۱۳۸۶/۰۹/۱۲

زلف بر باد مده


زلف بر باد مده، تا ندهی بر بادم
ناز بنیاد مکن، تا نکنی بنیادم
می مخور با همه کس، تا نخورم خون جگر
سر مکش، تا نکشد سر به فلک فریادم
زلف را حلقه مکن، تا نکنی در بندم
طره را تاب مده، تا ندهی بر بادم
یار بیگانه مشو، تا نبُری از خویشم
غم اغیار مخور، تا نکنی نا شادم
رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم
قد برافراز که از سرو کنی آزادم
شمع هر جمع مشو ورنه بسوزی مارا
یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم
شهره شهر مشو، تا ننهم سر در کوه
شور شیرین منما، تا نکنی فرهادم
رحم کن بر من مسکین و به فریادم رس
تا به خاک در آصف نرسد فریادم
حافظ از جور تو، حاشا که بگرداند روی
من از آن روز که در بند توام، آزادم

۱۳۸۶/۰۹/۱۰

عکس موضوعی



ازین به بعد عکسا رو هم همینجا میذارم!
عکس موضوعی!

بعد از تحریر:
-چرا این عکس رو اینجا گذاشتم؟ چون ازش خاطره دارم خب!
-یه اردوی سه روزه رفتم مشهد. با چهارتا از بچه های دانشگاه توی یه سوئیت بودیم! وسط خندیدنو جمع کردن وسایل برای برگشت من دوربینمو برداشتمو شروع کردم به عکاسی! هی عکس میگرفتم که یکی از بچه ها انطوری وایساد و گفت بیا عکس موضوعی بگیر! همین!

۱۳۸۶/۰۹/۰۸

دیوانگی بیست و چهارم

هستی از ما آلت خورده،
ما از هستی!

چه جذاب،
چه ساده،
چه عادلانه،
چه منصفانه،
و در نهایت...
چه تخمی!

پی نوشت:
ندارد!

۱۳۸۶/۰۹/۰۷

کثافت

از کثافت خودم رنج می‎برم. یعنی از اینکه می‎دانم چه کثافتی هستم رنج می‎برم. با تمام وجودم حس می‎کنم که خدایم تحت نظرم دارد و حواسش به من معطوف است و اینکه راه برایم روشن است ملکه‎ی ذهنم شده! راه هست و یار هست و این وسط اراده من کجاست؟
خدا بر من حجت تمام کرده و من می دانم که هیچ جواب و دلیلی بر این گونه زیستنم ندارم. و من ... همچنان از کثافتی که هستم، رنج می برم.
اینکه لمس و حس و ادراک می کنم و می دانم کجای دنیا هستم و کثافت خودم را و لجنی که در آن غوطه ورم را وجدان کرده ام، خود یکی از بزرگترین کثیفی هایی است که دچارم.
از اینکه درگیرم و با اینکه در لجن مستغرق هستم، حداقل دست و پایی می زنم و شلنگ تخته ای می اندازم احساس غرور می کنم و خودِ این غرور نیز به عمق کثافت و میزان فرورفتگی ام می افزاید.
کم کم، کم کم عادت می کنم، به تمام لجن ها، به تمام غرایز بدبوی کثافتم عادت می کنم و عادت می کنم و عادت می کنم و عادت می کنم... همین!
عادت می کنم...
عادت می کنیم!
ع ا د ت م ی ک ن ی م ...
لابد!

پی نوشت:
یاسی، همون یاسی درگوشی هستی دیگه؟

۱۳۸۶/۰۸/۱۲

ديوانگي بيست و سوم

مي دوني! از هركي ببري اونم ازت مي بُره! يه جورايي اين قانونه!
اصلا شايدم اصل باشه ها!
ولي هرچي كه هست يه ربطي به شيمي داره!
آخه هرچي اصل و قانون تو شيمي هست استثناء داره!
درستش اينه:

اصل بريدن: از هركه دل ببري از تو دل مي برد!

استثناء: خداي من!

مثال نقض: ازش بريدم ولي خيلي غير منتظره يه سفرمشهد بهم هديه كرده!

پي نوشت:
سه شنبه عازمم.
به كوري چشم همه،‌همچنان ديوونگي ميكنم!

۱۳۸۶/۰۷/۲۴

اینم یه جور دیوونگی فک کنم!

