۱۳۸۵/۱۰/۰۸

آرزو

چند سال پیش، یه عالمه چیزای خوب میخواستم که داشته باشم... کلی آرزوی خوب داشتم... واسه شخصیتی که قرار بود بشم کلی برنامه داشتم.
حالا می‎دونم کلی از اون چیزای خوبی رو که میخواستم بدست بیارم رو از دست دادم... چند تا آرزوی خوشگل دارم... توی شخصیتی که شکل گرفته یه تغییرات کوچولو می‎خوام بدم!
چند سال دیگه... از بین همه‎ی اون چیزای خوب چند تاشو خواهم داشت (خداکنه!) ... احتمالن آرزو دارم اما دیگه خوشگل نیستن، واسه خودمم نیستن! آرزو دارم واسه بقیه ... از بین همه اون شخصیت‎ها و تیپ‎ها یکیشو می‎شم! یعنی می‎شم یکی دیگه خو!
چه بلایی سرمون میاد؟؟ هوووووم؟ این بدبختی بزرگ چیه که اسمشو گذاشتن بزرگ شدن؟
هی! یعنی چی می‎شه ... منظورم اینه که چمون شده(یا می‎شه) که در به در یه آرزوی تازه می‎شیم؟
هوووووووووووووووووووووووووووم؟

۱۳۸۵/۱۰/۰۵

دیوانگی دوازدهم:

می‎دونی... وقتی پای تلفن باهات صحبت می‎کنم یه احساس خاص دارم...
یه احساس کمیاب و عجیب...
حس می‎کنم توی تمام عمرم حتا یه بار هم برای خالی کردن این مثانه‎ی لعنتی نرفتم دسشویی!!! یه جور درد عجیب دارم حوالی دلم... و طبیعتا دلم می‎خواد هر چه زودتر برم تلافی اون یه عمر رو دربیارم دیگه!
چه می‎شه کرد؟

۱۳۸۵/۱۰/۰۱

محمود:
تنهایی نه... جدایی... جدایی!
- شاید، لابد! نمی‎دونم... به جدایی می‎شه عادت کرد؟

مریم:
اينم يادم رفت بگم که ...! اد ليست مسنجرتو نگاه ميکني! مخت سوت ميکشه از اينهمه آي دي ! فون بوکت رو نگاه ميکني! ميگي من اينهمه شماره از کجا آوردم؟! قلبتو نگاه ميکني! ميبيني اووووووووه! چقدر آدم رو چپوندي توش! اما تا حالا شده يه بار غم داشته باشي .....!!!‌؟ ميدوني چي ميخوام بگم؟! دوست ندارم بقيه ش رو بگم! اين بار مخت سوت ميکشه از نبودن هيچ کدوم از اينهمه آدم! حتي وقتي صدات داره از غم ميلرزه و نميتوني روي پاهات وايسي هم نميفهمن!! نه واسه دلسوزي هان! نه اصلا! واسه دوستي! .. همون تنهايي رو عشقه که با دو تا فحش و داد و فرياد و خلوت با خداي خودت ميتوني خودت رو آروم کني و منت هيچ کس هم رو سرت نباشه!!

- می‎فهمم چی میگی! آره! می‎فهمم... بهت گفتم که من بین همین اطرافیام... بین همینا ها! بین همینا یکی دونفری دارم که واسه دوستی دوستیم! وقتی من یکی دونفر پیدا کردم تو که دور و ورت صد برابر از من شلوغ‎تره حتما می‎تونی بیشترشو پیدا کنی! نمی‎دونم... یعنی می‎شه یه عیبی تو کار خودت باشه؟؟ هوووووم؟

...:
سلام. چقدر این اسم برام آشناست. قبلا در موردش حرف زده بودی نه؟
همونی نیست که دلت می خواست پیداش کنی؟

- دلم می‎خواست و می‎خواد! جزو همون یکی دونفریه که بالا گفتم!

ملیحه:
من دروغ نمیگم. اگه میگم هیچی مطمئنن هیچی نیست. یا اونقدر کم اهمیته که به نظر خودم هیچه.مثه جریان جرم الکترون که بس کمی تو مسئله ازش صرف نظر می کنیم! :دی
می خوای به من شطرنج یاد بدی استاد؟

- منظورم این نبود که دروغ می‎گی. می‎خواستم بگم حواسم بهت هس... البته به روش خودم!! دیگه دیگه...
من خودم تازه دارم زندگی رو یاد می‎گیرم. ببین! اگه یه لحظه، یه کوچولو فک کنی من استادتم کلی از دستت دلخور می‎شم! کلی!

مریم:
اوهوم! اگه باز فحش نميدي :دي .. تنهايي همه ي وجودمه.. منو تنها بذاريد.. از اون شعره هم که نوشتي به طرز عوق آوري بدم مياد! نميدونم چرا! اما بدم مياد ديگه!
- اوهو! تحفه! :دی
اصولن تو از همون اولش بی‎سلیقه بودی! منتها محض اطلاع بگم این شعر سهراب هیچ ربطی به نوشته‎های قبلیم نداشت...

لیلا:
سلام .. دچار باید بود.. !
- کاش این مریم یه نمه درک و شعور تورو داشت :دی! نکته‎ی شعره همین بود!
دچارِ رگِ پنهانِ رنگ‎ها بودن!
دلم واست تنگ شده، کاش بیشتر بیای نت! بهت گفتم... تا قبل از به دنیا اومدن شازده‎ت اگه وقت کنی بعدش وقت نمی‎کنی ها؟!

...:
تو هم مثه مریم فکر می کنی تو قلبت و اد لیستت ادمایی هستن که فقط هستن؟ نه گوشن و نه حتی شونه ای واسه اشکات؟
هیچ کس؟ تنهایی؟ مطمئنی؟

- مریم می‎گه توی شلوغی اطرافمون، کسی نیست که دوستی کنه، که بفهمه چته! می‎گه هیشکی نمی‎ارزه اونقدر که بخوای تنهاییت رو باهاش شریک شی!
من می‎گم اوهوووووم، درسته، آدما بی‎ارزش شدن، اما بین همه‎ی اینهمه آدم اگه یکی هم پیدا کنی که رفیق باشه، که پایه باشه، که حداقل از تهِ دلش بخواد و سعی کنه که بفهمه چته، بسّه. بسّه؟ از سرتم زیاده!!! من می‎گم یکی پیدا می‎شه... اصلن می‎گم پیدا کردم!
اما خو، غیر از همین یکی، دوتا (سه‎تا) بقیه فقط هستن که باشن! همین!

۱۳۸۵/۰۹/۲۶

سهراب سپهری

چرا گرفته دلت مثل آنکه تنهایی
چقدر هم تنها
خیال می کنم
دچار آن رگ پنهان رنگها هستی
دچار یعنی عاشق
و فکر کن که چه تنهاست
اگر که ماهی کوچک دچار آبی دریای بیکران باشد
چه فکر نازک غمناکی
خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند
و دست منبسط نور روی شانه آنهاست
نه وصل ممکن نیست
همیشه فاصله ای هست
دچار باید بود
وگر نه زمزمه حیرت میان دو حرف حرام خواهد شد
و عشق
صدای فاصله هاست
صدای فاصله ای که غرق ابهامند

۱۳۸۵/۰۹/۲۵

چته؟!

واسه ملیحه:

مجبورم دروغ بگم...
مجبورم بیشتر دروغ بگم...
وقتی بقیه می پرسن چته؟ بیشتر مجبور می شم بیشتر دروغ بگم...
وقتی بقیه دوسَم دارنُ بیشتر می پرسن چته؟ منم بیشتر مجبور می شم بیشتر دروغ بگم...
حالا فک کن اگه بقیه بیشتر دوسم داشته باشن چی می شه؟!!

پی نوشت:
1- فهمیدی چرا نمی پرسم چته؟؟
2- زندگی مثه شطرنج می مونه! اگه بازی بلد نباشی همه می خوان یادت بدن... اما اگه بازیکن خوبی باشی، همه می خوان شکستت بدن!!

۱۳۸۵/۰۹/۲۰

Carpe Diem!

...بعد ها باز هم تنهايي به سراغم آمد. بارها و بارها . تنهايي تلخ بود،اما بد نبود . مثل مزهءزيتون ميماند . تلخ است،اما اگركشف شود آدم عاشق زيتون مي شود. بعدها خيلي پيش مي آمد كه دلم براي تنهايي تنگ مي شد. بعدتر فهميدم كه آدم تنها نمي شود،تنها هست،وتلخي هم مزه ايست مثل شيريني.
پشت تنهايي
دستي ست بي درخواست
طنابي پاره شد ديروز
امروز پشت تنهايي ست...

http://ayda.blogspot.com

۱۳۸۵/۰۹/۱۵

ترس!

اونم مثل من بود... خیلی طول کشید تا به این زندگیُ آدماش عادت کنه. توی 26 ، 27 سالگی تازه یاد گرفت دست از خُل‎و چل بازیاش برداره. اون‎موقع بود که فهمید توی این دنیای لعنتی، نمی‎شه واسه دلت زندگی کنی! تازه 3، 4 سال بود که قانونای زندگیِ کثیفِ امروزی رو یاد گرفته بود. کسی چه می‎دونه؟ شاید هنوزم تهِ دلش از نکبتِ این زندگی خون بود! لابُد. وگرنه که با زن و بچه‎ش نمی‎مُرد! اونم موقعی که تازه داشت زندگی‎ش سروسامون می‎گرفت.

من از مرگ نمی‎ترسم... اینو هزاربار گفتم. اما نمی‎تونم ازین دنیا دل بکنم! به خاطر مامانی که دوسم داره (دوسش دارم) یا بابایی که بهم تکیه می‎کنه (بهش تکیه می‎کنم). به خاطر دختر و پسرایی که دوسم دارن و دوسشون دارم. به خاطر خودِ تو!!

می‎ترسم... خیلی می‎ترسم که اگه یه روزی، بعد کلی سال که گذشت و من به کثافت این زندگی عادت کردم و دیگه هی شیلنگ‎تخته ننداختم و آروم سرم رو انداختم پایین و سرم به آخور خودم گرم بود و مثلن به موهام رسیدم و با آهنگای زاغارت (؟) تیریپِ حامد حاکانی حال کردم و خلاصه یه جورایی بقیه به چشم آدم حسابی نیگام کردن، یهو... مثلن دُرُس وقتی که دارم با چند نفر می‎رم شمال که مثلن عشق کنیم! یه کامیون جلو ماشینم سبز بشه و .... یهویی‎ ها!! همینجوری الکی!

یکی نیس بگه آخه تو که اون بالایی....

همین!

۱۳۸۵/۰۹/۱۳

دیوانگی یازدهم:

که چی؟ حالا هی شیلنگ تخته بنداز،
هی بگو جام کمه!
آخه که چی؟
خره! فوق فوقش زندونت بزرگتر میشه خو! هووووم؟
می فهمی؟؟ فک نکنم!!

۱۳۸۵/۰۹/۰۹

قشنگ

قشنگ یعنی اون لحظه که اونقدر تنهایی... اونقدر تنهایی... که حتا اگه خدا نباشه، حتا اگه خدا یه دروغ گنده باشه، باز دلت میخواد یه خدا بسازی بذاری وَر دلِ بی صاحاب مونده ت!

