۱۳۸۳/۱۰/۰۵


گل ِگلدونِ من، شکسته در باد
تو بیا تا دلم، نکرده فریاد!
گل ِشب بو دیگه، شب بو نمیده
کی گل ِشب بو رو، از شاخه چیده
گوشه آسمون، پر ِرنگین کمون
من مثه تاریکی، تو مثل ِمهتاب
اگه باد از سر ِزلفِ تو نگذره
من میرم گم میشم، تو جنگل ِخواب
گل ِگلدونِ من، ماهِ ایوونِ من
از تو تنها شدم، چو ماهی از آب
گل ِهر آرزو، رفته از رنگ و بو
من شدم رودخونه، دلم یه مرداب
آسمون آبی میشه، اما گل ِخورشید
رو شاخه های بید، دلش میگیره
دره مهتابی میشه، اما گل مهتاب
از برکه های خواب، بالا نمیره
تو که دست تکون میدی
به ستاره جون میدی
میشکفه گل از گل ِباغ
وقتی چشمات هم میاد
دو ستاره کم میاد
میسوزه شقایق از داغ
گل ِگلدون ِمن، ماهِ ایوونِ من
از تو تنها شدم، چو ماهی از آب
گل ِهر آرزو، رفته از رنگ و بو
من شدم رودخونه، دلم یه مرداب
شاعر: فرهاد شیبانی
خواننده: سیمین غانم
پ.ن: یه کلیپ خوشگل از این اهنگ گروه نغمه ساخته. اگه میخوای ببینی اینجا کلیک کن! اگرم میخوای دانلود کنی همیشه ببینی حالشو ببری اینجا

۱۳۸۳/۱۰/۰۴

نظر یک دوست!
این کامنتیه که یکی از خواننده ها گذاشته:
ببخشید که می خندم ها ولی واقعا ریتمش خیلی باحاله. یه بار خودت تند تند بخون اگه خنده ات نگرفت من تو یه کتاب خوندم که یه یارو زنش مرده بود بعد زندگیش عوض شده بود خیلی براش تلخ بود. بعد یه یارو بهش پیشنهاد داد که هر چی که می دونی صد در صد تو رو یاد اون می ندازه از بین ببر. تو هم میتونی همین کار رو بکنی. یه نصیحت برادرانه بود. خود دانی. از ما گفتن و از شما....اما یه سوال:
تو می خوای چی رو فراموش کنی که ایتقدر برات مهمه؟ شایدم مهم نیست و تمرین نویسندگیه.
نخیر موضوع مهمیه و دارم فراموش میکنم. هیچ ربطی هم به تمرین نویسندگی نداره. حالا اینکه میتونم یا نه ایشالله چند سال دیگه اگه یادم نرفته باشه بهت میگم. چیزیم که میخوام فراموش کنم زیادی خصوصیه.
میان عاشق و معشوق فرق بسیار است
چو یار ناز نماید شما نیاز کنید!
پ.ن: فال شب یلداس دیگه. بعضیا به خودشون نگیرن!!

۱۳۸۳/۱۰/۰۳

مشق امشب و شاید هر شب
فراموشی...فراموشی...فراموشی...فراموشی...فراموشی... فراموش کن...فراموش کن...فراموش کن...فراموش کن...فراموش کن... فراموشی نعمت بزرگیست.... فراموشی چیز خوبیه... فراموشی تنها راهه... اه خره باید فراموش کنی... فراموش...فراموش...فراموش...فراموش...فراموش...فراموش...فراموش...فراموش...
اه بی عرضه!! نمی تونی فراموش کنی حداقل مخفیش کن!!!

۱۳۸۳/۱۰/۰۱

زندگی جاده سیبه!؟
فکر کنم من آدم خیلی تنبلیم. خدا واسه اینکه منو برسونه مکتبخونه یه عالمه سیب سرخ خوشگل و خوشبو آورده چیده پشت سر هم تا منو از خونه بکشه بیرون. یه سبد تو دستمه و دارم سیبا رو از رو زمین جمع می کنم. دونه به دونه بوشون می کنم و می ذارم تو سبد. این مدت غافل بودم که ممکنه یکی جای سیبها رو عوض کنه و منو از راه بدر کنه. حالا دیگه به جاده سیبم هم اعتماد ندارم!! چی کار کنم خدا؟ می شه به سیب قرمزخوشگلات یه عطر دیگه بزنی تا با همه فرق کنه؟
پ.ن: رقابت با خدا داری ......... دوتا چشم سیاه داری!

