه وسحر هم از خستگی بیفتم غش کنم. ولی تا کی بی دردی؟ نمیشه. حالا دوباره تا وقتی خوابم بگیره کتاب میخونم. بعدشم یه ذره (حدودا یک ساعت) با خودم کلنجار میرم تا خوابم بره. بهتر نیست؟ واقعا به این حرف رسیدم که آدم تنها نمی شه ، تنها هست. با همه این فکرا می خوابم. اگه بدونین چی کشیدم.

۱۳۸۳/۰۶/۰۵

نام نيكي گر بماند ز آدمي به كزو ماند سراي زرنگار
نمي دونم چرا ولي اين ترانه رو كه خواننده ش فريدون فروغيه اينجا مي نويسم. اسمش روسپيه و داستان بوجود اومدنش هم خيلي جالبه:
ای پناه هوس مردای شب
همیشه گریه به دل خنده به لب
غمگینم از غم و غصه های تو
همدل آدمای بدون دل
نفسم گرم تو از شعله دل
غمگینم از غم و غصه های تو
وای اگه قلبت تو سینه بمیره
تموم شهر منو ، شب می گیره
نمی خوام که چشمای خشک تو رو تر ببینم
تو بذار غصه هاتو ، من روی شونم بگیرم
نمیخوام امید تو از دل تو بیرون بشه
وای اگه قلبت تو سینه بمیره
تموم شهر منو ، شب می گیره
اينم دكلمه آخرش:
در جاده باريك صحراي بي آب و علف، همه چيز را پشت سر مي گذاشت. پاهاي لاغر و كدره بسته اش بر روي شن هاي داغ گويي بر سبزه هاي بهاري بوسه مي زند. همه چيز برايش سراب بود و سراب. حتي زندگي، اما خود نمي دانست كه مي رود كه جفت خود بيابد ، شايد بند تنهايي را از خود پاره كند و پايان زندگي بي پايان خود را به اصطلاح ببيند و لمس كند. اي كاش مي دانست ، يعني از كوكي مي دانست. اگر تنها آمد و در آخر كار تنها مي رود در ميانه راه به تنها نياز دارد تا در پايان حاوي خانه ابدي اش باشند. پس كلمه را آنچنان ندانست و آموخت كه به جاي تنها، تنها ماند!

۱۳۸۳/۰۶/۰۴

Salam,man miam
che ghadr tahvil.............

۱۳۸۳/۰۶/۰۲

نامه های عاشقانه فروغ فرخزاد به همسرش پرویز شاپور:

۱۳۸۳/۰۶/۰۱


سلام
اگر بگذریم. اگر از در حال زیستن تبدیل به روزمرگی شده بگذریم، اگر از ننوشتن وبلاگ بگذریم، اگر از خاطرات تلخ و شیرین مسافرت تابستانی امسال بگذریم، اگر از زیبایی عالی قاپو و تنهایی منار جنبان بگذریم، اگر از دیدار با دوست نزدیک دوران کودکی ام بگذریم، اگر از خستگی بگذریم، از شوق دیدار اقوام بگذریم. اگر از دود تهران هم بگذریم، اگر از عروسی پسرخاله بگذریم، اگر از نتایج کنکور بگذریم، اگر از وداع بگذریم، اگر از شروع دوباره انتظار همیشگی بگذریم، حتی اگر از کوچه دلتنگی هم ( نه به راحتی) بگذریم. تنها گفتنی ام یک خانه جدید است. نمی توانم از این نیز بگذرم. نه نمی توانم. شما بگوئید: می شود از مهر مادری دوست ایرانی گذشت؟ می توان در پاکی صبح شناور نشد؟ در مقابل مریم کم نیاورد؟! می توان آرزو را آرزو نکرد؟ و یا همراهی مونس را فراموش کرد؟ می شود ملودی را گوش نداد یا از عشق عاشق ایران گذشت؟ حتی نمی توان در مقابل نادون دانایی کرد! خیلی راحت می شود و می توان درک کرد که نمی شود و نمی توان! شاید خواستن توانستن است ولی نخواستن نتوانستن نیست.

