۱۳۸۳/۱۱/۰۸

جايگاه عيد غدير در مكتب
1- عيد خلافت و ولايتروى زياد بن محمد قال: دخلت على ابى عبد الله(ع) فقلت: للمسلمين عيد غير يوم الجمعة والفطر والاضحى؟ قال: نعم، اليوم الذى نصب فيه رسول‏الله(ص) اميرالمؤمنين(ع). مصباح المتهجد: 736. زياد بن محمد گويد: بر امام صادق(ع) وارد شدم و گفتم: آيا مسلمانان عيدى غير از عيد قربان و عيد فطر و جمعه دارند؟ امام(ع) فرمود: آرى، روزى كه رسول خدا(ص) اميرمؤمنان(ع) را (به خلافت و ولايت) منصوب كرد.
2- برترين عيد امتقال رسول الله(ص): يوم غدير خم افضل اعياد امتى و هو اليوم الذى امرنى الله تعالى ذكره فيه بنصب اخى على بن ابى طالب علما لامتى، يهتدون به من بعدى و هو اليوم الذى اكمل الله فيه الدين و اتم على امتى فيه النعمة و رضى لهم الاسلام دينا. امالى صدوق: 125، ح 8. رسول خدا(ص) فرمود: روز غدير خم برترين عيدهاى امت من است و آن روزى است كه خداوند بزرگ دستور داد; آن روز برادرم على بن ابى طالب را به عنوان پرچمدار (و فرمانده) امتم منصوب كنم، تا بعد از من مردم توسط او هدايت‏شوند، و آن روزى است كه خداوند در آن روز دين را تكميل و نعمت را بر امت من تمام كرد و اسلام را به عنوان دين براى آنان پسنديد.
3- عيد بزرگ خدا عن الصادق(ع) قال: هو عيد الله الاكبر،و ما بعث الله نبيا الا و تعيد فى هذا اليوم و عرف حرمته و اسمه فى السماء يوم العهد المعهود و فى الارض يوم الميثاق الماخوذ و الجمع المشهود. وسائل الشيعه، 5: 224، ح 1. امام صادق(ع) فرمود: روز غدير خم عيد بزرگ خداست، خدا پيامبرى مبعوث نكرده، مگر اينكه اين روز را عيد گرفته و عظمت آن را شناخته و نام اين روز در آسمان، روز عهد و پيمان و در زمين، روز پيمان محكم و حضور همگانى است.
4- عيد ولايتقيل لابى عبد الله(ع): للمؤمنين من الاعياد غير العيدين و الجمعة؟ قال: نعم لهم ما هو اعظم من هذا، يوم اقيم اميرالمؤمنين(ع) فعقد له رسول الله الولاية فى‏اعناق الرجال والنساء بغدير خم. وسائل الشيعه، 7: 325، ح 5. به امام صادق(ع) گفته شد: آيا مؤمنان غير از عيد فطر و قربان و جمعه عيد ديگرى دارند؟ فرمود: آرى، آنان عيد بزرگتر از اينها هم دارند و آن روزى است كه اميرالمؤمنين(ع) در غدير خم بالا برده شد و رسول خدا مساله ولايت را بر گردن زنان و مردان قرار داد.
5- روز تجديد بيعتعن عمار بن حريز قال دخلت على ابى عبد الله(ع) فى‏يوم الثامن عشر من ذى الحجة فوجدته صائما فقال لى: هذا يوم عظيم عظم الله حرمته على المؤمنين و اكمل لهم فيه الدين و تمم عليهم النعمة و جدد لهم ما اخذ عليهم من العهد والميثاق. مصباح المتهجد: 737. عمار بن حريز گويد: روز هجدهم ماه ذيحجه خدمت امام صادق(ع) رسيدم و آن حضرت را روزه يافتم. امام به من فرمود: امروز، روز بزرگى است، خداوند به آن عظمت داده و آن روز دين مؤمنان را كامل ساخت و نعمت را بر آنان تمام نمود و عهد و پيمان قبلى را تجديد كرد.
6- عيد آسمانى قال الرضا(ع): حدثنى ابى، عن ابيه(ع) قال: ان يوم الغدير فى السماءاشهر منه فى الارض. مصباح المتهجد: 737. امام رضا(ع) فرمود: پدرم به نقل از پدرش (امام صادق(ع)) نقل كرد كه فرمود: روز غدير در آسمان مشهورتر از زمين است.
7- عيد بى‏نظير قال على (ع): ان هذا يوم عظيم الشان،فيه وقع الفرج، ورفعت الدرج و وضحت الحجج وهو يوم الايضاح والافصاح من المقام الصراح،ويوم كمال الدين و يوم العهد المعهود... بحارالانوار، 97: 116. على(ع) فرمود: امروز (عيد غدير) روز بس بزرگى است. در اين روز گشايش رسيده و منزلت (كسانى كه شايسته آن بودند) بلندى گرفت و برهان‏هاى خدا روشن شد و از مقام پاك با صراحت‏سخن گفته شد و امروز روز كامل شدن دين و روز عهد و پيمان است.
8- عيد پربركتعن الصادق(ع): والله لو عرف الناس فضل هذا اليوم بحقيقته لصافحتهم الملائكة فى كل يوم عشر مرات... وما اعطى الله لمن عرفه ما لايحصى بعدد. مصباح المتهجد: 738. امام صادق(ع) فرمود: به خدا قسم اگر مردم فضيلت واقعى «روز غدير» را مى‏شناختند، فرشتگان روزى ده‏بار با آنان مصافحه مى‏كردند و بخششهاى خدابه‏كسى‏كه‏آن روز را شناخته، قابل‏شمارش نيست.
9- عيد فروزان قال ابو عبد الله(ع): ... و يوم غدير بين الفطر والاضحى‏و يوم الجمعة كالقمر بين الكواكب. اقبال سيد بن طاووس: 466. امام صادق(ع) فرمود: ... روز غدير خم در ميان روزهاى عيد فطر و قربان و جمعه همانند ماه در ميان ستارگان است.
10- يكى‏از چهار عيد الهى قال ابو عبد الله(ع): اذا كان يوم القيامة زفت اربعة ايام الى‏الله‏عز و جل كما تزف العروس الى خدرها: يوم الفطر و يوم الاضحى و يوم الجمعة‏و يوم غدير خم. اقبال سيد بن طاووس: 466. امام صادق(ع) فرمود: هنگامى كه روز قيامت برپا شود چهار روز بسرعت بسوى خدا مى‏شتابند همانطور كه عروس به حجله‏اش بسرعت مى‏رود. آن روزها عبارتند از: روز عيد فطر و قربان و جمعه و روز غدير خم.