۱۳۸۳/۰۹/۳۰

خانه ی دوست کجاست؟ در فلق بود که پرسید سوار
آسمان مکثی کرد
رهگذر شاخه ی نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت
نرسیده به درخت
کوچه باغیست که از خواب خدا سبز تر است
و در آن عشق به اندازه ی پر های صداقت آبی است
می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ سر بدر می آرد
پس به سمت گل تنهایی می پیچی
دو قدم مانده به گل
پای فواره ی جاوید اساطیر زمین می مانی
و تو را ترسی شفاف فرا می گیرد
در صمیمیت سیال فضا خش خشی می شنوی
کودکی می بینی
رفته ازکاج بلندی بالا جوجه بردارد از لانه ی نور
و از او می پرسی
خانه ی دوست کجاست؟
((سهراب سپهری))
بايد ببخشيد توي وب لاگ عاشقانه از عقل مي نويسم...
۱- راستش عقل محور همه فعاليتهاي انسانه نميشه بگي همه حداکثر ۱۰ درصد شايد جالب باشه فقط ده درصد کاراي ما عقلانيه ۹۰ درصد. توهم و شهوت واي چه اعدادي چه آمار ي تازه اونم حداکثر ۱۰ در صد مي خواستم گريه کنم ديدم عقلاني نيست ........
۲- چه کساني براي ما تصميم مي گيرند ؟ چه کساني برامون الگو هستند ؟ چه کساني مي خواهند ما جوري زندگي کنيم که خودشون دوست دارند؟يعني کساني هستند که مي خوان ما براي اونا زندگي کنيم همين جوري که اونا مي خوان؟آخه مگه ميشهولي ميشه !!!!!!!!!!امپرياليسم با شعار کثرت گرايي در عين وحدت اين راه رو دنبال مي کنه جالبه که بزرگترين کارتل هاي نفتي همون دارندگان شبکه هاي اول خبري وصاحبان دانشگاههاي معتبر و دارندگان بزرگترين سينماي دنيا همون هاليوود هستن !!(فقط ده کمپاني بزرگ براي ۶ ميليارد انسان تصميم مي گيرند به گفته خودشون ما از محيط اجتماعي تا اتاق خواب انسان براشون برنامه داريم!! اينها همه دارن مثل پتک سرم رو منفجر مي کنن)اول تو فيلم به تماشاچي کاراشو رو اين قدر نشون ميدن که برا همه عادي ميشه تو دانشگاهها فکرشو رو ميسازند تو شبکه هاي خبري پخشش مي کنند به راحتي خبر رو مي چرخونن وبه افکار مالي يا ماديشون ميرسند !!جالب اينه برا اون ۹۰ درصدي که گفتم خيلي کار مي کنند يعني سازندگان فيلمهاي جنسي و تخيلي هم همين سرمايه داران عزيزي هستن که دوست دارند ما براشون زندگي کنيم .
پس اونايي که با اون ۹۰ در صد کار دارند رو جذب ميکنند و اونايي که با عقل کار مي کنند هم به طرف دانشگاههاش ميرن بدون اين که بدونند که چه استفاده اي از علمشون ميشه .پس همه رو جذب مي کنن........
۳- بعضي وقتا از از همه چيز و همه کس بيزار ميشم زود مي فهمم از خودم بايد بيزار بشم چوم من مسئول همه کارام هستم .
۴- دشمن نه از هيکل تو هراسي داره نه از چهره تو خوشش مياد تنها از فکر تو مي ترسه پس بيشتر فکر کن.
این نوشته در ساعت 10 صبح، مورخ پنج شنبه سوم دی ماه سال 1383 به دست خودم دیلیت شد!