۱۳۸۳/۰۵/۳۱

اگه دنيا مال من بود
يه روزش به كام من بود
بين صدتا سرنوشت
يكي نوشتنش با من بود
دلت اينجا پيش من بود
اگه ماه تو دست من بود
گوش باد به حرف من بود
يك شب از هزار و يك شب
قصه هاش از دل من بود
دلت اينجا پيش من بود
اگه مهتاب يار من بود
خورشيد از تبار من بود
واي اگر گريه ابرا
يه روزم به حال من بود
دلت اينجا پيش من بود
هر جا رد پاي من بود
دو تا چشم دنبال من بود
يه نگاهي كه تا چند وقت
سنگينيش رو دوش من بود
يه نفر غير تو انگار
هميشه عاشق من بود
يه نفر كه وجودش
محض دل گرمي من بود
اونجوري نموند و اينجور نميمونه
حالا صبر كن
مياد اونروز كه دلت پيشم بمونه
حالا صبر كن
يه روزي به آسمون ميگم
همه روزاشو شب كن
به تو ميگم واسه من بميرو تب كن
حالا صبر كن
حالا صبر كن

۱۳۸۳/۰۵/۰۲

سلام
خسته و گيج و مسخ شده در حركت شتاب دار تند شونده به سوي عدم! من نه منم، نه من منم! تهي و تنها. بي تو به چه روئي به آفتاب سلام خواهم كرد؟ فردا را مي گويم.نه، آن روز. پياده روي تكراري هميشگي. جرقه اي تازه. و تو ... آه اي مهربان و دوست داشتني توان چشم دوختن به چشمانت نيست. شرمم باد كه هنوز در نوسانم. من ترديد مجسم و تو خوبي محض. چرا به سوي تو ميل نكنم؟ مرا بخوان! مرا بخوان كه هر تپش قلبم تو را مي خواند.
من كجا زندگي مي كنم؟ !
مي دونم چرا اين به ذهنم رسيد و امروز كه نمي خواستم بنويسم نوشتم!
راه دوري نيست همين جا ست كرمان
كرمان با وجود كاستي هايي كه داره ولي براي من حال و هواي ديگه اي داره
درسته هواش گرمه ولي به گرماي استو كه نيس
شايد فقر و فقير زياده ولي به اندازه آفريقا كه نيست
شايد اعتياد اسمشو بد كرده ولي به اندازه افغانستان كه نيست

بله من كرمان زندگي مي كنم يا كريمان شهري كه مردمش عاشق كمك كردن هستند مردمش مهمان نواز ترين مردمند
كرمان استاني با تنوع آب و هواي زيادي هست
بم وجيرفت وكهنوج گرما غوغا مي كنه
بافت وراور و بردسير سرما اين خيلي جالبه سرما در گرماي واقعي در كوير
و خود شهرستان كرمان شهداد گرمه گرم وسيرچ و سكنج سرده سرد !
وشهر كرمان همون جايي كه ما هستيم نه خيلي سرد و نه گرم !ونه معتدل !!هوايي كه نمي دونم چي مي شه گفت (شايد بري ولي با بري هم فرق داره)

بله من در كرمان زندگي مي كنم شهري كه خيلي ها ازش بد مي گن شايد هم حق داشته باشن. من كه سعي مي كنم هيچ وقت وابسته به كسي يا چيزي نباشم(البته تا عمردارم به پدرومادرم وابسته ام)
ولي نمي دونم چرا كرمان نباشم دلم ميگيره ولي فكر كنم انسان به خاك وابسته هست شايد چون عنصر وجودي انسانه. اونم شايد!

روزهايي كه دلم مي گرفت به جنگل قائم مي رفتم وحالا چند هفته اي هست كه اونجا نرفتم چون ديگه به درون خودم ميرم!

