۱۳۸۳/۰۵/۰۲

سلام
خسته و گيج و مسخ شده در حركت شتاب دار تند شونده به سوي عدم! من نه منم، نه من منم! تهي و تنها. بي تو به چه روئي به آفتاب سلام خواهم كرد؟ فردا را مي گويم.نه، آن روز. پياده روي تكراري هميشگي. جرقه اي تازه. و تو ... آه اي مهربان و دوست داشتني توان چشم دوختن به چشمانت نيست. شرمم باد كه هنوز در نوسانم. من ترديد مجسم و تو خوبي محض. چرا به سوي تو ميل نكنم؟ مرا بخوان! مرا بخوان كه هر تپش قلبم تو را مي خواند.
من كجا زندگي مي كنم؟ !
مي دونم چرا اين به ذهنم رسيد و امروز كه نمي خواستم بنويسم نوشتم!
راه دوري نيست همين جا ست كرمان
كرمان با وجود كاستي هايي كه داره ولي براي من حال و هواي ديگه اي داره
درسته هواش گرمه ولي به گرماي استو كه نيس
شايد فقر و فقير زياده ولي به اندازه آفريقا كه نيست
شايد اعتياد اسمشو بد كرده ولي به اندازه افغانستان كه نيست

بله من كرمان زندگي مي كنم يا كريمان شهري كه مردمش عاشق كمك كردن هستند مردمش مهمان نواز ترين مردمند
كرمان استاني با تنوع آب و هواي زيادي هست
بم وجيرفت وكهنوج گرما غوغا مي كنه
بافت وراور و بردسير سرما اين خيلي جالبه سرما در گرماي واقعي در كوير
و خود شهرستان كرمان شهداد گرمه گرم وسيرچ و سكنج سرده سرد !
وشهر كرمان همون جايي كه ما هستيم نه خيلي سرد و نه گرم !ونه معتدل !!هوايي كه نمي دونم چي مي شه گفت (شايد بري ولي با بري هم فرق داره)

بله من در كرمان زندگي مي كنم شهري كه خيلي ها ازش بد مي گن شايد هم حق داشته باشن. من كه سعي مي كنم هيچ وقت وابسته به كسي يا چيزي نباشم(البته تا عمردارم به پدرومادرم وابسته ام)
ولي نمي دونم چرا كرمان نباشم دلم ميگيره ولي فكر كنم انسان به خاك وابسته هست شايد چون عنصر وجودي انسانه. اونم شايد!

روزهايي كه دلم مي گرفت به جنگل قائم مي رفتم وحالا چند هفته اي هست كه اونجا نرفتم چون ديگه به درون خودم ميرم!

بله من در كرمان زندگي مي كنم شهري كه درونش رشد كردم البته رشد عقلي من در اين شهر بوده و هنوز نيز ادامه داره ورشد جسمي من از زماني است كه تهران و بافت بودم ولي اونجا فكرم اين قدر مشغول نبود و اين قدر به فكر آينده نبودم و به حال مي انديشيدم

بله شهر من كرمان است شهري كه از ترس مردانش آنان را به سوي اعتياد كشاندند ولي هنوز مردانگي در وجودشان وجود دارد در وجود تك تكشان

بله شهر من كرمان است شهري كه پسته و خرماو مركباتش در تمام جهان شناخته شده است و مس سرچشمه اش يكي از پايه هاي اقتصاد كشور

بله شهر من كرمان است ...ولي كوير...
اگر كوير را ديده باشي در ميان شنهايش دويده باشي درك مي كني چه مي گويم واي اين كوير كه چه فكرها وچه راههايي به من نشان نداد و آسمان پر ستاره ي كوير كه جايي براي سوزن انداختن نداشت,روشن تر ازخورشيد ... صدها هزار خورشيد چه عظمتي وچه آرامشي ...

بله شهر من كرمان است شهري كه ....