۱۳۸۳/۰۹/۲۹

دراز کشیدم. سعی میکنم آهنگ جدیدی رو که تمرین کردم به یاد بیارم. چشمام رو می بندم. عجیبه!! اصلا یادم نمیاد. بلند میشم و سه تار رو بر میدارم. با مضراب های خیلی یواش آهنگ رو میزنم. خیلی خوب این آهنگ رو یاد گرفتم، شعرشم حفظم. سه تار رو میذارم سر جاش. می ترسم صداش کسی رو بیدار کنه. دوباره دراز میکشم. با چشمای باز سعی میکنم نتش رو بخونم: سل، دو ، دو ، سی، دو ، سی ........ اه! بقیش چی بود؟ شعرش رو مرور میکنم شاید نتها یادم بیاد:
چه شود به چهره زرد من نظری برای خدا کنی؟
که اگر کنی همه درد من به یکی نظاره دوا کنی
فرقی نمیکنه. چشمام رو می بندم تا جای انگشتام رو روی پرده های سه تار تصور کنم...... هر چی سعی میکنم به جای دسته باریک و دراز سه تار یه سفیدی گرد می بینم. چشام رو باز می کنم. نه نباید به تو فکر کنم!! از اول سعی می کنم. ... این بار بدتر می شه! کلی حواسم رو جمع می کنم تا پرده هایی رو که می گیرم ببینم و واسه تمرکز بیشتر شعر رو دوباره با همون ریتم زمزمه می کنم:
چه شود به چهره زرد من نظری برای خدا کنی؟
اون سفیدی طرح وار نقش می گیره و صورتت میاد جلوی چشمام. نمی خوام بهت فکر کنم عقلم میگه چشات رو باز کن! ولی هر کار میکنم چشام باز نمی شه! همه حواسم رو جمع می کنم تا بتونم دسته سه تار رو ببینم ولی صورتت همینطور نزدیک تر و واضح تر میشه. نمی دونم کی خوابم برد فقط می دونم تا خود صبح به جای دسته سه تار صورت تورو می دیدم که می خندیدی!
پ.ن: همه غم بود از همین که خدا نکرده خطا کنی!!

۱۳۸۳/۰۹/۲۳

ببار ای بارون، ببار
با دلم گریه کن، خون ببار
در شبای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چون مجنون ببار، ای بارون
دلا خون شو خون ببار
بر کوه و دشت و هامون ببار
به سرخی لبای سرخ یار
به یاد عاشقای این دیار
به داغ عاشقای بی مزار، ای بارون

۱۳۸۳/۰۹/۲۲

شک
پ.ن.: دردها!
همه جا تاریک بود ظلمات و ظلمت در کمر گاه جاده ی بی پایان عشق همان جا که احساس در وجود آدمی غوغا می کند در میان کویر خشک و بی جان و سرد و خاموش صدای آشنایی مرا به سوی خود فرا می خواند توان چشم گشودن نداشتم گویی نگاه از تن پوش پلک هایم خیال برهنه شدن نداشت پاهایم خسته و بی جان بود و ذهنم پر از اضطراب و تشویش از کناره ی تخته سنگی قامت بر افراشتم ناگهان زمزمه ی آشنا دگر بار سامعه ام را تحریک کرد و نگاهم را به سوی خود کشاند باور کردنی نبود همان آشنایانی که دیر زمانیست که از هفت شهر عشق هم پا فراتر نهاده اند و به ملکوت رسیده اند هم اکنون به یاری ام می آیند اشک در چشمانم حلقه زده بود آبشار کلمات در دهانم آنچنان خاموش و سرد بود که توان چرخاندن زبان تکلم را نداشت شاید که به معراج رفته بودم در میان هاله هایی از غبار عاشقان طریقت عشق با روشنی وجودشان صحنه ای از رقص و پای کوبی نور را به تصویر می کشیدند تصویری از وجود خود را در میان امواجی از نور مشاهده کردم من آن دم پاک و زلال بودم حتی قطره قطره های خون جراحت سفر که از آستان پیشانی ام بر شبنم گونه هایم می چکید به رنگ آبی بود به رنگ دریای خروشان دل پر امیدم به رنگ چشمان پر از اشکی که اینک دست وصال غبار انتظار را از سر و رویشان زدوده بود در همان حال بود که بانویی با چهره ای آشنا نگاهم را به میهمانی جلوه ی پر عظمت خویش فرا خواند پاهایم به دنبال نگاهم مرا قدری جلوتر برد جامه ای سراسر سفید بر تن داشت بوی عطر وجودش هم اکنون به مشام می رسید شیفته و شیدا به دنبال قدم هایش شتافتم لحظه ای بعد خود را جلوی در خانه ای سالخورده و خشتین دیدم که کمی دورتر از آن جریان آبی در نهری کوچک گذر زمان را به تصویر می کشید به کنار جوی آب رفتم تا جرعه ای از آن بنوشم چه گوارا و دلنشین بود همان دم با خلوص نیتی که در وجودم موج می زد قصد وضو کردم دست خویش را درون آب بردم تا مشتی از آن را به صورت بزنم آب در دستم چون ستاره می درخشید یک باره آن را به صورت زدم و از خواب بیدار شدم الله اکبر صدای اذان صبح از بلند گوی مسجد محل به داخل اتاقم پیچیده بود از جا بر خواستم و وضویم را تمام کردم و به دیدار خدا رفتم

۱۳۸۳/۰۹/۲۱

دوستی را، دوستی لازم است.