بله من در كرمان زندگي مي كنم شهري كه درونش رشد كردم البته رشد عقلي من در اين شهر بوده و هنوز نيز ادامه داره ورشد جسمي من از زماني است كه تهران و بافت بودم ولي اونجا فكرم اين قدر مشغول نبود و اين قدر به فكر آينده نبودم و به حال مي انديشيدم

بله شهر من كرمان است شهري كه از ترس مردانش آنان را به سوي اعتياد كشاندند ولي هنوز مردانگي در وجودشان وجود دارد در وجود تك تكشان

بله شهر من كرمان است شهري كه پسته و خرماو مركباتش در تمام جهان شناخته شده است و مس سرچشمه اش يكي از پايه هاي اقتصاد كشور

بله شهر من كرمان است ...ولي كوير...
اگر كوير را ديده باشي در ميان شنهايش دويده باشي درك مي كني چه مي گويم واي اين كوير كه چه فكرها وچه راههايي به من نشان نداد و آسمان پر ستاره ي كوير كه جايي براي سوزن انداختن نداشت,روشن تر ازخورشيد ... صدها هزار خورشيد چه عظمتي وچه آرامشي ...

بله شهر من كرمان است شهري كه ....





۱۳۸۳/۰۴/۳۱

فلسفه زندگي از ديدگاه محمود

قسمت دوم(قسمت آخر)

يه روز پاي بازي سيمز بودم ديدم همش تكرار زندگي است همش غذا خوردن و سركار رفتن وخوابيدن و ....به خودم لرزيدم(ياد اين جمله افتادم :"من از مردن نمي ترسم از بيهوده زيستن مي ترسم)

گفتم منم كه مثل همينام !چه كار كنم؟ عمرم داره حروم مي شه‌ وقتم داره حروم ميشه به بطالت مي ره هيچ كار هم نمي كنم! چيكار كنم؟

دو سه روزبه پارك كنار خونه مي رفتم به يه جا خيره مي شدم فقط فكرو فكر حالا كه من فهميدم بايد به خدا برسم بايد چكار كنم؟ آخه چه جوري؟

تو اين فكرا بودم يه راه به نظرم رسيد "حرف زدن" آره اگه مي خواي يكي بشناسي باهاش حرف بزن سريع يه حديث به يادم اومد "نماز خواندن حرف زدن بنده با خداست و قرآن خواندن حرف زدن خدا با بنده است"داشتم از خوشحالي پر در مي اوردم از خوشحالي بلند شدم و سريع اومدم خونه.

آره بايد بهتر نماز بخونم بايد بيشتر قرآن بخونم مگه قرآن براي من نيمده.

روز بعد دوباره دنبال راههاي جديد! چه جوري نزديك و نزديكتر بشم يه كم به خدا نزديكتر بشم

ياد خاطرات گذشته افتادم و ياد اين كه" همه كار و همه چيز براي خدا !"

خوشحال تر از روز قبل به خونه اومدم. همينه! خودشه! ديگه هيچ!

از هر راهي مي توني خودتو به خدا نزديك كن

با علم با پول با عبادت با خوش اخلاقي با ازدواج با كمك به مردم وبا ...

هر جور كه مي توني فقط يه قدم جلوتر برو

ومن تازه راه و مقصد رو ديده بودم واز حالا نوبت من بود و مي دونستم:

رهرو آن نيست گهي تند و گهي خسته رود

رهرو آن است كه آهسته و پيوسته رود

وادامه دارد تا ابد...


