۱۳۸۴/۰۷/۰۸

همیشه فکر می کردم هرغمی هر چقدر هم سنگین باشه با دوتا قطره اشک سبک می شه.
خوشحالم که همیشه فکر می کردم هر انسانی می تونه اشتباه فکر کنه!
پ.ن: نظر تو چیه؟؟

۱۳۸۴/۰۶/۲۲

روح من

ایستاده است. پسربچه ای شادو سرکش و گستاخ، با موهایی بور، چشمانی میشی، بدنی لاغر و نحیف و چهره ای زردرنگ و رقت آور! ایستاده شاشیدن را یاد گرفته است. به آموخته ی جدیدش افتخار می کند. از این کار لذت می برد انگار! هر بار می ایستد، دابره ای فرض می کند و با وسواس سعی می کند که نقطه ی فرود ادرارش از دایره خارج نشود! اگر موفق شد دفعه ی بعد دایره را عقب تر می برد و روز از نو، روزی از نو. روزی که چه عرض کنم، شاشیدن از نو! بازی بچه گانه ای است که این عمل رقت آور را -که نتیجه مستقیم خوردن است و در جایی معمولن نه چندان دلپذیر صورت می گیرد- قابل تحمل تر می کند. اما، بیچاره پسرک! نمی داند همان دایره ی فرضی که با وسواس داخلش می شاشد، خودِ خودِ زندگی و آینده اش است! پسر بچه ی گستاخ و سرکش و نحیفی که همان روح من است!
...............................................................
ایستاده ام. احساس می کنم بزرگ شده ام و سرمست از اینکه توانایی ایستاده ادرار کردن را یافته ام. فرقی نمی کند، چه به تکرار و تمرین و چه به گذر زمان. مهم این است که یاد گرفته ام و ایستاده ام تا توی دایره ای فرضی دقت این توانایی را - کاملن بچه گانه!- بسنجم. موفق می شوم. می توانم ایستاده و در دایره ای فرضی و دلخواه ادرار کنم در حالی که خبر ندارم همان دایره ی فرضی خودِ زندگیِ خودِ من است!
..............................................................
پسر بچه ای رو در نظر بگیر که تازه ایستاده شاشیدن رو یاد گرفته و داره با دقت خاصی روی یه نقطه خاص تر می شاشه. حسم دقیقن شبیه همون پسر بچه است! با این تفاوت که خبر ندارم اون نقطه ی خاص همه زندگی مه!!
...............
پ.ن: نظرتون رو جا بذارید لطفن!

۱۳۸۴/۰۶/۱۶

تعالی عشق که این متن باشه برا بعد!


السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین
میلاد با سعادت ائمه بزرگواری که اسلام را با خون خود زنده نگه داشتن مبارک و خجسته باد
یا علی ذاتت ثبوت قل هوالله احد