پی نوشت:
یه وقتایی یه حرفایی رو نوک زبونت گیر می کنه!
یه وقتایی یه تاپیک تو یه فاروم باعث می شه حرفای رو نوک زبونت بریزه رو صفحه کلید!

۱۳۸۵/۰۹/۰۶

وقتی بغلم می کرد چند دقیقه همونجا نگهم می داشت... می گفت :"عمو!بذار قلبامون رو هم باشه!"
خدا بیامرزتش.

۱۳۸۵/۰۹/۰۴

خوشا به حال لک لکا!

خوشا به حال لک لکا
که عشقشون قاف نداره
خوشا به حال لک لکا
که مرگشون گاف نداره
خوشا به حال لک لکا
که خوابشون واو نداره
خوشا به حال لک لکا
که لک لکن... که لک لکن!
با بالای سپیدشون
تو آسمون پر می زنن
رها و شاد، بی دغدغه...
هر جا بخوان سر می زنن
اوج می گیرن تو آسمون
تو آسمون بی نشون...
سر به هوا به عشقشون
از عشق، پرپر می زنن.
(فک کنم شعر مال حسین پناهی باشه)

۱۳۸۵/۰۹/۰۲

...
يه روز يه ماره داشت مي رفت
از لاي در باز يه خونه ويلايي
يه دونه مار خوش خط و خال بين سبزه هاي باغچه ديد
...
اما ديد... شلنگه!

..............
پ.ن: 1- طنز تلخ
2- شلنگ ها موجوداتي سطحي، فاقد اعتماد به نفس كافي و خط و خال بين هستند!
3- هرروز به جمعيت شلنگ ها اضافه مي شود... بيچاره مارها!
4- شلنگ ها فكر مي كنند كه اگر مارها در مقابل حركات بچه گانه و تصميمات بي فكرانه آن ها سكوت كرده اند؛ به خاطر ترس از تهديدات آنهاست... در حالي كه مارها در نهايت به اين نتيجه مي رسند كه يك شلنگ، حتي ارزش اعتراض يا سوال كردن هم ندارد!....
5- يك مار عاقل هرگز از يك باغچه دوبار گزيده نمي شود!
.
.
.
n- شلنگ ها به بهشت نمي روند!

پی نوشت:
متن کاملش رو از اینجا بخونین.

۱۳۸۵/۰۸/۳۰

Evanescence

Listen to each drop of rain (listen listen)
whispering secrets in vain, (listen listen)
Frantically searching for someone to hear
their story before they hit ground.
Please don't let go!
Can't we stay for awhile?
It's just too hard to say goodbye.
Listen to the Rain!
Listen listen listen ...to the Rain
Weeping.
Listen I
stand alone in the storm.
Suddenly sweet words take hold:
"Hurry!" they say, "for you haven't much time!"
Open your eyes to the love around you;
"you may feel you're alone,
"but I'm here still with you.
"You can do what you dream,
"just remember to
"Listen to the Rain." Listen...

۱۳۸۵/۰۸/۲۹

حس می کنم توی یک سال گذشته فقط غر زدم اینجا!
نی؟
می خوام دیگه غر نزنم! می خوام به جای ناشکری کردنای پشت سرهم، همه ش بگم شکر!
مثه اون وقتایی که باغ زندگیم پر گنجیشک بود و همه ش شکر می کردم!

۱۳۸۵/۰۸/۲۳


۱۳۸۵/۰۸/۲۲

دیوانگی دهم:

خب!
گفته بودم! بخوای نخوای عشق همون تپه هه است که گفتم... البته،
هرکی که ازش بالا می ره خر نیست، اما هر خری ازش بالا می ره!
بعضیام می رن بالا و وقتی می رسن تازه می فهمن چقده خر بودن!
اما این وسطا، میون عرعر خودخواهانه ی خرا، کسایی هستن که تا می رسن بالای تپه، تپه ی بعدی رو می بینن و عاشقش می شن، بدون اینکه حس کنن خر شدن، حرکت می کنن که یه تپه گنده ترو فتح کنن! کسی چه می دونه؟ شاید رسیدن به تپه ای که هیچ خری ازش بالا نرفته!هوووووم؟

۱۳۸۵/۰۸/۱۸

دیوانگی نهم:

عشق مثه یه تپه ی سرسبزه،
که هر خری ازش بالا می ره!

۱۳۸۵/۰۸/۱۴

خودخواهی!


طی یک سری احساس های خودپرستانه یهو دیدم میز تحریرم این شکلی شده!

۱۳۸۵/۰۸/۱۳

هر طور می خوای

از آن جمله هایی ام
که انتهایش سه نقطه می خواهد .
حالا
هر طور می خواهی تفسیرم کن !
(ساراحجازی)

پی نوشت:
برای لیلا! امیدوارم بچه شو صحیح سالم دنیا بیاره و دوباره اینورا پیداش بشه... و دوباره بنویسه...
یه تیکه از آخرین پست وبلاگش:
"نوشتن بسیار ساده است... انقدر ساده که میتوان هزاران بار پاره کرد و پاک کرد و دوباره نوشت.. فرصت بسیار است .. اما برای من چیزی که نوشتن را بسیار آسان تر میکند همین چند نقطه است.... پایانی زیبا برای حرفهایی که یا نمی شود نوشت ویا نمیتوان گفت.."

فوتوبلاگِ من به روز شد!

دانشگاه من...

۱۳۸۵/۰۸/۱۰

بغلم کن!

۱۳۸۵/۰۸/۰۸

قشم...

چیزی که توی قشم خیلی عجیب بود ساحل خیلی خیلی خیلی خلوت اون بود... درکنار فروشگاه ها و پاساژهای شلوغ تقریبن هروقت لب دریا رفتم کسی لب دریا نبود... جز چند نفر بومی و همین!
انگار جاذبه ی فروشگاه ها بیشتر از دریاس! لابد!

۱۳۸۵/۰۸/۰۶

دیوانگی هشتم:

می گه: "چرا وسط نماز می خندی؟ نمازت باطل می شه!"
اگه مردی، برو یقه ی خدا رو بگیر که هی جوک واسه م تعریف نکنه خو؟!
تو که می دونی اون خیلی خداس، جوکاشم خیلی خداس!
اصلن چیه؟ واسه تو جوک نمی گه حسودیت می شه؟!

پی نوشت:
چه بسیار آرزوها...
چه بسیار تجربه ها که با فتواها و نصیحت های رنگ و وارنگ از دست داده ایم.

۱۳۸۵/۰۷/۲۹

فکر می کنی قرار چی بشه؟ هوووووووم؟
هیچی... هیچی نمی شه...
حالا هی کابوس ببین و نخواب!
هی بگو من با بقیه فرق دارم!
هی وبلاگ بنویس!
اصـّن انقده خون دماغ شو تا بمیری!
والا!

۱۳۸۵/۰۷/۲۷


گفتم که، غلظت خدا توی آسمون اینجاها بیشتره!
اون ستونای فلزی که گوشه پایین سمت چپ معلومه دانشکده فنی جدیدمونه! ایشالله از ترم آینده می ریم اونجا.
اون ساختمون نما سفالی سمت راست هم سلف سرویسِ دانشگاهه

Free Hugs

Free Hugs


پی نوشت:
گر پسری کشته شود، دختری ترشیده شود
گر پسران کشته شوند کل جهان لیته شود!!!

۱۳۸۵/۰۷/۲۱

مسجد دانشگاه


تو آسمون کویر غلظت خدا بیشتره!
باور نداری؟...به خدا...!
بازم باور نداری؟
خب به درک!
من که دارم.
:دی

...

اگه این آرامشی که توی ماه رمضون دارمُ ازم بگیرن، دیگه جز تشنگی و بی حالی چیزی واسه م نمی مونه!
می دونم. می دونم که این آرامش وسطه! قبلش یه طوفان بوده و بعدشم یه طوفان هست... اما واسه منِ همیشه طوفانی این آرامش لحظه لحظه ش مقدسه!
خدایا شکرت که وسط این همه نعمت یه نموره هم به من ماسید!

پی نوشت:
1- حسودیم می شه با ماه رمضون پارسال که لیاقت نعمت بیشتری رو داشتم
2- البته ماه رمضون پارسال هم به ماه رمضون سال قبلش حسودیم می شد!
3- دیگه دیگه.
4- فوتوبلاگِ من آپدیت شد

۱۳۸۵/۰۷/۱۲

نوستالوژی - 2

گر بمیرد دختری بر قبر او روید گُلی
گر بمیرند دختران، دنیا گلستان می شود

۱۳۸۵/۰۷/۰۸

دیوانگی هفتم:

...
همین!

پی نوشت:
فوتوبلاگِ من به روز شد!

بی آبِ بی آب بود...
انار خوشگله ی باغِ خانه ی بچگی ام!

۱۳۸۵/۰۷/۰۶

آتش فشون

من خودِ آتش فشونم! پُرم از باورِ شک!
این که پیشِ تو نِشسته یه جهانه! دخترک!
دستِ کم نگیر نگاهُ عشقُ التهابشُ
زانوهاش خَم نشدن پیشِ خداهای کَلَک!
این که دستاتُ می بوسه، دستِ دیوُ پَس زَده!
این که می میره بَرات، هر روز به دنیا اومده!
این که پا به پای توس تو کوره راهِ گُرگُ میش،
واسه صدتا آدمِ گمشده مثلِ بَلَده!
من مثِ زلزله اَم! شبیهِ طوفان طبس!
یاغیِ یاغیِ یاغی! دشمنِ هرچی قفس!
لاله ی وحشیِ عشقم تو کویر! اما نترس،
واسه اهلی شدنم بارونِ چشمای تو بَس!
من سفر می کنم از من به تو، از تو به جنون!
می نویسمت به با قلم، با قطره ی خون!
خوش دارم خودم رُ زندونی کنم تو چشمِ تو!
قدر آزاده ترین بَرده ی عاشق رُ بدون!
منُ دستِ کم نگیر! من آخرین شورشی ام!
دیگه عادتم شده معجزه های دم به دم!
کهکشونم ولی دوس دارم برات سایه بشم!
خوش به حالِ سایه یی که با تو باشه همقدم!
رقص در سلول انفرادی یغما گلروئیتهران:دارینوش 1384

...


بالاخره پیش میاد دیگه!
حتا موجودی مثل من هم می تونه یه خواهر کوچولوی دوست داشتنی داشته باشه!

۱۳۸۵/۰۷/۰۴

دیوانگی ششم:

... که چی؟ اگه فکر کردی من یه روزی می گم دارم کیف می کنمُ حالم خوبه و بهت دروغ نمی گم خیلی از مرحله پرتی!

...نمی گم زندگی رو دوس ندارم من حتا اون موقعی که پله ها رو با عصبانیت تمام دوتا یکی می کردم تا برسم به پشت بوم، همون موقع که قوانین سقوط آزاد رو توی ذهنم مرور می کردم، همون موقع که هرکار کردم در پشت بوم باز نشد... همون موقع هم زندگی رو دوس داشتم! انقدر دوسش داشتم که در باز نشه... هیچ ربطی ام نداره که تو و همه ی خیلیا، تو این زندگی باشین یا نباشین. اما دلیل نمی شه که بگم چون زنده ام حالم خوبه...

... اصلن واسه اینکه زندگی رو دوس دارم قرار نیس مثه خر کیف کنم که... هوووووووووووووووووووم؟

دوسش دارم چون دوس داشتنیه، لابد!