۱۳۸۳/۰۹/۱۹

براي آن که از همه بيشتر دوستش دارم
سلامي به طراوت باراني که امروز دلم را برد
و مهتابي که هر شب عاشقان را مست ميکند
اي طلوع اميد و اي زيبنده زيبايي
نغمه هايت در وجودم زخمه مي زند و نگاهت را ديگر تاب تحمل نيست
اي زيبا ترين آفريده زيبايان
اي ماهتاب ماهرو
...... فاصله ها با آن که زيادند ولي دلها در آغوش هم به سر مي برند
........ديگر هيچ شکي ندارم يقين کردم که
تنها تويي که با من چنين کردي که هيچ کس نکرد و اين است فرقت با تمام دختران دنيا
........به اميد روزي با هم

سلام
شبه و همه خوابن. می دونم فردا سالگرد روزیه که وبلاگ نویس شدم. باید چیزی بنویسم و الآن بهترین فرصته. همه تاریکه. تنها چیزی که میبینم خطهای کاغذ کلاسوره. نوشیتن بدون اینکه ببینی چی مینویسی!! تجربه جالبیه. دقیقا در چنین روزی (نهم دسامبر 2001) من اولین نوشته وبلاگ رو پست کردم. از سالگرد خوشم نمیاد و دقیقا به همین خاطر هیچ وقت فراموششون نمیکنم. نه اینکه هیچ وقت خوشم نمیومده. چند سالی میشه خوشم نمیاد. روزای تولدم غمگین ترم با اینکه اطرافیام خیلی شادن. مدتیه عجله ای برای بزرگ شدن ندارم. واقعا ترجیح میدم کوچیکتر شم! روزای تولدم همش تو این فکرم که سال گذشته رو چه جوری گذروندم و همیشه هم به این نتیجه میرسم که میتونستم بهتر استفاده کنم و نکردم! امروزهم برام همین حس رو داره. یاد اون موقع ها می افتم. دوستانی که داشتم و دیگه ندارم. ارتباط تنگاتنگی که بین من و وبلاگ نویسای دیگه بود. احساس گناه میکنم. نباید اینترنت و دوستای مجازیم رو فدای درس خوندن میگردم. به هر حال معتقدم حسرت گذشته رو خوردن کار بیخودیه. امروزدیگه از دنیای وبلاگها جدا افتادم. دیگه ارتباط چندانی با هیچ وبلاگی ندارم. دوستای قدیمی رو از دست دادم. همش هم به خاطر اینه که من قبل از کنکور وبلاگ نویس بودم. سه سال وبلاگ نویسی! هه. این دنیای دیگه اونی نیست که من میشناختم. دیگه نمیشه با همه وبلاگ نویسا دوست شد. درسته، اون دهکده کوچولو حالا بعد از سه سال تبدیل به یه شهر خیلی خیلی بزرگ شده. شایدم یه کشور! من چه میدونم؟ ولی توی شهرهای بزرگ، توی کشورهای بزرگ، آدما دوستای خودشون رو دارن. نمیدونم میتونم دوباره خودمو به این شهر وصل کنم یا نه ولی میدونم که دوست دارم این کار رو بکنم. وبلاگ نویسی رو خیلی دوست دارم. اگه کسی اتفاقی این طرفا پیداش شد حتما یه خبری بده، یه نشونی بذاره! کسی چه میدونه؟ شاید دوستای خوبی شدیم!
پ.ن.: فکر کنم باید این وبلاگ رو دوباره متولد کنیم!! خیلی خوب.
یاعلی

۱۳۸۳/۰۹/۱۷

Arabian Gulf

تو آینه نگاه می کردم...دو تا نقطه بهم زل زده بودن...خیلی ترسیدم...دستم رو بردم بالا و اونا رو از تو صورتم کندم...خون صورتم رو پر کرده بود...توی دستام هی بازو بست می شدن....خودم رو به باغچه رسوندم...یه گودال کندم و اونارو گذاشتم وسط باغچه و روش خاک ریختم....
نشسته بودم...یه چیزی داشت توی سرم تکون تکون می خورد...انگار هزارتا کرم دارن تو هم می لولن و اون فندق کوچولو رو می خورن...نمی تونستم تحمل کنم...داغ کرده بودم...بخار از تو سرم می زد بیرون...پیچ گوشتی رو آوردم و پیچای سرم رو باز کردم...دستام دنبای یه فندق می گشتن...پیداش کردم و کشیدمش بیرون...درد توی سرم پیچیده بود و یه مایع لزج دستام رو پر کرده بود...یه پارچ آب یخ آوردم و مغزم رو گذاشتم توش...چه حسی!!!