1. گرچه خیلی وقت نیست که میشناسمش و فقط از طریق اس ام اس با هم آشنا شدیم و رابطه داشتیم ولی از حرف زدنش، از جنس نگرانی‎هاش معلوم بود که دختر خوبیه. با من به عنوان یه پسر راحت و صریح بود و به نظرم حتا پررویی هم داشت! درست مثل همه دخترای پایتخت‎نشین (و البته کلان‎شهرهای دیگه). همیشه اما سرد بودم باهاش. اینطوری هم نه! یه وقتایی که حواسم نبود گرم و خوب بودیم و خودم بودم و بعضی وقتا – به قول ملیحه – می‎زدم تو برجکش! توی آخرین اس ام اسی که بهش زدم بهش گفتم: "نه همیشه، اما معمولن میری روی اعصابم!"
2. مدتی بود که توی اون موسسه کار می‎کردم. تازگی‎ها یه دختری رو استخدام کرده بودن و کارای پرمسئولیتی رو بهش می‎سپردن. دو سه سالی از من بزرگ‎تر بود و تازه فارغ‎التحصیل شده بود. اولین تجربه‎ی کاریش بود. یه دختر جا افتاده، خوش صحبت و هدفمند. برای موفق بودن فقط تجربه رو کم داشت. فکر می‎کنم به نظر اکثر مردا و پسرا جذاب هم بود! و البته به نظر من هم بود. یه روز که توی موسسه تنها بودیم بهش گفتم زیاد به رئیس موسسه اعتماد نکنه. آخه قبلا به جناب رئیس شک کرده بودم. به نظرم مشکلات مالی داشت و حس می‎کردم دیگه داره به آخر خط می‎رسه. به همین خاطر به اون دختر گفتم که چک امضا نکن. حواستو جم کن. و چیزایی ازین قبیل. کم کم توی کاراش ازم نظر می‎خواست و بهانه‎ی بیشتری برای هم‎صحبتی پیش اومد. یکی دوهفته گذشته بود و نمی‎دونم سرچی صحبت می‎کردیم. واقعا نمی‎دونم. بهم گفت که با بقیه فرق دارم و راحت می‎شه بهم اعتماد کرد و چیزایی مثل اینا. دفعه‎ی اول نبود که کسی (دختری) این چیزا رو بهم می‎گفت. هیچ‎وقت حس اون لحظه‎م رو یادم نمی‎ره. باورم نمی‎شه که اونقدر از خودم متفر شده بودم.
این تنها دفعه‎ای نبود که این اتفاق برام افتاد و هر دفعه هم حسم همون تنفر از خودم بود. هر دفعه!
3. بعد از مدت‎ها امین رو می‎دیدم. خوشحال بودم. و از دیدنش لذت بردم. ماها دوستای خوبی هستیم. (نه؟ امین؟) کلی حرف زدیم. ساعت‎ها حرف زدیم. و طبق معمول همیشه هر موضوعی که به ذهنمون رسید رو مطرح کردیم. وسط یه عالمه موضوع بی ربط و با ربط فقط می‎خوام اینو بگم که امین بهم گفت مهدی! چرا اینجوری شدی؟ چرا انقدر دلت برای دخترا می‎سوزه؟ و یا چیزی مثل این. و من چی می‎تونستم بگم؟ باید فکر می‏‎کردم.
4. این یکی رو امین یادم انداخت. یه زمانی توی دانشگاه یه اتفاقی افتاده بود که منم ازش اینجا نوشتم. راجع‏ به یکی از دخترای همکلاسی بود که پسرا اذیتش کرده بودن و من توی نوشته‎‎م براش دلسوزی کرده بودم. یکی دو نفر کامنت‎هایی گذاشته بودن با این مضممون که نیازی به دلسوزی تو نیست و اگه بخواد خودش میتونه از حقش دفاع کنه.