۱۳۸۳/۰۴/۲۹

فلسفه زندگي از ديدگاه  محمود
قسمت اول
 
اولش از اون جا شروع شد كه تو كتاب ديني دبيرستان نوشته بود هدف از خلقت    خيلي خوشحال شدم فكر كردم بايد يه راه جديد باشه يه دنياي ديگه يه جاي جديد يه مقصد, اون درس رو خيلي خوندم خيلي ولي كم بود خيلي كم
آتش درونم خاموش نمي شد هي كتاب بخر از شريعتي از روانشناساي ايروني و خارجي همش  مي خوندم سير نمي شدم كم بود خيلي كم
گفتم محمود براي خودت زندگي كن خودت فكر كن خودت راه بذار جلوي خودت
بازم فكر بازم فكر فكراي جديد راههاي جديد مقصدهاي دور  ونزديك
به نتايجي رسيدم اول علم گفتم بايد عالم بشم علمم رو زياد كنم هرچه علمم بيشتر بشه راههاي زيادي مي بينم ولي بعد از دو سه ماه ديدم نه اينم فايده نداره دو سه روزم هم پول تو فكرم رفت گفتم با هاش اين كا ر مي كنم اون كار مي كنم ديدم نه اينم مقصود نيست رسيدم به سال پيش دانشگاهي بازم همون تيتر هدف از خلقت انسان 
واي دوباره
نه دوباره همون فكرا ولي اين يه مقصد جديد خدا
خدا انسان را فقط براي عبادت آفريد
خدا انسان را آفريد تا او را امتحان كند
خدا انسان را آفريد تا..........
.
.
.
و بالا خره انسان را آفريد چون انسان ارزش اينو داشت كه انسان باشه ارزششو داشت كه خليفه خدا باشه ارزششو داشت كه ملايك بهش سجده كنند
مگه چي بود كه ملايك بهش سجده كنند(سجده كردن يعني سر به زمين گذاشتن براي كسي كه خيلي با عظمت تر از  سجده كننده هست)       خلاصه رفتيم دنبال اين كه انسان چيه؟
به عبارات زيادي رسيديم
حيوان ناطق
خليفه خدا
چه قدر تفاوت؟
نه, پس ما با حيوونا فرق داريم با اين طبيعت سازگار نيستيم مال اينجا نيستيم
؟
پس كجايي هستيم
مرغ باغ ملكوتم نيم از عالم خاك
باغ ملكوت كجاس چه جوريه
بازم سوالاي ديگه
راههاي ديگه
به دنبال هدف بودم و هدف رو رسيدن به مبدامون پيدا كردم
رسيدن به خدا 
تازه اول راه بود
 
 
ادامه دارد..............
 

۱۳۸۳/۰۴/۲۸

به نام حق
ايام سوگواري فاطمه زهراست
تنها زني كه عالم امكان به خاطرش بوجود آمد
يا زهرا در آن زمان نبوديم علي رو همياري كنيم
ولي نمي دونم آيا حالا مهدي(عج)رو كمك مي كنيم آيا ميل به ظهور تنها منجي عالم داريم يا به اين بسنده كرديم كه چهار روز زندگي كنيم و بعد بميريم
نمي دونم, راه رو بهمون نشون بده
 
