۱۳۸۴/۰۶/۰۷



بشنو این نکته که خود را زغم آزاده کنی
خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی
آخر الامر گل کوزه گران خواهی شد
حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی
گر از آن آدمیانی که بهشتت هوس است
عیش با آدمئی چند پری زاده کنی
تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف
مگر اسباب بزرگی همه آماده کنی
اجر ها باشدت ای خسرو شیرین دهنان
گر نگاهی سوی فرهاد دل افتاده کنی
خاطرت کی رقم فیض پذیرد هیهات
مگر از نقش پراکنده ورق ساده کنی
کار خود گر به کرم باز گذاری حافظ
ای بسا عیش که با بخت خدا داده کنی
ای صبا بندگی خواجه جلال الدین کن
که جهان پر سمن و سوسن آزاده کنی

۱۳۸۴/۰۵/۲۸

قلمرو ادراک آدمی
ای عزیز همانا که در خاطرت گذر کند که چندین بلا که در جهان است اگر او قادر است که برگیرد،ارحم الراحمین کجا بود؟ این اشکال
از آن می افتد ترا که کار های الهی را به ترازوی عقل مخصوص خود می سنجی. این بدان قدر است که عالمی بزرگ تصنیفی می کند در علمی و فرزندی دارد یکساله، بر او اعتراض می کند که تو را این به چه کار می آید که بدان مشغولی؟ کاغذ چرا بعضی سیاه می کنی و حواشی اوراق سفید می گذاری؟ اگر صلاح در سپیدی کاغذ است، پس همه سپید بگذار! و اگر کمال کاغذ در سیاهیست، پس همه را سیاه کن که تو قادری که همه سیاه کنی. و تو دانی که پدر از جواب کودک عاجز بود، نه از عجز خود، یا از آنکه اعتراض او را جواب ندارد، بلکه از قصور آن کودک که از عالم پدرش هیچ خبری نیست. اگر نه این سوال را این همه قدر و خطر نیست که پدر از جواب آن عاجز آید
اکنون بدان که ملائکه و انبیا و علما همه نسبت وا کمال علم و قدرت ازلی قاصرترند به بسیاری ازین کودک به نسبت وا پدر خویش. و اهل غفلت، که عموم خلق اند، نسبت وا انبیا و علما قاصر تر از آن کودک اند وا نسبت به پدر خویش. اگر عالمی جواب ابلهی ندارد در حقیقت جریان قضا و قدر و کیفیت ترتیب احکام ازلی، یکی بر یکی، تو تعجب مدار
(عین القضاة همدانی ، نامه ها)

۱۳۸۴/۰۵/۲۶

از لوئیس بونوئل خوشم می آد. گرچه هیچ کدوم از فیلم هاش رو ندیدم وفقط دوتا از فیلم نامه هاش رو خوندم ولی هیچ وقت این حرفش رو فراموش نمی کنم: "من از چیزهایی می نویسم که ازشون لذت می برم. از سکس و مذهب و البته رابطه ی میان این دو" (نقل به مضمون) وقتی به رابطه ی جنسی فکر می کنم از دامنه ی گسترده ی روح آدمی شگفت زده می شم.از تجاوز و قتل دختربچه های 8، 9 ساله (که همیشه منو یاد فیلم مسیر سبز اثر فرانک دارابونت می ندازه و بازی فراموش نشدنیه تام هنکس. اون صحنه از فیلم که سیاه پوسته جنازه ی دو دختر بچه رو روی پاهاش داره و زجه می کشه توی ذهنم نقش می بنده و تکرار مدوم صدای دوبله شده ش که می گه: "اون ها به خاطر عشقشون به هم کشته شدن" بگذریم) تا رابطه ی جنسی عاشقانه دو نفر با روح هایی بهم پیوسته. آنقدر عظیم و بزرگ که پائولو کوئلیو توی کتاب بریداش این نوع رابطه رو به عنوان یکی از مراحل عرفان بریدا ذکر می کنه! به نظر من مذهب الهی و برداشت صحیح و مترقی از اون سکس حیوانی و پست رو به معاشقه ی دو روح شیفته تبدیل می کنه که لذتش بسیار بیشتر از رابطه جنسیِ دو جسمه.
دوباره بیدارم! هم سحرخیز بودن رو دوست دارم هم شب زنده داری رو. نمی دونم چیکار کنم. بیدارم، دراز کشیدم و به هیچ فکر می کنم در حالی که یه عالمه کتاب نخونده، خاطره ی ننوشته، عکس نگرفته و نُتِ نواخته نشده دارم. در نتیجه قید شب زنده داری رو می زنم! صبح زودم که حرفشو نزن. اصلن می دونی چیه؟ هم شب زنده داری رو دوست دارم، هم سحرخیز بودن و هم خوابیدن رو! تازه کجای کاری؟ خوندن و نوشتن و ساز زدن (و تازگی ها عکاسی رو) هم دوست دارم. در نهایت به نظرم بهترین کار خوابیدن باشه. نیس؟
یه روز پرکار و شلوغ. از صبح تا شب اینور و اونوری. همچین روزی تا حالا داشتی؟ بعد از همچین روز پرکاری وقتی دراز می کشی روی تختت تا بخوابی تازه می فهمی چقدر خسته ای! این روزها همین جوری ام. این چند روز، لحظاتِ قبل از خوابِ من است. فکر می کنم زیادی سعی کردم دست گل به آب ندم. خسته شدم. بین گفتن و نگفتن تردید مجسم شدن حقیقتی بود که پدر درآورد! هرچه بیشتر سعی کردم نگویم بیشتر فهمید. رابطه ی مستقیم بین نگفتن و فهمیدن. باورت می شه؟ چه می شود کرد؟ بعد این مدت پرکار و شلوغ استراحتی طولانی چسبید.
پ.ن: من به خدا به هیچ کس درددلی نکرده ام
بند به آب می دهد چهره ی زرد و زار من (ارفع کرمانی)