چندتا از خاطره‎هایی که یادم اومد رو نوشتم. مدتیه که توی خودم فرو رفتم و به برخورد و نوع رابطه‎م با جنس مقابل دقت می‎کنم. این رابطه‎ها چه ربطی به هم دارن؟ خب، درست نمی‎دونم. توی رابطه با جنس مقابل غریزه خیلی دخالت داره و من همیشه سعی کردم که غریزه‎م رو توی این رابطه مهار کنم و اجازه دخالت بهش ندم. اینه که برخوردم گاهی تند می‎شه، گاهی غیر منطقی و به طور کلی برخورد جذابی ندارم. این نقشیه که بازی می‎کنم و تازگی‎ها به شدت توی این روابط وحشی‎تر شدم.
اینا رو اینجا می‎نویسم که اگر دوستام یا کسایی که من رو می‎شناسن (چه اینترنتی و چه غیره!) بخونن و نظر بدن. البته فک نمی‏‎کنم چیز زیادی دستگیرشون بشه.
به هرحال اگر چه بعید می‎دونم ولی اگر کسی احتمالا زبون من رو فهمید دوست دارم بهم بگه و در موردش باهام صحبت کنه. اوهووووم؟

۱۳۸۶/۰۷/۱۹

دلتنگی

دلت که واسه کسی تنگ می‎شه، همین‎که دل دل می‎کنی از نبودنش، اونوقته که اینجوری می‎شه...!
همه‎ی آدما عین اون راه می‎رن! همه‎ی لباسا شکل لباساش می‎شه! همه عین اون می‎خندن! ... حتا زنگ موبایل همه عین زنگ موبایلش می‎شه.
پی‎نوشت:
1- خدایا شکرت.
2- ای عرش کبریایی چیه پس تو سرت؟ ......... کی با ما راه میایی؟ جون مادرت! (محسن نامجو)
3- هوا رو بگیر ازم.... خنده‎هاتو هرگز!

۱۳۸۶/۰۷/۱۳

شب قدر



تقدیم به همه ی شب زنده دارا!
میگن هر کسی اندازه ی لیاقتش توشه میبره.
شکرت خدا.
لیاقتم رو بیشتر کن.

۱۳۸۶/۰۷/۰۹

هوس!

نصفه شبه الآن. می دونی؟
دلم میخواد گوشی رو بردارم و شمارتو بگیرم و فقط نفس کشیدنتو گوش کنم.
نه، نه...
نه فقط نفس کشیدنتو.
می تونی پای هرچی بذاری!
ولی الآن، اینجا که نشستم، درست 5 روزه که دلم میخواد بهت زنگ بزنم
و هیچی نگم. هیچی نگم.
خب! گیرم که خلم! بیخیال.
دلم میخواد زنگ بزنم و گوش کنم.
دلم ابراز علاقه کردنتو می خواد...

۱۳۸۶/۰۷/۰۷

تلقین

اين روزها که می‌گذرد

شادم

اين روزها که می‌گذرد

شادم

که می‌گذرد

اين روزها

شادم

که می‌گذرد...

(قيصر امين‌پور)

۱۳۸۶/۰۶/۱۵

دیوانگی بیست و دوم

هی میگی چرا انقده میگم تنهام تنهام!
آخه الآن، توی ساعت بیست و سه و پنجاه و نه دقیقه! من کیو دارم که آرومم کنه؟
هوووووووووووووووووووووم؟
بیا نشونم بده دیگه!
هر چی فکر کردم یادم نیومد.
میخواستم یه چیزی بنویسم ها.
آهان! میخواستم از دیشب بنویسم که چقدر وحشتناک بود خوابیدنم!
الآن یه چیزی شد که حوصلشو ندارم دیگه.
نوشتنم نمیاد.
میرم خودمو بغل کنم.

۱۳۸۶/۰۳/۳۱

بدون تیتر

اولا فک میکردم من خیلی تنهام، و تنهایی بزرگترین عذابه

بعدش فهمیدم همه تنهان، خودشون نمی دونن! فهمیدم هیچکس تنها نمی‎شه بلکه همه از همون اول تنها هستن. و البته بازهم به نظرم تنهایی بزرگترین عذابه.

چندوقت پیش درکم از تنهایی کامل‎تر شد. تنهایی چیزی نیست که بشه به دستش بیاری یا از دستش بدی. کسی یا چیزی نمی‎تونه تنهائیت رو از بین ببره. تنهایی وصله‎ی زندگی آدماست. آدما نمی‎تونن تنهایی رو از هم دیگه بگیرن. فک می‎کنن می‎تونن، اما نمی‎تونن. اینم یکی از خداتا خریتیه که آدما دارن! آخه کسی که خودش تنهاست چطوری می‎تونه تنهایی یکی دیگه رو درمون کنه؟ فوق فوقش دوتایی تنهاییاشونو شریک می‎شن تا کمتر درد بکشن. به اینجا که رسیدم فهمیدم خدا باید باشه. و البته تا اینجا تنهایی همچنان بزرگترین عذابه!