۱۳۸۳/۰۴/۳۱

فلسفه زندگي از ديدگاه محمود

قسمت دوم(قسمت آخر)

يه روز پاي بازي سيمز بودم ديدم همش تكرار زندگي است همش غذا خوردن و سركار رفتن وخوابيدن و ....به خودم لرزيدم(ياد اين جمله افتادم :"من از مردن نمي ترسم از بيهوده زيستن مي ترسم)

گفتم منم كه مثل همينام !چه كار كنم؟ عمرم داره حروم مي شه‌ وقتم داره حروم ميشه به بطالت مي ره هيچ كار هم نمي كنم! چيكار كنم؟

دو سه روزبه پارك كنار خونه مي رفتم به يه جا خيره مي شدم فقط فكرو فكر حالا كه من فهميدم بايد به خدا برسم بايد چكار كنم؟ آخه چه جوري؟

تو اين فكرا بودم يه راه به نظرم رسيد "حرف زدن" آره اگه مي خواي يكي بشناسي باهاش حرف بزن سريع يه حديث به يادم اومد "نماز خواندن حرف زدن بنده با خداست و قرآن خواندن حرف زدن خدا با بنده است"داشتم از خوشحالي پر در مي اوردم از خوشحالي بلند شدم و سريع اومدم خونه.

آره بايد بهتر نماز بخونم بايد بيشتر قرآن بخونم مگه قرآن براي من نيمده.

روز بعد دوباره دنبال راههاي جديد! چه جوري نزديك و نزديكتر بشم يه كم به خدا نزديكتر بشم

ياد خاطرات گذشته افتادم و ياد اين كه" همه كار و همه چيز براي خدا !"

خوشحال تر از روز قبل به خونه اومدم. همينه! خودشه! ديگه هيچ!

از هر راهي مي توني خودتو به خدا نزديك كن

با علم با پول با عبادت با خوش اخلاقي با ازدواج با كمك به مردم وبا ...

هر جور كه مي توني فقط يه قدم جلوتر برو

ومن تازه راه و مقصد رو ديده بودم واز حالا نوبت من بود و مي دونستم:

رهرو آن نيست گهي تند و گهي خسته رود

رهرو آن است كه آهسته و پيوسته رود

وادامه دارد تا ابد...


۱۳۸۳/۰۴/۲۹

فلسفه زندگي از ديدگاه  محمود
قسمت اول
 
اولش از اون جا شروع شد كه تو كتاب ديني دبيرستان نوشته بود هدف از خلقت    خيلي خوشحال شدم فكر كردم بايد يه راه جديد باشه يه دنياي ديگه يه جاي جديد يه مقصد, اون درس رو خيلي خوندم خيلي ولي كم بود خيلي كم
آتش درونم خاموش نمي شد هي كتاب بخر از شريعتي از روانشناساي ايروني و خارجي همش  مي خوندم سير نمي شدم كم بود خيلي كم
گفتم محمود براي خودت زندگي كن خودت فكر كن خودت راه بذار جلوي خودت
بازم فكر بازم فكر فكراي جديد راههاي جديد مقصدهاي دور  ونزديك
به نتايجي رسيدم اول علم گفتم بايد عالم بشم علمم رو زياد كنم هرچه علمم بيشتر بشه راههاي زيادي مي بينم ولي بعد از دو سه ماه ديدم نه اينم فايده نداره دو سه روزم هم پول تو فكرم رفت گفتم با هاش اين كا ر مي كنم اون كار مي كنم ديدم نه اينم مقصود نيست رسيدم به سال پيش دانشگاهي بازم همون تيتر هدف از خلقت انسان 
واي دوباره
نه دوباره همون فكرا ولي اين يه مقصد جديد خدا
خدا انسان را فقط براي عبادت آفريد
خدا انسان را آفريد تا او را امتحان كند
خدا انسان را آفريد تا..........
.
.
.
و بالا خره انسان را آفريد چون انسان ارزش اينو داشت كه انسان باشه ارزششو داشت كه خليفه خدا باشه ارزششو داشت كه ملايك بهش سجده كنند
مگه چي بود كه ملايك بهش سجده كنند(سجده كردن يعني سر به زمين گذاشتن براي كسي كه خيلي با عظمت تر از  سجده كننده هست)       خلاصه رفتيم دنبال اين كه انسان چيه؟
به عبارات زيادي رسيديم
حيوان ناطق
خليفه خدا
چه قدر تفاوت؟
نه, پس ما با حيوونا فرق داريم با اين طبيعت سازگار نيستيم مال اينجا نيستيم
؟
پس كجايي هستيم
مرغ باغ ملكوتم نيم از عالم خاك
باغ ملكوت كجاس چه جوريه
بازم سوالاي ديگه
راههاي ديگه
به دنبال هدف بودم و هدف رو رسيدن به مبدامون پيدا كردم
رسيدن به خدا 
تازه اول راه بود
 
 
ادامه دارد..............
 