...خودم خوشم نمیاد وقتی از یکی می پرسم خوبی! الکی یه چیزی بپرونه... اما خودم همیشه تو جوابش دروغ می گم! خیلی خیلی که راس بگم می گم: "هستم"! .... من دارم تاوان همین بودنو می دم دیگه! دِ آخه اگه من نبودم به کی و کجا بر می خورد؟

...اصلن از همه ی اونایی که دوسم دارن بدم میاد! هرچی بیشتر دوسم دارن بیشتر می پرسن چته؟! منم مجبورم بیشتر دروغ بگم. تو اصلن می دونی دروغ گفتن به کسی که دوسِت داره چقدر نفرت انگیزه!؟ ها؟ ها؟ ها؟

...من از دانشگاه بدم میاد اما مجبورم تحملش کنم چرا؟ چون اگه دانشگاه نرم باید برم سربازی و از سربازی هم بدم میاد. از تفنگ بدم میاد.. از نظم بدم میاد... اصلن من از زندگی بدم میاد... حرفیه؟!

...ولی... خب ... دوسش دارم!

می دونم ... می دونم که زندگی یعنی این که هستی! می دونم... اما خوب هستم که هستم که چی؟ اصلن چرا باید باشم یا چرا باید بودن رو دوس داشته باشم؟ ...

کاش دوسش نداشتم، اگه دوسش نداشتم اینقدر جون نمی کندم!

لابد!

پی نوشت:
فوتوبلاگِ من به روز شد

...



توی ماه رمضونا لحظه های کوچولویی هست که توشون اونقدر آرومم که دلم می خواد همه ی زندگیم رو بدم تا اون لحظه ابدی بشه!
این یک ماه از سال رو زندگی نمی کنم! نفس می کشم...

۱۳۸۵/۰۷/۰۱

فالاچی

قدیم ترا فکر می کردم شخصیتی که چیزی خلق می کنه خیلی مهمه! یعنی مثلن از یه کتاب خوشم میومد فکر می کردم باید از نویسنده ش هم خوشم بیاد. بعدترا خیلی اذیت می شدم. آخه مثلن از فلان کتاب، فیلم، آهنگ و... خوشم میومد، حتا ازبازی بعضی بازیگرا خوشم میومد اما از آدمایی که پشت اونا بودن نه!
الآن دیگه کاری به آدما ندارم! من از موسیقی و فیلم و کتاب و همه و همه لذت می برم. همین.
در مورد فالاچی هم همینطور
هرکی و هرچی که بود! جدا از همه ی بدی ها یا خوبی هاش، خوب می نوشت!!
از" نامه به کودکی که هرگز زاده نشد"ش خیلی لذت بردم. کسی چه می دونه! شایدم به خاطر ترجمه ی یغما گلرویی بود.
هووووووووم؟

پی نوشت:
- فوتوبلاگ من به روز شد

۱۳۸۵/۰۶/۳۱

عکس من!


حتا آدما هم یه وقتایی هوس می کنن با دوربینِ جدیدشون یه عکسم از خودشون بندازن
چه برسه به من!!!!

۱۳۸۵/۰۶/۲۶

نکته

همونقدر که حق داری حرف بزنی، حق داری سکوت کنی!
همونقدر که حق دارم بنویسم، حق دارم ننویسم!
همونقدر که حق دارم وبلاگ بخونم، حق دارم نخونم!
همین.

۱۳۸۵/۰۶/۲۰

دیو گله داره!


هر وقت که درد و غم زندگی زیادی بهم فشار میاره به ادبیات پناهنده می شم.
به احمد شاملو و فروغ...

پریا




شعر: احمد شاملو
خواننده و آهنگساز: سهیل نفیسی
آلبوم: ری را
نشر هرمس

پی نوشت:

1- برای دانلود کردن آهنگ اینجا رو کلیک کنین.(ا مگابایت)

2- متن کامل شعر رواز اینجا دانلود کنین.(300 کیلوبایت و PDF)

3- سفر بودم.

۱۳۸۵/۰۶/۱۹

وقتی داری از ساحل بر می گردی ممکنه یه پروانه هم ببینی!
همین!
پی نوشت:
فکر نکنم بشه با گوشی موبایل عکس بهتری انداخت

۱۳۸۵/۰۵/۲۸

بوق نه، آیفون!!

پشت همچین دری،
که نه بتونی بوق بزنی
نه زنگ!
بهتره وای نستی خو!

۱۳۸۵/۰۵/۲۵

درد گنگ:

این وسط ها، مثل هر روز که از خواب بلند می شوم، هر لحظه ام حالتی دارد، حسی دارد، چیزی هست، - خوش بین باشم؟ - دردی است شاید! نمی دانم چیست اما هست و همین بودنش چیستی اش را مهم کرده برایم. نمی فهمم چطورم! کجایم اینطوری است که نمی دانم چیست!
به هرحال، هر صبح که با بخشندگی او زنده می شوم، این نمی دانم چه ای که نمی دانم از کجا می آید! مثل یک ویروسِ سال ها خوابیده به روحم و فکرم رخنه می کند و می کُشد همه ی رویاهای شبانه ام را، و کرخت می کند ذهن زیبایم را. دیگر نمی نازم، نه به اصالت روحم و نه به ذهن زیبایم!
چندتا اس ام اس، و چند ورق مثنوی! نه، این کرخت شدگی مرا از همه چیز می اندازد دوباره. خسته می شوم. خسته می شوم از خسته شدن هایم! خسته می شوم از خسته شدنم از خستگی هایم! چه می دانم؟ هر طور که می شوم تقصیر همان نمی دانم چه ای است که نمی دانم از کجا می آید!
بعد از ظهر همان طور می شوم که نمی دانم چطور است اما می دانم تقصیر همان نمی دانم چه ای است که نمی دانم از کجا می آید! روی تختم ولو می شوم و ... .
لابُد!

پی نوشت:
1- به من اگر بود به اصالت همین سه نقطه ی آخر نوشته ام قسم می خوردم!
2- نمی دانم چه می خواهم بگویم
زبانم در دهان باز، بسته است
در تنگ قفس باز است و افسوس
که بال مرغ آوازم شکسته است
نمی دانم چه می خواهم بگویم

۱۳۸۵/۰۵/۱۹

فوتوبلاگِ من

داشتن فوتوبلاگ یکی از آرزوهای دیرینه ی من بوده بیده!
القصه، اینجا فوتوبلاگ منه:
http://mahdi-photo.blogspot.com

Breath


اهم اهم! شروع می کنم...
نقدن چون خودم بی دوربین شدم، از عکسایی که دیگران انداختن استفاده می کنم

۱۳۸۵/۰۵/۱۸

دیوانگی پنجم:

می گن عشق معجزه می کنه!
اصلن رسوندن دو تا کوه که کاری نداره واسش
حیف،
حیف که ما دو تا آدم شدیم!
زیاد رو حرف قدیمیا حساب کردیم! نه؟

...

یک روز رسد غمی به اندازه ی کوه،
یک روز رسد نشاط اندازه ی دشت،
افسانه ی زندگی چنین است عزیز:
"در سایه ی کوه باید از دشت گذشت!"

۱۳۸۵/۰۵/۱۵

دیوانگی چهارم

من و تو کوهیم
سربلند و پر غرور
حیف که از قدیم گفتن:
کوه به کوه ...

پی نوشت:
ازین به بعدهمراه هر پست به کامنت ها هم جواب می دم! توی خود کامنت دونی ها بخونین!

۱۳۸۵/۰۵/۱۴

نوستالوژی (تعلق خاطر به گذشته)

یه تیکه راه گنده رو زیر بارون قدم می زنیم... بارون به این تندی این ورا زیاد میاد، اما زود قطع می شه.
نمی دونم چی شده این بار! انگار هوس تموم شدن نداره... تو میگی: "شایدم هوس کرده به ما دو تا حال بده؟"
فقط نگات می کنم. خیلی راه اومدیم. کم حرف زدیم. فقط راه اومدیم.
نگاه به ساعت می کنم. میگی: "راه رفتن ساعت نداره!" با همون جمله بندی مسخره ی همیشگیت!
می رسیم به پیراشکی فروشی که دیشب یادت دادم. تو که این شهر رو بلد نبودی که!
می گی: "می خوری؟"
می گم: "نه"
- بخور مهمون من
- نه، تو هوای مرطوب نمی تونم!
- آره، وقتی دلت بارونیه چیزی از گلوت پایین نمی ره.
- تو یه روزم نیس منو دیدی از کجا می دونی؟
- تابلویی پسر، همه پسرا تابلوئن!
یه لبخند می زنم، یعنی اوهوووم!
دو تا پیراشکی می خری
می گم: "قرار شد تعارف نکنیم، گفتم نمی خورم!"
می گی: "خره، پیراشکی رو هیچ وقت تک نمی خرن! شگون نداره".
ازون خنده های عجیبت می زنی و دوتا پیراشکی رو با هم گاز می زنی. و من دلم همون موقع برات تنگ می شه

پی نوشت:
- بعضی نوشته آدمو به نوشتن می ندازه. مثل این

۱۳۸۵/۰۵/۱۱

دانش گاه نامه - 2

بیشتر دوست داشتم معماری یا فناوری اطلاعات قبول شم. البته از فیزیک هم خوشم میومد. وقتی نتایج کنکور اومد و فهمیدم که عمران قبول شدم کمی جا خوردم. نمی گم خوشحال نشدم چون عمران رشته ی خوبی بود، اما خب! ایده آل من نبود. دانشگاه آزاد هم معماری قبول شدم و حالا باید بین مهندسی عمران – عمران شبانه و مهندسی معماری آزاد انتخاب می کردم. انتخاب سختی نبود، خیلی راحت عمران رو انتخاب کردم چون می دونستم هیچ چیز این قدر آقاجونم (مای فادر!) رو خوشحال نمی کنه. روز اول دانشگاه روز خوبی بود... شاید بهترین روز. هیچ کدوم از بچه های سال بالایی نیومده بودن. تنها کسایی که اون روز بودن بچه های جدید الورود عمران بودن. ما پسرا یه جور معارفه گذاشتیم و همدیگه رو شناختیم.
روز و هفته ی اول هیچ کلاسی تشکیل نشد! ما پسرا خیلی زود (توی همون یکی دو روز اول) با همدیگه صمیمی شدیم. گرچه می دونستم این صمیمیت همونقدر که سریع بود سطحی و زودگذر هم بود اما آرزو می کردم تا آخرش همینطور بمونه.