تازگیا فهمیدم تنهایی با احساس بی‎پناه بودن فرق داره. خیلی هم فرق داره. آدما همه تنها هستن اما خیلی کمن آدمایی که پناه و تکیه‎گاه ندارن. وقتی بی‎پناهی رو تجربه کردم، به خودم گفتم: "ریدی! به تنهایی هم میشه گفت عذاب؟ درد؟ "

آگهی بازرگانی:

آهااااااااااااااااااااای! ملت، یه تکیه‎گاه مفت و دردآشنا اینجا هست! بیاین تکیه کنین!

۱۳۸۶/۰۳/۲۶

دیوانگی بیست و یکم

ببین عزیزم،
آدم که کوتوله شد، بی نهایتش هم نهایت می شه!

۱۳۸۶/۰۳/۱۵

به یاد پیر جماران

شکوه
شاعر: پیر جماران
خواننده: محمد اصفهانی

از غم دوست در این میکده فریاد کشم
دادرس نیست که در هجر رخش داد کشم
داد و بیداد که در محفل ما رندی نیست
که برش شکوه برم داد ز بیداد کشم
در غمت ای گل شاداب من، ای خسرو من
جور مجنون برم، تیشه فرهاد کشم
سالها می گذرد حادثه ها می آید
انتظار فرج از نیمه خرداد کشم



۱۳۸۶/۰۳/۰۳

در کویر چیزی که خوب می روید خیال است!

از خواب می‎پرم. هوای خنک شبای کویر از پنجره میاد تو. ستاره‎ها هم هنوز سرجاشون هستن! به سختی و آروم بلند می‎شم. به راه رفتن تو تاریکی عادت کردم. دیگه سروصدا نمی‎کنم، زمین نمی‎خورم! توی مسیر به پارچ آب توی یخچال فکر می‎کنم. یادمه قبل از خواب پُرش کردم و خدا خدا می‎کنم که به یخ شده باشه. نمی‎دونم چقدر از قبل از خوابم گذشته. زبونم رو به زحمت حرکت می‎دم و می‎کشم روی لبم تا یه کم از خشکی‎شون کم شه اما فایده نداره. حسش نیست لیوان بردارم. لبه‎ی پارچ رو می‎ذارم رو لبم و ...

پارچ رو که میارم پایین انقدر سبکه که خالی به نظر می‎رسه. یه لحظه مکث می‎کنم: پارچ رو آب کنم و دوباره بذارم توی یخچال؟ یا بذارمش روی کابینت و برم بخوابم؟ بیخیال! کی اهمیت می‎ده؟ ...

پی‎نوشت:

خوابت رو که می‎بینم کویرِ تمنا می‎شم!

۱۳۸۶/۰۲/۳۱

خودم



خودمم.
باور کن این خودمم.

۱۳۸۶/۰۲/۳۰

دیوانگی بیستم

هرچی که توی این زندگی هست دو حالت داره:

یا هضمش می‎کنیم، یا نمی‎کنیم!

کاری به هضم نشده‎هاش ندارم... فرض کن انقدر خوش هستی که بتونی همه‎ش رو هضم کنی. خیلی راحت‎ها. بدون دل‎درد.

بعد از یه روز پر از هضم کردنی! داری توی خیابون قدم می‎زنی و می‎رسی به یه توالت عمومی... بالاخره هر هضمی یه دفعی هم داره دیگه!

القصه، شاد و شنگول و بی‎درد می‎پری توی توالت و کلی کیف می‎کنی که چقدر معده‎ت درست حسابی کار می‎کنه و دنیا تخمت نیست و همه‎چی خوبه و .... و این توالت چقدر تمیزه و اینا.

جونم واستون بگه که وسط همین فکر کردن دو زانو می‎زنی روی سنگ توالت و همینطور که به اینجور چیزا فکر می‎کنی و کلی کیفوری یهو می‎بینی یه جایی داغ شد. بلند می‎شی و می‎بینی سبک که نشدی هیچ، کلی هم سنگین‎تر شدی. خب، یه اتفاق ساده‎ی کوچولو افتاده! انقده توی چُس خودت گرم بودی که اصلن یادت رفته یه چیزی به اسم شلوارم هست که باید می‎کشیدی پایین!