۱۳۸۳/۰۴/۲۸

به نام حق
ايام سوگواري فاطمه زهراست
تنها زني كه عالم امكان به خاطرش بوجود آمد
يا زهرا در آن زمان نبوديم علي رو همياري كنيم
ولي نمي دونم آيا حالا مهدي(عج)رو كمك مي كنيم آيا ميل به ظهور تنها منجي عالم داريم يا به اين بسنده كرديم كه چهار روز زندگي كنيم و بعد بميريم
نمي دونم, راه رو بهمون نشون بده
 
يا علي
 

۱۳۸۳/۰۴/۲۵

اينو تقديم مي كنم به آيداي كاپي ديمه مرحوم:
پيرزن براي مراجعه به پزشك نزد فرزندان خود به شهر ديگري مي رود. پيرزن بيمار است. دكتر بستري اش مي كند. پيرمرد تلفني خبردار مي شود. او در خانه تنهاست. او، براي اولين بار در خانه تنهاست. او به تنهائي عادت ندارد. از تنهائي مي ترسد و براي گريز از تنهايي به گذشته اش پناه مي برد. خاطرات غبار نشسته را گردگيري مي كند. حافظه اش به خوبي ياري اش مي كند. به ياد دارد زماني را كه جواني 23 يا 24 ساله بود. سال 1334 خورشيدي. هم اكنون، 23 سال آغاز جوانيست ولي آنوقتها نيمي از عمر بود! بگذريم، به واسطه شغلش در همه روستاهاي اطراف مي شناختندش. او تاجركي بود كه از روستايي به روستاي ديگر كالا مي برد. از روغن حيواني و كشك بگير تا نفت و بنزين. به رسم زمان و اقتضاي سنش ازدواجش اجتناب ناپذير بود. سيد رضا را مي شناخت. همه سيد رضا را مي شناختند! معتمد آن ناحيه. شنيده بود كه دختركي 15 يا 16 ساله دارد. به ديدار سيدرضا رفت و از دخترش خواستگاري كرد. سيد رضا هم او را مي شناخت! عروسي مفصلي گرفتند. زير سايه كهنترين درخت آن اطراف. بنا به سنت رسول خدا. برنج و روغن حيواني و آبگوشت. غذاي اشرافي مردمان آن روزگار. و زندگي آغاز شد، مرد كار مي كرد و زن خانه داري كه البته آنوقت ها يك شغل بود! 50 سال گذشت سريعتر از برق. ما حصل زندگي اش ، ما حصل 50 سال زندگي اش 9 فرزند ، يك خانه زيباي شهري، اضافه شدن پير به مردي اش، تبديل راه مكه اش به كهكشان! و البته زندگي روزمره ي شهري است. ده سالي هست كه شهر نشين شده اند.پيرمرد از شلوغي بيزار است. از خانه هاي كوچك بيزار است. از خانه هاي خسيس كه جايي براي رشد گياهان ندارند. او، بع ياري وانتش اي وضع را تحمل مي كند. صبح زود به روستا مي رود و عصر برمي گردد و سرشب مي خوابد كه سحرخيزي راز سلامتي اش است. هنوز تاجر است ولي حالا فرش و پسته خريد و فروش مي كند. خود را از زمين كشاورزي رهانيده است و حال در گوشه ي خانه اي بزرگ، از نظر شهرنشينان و كوچك ، از ديد روستائيان كز كرده و به ياد پيرزن است كه تا اين لحظه تنهايش نگذاشته بود. گريه اش مي گيرد. دل نازكي دارد و هيچ گاه سر سختي نشان نمي دهد. اشكش كه بيايد مي آيد! فرزندانش هم افراد مهمي شده اند و خود به آنان افتخار مي كند. پيرمرد تحصيلات عالي ندارد. نه، در حد مكتبخانه هاي قديم. ولي، خبرها را از جواني پيگير بوده و تحولات را درك كرده است. از نظر من از هر روشنفكري روشنفكرتر است! از برنامه هاي تلويزيون نفرت دارد (البته به جز اخبار) معتقد است كه تلويزيون وقت را به بطالت مي كشد و ارزش كتاب را منسوخ مي كند ( يا كرده است!). از تنهايي مي ترسيد. تلفن را برداشت و به عروسش زنگ زد. از حال پيرزن پرسيد و باور نكرد كه فقط براي آزمايش چند روزي بستري است. دلش شور مي زد و از تنهائي مي ترسيد! به ياد فرزندش افتاد. علي. قرن ها پيش شهيد شده بود. اشكي غلتان گونه اش را پيمود و در گودالهاي بيشمار فرش فرورفت. تلخي جنگ را با مغز استخوان مي چشيد. از جنگ بيزار بود. پسر شهيدش چفيه به گردن نمي انداخت بلكه مي جنگيد! و در هيچ عكس و فيلمي حاضر نبود.او، شهيدش را مي گويم، از هر چيزي كه رنگ تعلق پذيرد آزاد بود. پيرمرد دلشوره داشت و از تنهائي مي ترسيد. خاطرات سال هاي دور هم به ياريش نيامد. تلفن وسيله سوء تفاهم است! گمانش قويتر شد. برخاست و لباش پوشيد. دامادش هم اكنون مي آيد. مي خواهند به شهر ديگر روند و به بيمارستان براي ملاقات. از راه نرسيده به بيمارستان مي روند. خيالش راحت نمي شود. ديدتش، ولي باز هم دلشوره دارد. او از تنهائي مي ترسد. به خانه پسر بر مي گردد و شام مي خورد و مي خوابد. بازهم از تنهايي مي ترسد حتي در خواب. ظهر ديگر روز باز به بيمارستان مي رود و جاي نوه اش كنار پيرزن مي ماند. همه رفته اند. او تنهاست ولي از تنهايي نمي ترسد! تعجب مي كند. پيرزن خواب است و او تنهاست ولي نمي ترسد.خنده اش مي گيرد. از اشتباه خود خنده اش مي گيرد. آري، اشتباه مي كرده است. او از تنهائي نمي ترسد. نه، او از نبودن پيرزن مي ترسد. او پيرزن را دوست دارد. به همين سادگي؟! مي انديشد كه عشق اين همه ساده است؟ حال مي فهمد كه چقدر زندگي را سخت گرفته است. چه ديروزهايي را، كه امروز گذشته اند، از سر دلشوره امروز، كه فرداي گذشته اند تباه كرده است! افسوس مي خورد و آه مي كشد چرا كه فردا مهم نيست. ولي نه، افسوس براي چه، گذشته هم مهم نيست! مهم امروز است، امروز. مي خندد از ته دل مي خندد و خشنود است كه پس از هفتاد سال زندگي حداقل به اين راز پي برده است.
خدايا، خداوندا آسان بودن دشوار است، آسانم كن.
آذرماه 82
بيمارستان باهنر كرمان

