۱۳۸۴/۰۸/۰۲

تسلیت

شقشقه چیزی است شبیه بادکنک که، هنگامی که شتر عشق و شور، یا خشم و خروش می گیرد، در اوج غلیان، از دهانش بیرون می زند و ساعتی بعد فرو می نشیند.
روزی در یکی از خطابه های خود در کوفه، علی – که از شمشیرش مرگ می بارد و از زبانش شعر! بازویی از پولاد داشت و دلی از آتش – ناگهان، در اثنای سخن، کلماتش آتش می گیرند و آنچه در این بیست و پنج سال رنج، فرو خورده بود، با جرقه ی خاطره ای، یکباره در درونش منفجر می شوند و او را که هیچ گاه – جز در خلوت میان خدا و خویش – ننالیده بود، بر می افروزند و چنان بی تاب می کنند که – بی آن که بخواهد – با خلق، از خویش سخن می گوید و از سرگذشت دردناک خویش و از آن حق کشی ها و نامردمی ها که از دوست دید و آن نقاب ها و نفاق ها و آن دست ها! دست های اصحاب کبار مهاجر و انصار که به خون حقیقت آغشته بودند و آن خنجرها که از پشت زدند و آن شکنجه ها که بر جانش ریختند و ... آن خاطره ها! مرگ دردناک پیامبر، سرگذشت فاطمه، ابوذر تنها... سقیفه و شورا و عثمان و معاویه و مروان! و... سکوت بیست و پنج سال تمام، و صبر «خار در چشم و استخوان در حلقوم»!
جان گرفتن دردها و اشتعال خاطره ها، علی را چنان بی تاب کرده بود که به خشم و خروش سخن می گفت و کلماتش دردناک و آتشین شده بود و گویی بر سر منبر کوفه، در پیش چشم های به اشک نشسته ی خلق، آتش گرفته می سوزد!
ناگهان، یکی از آن آدم های پرت که هیچ گاه تحت تاثیر هیچ احساسی قرار نمی گیرند و جز همان که در حافظه شان راه یافته، هیچ جاذبه ای و حادثه ای تکان شان نمی دهد، و گویی هرگز معنایی یا احساسی بر آنها نمی گذرد و جنساً امبرمآبل اند! – بی آن که احساس کند که چه جوی در این جمع پدید آمده است و علی در چه حال و حالتی است – با خاطر جمعی مطلق، یک سئوال خیلی شرعی! مطرح می کند که مثلا: «یا امیرالمومنین! اگر در وسط یک بیابانی قرار گرفته باشیم، چهار فرسخ در چهار فرسخ در چهار فرسخ در چهار فرسخ از مس! از نظر زمانی هم فقط چهار رکعت داریم به غروب آفتاب، تکلیف نماز ما چیست؟ چون فرصت نیست، از طرفی هم زمین از مس است یعنی نه آب هست که وضو بگیریم و نه خاک که تیمّم کنیم»!
و علی را ببین! ناگهان از این آب سرد که مرد خنک بر جان آتش گرفته اش می ریزد، سرد می شود و بی درنگ، به حرمت مرد، سئوالش را به آرامی و ادب جواب می گوید.
مردم، که از این شیعه ی عوضی و سئوال بی ربطش عصبانی شده بودند، با التهاب از علی خواستند که سخنش را دنبال کند و داستان غم انگیز و عبرت آموز زندگیش را ادامه دهد و باز هم از خودش و رنج هایش بگوید.
و علی، که اکنون آرام گرفته بود و پس از لحظاتی که دردها در او زبانه کشیده بود، سبک دردتر شده بود، باز سرپوش نیرومند کظم و کتمان را بر سر انبوه رنج ها و ناگواری ها و حریق کلمات ملتهبی که برای گفتن بی قراری می کنند و نباید گفت و سوزش آن همه اسراری که روح را از درون به آتش می کشند و باید در درون دفن کرد... کشید و سکوت سنگینی را که از مرگ پیامبر تا حال، بر سینه ی پر از سخنش، حمل کرده بود، دوباره برگرفت، تا... مرگ خویش!
و مردم علی شناس باید بدانند که سکوت علی، همچون سخنش، جلوه ای از رسالت او است و این سکوت سی سال، پیام صامت او، نهج البلاغه ی سپید او!
و این ها است «حرف هایی که علی، برای نگفتن، دارد».
و این است که در پاسخ شیفتگانش، که تشنه ی نوشیدن جرعه هایی از کوثر رنج های او بودند، سکوت کرد. و برای توجیه آن لحظات بی قراری که از چنگش گریختند و به فریادش آوردند، تعبیری دارد که در صمیمیت، سادگی، زیبایی و بلاغت درد، تعبیری از «احساس علی» است، که:
«هذه شقشقة هدرت»،
این «شقشقه ای بود که بیرون پرید،
«ثم قرت»
سپس، فرو نشست.» و همین خطبه است که آن را «شقشقیه» نامیده اند.
از کویر- کتاب هبوط در کویر- اثر دکتر علی شریعتی

۱۳۸۴/۰۷/۲۷

سلام ....خوبي ؟ خيلي وقته کم پيدايي(آقا مهدي) چرا فکر ميکني دلت زندونيه؟ اونم زندونيه چيزي که ميشه شکسته بشه! ... اميد وار باش دوستم//ليلا
شکسته بشه؟
اوووووم...
نع! چه فایده داره تقلا کردن؟ هان؟ فوق فوقش دیوارا می رن اونورتر...
زندونم بزرگتر میشه....
زندون زندونه، بزرگ و کوچیک نداره که. داره؟

می دونی لیلا، اسم قشنگی دارم. خیلی قشنگ. هربار که صدام میکنن. هر بار که میگن: "مهدی" یاد اونی میوفتم که خودِ امیده! همونی که یه روزی میاد. ازین امید بالاتر می خوای؟ امیدی که با هر صدا زدنی زنده میشه!
محو و حیرانت هم مبارک!!

۱۳۸۴/۰۷/۲۶

تصویر قاب گرفته ای در قلبم
و قلبی قاب گرفته روی دیوار
چار دیواری
-نع! بدون اختیار-
زندان...
همین و دیگر هیچ!
عینک آفتابی روی دسته صندلی،
از قهوه ای پررنگ تا زرد چرکین...
خسته از تابش آفتاب های دور
و در انتظار چشمانی که پشتش پنهان شوند،
چشمانی که در نور آفتاب
دروغ نشان می شوند!