خلاصه، من تا اینجاشو گفتم... شما یه زحمتی بکش یه جوری خودت رو با اون گندی که بالا آوردی برسون خونه!

پی‎نوشت:

مَرد را دردی اگر باشد خوش است

درد بی‎دردی، علاجش آتش است

۱۳۸۶/۰۲/۲۷

عاشقت هستم وقتی كه عاشقت نيستم

تو را دوست نمی دارم و دارم

تو را دوست می دارم و ندارم

چندان كه هر باشنده ای

آميزه ای است از هر دو سو.

تا آرامش را حتی

نيمه سردی است

و هر واژه را سكوتی.

تو را دوست می دارم

چرا كه اين آغاز عشق توست

آغازی به بی نهايتی كه پايانش نيست

و دوستت نمی دارم

زان رو كه جاودانه ای.

عشق من دو گونه زيست می كند:

عاشقت هستم وقتی كه عاشقت نيستم

و تو را دوست می دارم وقتی كه دوستت نمی دارم.


ادبیات یک بوسه|صدشعر عاشقانه از پابلو نرودا | ترجمه شاهکار بینش پژوه.

۱۳۸۶/۰۲/۱۷

دیوانگی بیستم

یک نظر بر خود نگر تا کیستی؟
هر چه هستی، هر که هستی
تخم ما هم نیستی...

پی نوشت:
خواننده گرامی: خداوکیلی با شما نیستم!

۱۳۸۶/۰۲/۱۲

دوست داشتن.

فعل ، فاعل، مفعول
عشق، عاشق، معشوق
دوست داشتن، ......، دوست

این چه جور عشقیه که عاشق توش مهم تر از معشوقه؟؟
من به همون دوست داشتن هزار بار بیشتر محتاجم که حتا اسمی هم واسه فاعلش وجود نداره. هر چی هست دوسته و دوسته و دوست.

۱۳۸۶/۰۲/۰۸

دیوونگی نوزدهم

میدونی... یه چیزی بهت میگم جدی نگیر.
هر چیزی که تا حالا به ذهنت رسیده قبلش به ذهن یکی دیگه رسیده بوده!
مطمئن باش.
باور نداری؟
خب برو تو گوگل سرچش کن.

۱۳۸۶/۰۲/۰۶

۱۳۸۶/۰۲/۰۱

بی تاب

بی‌تابِ چيزی که نمی‌دانم چيست
بی‌تابِ عشق که می‌دانم نيست
بی‌تابِ تو-اَم شايد
که زُل زده‌ام به اين‌همه پيکسِل –هيچِ مجازی.
بروم
گفتی ماه صدايم زد؟

پی نوشت:

نمی دونم مال کیه. شاید خودم. شاید یکی دیگه.

۱۳۸۶/۰۱/۳۰

...

- تو قبلا همه چی رو به من می‎گفتی. چرا حالا نمی‎گی؟

- من... می‎ترسم تو رو از دست بدم!

۱۳۸۶/۰۱/۲۶

م ی خ و ا م ب ا ه ا ت ح ر ف ب ز ن م.
کجایی؟
با خودتم!

۱۳۸۶/۰۱/۲۴

انتظار



میخواد ماشین برقی سوار شه.


۱۳۸۶/۰۱/۲۳

بهش میگن زندگی...

هیچ وقت نتونستی از احساساتت مثه آدم حرف بزنی. یعنی بعد از اینکه کلی جون می‎کنی و احساست رو بیان می‎کنی یا باعث می‎شی طرفت بخنده، یا گیج بشه و یا اگه خیلی با معرفت باشه همینجوری الکی سرشو تکون بده! دیگه عادت کردی دیگه. عادت کردی... فک کنم واسه همین بود که وقتی گفت هیچ‎وقت باور نکرده که دوسش داری فقط سکوت کردی. آخه چیکار می‎شه کرد؟ تقصیر اون که نیست. اونم مثه همه... همه‎ی دنیا که عیب و ایراد نداره. این تویی که خُل و چل به دنیا اومدی. تویی که کم داری. تویی که عرضه نداری احساست رو منتقل کنی. حتا اگه هزار بارم داد بزنی هیچکس باورش نمی‎شه. هیچ‎کس... (این هیچ‎کس هم فحش بزرگیه ها!)