۱۳۸۴/۰۶/۱۰

دوست

هممون بعضی وقتا قاطی می کنیم، عصبی می شیم، غمگین می شیم. منم مثل بقیه آدما. البته اگه به آدما بر نخوره! کم و بیش قاط می زنم ولی خب، اهل ناز کردن نیستم. معمولن کمتر کسی می فهمه من قاطی کردم. یعنی معمولن تا خودم نخوام کسی نمی فهمه. این مربوط به روابط واقعی (اسم بهتری واسش پیدا نکردم) من در دنیای این ور شیشه است. من نود درصد اوقات خنده رو هستم. ولی دنیای مجازی نه! عادت کردم همونجوری که دلم هست باشم اینجا. اگه عصبانی ام، عصبانی ام! و اگه غمگینم، غمگین. بارها شنیدم و خوندم که آدما توی نت فرق می کنن با آدمای واقعی. نمی شه اعتماد کرد (یا بهتر بگم: نباید اعتماد کرد). آدما تو دنیای مجازی اونجوری هستن که آرزو دارن باشن ولی در دنیای واقعی .... . ازین حرفا زیاد شنیدیم و همشون هم درستن. شاید دوستی با کسی که احتمالن هرگز نمی بینیش، صداش رو نمی شنوی و حتا هرگز شخصیت واقعی ش، وضعیت خانواده و زندگیش رو نمی شناسی، خیلی احمقانه باشه. تازه دوست صمیمی شدن احمقانه تر! خیلی خریت می خواد که یه آی دی رو توی زندگی واقعیت وارد کنی؟ هووووووووم؟ خیلی خریت می خواد؟ آره خب، فکر کنم که بخواد! ولی من اونقدر خر هستم که اینکار رو بکنم و به همین خاطر وقتی آن (On) می شم و یه دوست قدیمی - که نه صداش رو شنیدم و نه اگه توی خیابون ببینمش می شناسمش - بهم پی ام (PM) می ده و حالم رو می پرسه و می گه دوست نداره ناراحت ببینه منو مثه خر کیف می کنم! بله می دونم، ممکنه اصلن حتا یه لحظه هم به یاد من نبوده یا اصلن مُرده و زنده ی من براش فرق چندانی نداشته باشه. ممکنه تا من تق تق کردم یادش اومده که: " آره، اوندفه می گفت حالم گرفتست. بیا خرش کنم! بگم به فکرش بودم" اینا قبول. ولی من دوست دارم فکر کنم که از ته یه دل مهربون داره واسم آرزو می شه که شاد باشم. دوست دارم فکر کنم از ناراحتی من ناراحت می شه. چرا؟ شاید چون خودم اینجوریم. الله اعلم!
پ.ن1: ممنونم از همه دوستای حقیقی و مجازی ام (به معنای عام). از همه ی اونایی که دیدمشون یا اونایی که ندیدمشون. از همه اونایی که حضورشون رو در کنارم حس می کنم، چه مجازی و چه حقیقی.
پ.ن2: از به کاربردن تعابیری مثل مجازی و حقیقی متنفرم چرا که مرز حقیقت رو نمی شناسم و خیلی وقتا چیزای مجازی برام خیلی حقیقی ترن از هر حقیقتی! افسوس که کلمه ی دیگه ای به ذهنم نرسید.
پ.ن3: این جا اگر هذیان بگویم می شوم دیوانه، من مشکلی ندارم فقط نمی فهمم چرا انتظاری غیرازاین از من دارند. در حالی که من خوشم با حال خودم.

مارگریتا

مارگریتا
مارگریتا
سوزن گرامافون
روی نام تو گیر کرده است!
من هم مارگریتای خودم رو دارم. با اسم خودش. سر دوراهی موندم. سئوالم اینست: عشق را باید عاشقی کرد یا فراموش؟ یا اصلن من باید عاشقی اش کنم یا فراموشش؟ سوزن گرامافونم را به مارگریتای خودم گیر بدهم و هی تکرارش کنم و عاشق تر شوم و شیدایی کنم و بنویسم و دوباره تکرار کنم و عاشق ترتر شوم و شیدایی ام تر شود و بازهم تکرارش کنم و عاشق تَرَک شوم و شیدایی ام ترتر شود و همینگونه تا... تا کجا؟ عاشق تَرَک؟ حرفی نیست ولی اگر این تَرَک باعث شکستنم شود چه؟ عاشق به تنهایی هم نمی ارزد چه برسد به تَرَک خورده اش! می شود یک کار دیگر کرد. بگویم گور پدر مارگریتا! ولی نه، نمی شود. تا گرامافونم هست مارگریتایم هم خواهد بود. خب به درک! اصلن جهنمِ ضرر، گور پدر مارگریتا و گرامافون و سوزنش که آتش می زنند به وجودم. باشد تا دیگر سوزنش را به هر ناکجاآبادی گیر ندهد! عاشقی کردن هم پیش کشِ همانی که مارگریتا دارد و گرامافون که گرامافونش سوزنی دارد و سوزنش گیر کرده به نام مارگیتا!
این وسط یکی نیست بگه از چی می ترسی؟ مهم نیست کی باشه. هرکی باشه جوابش رو می دم. می گم: به تو چه؟!!
به هرحال یه کاریش می کنم. یا همچنان گیر می دهم به مارگیتایم و تکرارش می کنم و... . یا گور پدر همه شان باهم!
پ.ن: پیش خودمون بمونه. نمی تونم از گرامافونم، مارگریتام و سوزنش بگذرم. (در گوش ت گفتم، به کسی نگی!)