۱۳۸۳/۰۴/۲۴

يك: آره يك ساله ديگه پشت كنكور موندم. البته امسال پشت كنكور موندن واسم منافع زيادي داشت كه نمي گم تا دلتون بسوزه! ضرر هم داشت و يكي از ضررهاش ننوشتن وبلاگ بود. منم مثل همه فقط ضررهاي كنكور رو مي گم.
دو: حدودا دو سال پيش بود. يه روز وقتي داشتم چك ميل مي كردم به يه ايميل برخوردم از طرف يكي از بچه هاي گروهي كه توش عضو بودم (از كلوپ هاي اونموقع ياهو كه اسمش يادم نيست). از يه وبلاگ (يه گاز سيب سرخ) تعريف كرده بود. وبلاگ؟ اسم تازه اي بود منم عاشق چيزاي تازه. زدم روي لينكش و رسيدم به وبلاگ عليداد ابن الدين. شروع كردم به خوندن. خوندم و خوندم تا تموم شد. تازه فهميدم عجب چيزيه اين وبلاگ. به عليداد ايميل زدم، گفتم: مي خوام وبلاگ بزنم چي كار كنم؟ گفت: برو وبلاگ حسين درخشان همه چي رو توضيح داده. خلاصه اينجوري شد كه وبلاگ نويس شدم. از كار گروهي خوشم مياد به خاطر همين هم سعي كردم وبلاگ رو گروهي كنم.
سه: سه نفر شديم، من و محمود و محمد كه هر دو از دوستاي نزديكم هستن. گرچه هيچ كدوم درستو حسابي ننوشتيم ولي از حالا من كه مي خوام بنويسم.نيما هم هست نمي دونم بنويسه يا نه.
چهار: چهار قسمت واسه وبلاگ طراحي كردم و چون اصلا HTML بلد نبودم (و البته هنوزم نيستم!) به صورت ساده تايپ مي كردم. يكي نوشته معمولي بود ، يكي يه سؤال از خواننده ها، سوميش نظرخواهي بود (كه اونموقع انقدر عام نشده بود) چهارميش هم يه كاري بود كه پيشنهاد مي كردم خواننده ها انجام بدن.
پنج: پنجمين كاري كه انجام دادم اين بود كه يه ساعت واسه وبلاگ گذاشتم. يه روز آيداي مرحوم (كارپه ديم) گذارش افتاد به وبلاگ ما. بهم گفت: «آخه توي وبلاگ ساعت مي ذارن؟ نبايد بفهمي چند ساعت وبلاگ خوندي!» منم ديدم اي بابا، راست مي گه ها، اينجوري بود كه ساعت رو بر داشتم.
شش: شش يا شايدم هفت بار كه نوشتم ديگه مطلبي براي نوشتن نداشتم. كم آوردم. نويسنده ذهن خلاق مي خواد، الكي كه نيست. نمي دونستم چي كار كنم. آخه اونموقع من فقط مي نوشتم، چيزي نمي خوندم. از قديم هم گفتن نخوانده نتوانست چيزي نوشت! اينجوري بود كه گفتم بخونم.
هفت: از هفت تا وبلاگ خيلي خوشم ميومد. يه گاز سيب سرخ، كارپه ديم، هيس، يادداشت هاي يك زن منسجم، تهراندخت (كه همگي تعطيل شدن)، خورشيد خانم و دخترك شيطان. نحوه نگارش و ديدشون نسبت به موضوعات برام جالب بود. البته اينها تنها وبلاگ هايي كه مي خوندم نبودن ها!
هشت: هشت هفته اي به اين منوال گذشت. ديگه بيشتر از نوشتن به خوندن مي پرداختم. نه تنها ايده اي واسه نوشتن نداشتم، بلكه ديگه ازش لذت هم نمي بردم. يه وقتايي كه جو مي گرفتم خوب مي نوشتم تا اينكه يهو فهميدم بابا كنكور دارم! وارد پيش دانشگاهي مي شدم و ديگه نه حال خوندن داشتم نه نوشتن.
نه: نه ماه تا كنكور وقت بود. بايد خودم رو بارور ميكردم و بعد نه ماه مي زائيدم. مثل يه حلزون (اونموقع اينطوري فكر مي كردم). بعدش فهميدم من نبايد بعد نه ماه بزام، بلكه خود به خود زائونده مي شم (چند بارش بماند كه توان شمارشش نيست!). القصه ديگه دل و دماغ نوشتني نمانده بود چرا كه هر چه دل ودماغ داشتم خرج خوندن درس مي كردم.