اوهووووم. اوهووووم. می‎دونم. عادت کردی دیگه. می‎دونی کسی نمی‎فهمه احساست رو. خُب به نظرم تنها راهشم همینه. نیس؟ آره دیگه. حالا خودتی‎و حوضت! نه، خودتیو خودت... علی مونده و حوضش. چه فرقی می‎کنه؟ تو که دوسش داری و از این دوست داشتن لذت می‎بری. هر چی هم جون کردی همونی شد که اولش هم بود! خُب، آروم خودتو بغل کن (مثه همیشه)، نفس بکش و خدا رو شکر کن که حداقل خودت می‎دونی که از تهِ تهِ تهِ‎ش... یه جایی که نمی‎دونی کجاس اما مقدس بودنش رو حس می‎کنی... از همونجا دوسش داشتی و داری. همین!

حلوا که خیرات نمی‎کنن! بهش می‎گن زندگی...

پی‎نوشت:

توی تنهایی‎هام با خودم حرف می‏‎زنم. این‎که معلومه؟؟

۱۳۸۶/۰۱/۲۰

انگشتر


هی! قبول... به چیزی که دل نداره نباید دل بست.
اما خب، حسابی دل بستم به این انگشتر خوشگل با اون عقیق کبودش.

۱۳۸۶/۰۱/۱۸

بچگی

اینم عکسای بچگیم.










۱۳۸۶/۰۱/۱۷

ذهنِ آشفته‎یِ عصیانگرِ مبارز.

قبلا هم گفتم. هر آدمی توی خودش یه شرق داره یه غرب. یه عطار داره و یه ملاصدرا! اصلن معاصرتر بشیم. هر آدمی یه سهراب داره، یه شاملو. یه فروغ داره یه پروین اعتصامی. همون سهراب و شاملو بهتره. بیشتر باهاشون آشناییم.
سهراب آرومه. شعرش رو که می‎خونی آروم می‎شی. بدی توی شعرش نیست. شعراش پاکه. روحه. حسه. اصلن انگار نه انگار توی این دنیا زندگی می‎کرده. از این دنیا گذشته. ازینجا کنده، رفته بالا. می‎گه اینجا محل گذره. می‎گه بگذار و بگذر. "زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد!" اما شاملو نه. عصیان‎گره. شعراش اندوه و هیجان و عصیان رو با هم داره. می‎خواد دنیا رو درست کنه. دنیا مهمه براش! می‎گه آدمی که دنیاشو نمی‎تونه درست کنه آخرتش کجا بوده؟ می‎گه: "ترجيح مي‎دهم که شعر شيپور باشد، نه لالايي" در مورد سهراب می‎گه: به نظر من وقتی سر یه بیگناه رو لب جوی آب دارن می‎بُرن چه فرقی می‎کنه که آب را گل بکنن یا نکنن؟ یا من پرتم از ماجرا یا اون. (نقل به مضمون)
فرقشون رو حس می‎کنی؟ تو کدوم رو دوست داری؟ دوست داری کدوم باشی؟ شاملو؟ سهراب؟ نمی‎تونی فقط یکی رو داشته باشی. من فکر می‎کنم خود شاملو هم کمی سهراب داره توی خودش. کمی! و سهراب هم کمی شاملو داره. نداره؟
من ترجیح میدم شاملوی دلم گنده‎تر باشه. یعنی من شاملو رو انتخاب کردم. ذهنِ آشفته‎یِ عصیانگرِ مبارز. اینه!
پی‎نوشت:
البته من از شعرای سهراب هم نمی‎تونم بگذرم ها! گفته باشم.

۱۳۸۶/۰۱/۱۰

دیوانگی هجدهم

هی! همگی بدونین شاش ما هم کف کرد...
هرکی شک داره بگه نشونش بده!

۱۳۸۶/۰۱/۰۸

اشک!