يا علي
 

۱۳۸۳/۰۴/۲۵

اينو تقديم مي كنم به آيداي كاپي ديمه مرحوم:
پيرزن براي مراجعه به پزشك نزد فرزندان خود به شهر ديگري مي رود. پيرزن بيمار است. دكتر بستري اش مي كند. پيرمرد تلفني خبردار مي شود. او در خانه تنهاست. او، براي اولين بار در خانه تنهاست. او به تنهائي عادت ندارد. از تنهائي مي ترسد و براي گريز از تنهايي به گذشته اش پناه مي برد. خاطرات غبار نشسته را گردگيري مي كند. حافظه اش به خوبي ياري اش مي كند. به ياد دارد زماني را كه جواني 23 يا 24 ساله بود. سال 1334 خورشيدي. هم اكنون، 23 سال آغاز جوانيست ولي آنوقتها نيمي از عمر بود! بگذريم، به واسطه شغلش در همه روستاهاي اطراف مي شناختندش. او تاجركي بود كه از روستايي به روستاي ديگر كالا مي برد. از روغن حيواني و كشك بگير تا نفت و بنزين. به رسم زمان و اقتضاي سنش ازدواجش اجتناب ناپذير بود. سيد رضا را مي شناخت. همه سيد رضا را مي شناختند! معتمد آن ناحيه. شنيده بود كه دختركي 15 يا 16 ساله دارد. به ديدار سيدرضا رفت و از دخترش خواستگاري كرد. سيد رضا هم او را مي شناخت! عروسي مفصلي گرفتند. زير سايه كهنترين درخت آن اطراف. بنا به سنت رسول خدا. برنج و روغن حيواني و آبگوشت. غذاي اشرافي مردمان آن روزگار. و زندگي آغاز شد، مرد كار مي كرد و زن خانه داري كه البته آنوقت ها يك شغل بود! 50 سال گذشت سريعتر از برق. ما حصل زندگي اش ، ما حصل 50 سال زندگي اش 9 فرزند ، يك خانه زيباي شهري، اضافه شدن پير به مردي اش، تبديل راه مكه اش به كهكشان! و البته زندگي روزمره ي شهري است. ده سالي هست كه شهر نشين شده اند.پيرمرد از شلوغي بيزار است. از خانه هاي كوچك بيزار است. از خانه هاي خسيس كه جايي براي رشد گياهان ندارند. او، بع ياري وانتش اي وضع را تحمل مي كند. صبح زود به روستا مي رود و عصر برمي گردد و سرشب مي خوابد كه سحرخيزي راز سلامتي اش است. هنوز تاجر است ولي حالا فرش و پسته خريد و فروش مي كند. خود را از زمين كشاورزي رهانيده است و حال در گوشه ي خانه اي بزرگ، از نظر شهرنشينان و كوچك ، از ديد روستائيان كز كرده و به ياد پيرزن است كه تا اين لحظه تنهايش نگذاشته بود. گريه اش مي گيرد. دل نازكي دارد و هيچ گاه سر سختي نشان نمي دهد. اشكش كه بيايد مي آيد! فرزندانش هم افراد مهمي شده اند و خود به آنان افتخار مي كند. پيرمرد تحصيلات عالي ندارد. نه، در حد مكتبخانه هاي قديم. ولي، خبرها را از جواني پيگير بوده و تحولات را درك كرده است. از نظر من از هر روشنفكري روشنفكرتر است! از برنامه هاي تلويزيون نفرت دارد (البته به جز اخبار) معتقد است كه تلويزيون وقت را به بطالت مي كشد و ارزش كتاب را منسوخ مي كند ( يا كرده است!). از تنهايي مي ترسيد. تلفن را برداشت و به عروسش زنگ زد. از حال پيرزن پرسيد و باور نكرد كه فقط براي آزمايش چند روزي بستري است. دلش شور مي زد و از تنهائي مي ترسيد! به ياد فرزندش افتاد. علي. قرن ها پيش شهيد شده بود. اشكي غلتان گونه اش را پيمود و در گودالهاي بيشمار فرش فرورفت. تلخي جنگ را با مغز استخوان مي چشيد. از جنگ بيزار بود. پسر شهيدش چفيه به گردن نمي انداخت بلكه مي جنگيد! و در هيچ عكس و فيلمي حاضر نبود.او، شهيدش را مي گويم، از هر چيزي كه رنگ تعلق پذيرد آزاد بود. پيرمرد دلشوره داشت و از تنهائي مي ترسيد. خاطرات سال هاي دور هم به ياريش نيامد. تلفن وسيله سوء تفاهم است! گمانش قويتر شد. برخاست و لباش پوشيد. دامادش هم اكنون مي آيد. مي خواهند به شهر ديگر روند و به بيمارستان براي ملاقات. از راه نرسيده به بيمارستان مي روند. خيالش راحت نمي شود. ديدتش، ولي باز هم دلشوره دارد. او از تنهائي مي ترسد. به خانه پسر بر مي گردد و شام مي خورد و مي خوابد. بازهم از تنهايي مي ترسد حتي در خواب. ظهر ديگر روز باز به بيمارستان مي رود و جاي نوه اش كنار پيرزن مي ماند. همه رفته اند. او تنهاست ولي از تنهايي نمي ترسد! تعجب مي كند. پيرزن خواب است و او تنهاست ولي نمي ترسد.خنده اش مي گيرد. از اشتباه خود خنده اش مي گيرد. آري، اشتباه مي كرده است. او از تنهائي نمي ترسد. نه، او از نبودن پيرزن مي ترسد. او پيرزن را دوست دارد. به همين سادگي؟! مي انديشد كه عشق اين همه ساده است؟ حال مي فهمد كه چقدر زندگي را سخت گرفته است. چه ديروزهايي را، كه امروز گذشته اند، از سر دلشوره امروز، كه فرداي گذشته اند تباه كرده است! افسوس مي خورد و آه مي كشد چرا كه فردا مهم نيست. ولي نه، افسوس براي چه، گذشته هم مهم نيست! مهم امروز است، امروز. مي خندد از ته دل مي خندد و خشنود است كه پس از هفتاد سال زندگي حداقل به اين راز پي برده است.
خدايا، خداوندا آسان بودن دشوار است، آسانم كن.
آذرماه 82
بيمارستان باهنر كرمان

