۱۳۸۵/۱۰/۰۸

آرزو

چند سال پیش، یه عالمه چیزای خوب میخواستم که داشته باشم... کلی آرزوی خوب داشتم... واسه شخصیتی که قرار بود بشم کلی برنامه داشتم.
حالا می‎دونم کلی از اون چیزای خوبی رو که میخواستم بدست بیارم رو از دست دادم... چند تا آرزوی خوشگل دارم... توی شخصیتی که شکل گرفته یه تغییرات کوچولو می‎خوام بدم!
چند سال دیگه... از بین همه‎ی اون چیزای خوب چند تاشو خواهم داشت (خداکنه!) ... احتمالن آرزو دارم اما دیگه خوشگل نیستن، واسه خودمم نیستن! آرزو دارم واسه بقیه ... از بین همه اون شخصیت‎ها و تیپ‎ها یکیشو می‎شم! یعنی می‎شم یکی دیگه خو!
چه بلایی سرمون میاد؟؟ هوووووم؟ این بدبختی بزرگ چیه که اسمشو گذاشتن بزرگ شدن؟
هی! یعنی چی می‎شه ... منظورم اینه که چمون شده(یا می‎شه) که در به در یه آرزوی تازه می‎شیم؟
هوووووووووووووووووووووووووووم؟

۱۳۸۵/۱۰/۰۵

دیوانگی دوازدهم:

می‎دونی... وقتی پای تلفن باهات صحبت می‎کنم یه احساس خاص دارم...
یه احساس کمیاب و عجیب...
حس می‎کنم توی تمام عمرم حتا یه بار هم برای خالی کردن این مثانه‎ی لعنتی نرفتم دسشویی!!! یه جور درد عجیب دارم حوالی دلم... و طبیعتا دلم می‎خواد هر چه زودتر برم تلافی اون یه عمر رو دربیارم دیگه!
چه می‎شه کرد؟

۱۳۸۵/۱۰/۰۱

محمود:
تنهایی نه... جدایی... جدایی!
- شاید، لابد! نمی‎دونم... به جدایی می‎شه عادت کرد؟

مریم:
اينم يادم رفت بگم که ...! اد ليست مسنجرتو نگاه ميکني! مخت سوت ميکشه از اينهمه آي دي ! فون بوکت رو نگاه ميکني! ميگي من اينهمه شماره از کجا آوردم؟! قلبتو نگاه ميکني! ميبيني اووووووووه! چقدر آدم رو چپوندي توش! اما تا حالا شده يه بار غم داشته باشي .....!!!‌؟ ميدوني چي ميخوام بگم؟! دوست ندارم بقيه ش رو بگم! اين بار مخت سوت ميکشه از نبودن هيچ کدوم از اينهمه آدم! حتي وقتي صدات داره از غم ميلرزه و نميتوني روي پاهات وايسي هم نميفهمن!! نه واسه دلسوزي هان! نه اصلا! واسه دوستي! .. همون تنهايي رو عشقه که با دو تا فحش و داد و فرياد و خلوت با خداي خودت ميتوني خودت رو آروم کني و منت هيچ کس هم رو سرت نباشه!!

- می‎فهمم چی میگی! آره! می‎فهمم... بهت گفتم که من بین همین اطرافیام... بین همینا ها! بین همینا یکی دونفری دارم که واسه دوستی دوستیم! وقتی من یکی دونفر پیدا کردم تو که دور و ورت صد برابر از من شلوغ‎تره حتما می‎تونی بیشترشو پیدا کنی! نمی‎دونم... یعنی می‎شه یه عیبی تو کار خودت باشه؟؟ هوووووم؟

...:
سلام. چقدر این اسم برام آشناست. قبلا در موردش حرف زده بودی نه؟
همونی نیست که دلت می خواست پیداش کنی؟

- دلم می‎خواست و می‎خواد! جزو همون یکی دونفریه که بالا گفتم!

ملیحه:
من دروغ نمیگم. اگه میگم هیچی مطمئنن هیچی نیست. یا اونقدر کم اهمیته که به نظر خودم هیچه.مثه جریان جرم الکترون که بس کمی تو مسئله ازش صرف نظر می کنیم! :دی
می خوای به من شطرنج یاد بدی استاد؟

- منظورم این نبود که دروغ می‎گی. می‎خواستم بگم حواسم بهت هس... البته به روش خودم!! دیگه دیگه...
من خودم تازه دارم زندگی رو یاد می‎گیرم. ببین! اگه یه لحظه، یه کوچولو فک کنی من استادتم کلی از دستت دلخور می‎شم! کلی!

مریم:
اوهوم! اگه باز فحش نميدي :دي .. تنهايي همه ي وجودمه.. منو تنها بذاريد.. از اون شعره هم که نوشتي به طرز عوق آوري بدم مياد! نميدونم چرا! اما بدم مياد ديگه!
- اوهو! تحفه! :دی
اصولن تو از همون اولش بی‎سلیقه بودی! منتها محض اطلاع بگم این شعر سهراب هیچ ربطی به نوشته‎های قبلیم نداشت...

لیلا:
سلام .. دچار باید بود.. !
- کاش این مریم یه نمه درک و شعور تورو داشت :دی! نکته‎ی شعره همین بود!
دچارِ رگِ پنهانِ رنگ‎ها بودن!
دلم واست تنگ شده، کاش بیشتر بیای نت! بهت گفتم... تا قبل از به دنیا اومدن شازده‎ت اگه وقت کنی بعدش وقت نمی‎کنی ها؟!