تشک رو پهن کردم. پاهام رو دراز کردم روش. تکیه دادم به دیوار و تو تاریکی اتاق قایم شدم. خیره شدم به نور مهتابی که از لای در میاد تو و طبق معمول چند هفته‎ی اخیر اشکام پشت چشمم منتطرن که بریزن بیرون. از پایین صدای خنده میاد. دلم توی مستند 4 جا مونده. پیش اون هنرمند عجیب و غریب که با سنگ و چوب ... معجزه می‎کرد. تا آخرش ندیدم. نشد خو!

می‎خوام آروم آروم دریچه‎ی چشمم رو باز کنم تا اشکام قطره قطره بیاد و سر بخوره رو صورتم. از حرکت آروم و اصطکاکشون با پوست صورتم لذت می‎برم. اما یهو همه‎ش می‎ریزه. راه گلوم بسته می‎شه و خدا خدا می‌‎کنم صدام در نیاد. یه عالمه اشک می‎ریزم و هیچ دلیلی هم نداره! اشک الکی! چند هفته‎س همیشه پشت چشمش اشکه... همه‎ش باید حواسم باشه که سرازیر نشن. همه جا، تو سلام و روبوسی کردن، وقت شیرینی خوردن، وقت سفره رو پاک می‎کنم، وقتی تلویزیون می‎بینم، وقتی لامپ خاموش می‎شه، وقتی می‎خندی... هر وقتی!

می‎ترسم از این همه اشک پشت چشمام، می‎ترسم از دلی که با یه تلنگر می‎شکنه، می‎ترسم از دل نازک شدنم.

نمی‎خوام باور کنم. نه ...

اگه وا بدم...

اگه وا بدم، خب وا دادم!

کارم تمومه ... تمومه.

۱۳۸۵/۱۲/۲۹

شطح*

داشتم می‎رفتم

در دختری که جلوتر از من عاشق می‎رفت

موهایش، موهایش، موهایش

چه معجزه‎ای!

بوسعید از دهانش می‎آمد

اشهد ان لا لا لا...

به خوابش هم نمی‎دیدم

در شطح گیسوی‎اش

گشتم، گشتم، گشتم

برنگشتم ، بایزید

شهید شدم،

در لامصب لب‎هایش!


پی نوشت:

1- شطح = یکی از حالاتی که عرفا طی سلوک الی الله داشته اند.

2- آخرین نوشته در سال 85. نوروزتان پیروز!

۱۳۸۵/۱۲/۲۷

تنهایی

تنهایی واسه خیلیا دوست داشتنیه. منم تنهایی رو دوست دارم. شاید بیشتر از خیلیا! اما خیلی فرق هست بین تنهایی‎ای که خودت انتخاب می‎کنی تا تنهایی‎ای که تو رو انتخاب می‎کنه. آدما... همه‎ی آدما یه لحظه‎هایی رو واسه تنها بودن، واسه خودشون بودن یا واسه خیلی چیزای دیگه نیاز دارن که تنها باشن. اصلن به نظرم تنهایی یکی از نیازهای آدماست... مثه سکس! منتها به اندازه‎ش حال می‎ده. از یه جایی به بعد تنهایی بزرگترین شکنجه‎ی دنیا می‎شه!

۱۳۸۵/۱۲/۲۴

پارمیدا - 2

زندگی کردن برای من کار خیلی سختیه... خودت می‎دونی، یه اتفاق ساده، یه جمله، یه برخورد... تا مدتها من رو درگیر خودش می‎کنه. فک می‎کنم دیده باشی بعضی وقتا که حواسم به هیچ‎جا و هیچ‎کس نیست! و توی خودمم. نمی‎خوام از زندگیم بگم... از درگیری‎هام... از شلنگ‎تخته انداختنام... ازینکه چقدر جون می‎کنم تا محیط اطرافم یه ذره، یه کوچولو بهتر بشه... به اندازه‎ی کافی از زندگی غر زدم! بسّه دیگه...

راستش می‎خوام بگم اينا همه‎ش خوبه!، خوبيش اينه که توی روز خستهت می‌کنه، اعصابت رو خورد می‌کنه، بيچا‌ره‌ت می‌کنه، ولی شب نيم‌ساعت که آهنگ گوش کنی، یه فیلم یا سریال ببینی، یه نمه اینترنت کار کنی و یا گاهی چت... همینکه پشت تلفن چرت و پرت بگی یا با هرکی گیر آوردی بشينی گپ بزنی همه‎ش رفته. شب که می‌خوابی خوابش رو نمی‌بينی. شبا فکرت رو نمی‌گيرن... ولی چيزهايی هستن که توی روز خيلی خسته‌ت نمی‌کنن، ولی شبا... نمی‌ذارن بخوابی... توی خوابم ولت نمی‌کنن... راحتت نمی‎ذارن...