۱۳۸۳/۰۴/۲۴

يك: آره يك ساله ديگه پشت كنكور موندم. البته امسال پشت كنكور موندن واسم منافع زيادي داشت كه نمي گم تا دلتون بسوزه! ضرر هم داشت و يكي از ضررهاش ننوشتن وبلاگ بود. منم مثل همه فقط ضررهاي كنكور رو مي گم.
دو: حدودا دو سال پيش بود. يه روز وقتي داشتم چك ميل مي كردم به يه ايميل برخوردم از طرف يكي از بچه هاي گروهي كه توش عضو بودم (از كلوپ هاي اونموقع ياهو كه اسمش يادم نيست). از يه وبلاگ (يه گاز سيب سرخ) تعريف كرده بود. وبلاگ؟ اسم تازه اي بود منم عاشق چيزاي تازه. زدم روي لينكش و رسيدم به وبلاگ عليداد ابن الدين. شروع كردم به خوندن. خوندم و خوندم تا تموم شد. تازه فهميدم عجب چيزيه اين وبلاگ. به عليداد ايميل زدم، گفتم: مي خوام وبلاگ بزنم چي كار كنم؟ گفت: برو وبلاگ حسين درخشان همه چي رو توضيح داده. خلاصه اينجوري شد كه وبلاگ نويس شدم. از كار گروهي خوشم مياد به خاطر همين هم سعي كردم وبلاگ رو گروهي كنم.
سه: سه نفر شديم، من و محمود و محمد كه هر دو از دوستاي نزديكم هستن. گرچه هيچ كدوم درستو حسابي ننوشتيم ولي از حالا من كه مي خوام بنويسم.نيما هم هست نمي دونم بنويسه يا نه.
چهار: چهار قسمت واسه وبلاگ طراحي كردم و چون اصلا HTML بلد نبودم (و البته هنوزم نيستم!) به صورت ساده تايپ مي كردم. يكي نوشته معمولي بود ، يكي يه سؤال از خواننده ها، سوميش نظرخواهي بود (كه اونموقع انقدر عام نشده بود) چهارميش هم يه كاري بود كه پيشنهاد مي كردم خواننده ها انجام بدن.
پنج: پنجمين كاري كه انجام دادم اين بود كه يه ساعت واسه وبلاگ گذاشتم. يه روز آيداي مرحوم (كارپه ديم) گذارش افتاد به وبلاگ ما. بهم گفت: «آخه توي وبلاگ ساعت مي ذارن؟ نبايد بفهمي چند ساعت وبلاگ خوندي!» منم ديدم اي بابا، راست مي گه ها، اينجوري بود كه ساعت رو بر داشتم.
شش: شش يا شايدم هفت بار كه نوشتم ديگه مطلبي براي نوشتن نداشتم. كم آوردم. نويسنده ذهن خلاق مي خواد، الكي كه نيست. نمي دونستم چي كار كنم. آخه اونموقع من فقط مي نوشتم، چيزي نمي خوندم. از قديم هم گفتن نخوانده نتوانست چيزي نوشت! اينجوري بود كه گفتم بخونم.
هفت: از هفت تا وبلاگ خيلي خوشم ميومد. يه گاز سيب سرخ، كارپه ديم، هيس، يادداشت هاي يك زن منسجم، تهراندخت (كه همگي تعطيل شدن)، خورشيد خانم و دخترك شيطان. نحوه نگارش و ديدشون نسبت به موضوعات برام جالب بود. البته اينها تنها وبلاگ هايي كه مي خوندم نبودن ها!
هشت: هشت هفته اي به اين منوال گذشت. ديگه بيشتر از نوشتن به خوندن مي پرداختم. نه تنها ايده اي واسه نوشتن نداشتم، بلكه ديگه ازش لذت هم نمي بردم. يه وقتايي كه جو مي گرفتم خوب مي نوشتم تا اينكه يهو فهميدم بابا كنكور دارم! وارد پيش دانشگاهي مي شدم و ديگه نه حال خوندن داشتم نه نوشتن.
نه: نه ماه تا كنكور وقت بود. بايد خودم رو بارور ميكردم و بعد نه ماه مي زائيدم. مثل يه حلزون (اونموقع اينطوري فكر مي كردم). بعدش فهميدم من نبايد بعد نه ماه بزام، بلكه خود به خود زائونده مي شم (چند بارش بماند كه توان شمارشش نيست!). القصه ديگه دل و دماغ نوشتني نمانده بود چرا كه هر چه دل ودماغ داشتم خرج خوندن درس مي كردم.