۱۳۸۳/۱۱/۰۴

1
سلام نه برای آشنایی بلکه برای قهر
نه قهری که آشتی در میانش معنا نداشته باشد برای آن که لذت آشتی را بچشد
در حقیقت خود نیز در این اشعار گم گشته ام ولی چه کنم نه می فهمم چه می گویم ونه می خواهم که بفهمید چه نوشته ام
یاران چه زود رسم دوستی را از یاد بردند و آشنایان رسم رفاقت را و فرق دوست و رفیق را نفهمیدم
2
برای مهدی خوشحالم که به دانشگاه می رودبا چه شوری
3
به یاد دوران کارشناسی ام در دانشگاه هاروارد افتادم چه لذتی داشت و بعد بدبختی گرفتن فوق ا ز دانشگاه پیتسبورگ و در کل دانشگاه دوران به یاد ماندنی برای
دانشجو دارد کسانی که مرا می شناسند به روی مبارک خود نیاورند
4
راستی سال جهانی فیزیک بر همه مبارک
5
سایت دنشگاه هم جالب است تا یکی یه ایمیل خفن باز می کنه تمام کله ها خم میشه روی مونیتور طرف
6
خلاصه یه امتحان دیگه دارم بعدش تا اول اسفند بیکار با همین دو سه روز بیکاری دارم کم کم کلافه میشم ولی بیکاری هم حالی دارد برای انانکه طمع بیدارخوابی و زحمت طاقت فرسا را کشیده اند متاسفانه من هیچ کدوم رو نکشیدم
7
تازگی ها نمی دونم چم شده هر دختری رو میبینم به یاد نومزدم میوفتم
8
راستی دارم دنبال الگو می گردم فهمیدم خودم هیچی نیستم که بخوام تنهایی به جایی برسم
9
به بهانه دیدنت بارانی می شوم ای رنگین کما ن من نمی دونم از کیه ولی جالبس
10
یا علی ذاتت ثبوت قل هو الله احد