۱۳۸۵/۰۵/۰۹

دانش گاه نامه - 1:

کلن من زیاد به نمره و اینا اهمیت نمی دم... از زمانی که یادمه فکر نمره نبودم... از درس لذت می بردم... اصلن من تا چیزی رو که می خوام یاد نگیرم آروم و قرار ندارم. خب همین حس و روحیه باعث می شد که همیشه جزو دانش آموزای خوب مدرسه باشم. تا دوم دبیرستان اینطور بودم. اما از وقتی وارد رشته ریاضی فیزیک شدم با یه تناقض درگیر بودم... از عاشق علوم انسانی بودم ولی از درسای رشته ریاضی خوشم میومد. بگذریم! سال سوم دیگه یه دانش آموز متوسط بودم اونم باز به خاطر علاقه م به دروس ریاضی بود. اما تو پیش دانشگاهی خیلی وضع بدتر شد. چون دیگه اونجا درس و مفهوم مهم نبود، فقط تست بود و نکته ی تستی! و من با تست اصلن جور نمی اومدم. خودم رو مجبور کردم به خوندن. به تستی خوندن. نشد! دو ماه مونده به کنکور کم آوردم. بیخیال شدم! و خب نتیجه ی جالبی هم نگرفتم سال اول. بعد از کنکور چند ماهی دنبال درس نرفتم. مدرسه هم نداشتم که! یه جور مزخرف شده بود زندگی... روزمرگی و بیکاری عذابم می داد. به خودم گفتم درس بخونم از بیکاری که بهتره! نشستم به خوندن، البته این بار تستی نخوندم. روی مفاهیم کار کردم و با سئوالای سخت کل میزدم. خیلی لذت بردم. مخصوصن از کتابای غیر درسی و متفرقه ای که توی اون دوران خوندم. بهترین دوران زندگیم تا الآن همون سالای پشت کنکور موندنمه! فکر می کردم توی دانشگاه روی مفاهیم تکیه می کنن! فکر می کردم توی دانشگاه از بیکاری در میام. فعالیت می کنم. کارای گروهی، چیزایی که من دیوونه شم، چه می دونم! کلی برام دانشگاه جا خوبه شده بود! من با این زمینه وارد دانشگاه شدم.
پی نوشت:
قرار بود از دانشگاه بنویسم!

۱۳۸۵/۰۵/۰۸

سالِ نو!

تمومِ سالا تا امروز
مثِ برگای خشک،
از درختِ کجُ کوله وُ درازِ ابدیت افتادن!
حالا بِم بگو،
مهمه که یه برگِ دیگه هَم می اُفته؟
جهان در بوسه های ما زاده می شود دفتر اول:لنگستون هیوز مترجم: یغما گلرویی نشر: دارینوش

۱۳۸۵/۰۵/۰۵

مشق شب!

...هرگاه روح از تهی بودن خویش خالی شود، از خدا پُر می شود...
...هرگاه روح از تهی بودن خویش خالی شود، از خدا پُر می شود...
...هرگاه روح از تهی بودن خویش خالی شود، از خدا پُر می شود...
...هرگاه روح از تهی بودن خویش خالی شود، از خدا پُر می شود...
...هرگاه روح از تهی بودن خویش خالی شود، از خدا پُر می شود...
...هرگاه روح از تهی بودن خویش خالی شود، از خدا پُر می شود...
...هرگاه روح از تهی بودن خویش خالی شود، از خدا پُر می شود...
...هرگاه روح از تهی بودن خویش خالی شود، از خدا پُر می شود...
...هرگاه روح از تهی بودن خویش خالی شود، از خدا پُر می شود...
...هرگاه روح از تهی بودن خویش خالی شود، از خدا پُر می شود...
...هرگاه روح از تهی بودن خویش خالی شود، از خدا پُر می شود...
...هرگاه روح از تهی بودن خویش خالی شود، از خدا پُر می شود...
...هرگاه روح از تهی بودن خویش خالی شود، از خدا پُر می شود...
...هرگاه روح از تهی بودن خویش خالی شود، از خدا پُر می شود...
...هرگاه روح از تهی بودن خویش خالی شود، از خدا پُر می شود...
... از خدا پُر می شود...
... از خدا پُر می شود...
... از خدا پُر می شود...

۱۳۸۵/۰۵/۰۲

دیوانگی سوم

می تونم سه ساعت فلسفه ببافم... از فیلمایی که دیدم بگم و از تجربه هایی که کردم یا نکردم!
اما عرضه ندارم سر یه امتحان
یه کمی، فقط یه ذره، احساساتم رو کنترل کنم و حواسمو بدم به امتحان
اینه دیگه! اینه که شیش واحد این ترم میوفتم! با شیش واحد ترم اولم می کنه دوازده واحد!!

پی نوشت:
خسته ام، خسته از این مهدیِ احساساتیِ کودن!

۱۳۸۵/۰۴/۳۱

دیوانگی دوم

دلم می خواد بنویسم "دلم می گه" و جلوش یه دونقطه ی (:) گنده بذارم و بعدش سفره ی دلمو باز کنم وسط این صفحه ی مجازی - که نیست، ولی همه فک می کنن هست!- تا هر کی هرچی می خواد از توش برداره...
اما خب دیگه!! انقدرا هم نباید به این دل رو داد که این قد پررو بشه که ازم بخواد بنویسم "دلم می گه" و جلوش یه دونقطه ی (:) گنده بذارم و بعد سفره شو باز کنه وسط این صفحه ی مجازی – که نیست، ولی همه فک می کنن هست! – تا هرکی هرچی می خواد از توش برداره...
نمی شه که!! بالاخره یکی، یه جایی، یه روزی باید روی این دلو کم کنه یا نه؟ هووووووووووم؟

۱۳۸۵/۰۴/۲۸

شب را به نوشتن ازتو سحر می کنمُ
روز را به پاک کردنِ یک یک ِ واژه ها...
چرا که چشمانِ تو
به دو قطب نما می مانند،
که هماره سمتِ دریاهای جُدایی را نشان می دهند...
جهان در بوسه های ما زاده می شوند ترجمه یغما گلروئی دفتر پنجم: غادۀ السلمان صفحه ی 172 نشر دارینوش1383

۱۳۸۵/۰۴/۲۷

هدیه

لحظه ها گذراست
و خاطره همیشه ماندنی
و من
بود و نبود و عشق و ابدیت را
به نگاهی می فروختم
اگر
خاطره گذرا بود و
لحظه ها همیشه ماندنی!!
پی نوشت:
یه هدیه ی تولد می تونه یه کتاب باشه که نوشته ی اولین صفحه ش قشنگ تر از خود کتابه! حتا اگه نویسنده ی نوشته ی صفحه ی اول اصلن نویسنده نباشه!

۱۳۸۵/۰۴/۲۵

کادو!

»دوست ندارم به كسي بخندم كه دلم بهش نمي خنده ...
دوست ندارم محبت كسي رو قبول كنم كه محبتش به دلم نمي شينه ... «

قبول دارم، دیگه تلخ تر از اونم که بخواد دلت بهم بخنده و یا سنگ تر ازون که بخوام محبت کنم! چه برسه به این که محبتم به دلت بشینه...
اما، خب راستش اینه که دلم نمی خواد ناراحتت کنم
اما، خب... راستش...-ناراحت نشی ها - تازه دارم به زندگی عادت می کنم!
می خوام مثل همه ی چند میلیارد نفری باشم که اسمشون آدمه! هووووووم؟
مرده شور همه ی اونایی که متفاوتن رو هم ببره!

پی نوشت:
یه کادوی تولد می تونه یه نوشته باشه... می تونه یه حس باشه... می تونه همه چی باشه...البته اگه کادوی تولد من باشه!
در ضمن یه کادوی تولد می تونه جواب داشته باشه! در صورتی که کادوی تولد من باشه

۱۳۸۵/۰۴/۲۴

تولد

در راستای سقوط ماشین اصلاح اینجانب از ارتفاع دو و نیم متری و شکستن آن بیچاره ی نگون بخت! از دوستان عزیز به عنوان کادوی تولدم یک عدد ماشین ریش تراش فیلیپس (به مارکش دقت کنید!) قبول می کنم.

حالا اگه می بینین 40 50 تومن خیلی زیاده من به یه ژیلت مچ تری توربو(Gillette Match3 Turbo) هم راضیم به خدا!!
پی نوشت:
راستی دقت کردین... ما توی اینترنت خیلی باهم صمیمی می شیم اما یه کادوی تولد هم واسه هم پست نمی کنیم!

پی نوشت2:
اینجانب هرگونه ارتباط بین پی نوشت اول و25 تیرماه (روز تولدم) را تکذیب می نمایم!!!!

پی نوشت3:
الکی خوشم امشب.... بگو ماشاء الله!

۱۳۸۵/۰۴/۱۹

نمي دانم پس از مرگم چه خواهد شد
نمي خواهم بدانم كوزه گر از خاك اندامم چه خواهد ساخت
ولي بسيار مشتاقم
كه از خاك گلويم سوتكي سازد
گلويم سوتكي باشد
به دست كودكي گستاخ و بازيگوش
و او يك ريز و پي درپي
دم گرم خودش را در گلويم سخت بفشارد
و خواب خفتگان خفته را آشفته و آشفته تر سازد
بدين سان بشكند در من سكوت مرگبارم را.....
دکتر علی شریعتی

۱۳۸۵/۰۴/۱۴

بی مقدمه!

اگه اینا پسرن! من چجوری روم می شه بگم پسرم؟
اگه اینا ایرونی هستن، من ملیتمو قایم می کنم!
اگه اینا مسلمونن، من نیستم!
اگه اینا عاقلن، من دیوونه ام.
اینا آدمن؟ بابا نیستم! ادمم نیستم. استعفا دادم خلاص!

پی نوشت:
چگونه میتوان گفت دنیا بزرگ است
به مردمی که شکمهاشان
فراخترین عرصه های تاخت و تازشان است
و پائین تر از آن
تنها رازشان
آنهم نه سر به مهر!

۱۳۸۵/۰۴/۰۱

تابستون

تابستون همیشه لذت بخش ترین قسمت ساله، حداقل واسه بچه مدرسه ای ها و دانشجوها که هست!
این تابستون هم (مثل تابستون پارسال) وقت دارم فکر کنم و تصمیم بگیرم. یه تصمیم مهم... انصراف بدم؟ یا ندم؟!
به هر حال یا باید خودم رو اونقدر عوض کنم که بتونم دانشجویی رو تحمل کنم و یا انصراف بدم. نمی خوام وقتم رو بیش تر از این هدر بدم.

۱۳۸۵/۰۳/۲۸

دیوانگی اول

تازگیا شناختمش،
زندگی، این عروسِ هزار داماد رو می گم...
یک عمره که فکر می کردم دارم زندگی می کنم
اما...
اما تازگی ها فهمیدم این زندگیه که داره منو می کنه!!

پی نوشت:
1- همگان زندگی کنند و زندگی مرا!
2- پست قبلی (دیوانگی صفرُم) رو همراه همین پست پابلیش کردم. اونم بخونین

دیوانگی صفرُم

نمی دونم کی بود، چی بود یا اصلن کِی بود که بهم القا کرد بزرگ شدی! دیوونگی کردن جزء جدایی ناپذیر زندگیم بود. می خوام عقب گرد کنم. برگردم به اول. خسته شدم از این همه نقش که روی شونه م گذاشتم...
کسی می دونه چرا گریه کردن یادم رفته؟!
من می خوام گریه کنم اما چشام نمی ذاره.

پی نوشت:
دوباره دارم خل می شم! باید راه برم.

۱۳۸۵/۰۳/۲۴

می‌پرم روی دوچرخه
رکاب می‌زنم
جز باد
کسی تحمل این اشک‌ها را ندارد
سارا محمدی

۱۳۸۵/۰۳/۲۱

جنون دانشگاه

این سومین ترمِ که دانشجوئم. هر ترم از دانشگاه متنفرتر شدم. بدم میاد از محیط گند و کثیف و پر از دورنگی و غریزه ش! به این فکر می کنم که اگه قراره همینطور تنفرم بیشتر بشه تا وقتی که نتونم تحمل کنم، چرا همین الآن انصراف نمی دم و خِلاص؟!

.....

