۱۳۸۳/۱۲/۰۲

در قبايل عرب همواره جنگ بود، اما مكه "زمين حرام" بود و سه ماه "زمان حرام"، يعني كه در آن جنگ حرام است. دو قبيله كه با هم مي جنگيدند، تا وارد ماه حرام مي شدند، جنگ را موقتاً تعطيل مي كردند، اما براي آنكه اعلام كنند كه در حال جنگند و اين آرامش از سازش نيست، ماه محرم رسيده است و چون بگذرد، جنگ ادامه خواهد يافت، سنت بود كه بر قبه ي خيمه ي فرمانده قبيله، پرچم سرخي بر مي افراشتند، تا دوستان، دشمنان و مردم، همه، بدانند كه جنگ پايان نيافته است.
اما مي بينند كه بر قبه ي آرامگاه حسين، پرچم سرخي در اهتزاز است.
بگذار اين "سالهاي حرام" بگذرد!

نقل از دکتر علی شریعتی با کمی خلاصه کردن البته!

۱۳۸۳/۱۱/۲۲



حاصل کارگه کون و مکان این همه نیست
باده پیش آر که اسباب جهان این همه نیست
پنج روزی که در این مرحله فرصت داری
خوش بیاسای زمانی که زمان این همه نیست
از دل و جان شرف صحبت جانان غرض است
غرض این است وگر نه دل و جان این همه نیست
منت سدره و طوبا زپی سایه مکش
که چو خوش بنگری ای سرو روان این همه نیست
بر لب بحر فنا منتظریم ای ساقی
فرصتی دان که ز لب تا به دهان این همه نیست
نام حافظ رقم نیک پذیرفت ولی
پیش رندان رقم سود و زیان این همه نیست

۱۳۸۳/۱۱/۲۰


من و دیوانگی شاید
به یکدیگر بپیوندیم
و عزمی تازه برگیریم
و طرحی نو دراندازیم.
من و دیوانگی حتی
برای خاطر ماهی قرمزهای توی حوض
به همراهی یک فریاد
در روزی زمستانی
به گنداب درون حوض
رنگی تازه می بخشیم.
من و دیوانگی هرگز
در مزار آرزوهامان نمی گرییم
و در اندیشه نمی مانیم
به دشمن ها نمی گوئیم:
اگر مردی نرو، برگرد!
می گوییم:
تو که مردی!
بیا با من مدارا کن.
من و دیوانگی هرگز
به عاقل ها نمی گوییم:
خوردن سیب چه کیفی دارد
می گوییم:
آری، آری
سیب هم جان دارد!
من و دیوانگی باید
به یکدیگر بپیوندیم...
و طرحی نو دراندازیم.

۱۳۸۳/۱۱/۱۹



دهه فجر یادآور حضوری فعاله که مدت هاست فراموش کردیم. سالگرد چنین حماسه ای مبارک. دههه فجرتون مبارک.

۱۳۸۳/۱۱/۱۷

به دلم می گویم:
هی فلانی، زندگی شاید همین باشد؟
دل به من می خندد
خنده ای تلخ، همچون دم مار!
و به من می گوید:
" من چه احمق بودم
با خودم می گفتم
مزه ی عشق چشیدی و دگر
جز ره عشق، راهی نروی"
من به خود لرزیدم
ضربان قلبم آتش ثانیه را می سوزد
عمر در رهگذر رود جریان دارد
خنده ام می گیرد، می گریم!
عاقبت خواهم مرد
بی آنکه بدانم
مزه عشق چه بود؟
و دل من
در این رود
به کدامین لحظه
آخرین جرعه را
بالا برد
من چه احمق بودم!!

پی نوشت اول: عصری هر چی نوشتم به نظرم چرت اومد. حالا این باز کمی قابل تحمل هست. یه وقتایی حال نوشتن هست، حسش نیست! یه وقتایی حسش هست، حالش نیست. بعضی وقتا هم هردوتاش هست ولی عرضش نیست!!!!
پی نوشت دوم: دوشنبه ساعت یک ونیم ظهر اولین کلاسم شروع میشه و رسما دانشجو میشم.
پی نوشت سوم: دستگاه ماهور از کتاب اول آموزش سه تار استاد ذوالفنون رو تموم کردم. حالا دیگه رفتم توی شور. فکر کنم تا عید نوروز کتاب اول ذوالفنون رو تموم کنم. بعدش هم کتاب اول استاد علیزاده رو باید کار کنم. این کتاب رو که تموم کنم دیگه ذره ذره ردیفها رو یاد میگیرم.
پی نوشت چهارم: یاحق!