...:
تو هم مثه مریم فکر می کنی تو قلبت و اد لیستت ادمایی هستن که فقط هستن؟ نه گوشن و نه حتی شونه ای واسه اشکات؟
هیچ کس؟ تنهایی؟ مطمئنی؟

- مریم می‎گه توی شلوغی اطرافمون، کسی نیست که دوستی کنه، که بفهمه چته! می‎گه هیشکی نمی‎ارزه اونقدر که بخوای تنهاییت رو باهاش شریک شی!
من می‎گم اوهوووووم، درسته، آدما بی‎ارزش شدن، اما بین همه‎ی اینهمه آدم اگه یکی هم پیدا کنی که رفیق باشه، که پایه باشه، که حداقل از تهِ دلش بخواد و سعی کنه که بفهمه چته، بسّه. بسّه؟ از سرتم زیاده!!! من می‎گم یکی پیدا می‎شه... اصلن می‎گم پیدا کردم!
اما خو، غیر از همین یکی، دوتا (سه‎تا) بقیه فقط هستن که باشن! همین!

۱۳۸۵/۰۹/۲۶

سهراب سپهری

چرا گرفته دلت مثل آنکه تنهایی
چقدر هم تنها
خیال می کنم
دچار آن رگ پنهان رنگها هستی
دچار یعنی عاشق
و فکر کن که چه تنهاست
اگر که ماهی کوچک دچار آبی دریای بیکران باشد
چه فکر نازک غمناکی
خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند
و دست منبسط نور روی شانه آنهاست
نه وصل ممکن نیست
همیشه فاصله ای هست
دچار باید بود
وگر نه زمزمه حیرت میان دو حرف حرام خواهد شد
و عشق
صدای فاصله هاست
صدای فاصله ای که غرق ابهامند

۱۳۸۵/۰۹/۲۵

چته؟!

واسه ملیحه:

مجبورم دروغ بگم...
مجبورم بیشتر دروغ بگم...
وقتی بقیه می پرسن چته؟ بیشتر مجبور می شم بیشتر دروغ بگم...
وقتی بقیه دوسَم دارنُ بیشتر می پرسن چته؟ منم بیشتر مجبور می شم بیشتر دروغ بگم...
حالا فک کن اگه بقیه بیشتر دوسم داشته باشن چی می شه؟!!

پی نوشت:
1- فهمیدی چرا نمی پرسم چته؟؟
2- زندگی مثه شطرنج می مونه! اگه بازی بلد نباشی همه می خوان یادت بدن... اما اگه بازیکن خوبی باشی، همه می خوان شکستت بدن!!

۱۳۸۵/۰۹/۲۰

Carpe Diem!

...بعد ها باز هم تنهايي به سراغم آمد. بارها و بارها . تنهايي تلخ بود،اما بد نبود . مثل مزهءزيتون ميماند . تلخ است،اما اگركشف شود آدم عاشق زيتون مي شود. بعدها خيلي پيش مي آمد كه دلم براي تنهايي تنگ مي شد. بعدتر فهميدم كه آدم تنها نمي شود،تنها هست،وتلخي هم مزه ايست مثل شيريني.
پشت تنهايي
دستي ست بي درخواست
طنابي پاره شد ديروز
امروز پشت تنهايي ست...

http://ayda.blogspot.com

۱۳۸۵/۰۹/۱۵

ترس!

اونم مثل من بود... خیلی طول کشید تا به این زندگیُ آدماش عادت کنه. توی 26 ، 27 سالگی تازه یاد گرفت دست از خُل‎و چل بازیاش برداره. اون‎موقع بود که فهمید توی این دنیای لعنتی، نمی‎شه واسه دلت زندگی کنی! تازه 3، 4 سال بود که قانونای زندگیِ کثیفِ امروزی رو یاد گرفته بود. کسی چه می‎دونه؟ شاید هنوزم تهِ دلش از نکبتِ این زندگی خون بود! لابُد. وگرنه که با زن و بچه‎ش نمی‎مُرد! اونم موقعی که تازه داشت زندگی‎ش سروسامون می‎گرفت.

من از مرگ نمی‎ترسم... اینو هزاربار گفتم. اما نمی‎تونم ازین دنیا دل بکنم! به خاطر مامانی که دوسم داره (دوسش دارم) یا بابایی که بهم تکیه می‎کنه (بهش تکیه می‎کنم). به خاطر دختر و پسرایی که دوسم دارن و دوسشون دارم. به خاطر خودِ تو!!

می‎ترسم... خیلی می‎ترسم که اگه یه روزی، بعد کلی سال که گذشت و من به کثافت این زندگی عادت کردم و دیگه هی شیلنگ‎تخته ننداختم و آروم سرم رو انداختم پایین و سرم به آخور خودم گرم بود و مثلن به موهام رسیدم و با آهنگای زاغارت (؟) تیریپِ حامد حاکانی حال کردم و خلاصه یه جورایی بقیه به چشم آدم حسابی نیگام کردن، یهو... مثلن دُرُس وقتی که دارم با چند نفر می‎رم شمال که مثلن عشق کنیم! یه کامیون جلو ماشینم سبز بشه و .... یهویی‎ ها!! همینجوری الکی!

یکی نیس بگه آخه تو که اون بالایی....

همین!

۱۳۸۵/۰۹/۱۳

دیوانگی یازدهم:

که چی؟ حالا هی شیلنگ تخته بنداز،
هی بگو جام کمه!
آخه که چی؟
خره! فوق فوقش زندونت بزرگتر میشه خو! هووووم؟
می فهمی؟؟ فک نکنم!!