من عاشق یاد گرفتنم. اونایی که کمی از نزدیک تر با من در ارتباطن همه اینو می دونن که من از یاد گرفتن و یاد دادن لذت می برم. تنها چیزی که منو تا الآن توی دانشگاه نگه داشته اینه که یه چیزایی ازش یاد می گیرم.

.....

بدم میاد از آدمایی که فقط می خوان جلب توجه کنن! فقط جلب توجه اون هم به هر قیمتی... عقده!

.....

یه مشت پسر به اسم همکلاسی که فقط بلدن دم از معرفت بزنن و به هر طریق جلب توجه کنن و دروغ بگن و زیرآبتو بزنن و.... . توی دانشگاه به اینا می گن همکلاسی. در ضمن از دخترای همکلاسی هیچی نگم سنگین ترم!!

.....

خسته ام، درست دو سه روز مونده به امتحانای پایان ترم دوباره یه اتفاق باعث شد تنفر از دانشگاه تو وجودم جون بگیره. نمی ذاره درس بخونم. نمی تونم بخونم... مُرده شور!

.....

می دونی، یه زمانی اونقدر احمق بودم که فکر کنم همکلاسی بودن خیلی مهمه. فکر می کردم همکلاسی ارزش داره، اعتبار داره.... خب داشت! اما فقط تو دبیرستان...

.....

باید سه ترم گذشته رو مرور کنم... باید مرور کنم و نتیجه بگیرم:

دانشجو بمونم یا انصراف بدم خِلاص؟!

شاید مرور سه ترم گذشته رو اینجا بنویسم. یادگاری!

۱۳۸۵/۰۳/۱۷

سهراب بیا...

روی یه تابلوی گنده دور میدون اصلی شهر نوشته:


آب را گل نکنیم، در فرودست انگار، کفتری می خورد آب
شهر خود را پاکیزه نگه داریم!!!!!
بعضی وقتا فکر می کنم هیچ دردی بدتر از بد فهمیده شدن نیست. و من چقدر این درد رو کشیدم!!
اگه سهراب این تابلو رو ببینه چه حالی بهش دست می ده؟ می خنده یا گریه می کنه؟
پی نوشت:
به دلیل نداشتن هیچ گونه وسیله ثبت تصویر نشد عکسشو بذارم.
دوربین که ندارم! P910 رو هم دادم به آقاجون، 6600 رو هم که خواهر بزرگوار برداشت. در نتیجه از خیر گوشی دوربین دار هم بی نصیب موندم. :دی

۱۳۸۵/۰۳/۱۳

يكي شدن

درونم مجموعه اي است از زن ها و مردهايي كه نمي شناسمشون... يكي مهدي ايه كه باهاش ميرم دانشگاه... يكي اونيه كه باهاش موسيقي گوش مي كنم... با يكي ديگه عاشق مي شم... با يكي فيلم مي بينم... من پُرم از آدم هايي كه مجموع همه ي اون ها مي شه يه نفر... يكي به اسم مهدي اسماعيلي.
ولي از همه آدم هاي درونم كه بگذرم، اون "من" پاك و صميميم توي اين نوشته، لابه لاي ورقاي همين وبلاگ خودشو پيدا مي كنه... با همين نوشته ها شكل مي گيره... اصلن با نوشتن همين چرنديات احساس راحتي و آرامش مي كنه. شايد هيچ وقت نمي خواستم مهدي اي كه باهاش مي رم دانشگاه با اون مهدي ناب و دوست داشتني اي كه اينجا هستم آشنا بشه! جرئتشو نداشتم توي دانشگاه اينجوري باشم... اما زندگي پره از اتفاق... پره از چيزهايي كه نمي خوايم... چيزهايي كه ازشون مي ترسيم... من هم بايد يكي بشم.
به قول مريم آي:
"گادجون حواست كه به من هست؟!"

۱۳۸۵/۰۳/۱۲

...

آرومم و خسته... بالاخره عملیات نقشه برداری رو تموم کردم... واقعن خسته ام... کلافه ام... شب ها که خوابم نمی بره و روزها هم که سگ دو می زنم!
بماند، خسته ام... یه لیوان آب، یه سلام به مامان و چند تا نه در جوابش. دلم می خواد رو تخت دراز بکشم و آهنگ "ساری گلین"* رو گوش کنم. وارد اتاق که می شم جعبه ی ایستاده ی سه تار رو توی قاب پنجره می بینم... خیلی خوشگله، با نوری که از پنجره به داخل میاد حالت خاصی پیدا کرده. دلم واسش تنگ شده، هم واسه سه تارم و هم واسه اون... می خوام از جعبه سه تار و نور قشنگی که از پنجره افتاده روش عکس بگیرم... چند قدم که به سمت کمد می رم تازه یادم میوفته چند ماهه که دوربین عکاسیم خراب شده... ندارمش... به همین سادگی... به سادگی نداشتن همه ی چیزهایی که ندارم... اما... خب، می دونی! نداشتن خیلی فرق می کنه با از دست دادن... من خیلی چیزا داشتم... خیلی چیزا... خیلی!
لعنت به ... به ... چه می دونم به چی! ولش، خیلی چیزا رو از دست دادم، از دست دادن درد داره! درد؟ ولش!
می رم روی تخت دراز می کشم و به سقف نگاه می کنم.
خدا رو شکر، یه گوشه دنج و خلوت واسه تنهایی دارم!

پی نوشت:
* - آهنگی از آلبوم به تماشای آب های سپید، کار مشترک استاد حسین علیزاده و ژیوان گاسپاریان

۱۳۸۵/۰۳/۰۶

...زندگی خالی نیست

...زندگی خالی نیست
مهربانی هست
مهربانی هست
سیب هست
ایمان هست
آری، آری
تا شقایق هست
زندگی باید کرد...
چه لذتی است شنیدن شعر سهراب، با صدای شهرام ناظری و آهنگ هوشنگ کامکار!


آلبوم: در گلستانه خواننده: شهرام ناظری آهنگساز: هوشنگ کامکار به مناسبت شصتمین سال تولد سهراب سپهری


۱۳۸۵/۰۲/۳۰

جواب به یک کامنت!

"از دست کارای تو آدم حرصش میگیره... یه حرفی میزنی و میگی فلان کار نه و نه و نه...... بعدش چند وقت بعد خودت اون کارو انجام میدی!!! "
از اینکه دیگران از کارای من حرصشون بگیره لذت می برم!!! :دی
پراکنده گفتن و حتا متناقض گفتن از خصوصیات ذهن آشفته ی منه! اما اینایی که شما این پایین نوشتی متناقض نیستن! مشکل اینجاست که من از اینکه خودم رو واسه ی دیگران توضیح بدم خوشم نمیاد. حالا سعی می کنم یه کمی توضیح بدم که قاطی نکنی!
"گفتی از عشق متنفرم ..گفتیم خوب.. بعد نوشتی پارمیدا!! "
عشق یه کلمه کلیه! یعنی خیلی عامه. عشق برای هر آدمی معنی خاص خودشو داره. شاید اینجاست که فکر می کنی قاطی شده نوشته ها. یکی طلب شما. بذار سرم خلوت شه درباره عشق و این چیزا یه چیزایی می نویسن. احتمالن رفع ابهام می شه!
"گفتی فیلمارو پس میدن..گفتیم خوبه.. بعد گفتی نه پس ندادن!! "
این که دیگه تقصیر من نیست! من خودم تا همین دوشنبه امیدوار بودم فیلما رو بگیرم! مسئول روابط عمومی کارخونه قول داد فیلما رو بهم بده منم روی قولش حساب کردم. خب ندادن! به من چه؟ :دی
"گفتی همه یه حرفی از شریعتی یاد گرفتن و... گفتیم باشه ولی ما به شریعتی کاری نداشتیم.. بعد خودت اومدی و عقل و عشق شریعتی و... "
شریعتی یکی ازون معدود آدماییه که زندگی منو خیلی خیلی تحت تاثیر قرار داده. اگه گفتم همه یه حرفی از شریعتی یاد گرفتن منظورم این جمله بود: "دوست داشتن از عشق برتر است" فقط این جمله رو شنیدن و نمی دونن دوست داشتن چیه عشق چی! و اصلن منظور نویسنده چی بوده؟ حتا عمرا اسم کتابی که این جمله توش بوده رو بدونن. مشکل اینه که با اینکه هیچی نمی دونن فقط تائید می کنن و یه تفسیرایی می کنن که اون تفسیرها کجا و مفهوم نوشته ی "دوست داشتن از عشق برتر است" کجا!! گیرم اینجاست...
می بینی که من مشکلی با شریعتی ندارم.

حله؟

۱۳۸۵/۰۲/۲۶

عقرب عشق

« ..... دُم به کله می کوبد و شقیقه اش دو شقه می شود
بی آنکه بداند
حلقه ی آتش را
خواب دیده ست
عقرب عاشق »

مرحوم حسین پناهی

۱۳۸۵/۰۲/۲۲

عقل و عشق

چند وقت پیش مریم در وبلاگش این سئوال رو پرسیده بود:

"برزخ عقل و دل... کشاکش ... کدوم پيروز ميشه؟؟ قدرت عقل بيشتره يا دل؟

خدا، وقتی آدما رو خلق ميکرد با "عقلش خلق کرد يا ما حاصل احساس خدا هستيم؟

این سئوال چون تقریبن با موضوع کتاب هایی که مطالعه می کنم رابطه داشت گفتم این مطلب رو بذارم. جالبه!:

عقل و عشق
هر مذهبی، مکتبی، هر نهضتی یا انقلابی، از دو عنصر تشکیل می یابد: عقل و عشق. یکی روشنایی است و دیگری حرکت، یکی شعور و شناخت می بخشد و به مردم بینایی و آگاهی می دهد و دیگری نیرو و جوشش و جنبش می آفریند. به گفته الکسیس کارل: "عقل چراغ یک اتومبیل است که راه می نماید، عشق موتوری است که آن را به حرکت می آورد." هریک بی دیگری هیچ است و به ویژه، موتوری بی چراغ، عشق کور، خطرناک، فاجعه و مرگ!
در یک جامعه، در یک نهضت فکری یا مکتب انقلابی، دانشمندان، گروه روشنفکران آگاه و مسئول، کارشان نشان دادن راه است و شناساندن مکتب یا مذهب و آگاهی بخشیدن به مردم؛ و مردم مسئولیتشان روح دادن و نیرو و حرکت بخشیدن است. یک نهضت، اندام زنده ای است که با مغز دانشمندانش می اندیشد و با قلب مردمش عشق می ورزد. در جامعه ای ، اگر ایمان و اخلاص و عشق و فداکاری کم است، مسئول مردم اند و اگر شناخت درست، بینایی و بیداری و آگاهی منطقی و آشنایی عمیق و راستین با مکتب و معنی و هدف و حقایق مکتب کم است مقصر دانشمندان اند. به ویژه در مذهب، این دو سخت به هم نیازمندند. چه، مذهب یک نوع آگاهی عاشقانه است یا عشق آگاهانه، شعور و شناختی که شور و ایمان برانگیزد و در آن، عقل و احساس از یکدیگر جدایی ناپذیرند.
اسلام نیز چنین بوده است و بیشتر از هر مذهبی، دین "کتاب" و "جهاد" است و اندیشه و عشق، آن چنان که در قرآن نمی توان دانست که مرز میان عقل و ایمان کجاست. شهادت را زندگی جاوید می شمارد (احساس) و به قلم و نوشته سوگند می خورد (عقل) . و میان یاران پیامبر، "عابد" و "مجاهد" و "مبلغ" از هم مشخص نیستند (چون عقل و عشق رو با هم دارن).
و تشیع، به ویژه با تاریخ و فرهنگش، تجلی گاه عشق و شور و خون و شهادت است و کانون ملتهب و جوشان احساس و در عین حال یک نوع تفکر و معرفت و فرهنگ علمی و عقلی ویژه نهضت فکری نیرومند و مشخص؛ "حادثه ای" است، در سرگذشت انسان، به نام و نهاد علی، از "علم " و "عشق".
و "حقیقت پرستی" چنین مذهبی است، که حقیقت، بی پرستش، فلسفه و دانش است و پرستش، بی حقیقت، بت پرستی یا شهوت!
دکتر علی شریعتی| فاطمه فاطمه است|مجموعه آثار 21| صفحه 18


پی نوشت:
توضیح های توی پرانتز رو خودم نوشتم. به نظرم لازم اومد.