ده: دقيقا ده تا هزار، فكر مي كردم رتبم ده هزار بهتر از اوني بشه كه آوردم. يعني بشه بيست و سه هزار. اما نشد و موندم پشت سد كنكور. قصد داشتم بعد از كنكور وبلاگ نويسي رو شروع كنم. بعد كنكورم يه سال به تعويق افتاد!
يازده: يازده بار سعي كردم خوندن رو واسه كنكور دومم شروع كنم. شنبه، اول هر هفته. ولي نمي شد. شنبه حالم نمي يومد، يكشنبه كار داشتم، دوشنبه مهمون داشتيم! تا مي شد وسط هفته. بعدشم مي گفتم باشه يه بارگي از اول هفته آينده (اينه).
دوازده: (در مورد دوازده چي بنويسم؟ هووووم؟ آهان) دوازده تقسيم بر چهار مي شود سه!! سه تا از دوستاي نزديكم توي كتابخونه ملي كرمان درس مي خوندن. همشون هم پر حرف و بيخيال درس. اين شد كه با رفتن به كتابخونه به جاي درس خوندن مي شستيم آواز مي خونديم. از صبح تا شب حرف مي زديم اينم از درس خوندن قبل از عيد من! تا اينكه يه كتابخونه ساكت و خلوت پيدا كردم مخصوص درس خوندن.
سيزده: تمام سيزده روز عيد رو مي خواستم بخونم ولي دلم نيومد نرم تهران ديدن اقوام درجه اول. واسه خستگي در كردن هم بد نبود (نه كه من خودم رو كشته بودم!) ايد شد كه سيزده روز عيد هم (كه به خودي خود نحسه) به نحوست ارتدراس (درس خوندن) نپرداختم. اينجا بود كه وجدان آگاهم كاملا ناآگاهانه بهم گفت هي خره! امسالم داري مثل پارسال گند مي زني ها. بدبخت، مجبوري با اين روح لطيفت بري سربازي! در همين هنگام آگاهانه و با اختيار كامل و برحسب شرايط و اقتضاء زمان تبديل به موجودي عشق درس (يا به روايتي خرخون) شدم.
چهارده: چهارده هفته برنامهريزي طي دو طرح نوروز83 و مرور و جمع بندي كه توسط گزينه دو اجرا مي شد باعث شدن اميدوار بشم. با اين كه دو هفته رو از دست داده بودم ولي توي دوازده هفته باقي مونده روزي 20 ساعت درس خوندم و حميت ها به خرج دادم تا قبول شم. البته بدونيد روزهاي من معادل 5 روز آدمواره! يعني به حساب آنسانها روزي چهار ساعت!!!!
پانزده: فكر كنم پانزده كتاب اختصاصي رو براي شركت در كنكور سراسري بايد مي خوندم كه البته نخوندم! يعني همش رو نخوندم. ما اينيم ديگه!
شانزده: به طور متوسط شانزده فرمول براي هر فصل كتاب فيزيك! آخه اين چه ظلميه؟ چه جوري ميشه اينا حفظ كرد؟ چه آشي چه كشكي؟! وقتي نمي شه منم هيچ سعي و تلاشي در اين رابطه نكردم!!
هفده: هفده ساعت در روز درس بخونم كه چي؟ مهندس بشم؟ مي خوام صد سال سياه نشم! مگه عقل و شعور آدم به مهندس بودنشه؟ مگه علم فقط تو دانشگاه پيدا ميشه؟ (نه فقط توي چت روما ريخته!)
هجده: آره خود هجده ساله ها توي خارج عشق و حال مي كنن ما هم توي ايران بايد بشينيم واسه كنكور بخونيم. اه اه اه! (اين سه بند گذشته رو گفتم بفهميد من ايرونيم و توي ايرون زندگي ميكنم و البته جوونم هستم! به همين دلايل همه زمين و زمان مقصرند جز من!)
نوزده: نوزده عددي است اول يعني فقط به يك و خودش بخش پذير است مگر اينكه منظور طراح سؤال چيزه ديگه هاي باشه!!!!!
بيست: دقيقا بيست تا نه، حول حوش بيست تا وبلاگ فارسي بيشتر وجود نداشت زماني كه ما عاشقانه رو ساختيم. حالا كه فكر كنم صد برابر رو شده باشه؟

