۱۳۸۴/۱۲/۰۵

بچه که بودیم

ما ماندیم و این خاطره که «بچه که بودیم، توی تیم فوتبال ما یک دختر بازی می‌کرد.»
شایان الهامی|داستان|پایگاه ادبی خزه

پی نوشت:
قشنگه. از دستش ندین.

۱۳۸۴/۱۲/۰۴

زن خوبی بود. تا پيش از ازدواج‌مان، خيال می‌کردم که هيچ زنی به خوبی او وجود ندارد. اما درست از روزی که ازدواج کرديم، ديدم ديگر به آن خوبی که خيال می‌کردم نیست. زن‌های زيادی به آن خوبی، به خوبی او و خيلی بهتر از او بودند که زن من نبودند. اما اين‌که به‌سرعت با او ازدواج کرده بودم، مال اين نبود که فکر می‌کردم بهترين و زيباترين زن دنيا بود. مال اين بود که از بچگی دلم می‌خواست مال من باشد. و از وقتی که ديگر به من محل نمی‌گذاشت، هيچ باورم نمی‌آمد که روزگاری مال خودم باشد. و وقتی که ديدم به اين آسانی دارد مال خودم می‌شود، چه‌طور می‌توانستم با او ازدواج نکنم؟"
گاوخونی اثر جعفر مدرس صادقی

۱۳۸۴/۱۲/۰۱

آرزو بر جوانان عیب نیست!

می دونی،
اگه به شریک زندگی ای که دلم می خواد نرسم، یه واحد 50 60 متری توی یه برج پیدا می کنم. رنگ داخلش رو می ذارم یه چیزی تو مایه های قرمز تیره! یه سیستم صوتی عالی، یه تلویزیون 36 اینچ و ...
توی اتاق خوابش یه تخت دو نفره می ذارم تا اگه یه وقتایی حس کردم تنهایی داره داغونم می کنه یه آدم بسازم و بخوابونمش روی تخت، خودم بخوابم کنارش و بغلش کنم!
احتمالن سیگاری می شم، آخه اگه همیشه هم بوی گند سیگار بدم و دهنم مثل دم مار تلخ باشه برام مهم نیست. موهام از اینی که هست به هم ریخته می شه و دیگه صورتم رو هر روز اصلاح نمی کنم!
همه ی آدمایی رو که می شناسم راه می دم توی خونه م و هر وقت ازشون خسته شدم پرتشون می کنم بیرون. اینجوری خیلی زود همه ولم می کنن!! اونوقت تنها راه اینه که خودمو توی کار غرق کنم و احتمالن خیلی زود پیشرفت می کنم.
خیلی زود...
به زودی یه عمر

پی نوشت:
یه تلفن منشی دار (به انسرینگ چی میگن؟ پیغام گیر؟ از همونا) هم می خوام تا هرکی زنگ می زنه کلی التماس کنه تا برم جواب بدم :دی

اضافه شد:
انگاری بعضیا دچار سوء تفاهم شدن! گرچه از توضیح دادن خودم شدیدن متنفرم... ولی خب! چاره چیه؟
1- منظورم از شریک زندگی دختری نیست که عاشقش باشم! شریک زندگی می تونه یه دوست صمیمی باشه... می تونه یه هدف باشه ... می تونه یه تلویزیون 36 اینچ باشه ... می تونه هر چیزی باشه. افتاد؟
2- این نوع زندگی که نوشتم ممکنه به نظر خیلیا بد بیاد ولی برای من بدبختی نیست. خوب هم هست. پس فکر نکنید اگه به شریک زندگیم نرسیدم بدبخت می شم!
3- فکر کنم الآن دیگه مشخصه که منظورم از این نوشته لوس کردن خودم نبود. منظورم این نبود که تو رو خدا یکی بیاد شریک زندگی من بشه. آهان؟؟

۱۳۸۴/۱۱/۲۴

دل خوشی!

دلم خوش بود به سه تارم! که حداقل یه چیزی تو این دنیا هست که حرف دل منو خوب می فهمه و اصلن هم مهم نیست که من نفهمم اون چی می گه!
دلم خوش بود به دوربینم که همیشه همراهم باشه تا هر لحظه ای رو که دلم خواست جاودانه کنم. اصلن هم مهم نیست که چه چیزی رو جاودانه می کنم.
دلم خوش بود به دانشگاهم که کوچیکه و جمع های کوچیک معمولن صمیمی ترن. اصلن هم مهم نبود توش خوب درس می دن یا نه.
دلم خوش بود به خدا که هر چی حرف داشتم بهش می گفتم، هر چی آرزو داشتم واسش رو می کردم. اصلن هم مهم نبود که به حرفام اهمیت می ده یا نه! مهم نبود آرزوهام رو برآورده می کنه یا نه.
سه تارم که افتاده یه گوشه،
دوربینم خراب شد،
توی دانشگاه نسبتن کوچیکمون به سختی میشه یه رابطه ی سالم پیدا کرد چه برسه به رابطه ی صمیمی!
خدا هم که باهام قهره، می دونم تقصیر خودمه اما نمی دونم چرا نمی تونم باهاش دوباره دوست بشم...
حالا دیگه دلم به این کاغذ و قلم خوشه! به کاغذم و قلمم

پی نوشت:
قلم توتم من است!

هالوکاست

بعله!
هالوکاست یک افسانه است!
هالوکاست واقعی امروز در عراق و فلسطین رخ می دهد.
و فردا در ایران، ان شاء الله!

پ.ن: تکبیر

۱۳۸۴/۱۱/۱۷

همیشه،
وقتی به انتهای تردید می رسم
می فهمم ای بابا! دلواپسی هایم را یکجایی جا گذاشته ام...

۱۳۸۴/۱۱/۱۶

تنهام، خودمو بغل کردمو چسبیدم به بخاری! هنوز باورم نمی شه که خودمم که اینجا نشسته...
اما، خب...
من خوبم
خوبم چون گشنگیمو حس می کنم!
باید برم یه چیزی بخورم
با اجازه