۱۳۸۵/۰۲/۱۸

خبر خبر!

فیلما رو ندادن :دی!
حالا با چندتا عکس زاغارت باید ارائه بدم. ولی خیالی نیس! چون یه سری فیلم و عکس تووووووووپ در مورد سنگ مصنوعی دارم. با اونا کولاک می کنم!

۱۳۸۵/۰۲/۱۵

شب تا صبح بیدار موندم و ریاضی خوندم. صبح ساعت 7:30 زنگ زدن می گن امتحان افتاده هفته آینده!
دوبار از کل خط تولید کارخانه ی کاشی فیلم گرفتیم . هر دوبار با اینکه خودشون اجازه دادن موقع خروج فیلم رو ازمون گرفتن!
استاد دینامیک قرار نبود امتحان بگیره. یهو اومد سر کلاس برگه ی سئوال پخش کرد و گفت میان ترم!
اصلن می دونی چیه؟ تنها لطفی که این زندگیِ لعنتی به من کرده تو بودی!!

بعد از تحریر:
میان ترم دینامیک رو خوب دادم.
اینجوری که قول دادن احتمالن فیلمها رو شنبه بهمون برمی گردونن.

۱۳۸۵/۰۲/۰۹

پارمیدا= پرنده ی کوچک خوشبختی

... نمی دونم کِی بود، کجا بود که "منم" گم شد! یعنی فکر می کنم من اصلن "من" نداشتم هیچ وقت. همیشه دیگران برام مهم بودن نه خودم. اینکه همه رو دوس داشته باشم برام یه اصل بوده. اینکه همه رو دوست داشته باشم و به هیچ کس وابسته نشم. شاید همین "منِ" من باشه؟ نمی دونم. هرگز در سراسر دنیای خاطراتم لحظه ای رو ندارم که کسی مهمتر از خودم برای من نباشه... لعنتی!

عشقم هم همینطور شد. اونم دچار این بلای بی "مَنی" شد! واسه من فقط عشق بود و معشوق. عاشق هم که "مَنه" و "مَن" هم که نداریم! به خاطر همینه که بهش می گم دوست داشتن – البته کمی خاص تر و داغ تر – دوست و حسی به نام دوست داشتن... این وسط دیگه دوست دارنده معنی نداره، "مَن" معنی نداره. اینه که خوشحال بودن و خوشحال موندنش به همه ی زندگیم می ارزه.

یه وقتایی حس می کنم این بی "مَنی" ای که من دچارش شدم علاوه بر خودم اون رو هم زجر می ده. لعنتی!

به امید روزی که پارمیداشو پیدا کنه. چه با من، چه بی من! چرا که اصلن نمی دونم کِی بود و کجا بود که "مَنم" گم شد. یعنی فکر می کنم من اصلن "مَن" نداشتم ...

پی نوشت:

پارمیدا = پرنده ی کوچک خوشبختی

چیزهای زیادی از هم یاد گرفتیم، نه؟

تکرار

تکرار

تکرار...

چه تکرار مکرراتی است زندگی ام این روزها.

۱۳۸۵/۰۲/۰۵

لذت

از این که تا دم دمای صبح با این اتوکد لعنتی کل کل کنم تا یه نقشه از توش در بیاد و فردا به استاد نشون بدم و استاد هی ایراد بگیره و مجبور شم از اول بکشم لذت می برم.

از این که اونقدر کم بخوابم تا صدای وِنگ وِنگِ مغزم رو بشنوم لذت می برم.

از این که انقدر بیدار بمونم که وقتی می خوام برم طرف تختم تلوتلو بخورم و ولو شم روی زمین لذت می برم.

اصلن از تلوتلو خوردن لذت می برم.

از ولو شدن روی زمین وقتی همه جا تاریکه و همه خوابن لذت می برم.

وقتی بعد یه عالمه بیدار خوابی و کلی تلوتلو خوردن و یکی دوبار ولو شدن بالاخره به تخت می رسم لذت می برم.

از این که حس می کنم یه نفر رو تخت خوابیده لذت می برم.

ازاین که سردی تخت رو از وجود تو گرم حس می کنم لذت می برم.

از این که به این فکر کنم که تو اگه اینجا خوابیده بودی نفس گرمت چطوری پوست صورتمو قلقلک می داد لذت می برم.

از این که اونقدر غرق خیال و وهم بشم که نفهمم کی خوابم می بره لذت می برم.

آخرش، وقتی یکی دو ساعت بعدش بیدار می شم و می بینم هوا روشنه و رو تخت هیشکس نیست و توی تلوتلو خوردن دیشب یامو گذاشتم روی هدفون و وقتی ولو شدم دستم خورده به میز و درد می کنه، ...

وقتی می فهمم باید برم دانشگاه و .....!

به خودم می گم: «ای مُرده شورتُ ببرن با این لذت بردنت!»

۱۳۸۵/۰۱/۳۱

فقط عادته!

اينگونه که بی گدار در گل بروی
تا مقصد عاشقانه مشکل بروی
من با چه زبانی به تو حالی بکنم
از ديده نرفته ای که از دل بروی


آف گذاشته که حسات همه ش عادته! نباشم یادت می ره. به همونم عادت می کنی.
جدن؟
پس چرا وقتی می گم خدا منو تنها آفریده شاکی می شی و هزارتا دلیل میاری؟
هووووووووووووووووم؟
....
هی! اینو دقیق بخون:
خدا منو تنها آفریده... من واسه تنهایی ساخته شدم... حالیته؟
هرچی هم دلیل بیاری قبول نمی کنم...خب؟

پی نوشت:
شعر رو از اینجا برداشتم
البته بی اجازه!

۱۳۸۵/۰۱/۲۶

هیس!

بعیدترین رویاها هم حقیقت دارن!
حتا اگه تعریف کردنِ بعضیاشون،
سَرِ آدمُ به باد بده!

رویای بچه گیِ پاسبونِ سَرِ چهاراه
داشتنِ یه سوت سوتک بوده،
ناظمِ دبستانِ ما
دلش می خواسته هیتلر بشه،
و اون زنِ اون کاره ی خیابون
شبا خوابِ سوفیالورنُ می دیده!

بعضی وقتا،
فکر کردن به آفتاب
آدمُ بیشتر از خودِ آفتاب گرم می کنه!

اینجا ایران است و من تورا دوست می دارم!|یغما گلرویی|نشر دارینوش| تابستان 1383

۱۳۸۵/۰۱/۲۵

شتر!


به عنوان اولین عکس
عکاس محمود
وقتی رفته بوده حاجی بشه این عکسو انداخته!

۱۳۸۵/۰۱/۲۱

شریک زندگی

هی رِفیق!
زندگی دوتا نقطه داره
من یکیشم به زور نگه داشتم
تو،
فک می کنی می تونی دوتاشو تنهایی نگه داری؟

پی نوشت:
من فکر می کنم عمرا نتوانی!
برای دیدن جواب کامنت ها به کامنت دونی مراجعه شود.

۱۳۸۵/۰۱/۱۵

یادم بخیر

جایی خواندم که گاهی تنها چیزی که می ماند شی است و رویا!
باور نکردم. دروغ نگویم! اصلن نفهمیدم شی چیست و رویا کجاست...
و البته بزرگترین افسوسم این است که کاش هرگز نمی فهمیدم.

پی نوشت:
1- کسانی را می مُردم و حال... تحمل نتوانم کردشان!
2- یادم بخیر

یک چیز دیگر هم فهمیده ام. اینکه گاهی همان شی و رویا هم برایت نمی ماند.

۱۳۸۵/۰۱/۱۴

قابیلی نیست
یهودایی نیست
برای مردن
برای جاودانه شدن هم
دیگر بهانه ای نیست!

۱۳۸۵/۰۱/۱۲

یه آف! جالب بود

وقتي مي خواستم زندگي کنم راهم را بستند.
وقتي مي خواستم به راستي سخن بگويم گفتند دروغ است.
وقتي مي خواستم از عشق سخن بگويم گفتند گناه است.
وقتي مي خواستم گريه کنم گفتند ديوانه است.
حال که هيچ نمي گويم مي گويند عاشق است!!