ده: دقيقا ده تا هزار، فكر مي كردم رتبم ده هزار بهتر از اوني بشه كه آوردم. يعني بشه بيست و سه هزار. اما نشد و موندم پشت سد كنكور. قصد داشتم بعد از كنكور وبلاگ نويسي رو شروع كنم. بعد كنكورم يه سال به تعويق افتاد!
يازده: يازده بار سعي كردم خوندن رو واسه كنكور دومم شروع كنم. شنبه، اول هر هفته. ولي نمي شد. شنبه حالم نمي يومد، يكشنبه كار داشتم، دوشنبه مهمون داشتيم! تا مي شد وسط هفته. بعدشم مي گفتم باشه يه بارگي از اول هفته آينده (اينه).
دوازده: (در مورد دوازده چي بنويسم؟ هووووم؟ آهان) دوازده تقسيم بر چهار مي شود سه!! سه تا از دوستاي نزديكم توي كتابخونه ملي كرمان درس مي خوندن. همشون هم پر حرف و بيخيال درس. اين شد كه با رفتن به كتابخونه به جاي درس خوندن مي شستيم آواز مي خونديم. از صبح تا شب حرف مي زديم اينم از درس خوندن قبل از عيد من! تا اينكه يه كتابخونه ساكت و خلوت پيدا كردم مخصوص درس خوندن.
سيزده: تمام سيزده روز عيد رو مي خواستم بخونم ولي دلم نيومد نرم تهران ديدن اقوام درجه اول. واسه خستگي در كردن هم بد نبود (نه كه من خودم رو كشته بودم!) ايد شد كه سيزده روز عيد هم (كه به خودي خود نحسه) به نحوست ارتدراس (درس خوندن) نپرداختم. اينجا بود كه وجدان آگاهم كاملا ناآگاهانه بهم گفت هي خره! امسالم داري مثل پارسال گند مي زني ها. بدبخت، مجبوري با اين روح لطيفت بري سربازي! در همين هنگام آگاهانه و با اختيار كامل و برحسب شرايط و اقتضاء زمان تبديل به موجودي عشق درس (يا به روايتي خرخون) شدم.
چهارده: چهارده هفته برنامهريزي طي دو طرح نوروز83 و مرور و جمع بندي كه توسط گزينه دو اجرا مي شد باعث شدن اميدوار بشم. با اين كه دو هفته رو از دست داده بودم ولي توي دوازده هفته باقي مونده روزي 20 ساعت درس خوندم و حميت ها به خرج دادم تا قبول شم. البته بدونيد روزهاي من معادل 5 روز آدمواره! يعني به حساب آنسانها روزي چهار ساعت!!!!
پانزده: فكر كنم پانزده كتاب اختصاصي رو براي شركت در كنكور سراسري بايد مي خوندم كه البته نخوندم! يعني همش رو نخوندم. ما اينيم ديگه!
شانزده: به طور متوسط شانزده فرمول براي هر فصل كتاب فيزيك! آخه اين چه ظلميه؟ چه جوري ميشه اينا حفظ كرد؟ چه آشي چه كشكي؟! وقتي نمي شه منم هيچ سعي و تلاشي در اين رابطه نكردم!!
هفده: هفده ساعت در روز درس بخونم كه چي؟ مهندس بشم؟ مي خوام صد سال سياه نشم! مگه عقل و شعور آدم به مهندس بودنشه؟ مگه علم فقط تو دانشگاه پيدا ميشه؟ (نه فقط توي چت روما ريخته!)
هجده: آره خود هجده ساله ها توي خارج عشق و حال مي كنن ما هم توي ايران بايد بشينيم واسه كنكور بخونيم. اه اه اه! (اين سه بند گذشته رو گفتم بفهميد من ايرونيم و توي ايرون زندگي ميكنم و البته جوونم هستم! به همين دلايل همه زمين و زمان مقصرند جز من!)
نوزده: نوزده عددي است اول يعني فقط به يك و خودش بخش پذير است مگر اينكه منظور طراح سؤال چيزه ديگه هاي باشه!!!!!
بيست: دقيقا بيست تا نه، حول حوش بيست تا وبلاگ فارسي بيشتر وجود نداشت زماني كه ما عاشقانه رو ساختيم. حالا كه فكر كنم صد برابر رو شده باشه؟