توی سینم یه چیزی خودش رو به در و دیوار می زد...یه پرندهء کوچک...می خواست بیاد بیرون...نمی گذاشت نفس بکشم...تاپ...توپ...تاپ...توپ...اعصابم به هم ریخت...یه کارد آوردم و وسط سینم یه خط کشیدم....دستام رو بردم داخل سینم...یه تیکه گوشت نا آروم...تو دستم هم آروم نمی گرفت...می خواست بپره...کشیدمش...اونقد که با یه صدای بلند از جاش در اومد...بدنم یخ شده بود...اما اون هنوز می تپید...توی دستم گرفتمش و دنبال جایی واسه گذاشتنش می گشتم...هیچ جا رو پیدا نکردم...هنوز دنبال یه جام واسه اینکه اروم بگیره...
کجا بگذارمش...هان؟

۱۳۸۳/۰۹/۱۶

بنام حضرت دوست که هر چه داریم
دیگه از غم و غصه و تنهایی حرف نمی زنم چون فهمیدم اینا هم مثل خوشی ها همیشه کنارتن ÷س باید با هاش راه بیای احساسشون رو درک کنی
ولی بگم ازتون از روز دانشجو
اولا بروبچ اینجا همه دانشجون پس روزشون مبارک
نیم قرن پیش در چنین روزی دانشجوهای دانشگاه تهران به اعتراض به ظلم و ستم حاکم وبه خاطر سفر رییس جمهور امریکابه ایران تظاهرات کردن که 3 تاشون شهید شدن که فامیل یکی شریف داشته که اسم دانشگاه شریف رو به خاطر همون گذاشتن..
دوباره نرم تو مسایل اجتماعی و سیاسی که وقت زندون رفتن ندارم!!
پاییز هم داره خوش خوش تموم میشه ولی هیچ فصلی به زیبایی پاییز نیست چون نوید سرمای زمستان و نغمه بهار سر می دهد
یا حق