۱۳۸۴/۱۲/۲۹

سال تحویل دیگران

ساعت 9 شبه. تازه سفره شام رو جم کردیم که می گن لباس بپوشین حرکت کنیم. آروم لباس نوهام رو می پوشم، دیوان حافظ رو بر می دارم، عطر می زنم و به عنوان آخرین نفر سوار ماشین می شم. ساعت نه و نیمه. پیش خودم فکر می کنم اینجوری که بوش میاد سال تحویل رو تو ماشین هستیم. حرکت می کنیم. از کنار دانشگاه که رد می شم و چراغای خاموش و محیط خلوتش رو می بینم یاد همه روزهای پوچ و بی حاصلی می افتم که اونجا داشتم و خواهم داشت! حسادت ها، روابط مشکوک، دوروئی ها و جلب توجه های کثیف. بگذریم چون ماشین از کنار دانشگاه گذشت! توی جاده ی روستایی از یه پراید سبقت می گیریم، و باز از یه پراید دیگه، از یه وانت پیکان و ... بچه تر که بودم خیلی خیلی ذوق می کردم وقتی ماشین ما تندتر از ماشین بقیه می رفت. آروم می پیچیم تو خاکی و می ریم جلو. ساعت حدود نه و چهل و پنج دقیقه است که می رسیم. یه قبرستون وسط دشت. محلی ها بهش می گن شیخ عبدالحسین. محل دفن مرده های شش، هفت روستای اطرافه. یکی از اون شش هفت روستا، روستای پدری منه و عموی شهیدم رو توی این قبرستون دفن کردن. به خاطر احترام و علاقه ی زیادی که آقاجونم (همون بابام!) به عموی شهیدم داره هر وقت که رفسنجان باشیم سال تحویل میایم سر خاک عمو. بقیه عموها و عمه ها هم میان معمولن. دورتا دور شیخ عبدالحسین رو باغ های پسته گرفته و هر طرفش رو نگاه می کنی چراغای یه روستا رو می تونی ببینی. اولین چیزی که بعد از پیاده شدن ماشین توجهم رو جلب می کنه آسمون کویری و پر ستاره است. به حدی زیبا و جذاب بود که چند دقیقه ای رو محو تماشاش شدم.
دلم گرفته. نمی دونم چمه اما اصلن حس و حال سال تحویل رو ندارم. اکثر مردمی که اومدن پیش عزیزای از دست رفتشون، اسپند دود کردن و دارن می گن و می خندن. من اما اگه بخندم بصف صورتم رو درد پر می کنه و دهنم از خون و چرک عفونت دندونم بد مزه می شه. راضی ام چون مهدی پر سرو صدا و پرخنده وقتی آروم می شه خیلی جلب توجه می کنه! و دندون درد و ورم صورتم بهترین بهونه است تا دیگه کسی ازم نپرسه: «چته؟»
منتظر تحویل سال هستم. رادیوی چندتا از ماشین ها روشنه. من قدم می زنم و خودمو تو تاریکی گم می کنم. دلم می خواد هیچ کس اینجا نباشه و من تا دلم می خواد داد بزنم یا بدون هیچ رودروایسی زار زار گریه کنم. اما خب، هرچی که دل می خواد هم نمی شه که بشه! یاد عاشورا میوفتم و چند روز قبل از عاشورا که توی خونه تنها بودم. مامان اینا رفته بودن تهران واسه دیدن اقوام و من موندم واسه انتخاب واحد. چه روزهایی بود، و عجب شب هایی! خاطرات عاشورای امسال و نذری دادن و شوخی ها و همه و همه، تند تند از ذهنم رد می شه. آره، سال تحویل من همون شب های تنهایی بود و روز اول بهارم عاشورا! این سال تحویل مال من نیست.
گوشی رو از جیبم در میارم تا اس ام اس هایی رو که توی این چند دقیقه رسیده و نخوندم، یه نگاه بندازم. تبریک عید به روش های اغلب تکراری از طرف افراد نسبتا تکراری! و یهو بوووووووووم. سال بقیه هم تحویل می شه. تنها کاری که می تونم بکنم اینه که فال حافظ بگیرم. این کارو می کنم:
روی بنمای و وجود خودم از یاد ببر
خرمن سوختگان را همه گو باد ببر
ما چو دادیم دل و دیده به طوفان بلا
گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر
زلف چو عنبر خامش که ببوید هیهات
ای دلِ خام طمع این سخن از یاد ببر
سینه گو شعله ی آتشکده ی پارس بکُش
دیده گو آب رخ دجله ی بغداد ببر
سعی نابرده در این راه به جایی نرسی
مزد اگر می طلبی طاعت استاد ببر
دوش می گفت به مژگان درازت بکشم
یا رب از خاطرش اندیشه ی بیداد ببر
روز مرگم نفسی وعده ی دیدار بده
و آنگهم تا به لحد فارغ و آزاد ببر
دولت پیرمغان باد که باقی سهل است
دیگری گو برو و نام من از یاد ببر
حافظ اندیشه کن از نازکی خاطر یار
برو از درگهش این ناله و فریاد ببر

پی نوشت:
1- نمی دونم چرا نوروز امسال برای من بیشتر از یه تعطیلی سه هفته ای ارزش نداره
2- عید همگی مبارک

۱۳۸۴/۱۲/۲۸

نیمکت

"اول باید درخت بشی بعد پرنده ها روت لونه بسازن! دوم سایه بشی واسه رهگذرا، وقتی هم ریشه هات رو زدن بشی نیمکت!"

پی نوشت:
یه تیکه از دیالوگ آخرین قسمت مجموعه ی نیمکت بود. حیف که تموم شد... خیلی دوسش داشتم

۱۳۸۴/۱۲/۲۷

کودکانه

می گه: «داداشی من هم گشنمه هم تشنه م!»
می گم: «شیر می خوری بیارم؟»
می گه: «اونایی که شیر می خوان چی می گن؟»
می گم: «خب می گن شیر می خوام دیگه!»
می گه: «نه، می گن توشنمه!!»
می خندم و می گم: «تو بالاخره توشنته یا نه؟!»

پی نوشت:
مُردم از درد دندون!

۱۳۸۴/۱۲/۲۶

جمعه

...بهم گفت:
تو که درس خوندی،
تو که دانشگاه می ری،
تو که فکر می کنی یه چیزی حالیته!
تو بگو
غروبای جمعه چرا انقدر دلگیره؟!

پی نوشت:


۱۳۸۴/۱۲/۲۳

عادت

عادت کرده ام
به بودنم...
وقتی می خواهی باشم
و به نبودنت
وقتی می خواهم باشی

پی نوشت:
کامنت دونی (صندوق نظرات) فقط واسه کامنت گذاشتنه. اگه می خوای بابت اینکه به وبلاگت سرزدم تشکر کنی یا جواب کامنتی رو که برات گذاشتم بدی لطف کن و برام آف بذار. اون گوشه پایین ایمیل می تونی آی دی منو پیدا کنی.
دمت جیز!
درباره ی اقلیت های جنسی آرش نراقی

از دستش ندین.

۱۳۸۴/۱۲/۲۱

مقاومت و مبارزه!

این ترم درسی دارم به اسم مقاومت مصالح. اونایی که با رشته ی عمران یا مکانیک آشنا باشن حتمن این درس رو می شناسن. توی رشته ای که من می خونم (عمران) مقاومت مصالح درس اصلی و پایه محسوب می شه. بماند که من از پنج فصلی که استاد کامل تدریس کرده هیچ کدومش رو نخوندم! ولی خب همه که مثل من نیستن...
هفته ی پیش استاد گفته بود روی یه مثال کتاب فکر کنیم. وقتی دیروز رفتیم سر کلاس گفت: "کی روی این سئوال فکر کرده بیاد حل کنه". یه چند لحظه ای سکوت بود و سکوت...
نفر اول گروه عمران یکی از بچه های ورودی 82 روزانه است که حل تمرین مقاومت هم با اونه. آقای فرخنده. استاد سکوت رو شکست و گفت: "همین آقای فرخنده که باهاش حل تمرین دارین وقتی با من مقاومت داشت تا می گفتم کی داوطلبه میومد پای تخته! الآن هم یه مقاله ش رو فرستادم قبول شده و پروژه تحقیقاتی بهش دادم" و اینا. خلاصه منظورش این بود که ما خودمون رو نشون بدیم...
استاد منتظر بود که یکی از دخترا رفت پای تخته. استاد گفت: "معلومه خانومای کلاس شجاع تر از پسرا هستن! یهو یکی از پسرا گفت: استاد همه اینا برای رسیدن به آقای فرخنده است. و خب طبق معمول چند نفری زدن زیر خنده...
کاری ندارم به این که شوخی بود. خنده دار بود یا نبود. در مورد اون پسری که این حرف رو زد هم نمی خوام چیزی بگم. می خوام از حسی بگم که اکثر پسرا دارن. اینکه پسرا بهترن. اینکه پسرا بهتر می فهمن یا اگه یه دختری درسش خوبه فقط واسه اینه که خیلی خرخونه و اگه پسرا بخونن خیلی خیلی بهتر از دخترا نمره میارن!
به احمد می گم: "من اگه جای اقبالی بودم حسابی جوابشو می دادم" قشنگ جواب داد: "مهدی آخه چی بگه؟! دختره!"
گفتم: "کاش ما جوابشو داده بودیم" ولی فوری فهمیدم که بدتر می شد. اونایی که دانشجوئن احتمالن می فهمن چی می گم. اگه یه پسری از یه دختر دفاع کنه یا عاشق دختره است یا می خواد خودشو چس کنه! و خیلی سریع محکوم میشه به *س لیسی!!!
پسرا که اینجور دخترا هم اونجور! سکوت بهترین بود شاید...
لعنت به این فرهنگ مردسالار که بهترین دخترای دنیا رو از مطرح شدن محروم می کنه. لعنت...
پی نوشت:
چه خطی دردناکی است خط بین دختر و پسر!
روزنوشت چیزی بود که خیلیا رو عاشق وبلاگ کرد. خود من هم همینطور. واسه این وبلاگ زدم که از زندگی و تفکراتم بنویسم. یادم رفته بود! بعد مدت ها از اتفاقای روزمره نوشتن خیلی خیلی برام سخت بود.

۱۳۸۴/۱۲/۱۵

سکوت من علامت رضایتم نیست!

تصویری از جهان
کارگران جنسی آسیای دور

پی نوشت:
من هفته ای چند بار اینجا رو بروز می کنم. شاید هم هر روز! دیگه خبرتون نمی کنم. خودتون دوست داشتین بیاین.

بعد از تحریر:
روی لینک که کلیک کنید یه صفحه باز می شه با یه عکس. روی START کلیک کنین.
برای اینکه بتونین این لینک رو ببینین باید فلاش پلیر رو سیستمتون نصب باشه. اگه نصب نباشه حدود 15 تا 30 دقیقه طول می کشه تا دانلود و نصب بشه. پس صبوری پیشه کنین!
لینکش هیچ مشکلی نداره...

۱۳۸۴/۱۲/۱۴

درس و درس و درس و درس، همه حرف ها از درس، دغدغه ها از درس، دوستی ها برای درس، شوخی ها درباره ی درس و حتا آغاز یک رابطه با درس...عشقِ درسی!
آهای ملت، من از درس متنفرم!

پی نوشت:
چه جای غریبی است این دانشگاه... تازگی ها فهمیده ام جزوه گرفتن هم ماجرا دارد!

۱۳۸۴/۱۲/۱۲

1- جواب کامنت ها رو توی خود کامنت دونی ها می دم. اگه دوست دارین بخونین.

2- مدت هاست که صبحانه تخم مرغ آب پز نخورده بودم. با اینکه ربع ساعت دیگه سرویس دانشگاه می ره خیلی آروم و از روی حوصله تخم مرغ رو پوست می کنم. می ذارمش تو بشقاب و نمکپاش رو تکون می دم، نع! انگار نمی خواد نمک بریزه. تا نمک از اون سوراخا بیرون نیاد که تخم مرغ شور نمی شه. یک دوبار نمکپاش رو می کوبم زمین. بازم نمی ریزه! اینبار محکم تر می کوبم. نخیر! عین خیالش نیست. این بار تصمیم می گیرم نمکپاش رو سریع تر و محکم تر تکون بدم بلکه یه ذره نمک از سوراخاش بریزه، گدا!! می برمش بالا و میارم پایین...

تخم مرغ زیر نمک ها مدفون می شه! نمی دونم چرا در نمکپاش رو سفت نمی بندن آخه...

ولش، انگار تا مدت های دیگه هم صبحانه، تخم مرغ آب پز نمی خورم!


پی نوشت:

نمک در نمکپاش شوری ندارد

دل من طاقت دوری ندارد

۱۳۸۴/۱۲/۱۱

می رم بخوابم...

هزارتا حرف دارم، یه عالمه نوشته، کلی متن قشنگ، هوارتا حس...

زیادن! بیشتر از قدرت پردازش مغزم هستن. ای کاش دستگاهی بود که می تونست هر چی که تو مغزمه رو آرشیو کنه، اونوقت سر فرصت بهشون فکر می کردم.

خب، حالا که نیس...

پس بیخیال

می رم بخوابم!!


۱۳۸۴/۱۲/۰۵

بچه که بودیم

ما ماندیم و این خاطره که «بچه که بودیم، توی تیم فوتبال ما یک دختر بازی می‌کرد.»
شایان الهامی|داستان|پایگاه ادبی خزه

پی نوشت:
قشنگه. از دستش ندین.