اين همه ضغري كبري چيندم بگم:من بعد دوسال دوباره برگشتم به دنياي ديجيتال. دوسال واسه ديجيتاليون خيلي زياده به همين خاطر همه كس و كارم رو از دست دادم! غريبه غريب شدم. يه همت كنين نذارين غريب بمونم. ميدونم شما ميتونين. من دنباله فاميل مي گردم. پس منزل خودتونه:

۱۳۸۳/۰۴/۲۳

به نام دل
به نام شاهد ومي

گفتيم مي خوايم از عشق بگيم
ولي عشق تنها كلمه تعريف نشده اي هست كه وجود داره حتي تريف نشده تر از نقطه خط يا صفحه چون برا اينا براي همه در كل يه تصور هست ولي برا عشق نه
كسي نمي تونه عشق رو به همه ياد بده
آخه عشق ياد دادني نيست ذاتيه
يه غربت عميق
يه اشنايي دور
يه جور حس عجيب كه عقل رو از سر مي بره

خلاصه عشق يه جور جبر گونه هست بايد دوستش بداري راهي نداري وجودت رو فرا مي گيره تو رو به دنبالش ميكشه
به زمينت مي زنه بلندت مي كنه
خلاصه هر كاري به سرت ميده
خلاصه عاشق نشو اگه تونستي
به هوش كه دل به كس نسپارم
شمايل تو ديدم نه ماندو نه هوشم

ياعلي ذاتت ثبوت قل هوالله احد
حرف بعد=هدف

۱۳۸۳/۰۴/۲۲

سلام
مهدي هم بالاخره تكوني به خودش داد
اونم چه تكوني ما هم از تعجب شاخ در اورديم
خلاصه اي ول
خيلي قشنگ شده
مرسي
يا حق