۱۳۸۳/۱۱/۰۳

سازنوشت اول
تمرین سه تار همیشه برایم رهاشدنی دارد لذیذ. جمعه ها و مخصوصا عصر جمعه ها از سه تار فراریم. عصر جمعه به تنهایی دلگیر هست و هر چه می کنم سازم شاد نمی زند. حتی مستانه های افتخاری هم شوری به من القا نمی کند. عصر جمعه را باید در بی خبری گذراند. چه می گفتم؟ آهان از تمرین سه تار می گفتم که لذتی دارد رها شدنش یا شاید رها شدنم و یا رها کردنم. بعد از کمی تمرین به اوج می رسم. همانطور سه تار بدست خود را روی تختم رها می کنم و دیگر زمانی نیست! شاید چون رها شدم یا رها کردم دیگر زمانی ندارم. رها می کنم و رها شده روی تخت می مانم. چقدر؟ نمی دانم، گویی زمان هنوز خلق نشده است! با صدایی گرم و مادرانه زمان را حس می کنم. « مهدی! درست بخواب. » (هرگز نفهمیدم خوابیدن درستش چیجوریه!؟) آری خوابم. نه شاید خوابم. با چشمانی باز که دقیق تر از همیشه می بینند. با گوشی که صریح تر می شنود و با مغزی که تا حداکثر توانش در تفکر تو می دود. اینگونه استراحت می کند! خیالی که اندوه را به سخره می گیرد و عشق را در وصال جاودانه می کند! برخلاف همه گفته ها و نوشته ها. در این هیاهو تنهائی ای است که ملموس تر از همیشه خدا را به رخم می کشد. چنین خوابیدن هم مشکوک است! سه تار را باید تمرین کنم.
پ.ن: خوب مثل اینکه دارم دانشجو میشم. 14 بهمن انتخاب واحد و 19 بهمن کلاس! حسی شبیه به اولین باری که می خواستم آمپول بزنم دارم. می ترسم ولی.... خوب بهتره بگه ترس و تسلیم همراه با هم.

چشامو باز کردم باز هم مثل روزای دیگه شاپرکای ناز و رنگارنگ بالای سرم می چرخیدن و با آوازی دلنشین فرا رسیدن یه روز دیگه رو به من خبر می دادن هر روز همین طوری از خواب بیدار می شم دستمو روی کمد کنار تختم اینور و اونور بردم تا عینکمو پیدا کنم وقتی عینکو به چشمم زدم دیگه شاپرکا رفته بودن یه دفعه از پشت دریچه ی اتاقم یه صدایی اومد انگار کسی داشت به شیشه می زد بلند شدم و دریچه رو باز کردم نسیم بود از دریچه اومد داخل و با لبای خنکش به گونه هام بوسه زد بهش سلام کردم با خنده ی زیبایی که داشت کسالت رو از تنم بیرون برد منم با یه لبخند کوچیک بهش جواب دادم گفت امروزم نامه داری؟ گفتم تا حالا شده بهم سر بزنی و پیغامی برای رسوندن از دستم نگیری همینطور که داشت فکر می کرد چند تا قاصدک از زیر دستمال روی تاقچه ی پنجره بیرون آوردم و آروم در گوششون زمزمه کردم هر چی که توی دلم بود گفتم و گفتم و اونا رو به دست نسیم سپردم وقتی نسیم رفت دلم گرفت مثل آسمون ابری بالای سرم چون هیچ وقت هیچ کدوم از قاصدکایی رو که فرستاده بودم دیگه بر نگشته بودن تا جواب نامه هامو توی گوشم زمزمه کنن دیگه کم کم داشت گریم می گرفت فریاد کشیدم اونقدر بلند که خورشید هم صدامو شنید نگاهشو به من تابوند خواستم باهاش درد دل کنم با خودم فکر کردم شاید خورشید بتونه کمک کنه و گلایه های منو به گوشش برسونه سرمو بالا گرفتم و داد زدم و گفتم بهش بگواگه وقتی که قاصدکا با روشنی آفتاب ازپشت دریچه ی اتاقش یواشکی سرک می کشن و براش دسته جمعی آواز شادی سر می دن براشون یه لبخند کوچولو بزنه و پنجره رو براشون باز کنه تا این که سرمای زمستون تنای خستشونو منجمد نکنه اگه صدای قاصدکامو وقتی می رن دور سرش می چرخن وسلام منو بهش می رسونن بشنوه اونوقت دیگه ابرای تیره از آسمون دلم محو می شن و قلبم نورانی می شه دیگه غم و غصه بارشو می ذاره روی دوششو راهشو می گیره و از پیشم می ره اونوقت منم پرامو از هم باز می کنم و خودمو به دست مهربون باد می سپارم تا منو به آغوش گرمش برسونه