۱۳۸۴/۱۲/۰۴

زن خوبی بود. تا پيش از ازدواج‌مان، خيال می‌کردم که هيچ زنی به خوبی او وجود ندارد. اما درست از روزی که ازدواج کرديم، ديدم ديگر به آن خوبی که خيال می‌کردم نیست. زن‌های زيادی به آن خوبی، به خوبی او و خيلی بهتر از او بودند که زن من نبودند. اما اين‌که به‌سرعت با او ازدواج کرده بودم، مال اين نبود که فکر می‌کردم بهترين و زيباترين زن دنيا بود. مال اين بود که از بچگی دلم می‌خواست مال من باشد. و از وقتی که ديگر به من محل نمی‌گذاشت، هيچ باورم نمی‌آمد که روزگاری مال خودم باشد. و وقتی که ديدم به اين آسانی دارد مال خودم می‌شود، چه‌طور می‌توانستم با او ازدواج نکنم؟"
گاوخونی اثر جعفر مدرس صادقی

۱۳۸۴/۱۲/۰۱

آرزو بر جوانان عیب نیست!

می دونی،
اگه به شریک زندگی ای که دلم می خواد نرسم، یه واحد 50 60 متری توی یه برج پیدا می کنم. رنگ داخلش رو می ذارم یه چیزی تو مایه های قرمز تیره! یه سیستم صوتی عالی، یه تلویزیون 36 اینچ و ...
توی اتاق خوابش یه تخت دو نفره می ذارم تا اگه یه وقتایی حس کردم تنهایی داره داغونم می کنه یه آدم بسازم و بخوابونمش روی تخت، خودم بخوابم کنارش و بغلش کنم!
احتمالن سیگاری می شم، آخه اگه همیشه هم بوی گند سیگار بدم و دهنم مثل دم مار تلخ باشه برام مهم نیست. موهام از اینی که هست به هم ریخته می شه و دیگه صورتم رو هر روز اصلاح نمی کنم!
همه ی آدمایی رو که می شناسم راه می دم توی خونه م و هر وقت ازشون خسته شدم پرتشون می کنم بیرون. اینجوری خیلی زود همه ولم می کنن!! اونوقت تنها راه اینه که خودمو توی کار غرق کنم و احتمالن خیلی زود پیشرفت می کنم.
خیلی زود...
به زودی یه عمر

پی نوشت:
یه تلفن منشی دار (به انسرینگ چی میگن؟ پیغام گیر؟ از همونا) هم می خوام تا هرکی زنگ می زنه کلی التماس کنه تا برم جواب بدم :دی

اضافه شد:
انگاری بعضیا دچار سوء تفاهم شدن! گرچه از توضیح دادن خودم شدیدن متنفرم... ولی خب! چاره چیه؟
1- منظورم از شریک زندگی دختری نیست که عاشقش باشم! شریک زندگی می تونه یه دوست صمیمی باشه... می تونه یه هدف باشه ... می تونه یه تلویزیون 36 اینچ باشه ... می تونه هر چیزی باشه. افتاد؟
2- این نوع زندگی که نوشتم ممکنه به نظر خیلیا بد بیاد ولی برای من بدبختی نیست. خوب هم هست. پس فکر نکنید اگه به شریک زندگیم نرسیدم بدبخت می شم!
3- فکر کنم الآن دیگه مشخصه که منظورم از این نوشته لوس کردن خودم نبود. منظورم این نبود که تو رو خدا یکی بیاد شریک زندگی من بشه. آهان؟؟

۱۳۸۴/۱۱/۲۴

دل خوشی!

دلم خوش بود به سه تارم! که حداقل یه چیزی تو این دنیا هست که حرف دل منو خوب می فهمه و اصلن هم مهم نیست که من نفهمم اون چی می گه!
دلم خوش بود به دوربینم که همیشه همراهم باشه تا هر لحظه ای رو که دلم خواست جاودانه کنم. اصلن هم مهم نیست که چه چیزی رو جاودانه می کنم.
دلم خوش بود به دانشگاهم که کوچیکه و جمع های کوچیک معمولن صمیمی ترن. اصلن هم مهم نبود توش خوب درس می دن یا نه.
دلم خوش بود به خدا که هر چی حرف داشتم بهش می گفتم، هر چی آرزو داشتم واسش رو می کردم. اصلن هم مهم نبود که به حرفام اهمیت می ده یا نه! مهم نبود آرزوهام رو برآورده می کنه یا نه.
سه تارم که افتاده یه گوشه،
دوربینم خراب شد،
توی دانشگاه نسبتن کوچیکمون به سختی میشه یه رابطه ی سالم پیدا کرد چه برسه به رابطه ی صمیمی!
خدا هم که باهام قهره، می دونم تقصیر خودمه اما نمی دونم چرا نمی تونم باهاش دوباره دوست بشم...
حالا دیگه دلم به این کاغذ و قلم خوشه! به کاغذم و قلمم

پی نوشت:
قلم توتم من است!

هالوکاست

بعله!
هالوکاست یک افسانه است!
هالوکاست واقعی امروز در عراق و فلسطین رخ می دهد.
و فردا در ایران، ان شاء الله!

پ.ن: تکبیر

۱۳۸۴/۱۱/۱۷

همیشه،
وقتی به انتهای تردید می رسم
می فهمم ای بابا! دلواپسی هایم را یکجایی جا گذاشته ام...

۱۳۸۴/۱۱/۱۶

تنهام، خودمو بغل کردمو چسبیدم به بخاری! هنوز باورم نمی شه که خودمم که اینجا نشسته...
اما، خب...
من خوبم
خوبم چون گشنگیمو حس می کنم!
باید برم یه چیزی بخورم
با اجازه

۱۳۸۴/۱۱/۰۶

نامه ای به هیچ کس!

سلام
ساعت حوالی 3 صبح است! کارم با اینترنت تموم شد و تلافی یک هفته و خورده ای رو درآوردم. دراز کشیدم که بخوابم ولی تمرکز عجیبی که در ذهنم پیدا کردم و نیازی که به نوشتن داشتم مانع شد. نه این که نتوان خوابید که اگر دراز می کشیدم خوابم می برد ولی گفتم از موقعیت استفاده کنم و چیزی بنویسم. می خواستم چیزی بگم که البته وقتی با علی چت می کردی هم می خواستم بگم ولی خب، تو کار داشتی و من هم! خوشبختانه دیگه هیچ نیازی به دلبری کردن و جلب توجه حس نمی کنم که بترسم و چیزی که شدیدن به آن محتاج شده ام بی توجهی است. چیزی به شروع ترم جدیدم نمانده و احتمالن قبل از به کلاس رسیدن دوباره خواهمت دید. حقیقت این است که به دور از همه ی حکایت ها و وقایع گذشته الآن و در حال حاضر احساس می کنم تو را از خودم رنجانده ام. برایم مهم نیست که چه فکر می کنی ولی نمی خواهم سبب فشاری یا اثر تحمیلی باشم بر تو! نمی دانم می فهمی یا نه، امید که بفهمی. یهو پخته شدن را فهمیده ای یا حس کرده ای؟ احساس می کنم در طول ماه گذشته سالها پیر شده ام. تصمیم های جدیدی گرفته ام. می دانی، تو و شاید روح تو ، بهتر بگویم آنچه از تو را که من شناخته ام برایم جذاب و دوست داشتنی است. از آن مدل هایی است که کمیابند و من چیزهای کمیاب را دوست دارم. شاید همین دلیل سلسله کارهای من بود. گرچه دیگر نمی خواهم به آنها فکر کنم و به همین دلیل از آنها حرفی نخواهم زد. در هر حال فکر می کردم حرف های زیادی برای گفتن دارم ولی خب الآن می بینم نه! حرف دارم، ولی نه برای گفتن. خلاصه اش می شود نوعی عذاب وجدان که باید خاموشش کرد. لفظ بازیچه را یادت هست؟ همان چنین تکانم داد. می دانم، می دانم که منظورت چی بود و قبول دارم. ولی چه عمدن، چه سهون تاثیر خوبی بر من گذاشت. به خود آمدم. حقیقت این است که من ناخودآگاه نوشته هایم به سمتی رفت که توجه تو را بیشتر به خودم معطوف کند. بنده ی غریزه شدم و باور کن که خودم نفهمیدم و نمی دانم از کجا به چنین بی راهه ای افتادم. مهم این نیست. می خواهم بدانی که دلبری کرده ام و خب برای من گناه بزرگی است. می پرسی دلبری چیست؟ دلبری از دید من یعنی اینکه حقایق را در مسیری به کار بگیرم که تو بیشتر به من راغب و متمایل شوی. نمی دانم چه فکری خواهی کرد و نمی خواهم بدانم. خوشحالم که جلوی ابتذالم را گرفتم و ناراحت که چرا اینطور شد. "معذرت" دقیقن با لفظ و حالت کلاه قرمزی تمام حسم را بیان می کند! بعد از آن ماجرای رفتن به معدن ذغال سنگ تمام بدنم درد می کند و نوشتنم با این خودکار خیلی زجرآور و سخت است. خطو انقدر افتضاح است که می ترسم موقع تایپ نتوانم بخوانم و خب مهمترین اش اینکه حرفی ندارم دیگر! شادباش و شاد زی.
پ.ن: جواب ندادن به نامه برایم بهتر از جواب دادنت است. ولی باز خودت تصمیم بگیر.
شهریور ماه 1384

۱۳۸۴/۱۰/۱۴

لیلا

نوشته:
"راستش خیلی وقته دیگه کمتر نوشته های دیگرونو میخونم..به کامنتدونیه خودمم اصلآ اهمیت نمیدم! ..منتها بعضی حرفا و بعضی آدما هستن که نمیشه ازشون گذشت..شاید یه وجه مشترک..شاید یه حق....نمیدونم اما در مورد تو این حس رو دارم ...این حس یخ زدن تو اوج گرما یا آروم شدن تویه انتهای بیقراری حس غریبه ای نیست .. حداقل به جرات میگم بارها و بارها درکش کردم ... برای من اون لحظه ها به قیمت حروم شدن خیلی چیزا گذشت... نمیخوام بگم عشق دروغه ... مهدی کاش بدونی تو دل اونم چی میگذره ... کاش بدونی هر لحظش با چی سر میشه ... کاش بدونی به جای خدا عشقشو میپرسته.. ولی خواهرانه بهت التماس میکنم با دل خودت بازی نکن ...تکه تکش نکن..سهم سهم به هر کس و ناکسی نبخشش ...اون فقط ماله یه نفره ..."
حس غریبه ای نیس؟ فک نکنم... بهتره اینجوری بگی:
این حس یخ زدن تو اوج گرما یا آروم شدن توی انتهای بی قراری واسه ی من و تو حس غریبه ای نیست!
مشکلم همینه که نمی دونم. کاش می دونستم. کاش میگفت. یا شاید کاش من نمی گفتم. یا اون نمی فهمید. کی به کیه؟ نمی فهمید. منم با خودم بودم. ها؟
نمی فهمم. تیکه تیکه ش نکن یعنی چی؟ کس و ناکس؟ اون فقط مال خودشه. نیس؟

این منم

این منم
به کثافت یک روزمرگی دچار
و در تناقض روابط درگیر
تا آن حد
تا بدان حد
که دوستانم را مرده ام!



اینم از رفقا...
اگر یادشون نکنی یادت نمی کنن!
همین