۱۳۸۳/۰۹/۱۵

بعضی وقتا که حس نوشتن بهم دست می ده می رم روی حیاط خونه و یه چند دوری دور باغچه می چرخم و به درختای به خواب رفته نگاه می کنم خلاصه اینقدر می چرخم و می چرخم تا یه چیزجدید جلوی چشام بیاد و توجهمو به خودش جلب کنه مثل همین قفس پرنده ای که گوشه ی حیاط زیر داربست درخت انگور آویزونه و توش هیچ پرنده ای نیست راستش این یه تله هست برای یه طوطی ی مزاحم که تموم انارای باغچه رو سوراخ کرده و از بین برده قفس برای پرنده مثل زندون می مونه ولی هر زندونی مثل فقس میله نداره خیلی وقتا خیلی آدما خودشونو توی زندون تعصباتشون اسیر می کنن اونوقت دیگه قدرت فکر کردن در مورد مسائلی که درش تعصب دارن رو از خودشون صلب می کنن درست مثل این که دست و پاشون زنجیر شده و دارن به یه سمت کشیده می شن بعدش هم خدا می دونه آخر و عاقبت تصمیم هایی که گرفته می شه چه طورییه مسلما اینجوری هم خودشون رو از پیشرفت و ترقی باز می دارن و هم اطرافیانشون رو چون انسان هیچ وقت نمی تونه بدون فکر و اندیشه قدم در مسیر ترقی و پیشرفت بذاره و جلو بره مثلا همین دختر شمسی خانوم دلم براش می سوزه 10 سال پیش توی کنکور سراسری شرکت کرد و با رتبه ای که آورد نتونست توی دانشگاه شهر خودش قبول بشه در عوض توی یکی از شهر های اطراف یه رشته ی خوب قبول شد ولی از شانس بدی که داشت بابا جونش یه آدم تعصبی بود اون موقع یه چرخی به سبیلای چنگیزیش داد وغرش بلندی هم کرد وگفت حق نداری پاتو از این شهر بیرون بذاری دختر شمسی خانوم هم با بغضی که توی گلوش داشت دوید توی اتاقشو روی تختش خوابید و شروع کرد به گریه کردن ولی الان که ده سال از اون روز می گذره و بهترین سال های جوونیشو کنج خونه به سر برده بابا جونش مدام بهش سر کوفت می زنه که چرا از این خونه بیرون نمی ره و چرا برای خودش کاری پیدا نمی کنه و باز هم دختر شمسی خانوم بغض می کنه و می ره روی اون تخت همیشگی گریه می کنه براستی چرا ما آدما اینقدر تابع هوس های زندگی هستیم من فکر می کنم این تعصب داشتن هم خودش یه هوسه چرا که یه وقت دلمون می خواد ناموسمون پاشو از خونه بیرون نذاره که نکنه چشم یه نا محرم تو چشش بیفته و یه وقتم قافیمون تنگ می شه و برخوردمون خلاف گفته های قبلیه این هوس ها انسان رو اونچنان حلقاویز می کنه که حتی زندگیشو به تباهی می کشه ولی ما باید پند بگیریم باید یاد بگیریم که همیشه جانب عقل روداشته باشیم و از احساسات و تعصبات دوری کنیم در برخورد با تمام مسائل زندگی باید اول فکر کرد بعد حس کرد و بعد عمل کرد نه مثل بابای دختر شمسی خانوم اول حس کرد بعد عمل کرد و 10 سال بعد تازه فکر کرد ولی من فکر می کنم نمی شه تمام تقصیرا رو گردن بابایی انداخت شاید اگه اون روز دختر شمسی خانوم جلوی بغضشو گرفته بود و مظلومانه روی تختش گریه نکرده بود اگه ذره ای به خود متکی بود و اعتماد به نفس داشت مسلما امروز حسرت 10 سال گذشته رو نمی خورد چرا که من مثل خیلی های دیگه معتقدم در جامعه ی انسانی این رفتار ما هست که تعیین می کنه که اطرافیان ما به ما چه قدر آزادی عمل و احترام و اختیار بدند به عبارتی این ما هستیم که با نمایش مرزهای توانمندی و با رعایت همه ی اصول اخلاقی به اطرافیان خود اعلام می کنیم که حریم حرمت ما رو درک و رعایت کنند من معتقدم که همه ی ما باید برای زندگی خود هدف مشخصی تعیین کنیم و با اقتدار در مسیر رسیدن به این هدف گام برداریم و از پستی ها و بلندی های پیش رومون نهراسیم تا بتونیم قله های موفقیت رو یکی پس از دیگری فتح کنیم نظر شما در این رابطه چیه؟

۱۳۸۳/۰۹/۱۳

دنگ دنگ . . .، دنگ . . .
ساعت گيج زمان در شب عمر
مي زند پي در پي زنگ.
زهر اين فكر كه اين دم گذراست
مي شود نقش به ديوار رگ هستي من.
لحظه ام پر شده از لذت
يا به زنگار غمي آلوده است.
ليك چون بايد اين دم گذرد،
پس اگر مي گريم
گريه ام بي ثمر است.
و اگر مي خندم
خنده ام بيهوده است.
دنگ . . .، دنگ . . .
لحظه ها مي گذرد.
آنچه بگذشت، نمي آيد باز.
قصه اي هست كه هرگز ديگر
نتواند شد آغاز.
مثل اين است كه يك پرسش بي پاسخ
بر لب سرد زمان ماسيده است.
تند بر مي خيزم
تا به ديوار همين لحظه كه در آن همه چيز
رنگ لذت دارد، آويزم،
آنچه مي ماند از اين جهد به جاي:
خندة لحظة پنهان شده از چشمانم.
و آنچه بر پيكر اومي ماند:
نقش انگشتانم.
دنگ . . .
فرصتي از كف رفت.
قصه اي گشت تمام.
لحظه بايد پي لحظه گذرد
تا كه جان گيرد در فكر دوام،
اين دوامي كه درون رگ من ريخته زهر،
وا رهانيده از انديشة من رشتة حال
وز رهي دور و دراز
داده پيوندم با فكر زوال.
پرده اي مي گذرد،
پرده اي مي آيد:
مي رود نقش پي نقش دگر،
دنگ مي لغزد بر رنگ.
ساعت گيج زمان در شب عمر
مي زند پي در پي زنگ:
دنگ . . .، دنگ . . .
دنگ . . .
سهراب سپهری