اين همه ضغري كبري چيندم بگم:من بعد دوسال دوباره برگشتم به دنياي ديجيتال. دوسال واسه ديجيتاليون خيلي زياده به همين خاطر همه كس و كارم رو از دست دادم! غريبه غريب شدم. يه همت كنين نذارين غريب بمونم. ميدونم شما ميتونين. من دنباله فاميل مي گردم. پس منزل خودتونه:

۱۳۸۳/۰۴/۲۳

به نام دل
به نام شاهد ومي

گفتيم مي خوايم از عشق بگيم
ولي عشق تنها كلمه تعريف نشده اي هست كه وجود داره حتي تريف نشده تر از نقطه خط يا صفحه چون برا اينا براي همه در كل يه تصور هست ولي برا عشق نه
كسي نمي تونه عشق رو به همه ياد بده
آخه عشق ياد دادني نيست ذاتيه
يه غربت عميق
يه اشنايي دور
يه جور حس عجيب كه عقل رو از سر مي بره

خلاصه عشق يه جور جبر گونه هست بايد دوستش بداري راهي نداري وجودت رو فرا مي گيره تو رو به دنبالش ميكشه
به زمينت مي زنه بلندت مي كنه
خلاصه هر كاري به سرت ميده
خلاصه عاشق نشو اگه تونستي
به هوش كه دل به كس نسپارم
شمايل تو ديدم نه ماندو نه هوشم

ياعلي ذاتت ثبوت قل هوالله احد
حرف بعد=هدف

۱۳۸۳/۰۴/۲۲

سلام
مهدي هم بالاخره تكوني به خودش داد
اونم چه تكوني ما هم از تعجب شاخ در اورديم
خلاصه اي ول
خيلي قشنگ شده
مرسي
يا حق

۱۳۸۳/۰۳/۰۶

salam bacheha man nimahastam hakere mashhure shahr .hatman hame shenakhtin .
agha mahmood lotf kardan goftan to ham bia benovi maham ke kharab bafighim goftim bash.
bacheha rastiatesh badjuri delam munde tu zendune....bale eshg
shoma egin chekar konam?
ous mamood mige miduni bozorgtarin risk zendegi chie?
migam eshg
migena
migam pas chie ousta?
mige.....mige inke...inke shal bashio beguzi
(matno ba ehsas be khunin.mer30)
khodahafez.
سلام
سلام
نیما می خواد به ما اضافه شه یکی نیس بگه شما چه قدر فعالین که یکی دیگه رو هم به خودتون اضافه کردین
خب حالا
آقا نیما یه پسر کاکل زری خوبه خوشکله مامانیه!!
پس حتمن متناشو بخونین
طنزش خوبه و قدرت سخنرانی فوق العاده ای داره هر کی تو سخنرانی هاش شرکت نکرده نصفه عمرش به باده!

۱۳۸۲/۱۰/۲۱

علی وار باش
علی وار بجنگ و عبادت کن و صبر کن و ....

۱۳۸۲/۱۰/۱۷

شطرنج باز ماهری که بازی را باخته است صادقانه یقین دارد که باختنش به علت اشتباهی است که جایی در آغاز بازی مرتکب شده است و نمیداند که هیچ یک از قدم هایی که در تمام طول بازی برداشته است از همین خطاها پاک نبوده است و فقط اشتباهی توجه او را جلب می کند که چون حریف از آن سود جسته است بر او نمایان شده است. (جنگ و صلح اثر لئوتولستوی)
فکر کنم دیگه وقتشه به قبل از شکستهای دیگه ای به بزرگی بم دنبال حرکات اشتباهمون بگردیم.
پی نوشت:
برای اطلاع از اسامی اسکان یافته ها به اینجا مراجعه کنید.
http://www.kerman.ac.ir