۱۳۸۴/۰۵/۱۴

خاطرات شیرین
یادش به خیر اون روزای مدرسه چه روزایی بود چه قدر خوش می گذشت چه قدر با معرفت و با گذشت بودن همکلاسیا. حالا توی دانشگاه توی 100 نفر یه آدم درست و حسابی که بتونی باهاش دوست صمیمی بشی پیدا نمی شه. نمی دونم چی شد این شب جمعه ای یاد گذشته ها افتادم یاد اون وقتا که می گفتیم و می خندیدیم و از سختی های دنیا هیچ چی حالیمون نبود هنوز مزه ی تلخ ناملایمی های دنیا رو نچشیده بودیم. هنوزم که هنوزه از خیلی چیزا بی خبریم.بی خیال این چیزا می خوام از دوستای خوبم بگم که هیچ وقت فراموششون نمی کنم. کسایی که به جرات می تونم بگم تو زندگی کمکم کردن تا راه درستو انتخاب کنم حتی خیلی جاها هولم دادن به جلو. خدا رو شکر، خدا رو صد هزار مرتبه شکر که افتخار دوستی با اینچنین آدمای پرباری رو داشتم. دوستایی مثل مهدی - حمید - حامد - قاسم - هادی - امین - آرمان - احسان - امیر مسعود - بهنام - علی - محمود - نادر- رضا و خیلی کسای دیگه که در حال حاضر همشون دانشجواند. بین همه ی این پسرای گل می خوام از دوستیم با مهدی بنویسم.این پیوند نا گسستنی از سال 1380 شروع شد ، سوم دبیرستان بودیم و از قضا توی یک کلاس درس می خوندیم. من تازه یک کامپیوتر خریده بودم و یه آماتور به تمام معنا و مهدی از اون حرفه ای ها بود البته توی سه ماه تعطیلی یه دوره ی کوچیک کامپیوتر گذرونده بودم. خدا به حامد خیر بده می اومد خونمون و برام کلاس کامپیوترمی گذاشت.بنده خدا الان بد جوری گرفتار شده و از دست من هم کاری ساخته نیست جز دعا کردن.اون سال بعضی بعد از ظهر ها که کلاس برنامه نویسی داشتیم از زمان تعطیل شدن کلاس صبح تا شروع کلاس بعد از ظهریکسر با مهدی راجع به کامپیوتر و اینترنتی که من تا اون موقع فقط اسمشو شنیده بودم گپ می زدیم. یادمه یه روز با چه اعتماد به نفسی در کیسو باز کردم وهارد دیسکو از توش در آوردم و بردم مدرسه و دادم بهش تا برام ویندوز ایکس پی نصب کنه آخه اون موقع خودم بلد نبودم. اون سال گذشت و سال بعد از هم جدا شدیم.اون زمانا بیشتر با محمود صمیمی بود تا من. یادمه بعد از کنکور سراسری یکی از همکلاسی های دوره ی دبیرستانو دیدم وایستادیم به صحبت و درد دل. یه دفعه وسط حرفاش گفت از اسماییلی خبری نداری؟ گفتم نه بیشتر از یک ساله که ندیدمش. گفت حیف شد از دستش دادیم عجب آدم پری بود همیشه توی مدرسه کتابای کت و کلفت دستش می گرفت و می خوند. همون موقع تصمیم گرفتم پیداش کنم در ضمن کلی سوال کامپیوتری و اینترنتی داشتم که می خواستم ازش بپرسم. شنیدین می گن عاقبت جوینده یابنده بود؟ توی کتابخونه ی ملی پیداش کردم. با این که رتبش از من خیلی بهتر شده بود ولی می خواست دوباره واسه ی کنکور بخونه.خلاصه بگم از طریقه ی فرستادن یه ایمیل ساده و نصب مودم تا پارتیشن بندی هارد دیسک رو بهم آموزش داده.از همه مهم تر این که از زمان دوستیم با مهدی میل و رغبتم به کتاب خوندن و نماز خوندن خیلی خیلی بیشتر شده. دیگه چی بگم، تو این چند سال خدا می دونه چقدر با هم بحث و تبادل نظرداشتیم که به عقیده ی من همشون سازنده بوده.یکی از بزرگترین نکاتی که توی این مدت باعث شد تا دیدگاهم نسبت به خیلی مسائل تغییر کنه این بود که فهمیدم هم عقیده بودن و سلیقه ی مشترک داشتن چندان نقش مهمی رو در روابط دوستانه بازی نمی کنه ، اون چه مهمتره ارزش نهادن به ارزش ها و باور ها و عقاید طرف مقابله گرچه با ارزش ها و عقاید تو مغایرت داشته باشه و این همون معنای حقیقی تفاهمه.یه چیزی رو فراموش کردم که بگم، از همون روزای اول دیدار دوبارمون توی کتابخونه مخشو تلیت کردم و حسابی خودمو توی دلش جا دادم.به طوری که الان می تونم بگم از خیلی از بهترین دوستاش براش دوست داشتنی ترم. به من می گن یه سیاست مدار عالی رتبه مگه نه؟ آرزو می کنم دوستیمون تا ابد قرص و محکم بمونه تا من هم از وجود نازنینش بیشتر استفاده ببرم.

۱۳۸۴/۰۵/۱۲

به یاد یک دوست قدیمی

هرگز ازدواج نخواهم کرد
چرا که خودارضایی را کاملن یاد گرفتم!