۱۳۸۳/۱۱/۰۱

هوس زاده طلاق!
در همهمه جمعیت غریبه ها نگرانم. همیشه در اولین روز ورود به جمعی غریبه همینطورم. در نگرانی پیچیده ام. قدم می زنم به دنبال بهانه ای برای شروع چند رابطه. صدایی می شنوم، انگار مرا صدا می کنند: «مهدی!». خوب می شود حدس زد؛ غریبه ای همنام! هیچ بعید نیست. بار دوم صدا می زنند: «مهدی!» و اینبار دستی روی شانه ام می کوبد. خب، انگار در جمع غریبه ها دوستی دارم؟. می چرخم و نگاهش می کنم. روبرویم پسری ایستاده که خاطرات دبستانم را شریک است. همکلاسی ای قدیمی و دوست صمیمی ای فراموش شده. با خوشحالی و تعجب یکدیگر را در آغوش می کشیم. با ذوق می گوید: «رضا هم اینجاست!» و من شادمانه می گویم: «دوباره سه تایی باهمیم. اصلا فکرش رو نمی کردم.» به همان مسخرگی همیشگی می خندد و من هم طبق معمول، از خنده اش خنده ام می گیرد. با اشاره ای به صورتش می گوید: «هر کارش کردم همونجوری مسخره مونده!» و اینبار در خنده گم می شویم.
دوستان صمیمی... سخت ترین رقیبان زندگی ام، رقیبان دبستانی. رضا همیشه کمی خنگ تر بود و من کمی بازیگوش. پیام اما نه، از همان بچگی مرد زندگی بود! معلم سال سوم دبستان همیشه همین جمله را می گفت. از خوشی مست بودیم. حرفهایمان را پایانی نبود. خاطره ها را که طی کردیم و رسیدیم به اول اکنون، نوبت به جوک رسیدن. پیام گفت: «رشتیه نصف شب می ره دستشوئی، به زنش می گه جامو نگه دار تا برگردم.» همگی می خندیم.
شب قبل از خواب به پیام فکر می کنم. هوس زاده طلاق. پدرش رشتی نبود ولی شب ها همان جمله را به زنش می گفت. افسوس که زنش نمی شنید یا شاید نمی خواست بشنود. خودش هم اهل دستشوئی نبود! به بستری تازه و هم بستری تازه تر عادت کرده بود (شاید هم دلبسته بود). کاری نمی شد کرد. هر یک به کار خود مشغول. هر کدام از دیگری طلبکار. عاقبتش معلوم بود... طلاق! پیام سراسر امید و نشاط و زندگی است. با پونه که دوسال دیرتر از ما زمینی شده بود در خانه ای اجاره ای زندگی می کردند. بدون دغدغه دستشوئی پدر و بستر مادر. هوس زاده های طلاق! هنوز هم همانطور بود، تیزهوش و زرنگ. هرچه من بازیگوش تر و درس گریزتر، او درس خوان تر. دیگر نه رقیب، که فقط رفیق بودیم.
از کلاس در حالی که با همکلاسی ها حرف می زنم خارج می شوم. لرزشی روی پای راستم باعث می شود از بقیه خداحافظی کنم. همانطور که ایستاده پیغام کوتاه را مرور می کنم صدایی می گوید: «سلام» سرم را به طرف صدا چرخش می دهم و سلامش را تایید می کنم. با حالتی خاص می پرسد: «نشناختین؟» کمی فکر می کنم و سری تکان می دهم. می گوید: «پونه ام» بعد از چند لحظه، با قیافه ای احمقانه، تقصیر را گردن حافظه می اندازم! قبل تر دوبار دیدمش. یکبار در هفت، هشت سالگی. دخترکی خجالتی و زودرنج بود با صدایی شبیه جیغ. دیگربار شانزده سالگی. پونه شانزده ساله دختری شلوغ، گرم، پرحرف و جذاب بود. چشمانش از تنهائیش می گفتند و حرکاتش چیزی جز تقاضای توجه بیشتر نبود. به راحتی می شد حدس زد به اولین پسری که لاف عشق بزند دل خواهد بست. اما امروز، پونه ی امروز دختری باوقار و متین بود با چشمانی شاد، که هنوز تنها بودند. ولی اینبار از تنهائی هراسی نداشتند. راهش را از مادر جدا کرده بود، درست مثل پیام که در راهی مخالف راه پدر قدم می زد، یا شاید هم می دوید! بعد از احوالپرسی از پیام پرسیدم. گفت: «تهرانه، هوافضا می خونه» باز یاد تاکید معلم سال سوم افتادم: «پیام مرد زندگیه.» ناخودآگاه گفتم: «ای ناکس ِخرخون!».
پ.ن: تازه الآن به کفرم رسید پس پونه با کی زندگی میکنه؟ چجوری؟

۱۳۸۳/۱۰/۲۷

کابوس نیمه شب
نوشتن، وبلاگ، هر روز نوشتن، هدف، همت، دوست، غرغر، کیفیت، دل نوشته، کمیت، نوشته، ادب، ادبیات، ادبیات با کیفیت و بی کمیت، ننوشتن، طغیان، سرکشی، خواب، خواب دیدن، رویا، تحریر خیال، زندان، کویر، زندانی ساخته به دست خویش، عشق، جنون، خنده، ناز، میان عاشق و معشوق فرق بسیار است، زمزمه، عشق، نفس، زندگی، آی کیو، تنهایی، روزمرگی، اسیر، عادت، شک، غرور، عشق، پوچی، خدا، بی خدایی، خدایی کردن، خدا، ننوشتن، درد، کابوس، گریه، عرق، خیس، دانشگاه، سرکشی، تبادل، تعامل، اراک، تهران، تضاد، کرج، نیشابور، رضا، محمد، دختر دائی، پسر دائی، سربازی، خدمت نظام وظیفه، ننوشتن، نخواندن، نزدن، نه و نه، فعل امر، فعل نهی، امر و نهی، دستور، زندان، آزادی، ارزش، تنوع، ترس، دانشگاه، ترس، همکلاسی، بازهم ترس!، شفا، خر، دیوانگی، دوئل، جشنواره موسیقی نواحی، موسیقی مقامی، آشفتگی، بی خوابی، نوشتن، چرت و پرت، بیخیالی، درد، هق هق، شب، سکوت، روشنائی، نوشتن، نوشتن، نوشتن، نوشتن برای هیچ کس، بی دغدغه کیفیت، وبلاگی برای خودم و برای هیچ کس!، ای بابا خوب اگه دوست نداری نخون دیگه!
پ.ن: عقیم ماندن بهتر از زایش ناقص است!! شاید هم برعکس.

۱۳۸۳/۱۰/۲۵

کس نمی داند زمن جز اندکی
وز هزاران جرم و بد فعلی یکی
من همی آن دانم و صد تار من
جرمها و زشتی کردار من
هرچه کردم جمله ناکرده گرفت
طاعت ناورده، آورده گرفت
نام من در نامه پاکان نوشت
دوزخی بودم، ببخشیدم بهشت
عفو کرد آن جملگی جرم و گناه
شد سفید آن نامه و روی سیاه
آه کردم چون رسن شد آه من
گشت آویزان رسن در چاه من
آن رسن بگرفتم و بیرون شدم
شاد و زفت و فربه و گلگون شدم
دربن چاهی همی بودم نگون
در دو عالم هم نمیگنجم کنون
آفرینها بر تو بادا ای خدا
ناگهان کردی مرا از غم جدا
گر سر هر موی من گردد زبان
شکرهای تو نیاید در بیان
مولانا

۱۳۸۳/۱۰/۲۴

از میان گلهای قالی آ ن را پسندیدم که رنگ نداشت
از میان دوستانم آن را پسندیدم که ریا نداشت
از میان کتابهایم آن را پسندیدم که هیچوقت القا نداشت
از میان رویا هایم آن را پسندیدم که مرا از همه چیز رها کرد و تعلق به دنیا نداشت
از میان دعاهایم آن را پسندیدم که خودی در میان نداشت
از میان جوکها آن را پسندیدم که ثرک نداشت
از میان راهبان آن را پسندیدم که دین نداشت
از افلاینها آن را پسندیدم که فحش نداشت
ازمیان علوم آن را انتخاب کردم که علم نداشت
از میان پسندیده هایم آن راپسندیدم که پسند نداشت