می‎فهمی! می‎دونم... تو بهتر از هرکسی سعی کردی من رو بفهمی... حالا که نیستی... حالا می‎فهمم انقده بدی دیدم، انقده از کثافت زندگی گفتم و غرغر کردم! که خوبیاش رو ندیدم...

یه چیز بزرگ بهم یاد دادی:

"همه‎ی زندگی، با دونه دونه کثافتاش، با همه‎ی بدبختیاش، به بودن تو می‎ارزید..."

م ه د ی


پی نوشت:

مریم بند سوم این پست وبلاگ مال تو بود! یادم رفت بهت بگم.

۱۳۸۵/۱۲/۲۰



ما آخرشیم به خدا!!
بهش میگن بزرگترین ساعت دنیا... تهروونه خودمونه!

بغض!

خیلی وقت بود بغض کرده بودم! راه گلوم رو بسته بود، اما اشک نمی‎شد... خیلی جون کَندم یه چیزی بنویسم، نشد. خیلی خواستم گریه کنم اما گریه‎م نیومد. می‎دونی! بزرگ شدم. وقتی بغض می‎کنم، وقتی که دلم هی خودشو میکوبه اینور و اونور که یه قلم بدم دستش و بنویسه، وقتی از دست این بی‎صاحابِ سگ مصّب (دلم) خون به دل می‎شم! می‎چسبم به کار... کار که نه، خر حمالی واسه یه مشت آدم مفت‎خورِ لش به اسم دانشجو! انقدر خودم رو سرگرم می‎کنم تا وقتی واسه‎ش نَمونه. هیچ وقتی واسه‎ی دلم و تویی که توشی نَمونه! بهتون فکر نمی‎کنم. نه به تو و نه به دلم! شبا قبل از خواب تا می‎خوام بفهمم که دیگه نیستی خوابم می‎ره... کاری به خوابهام ندارم... اونا رو یه بار دیگه واسه‎ت می‎گم. صُبحا می‎زنم بیرون... می‎رم دانشگاه... هی طرح می‎دم به امورفرهنگی و هی برنامه اجرا می‎کنم واسه انجمن علمی عمران!! البته به اسم اون... کار می‎سازم واسه خودم. مجبورم... باید انقده کار کنم که بعد از ظهر که میام خونه جنازه باشم! که دیگه مغزم کار نکنه... اما نمی‎فهمم چه حکمتیه! کار می‎کنه لامصّب! بازم یادت می‎کنم. بعد روز بعدش بیشتر خر حمالی می‎کنم...

...

و باز یادت می‎کنم

...

اینم یه جورشه!

پی‎نوشت:

می‎دونم آن می‎شی... حس می‎کنم اینجا رو هم می‎خونی... مخاطب همه‎ی نوشته‎هام تو نیستی! اسم نوشته‎هایی که مال توئه رو می‎ذارم پارمیدا. خوبه؟ شایدم پرندهی آبی! ها؟

۱۳۸۵/۱۲/۱۹


آزادی کثافت!
یا کثافت آزادی؟!

با این تب و تاب، تشنه‎ی عباس است

مجنون و خراب، تشنه‎ی عباس است

بر دوش فکنده مَشک شرمندگی‎اش

عُمریست که آب، تشنه‎ی عباس است!

۱۳۸۵/۱۲/۱۲

الهی

الهی، توفیق ترک عبادتم در عبادتم ده!
الهی، آنکه در نماز جواب سلام نمیشنود هنوز نمازگزار نشده، مارا با نمازگزاران بدار!
الهی، نور برهانم دادی، نار(آتش) وجدانم بده!
الهی، توبه از گناهان آسان است. توفیق ده از عبادتمان توبه کنیم.
الهی، از خواندن نماز شرم دارم و از نخواندن آن شرم بیشتر!
الهی، من واحد بی شریکم، چگونه تو را شریک باشد؟
الهی، چون است که در خود می نگرم به تو نزدیک می شوم و در تو می نگرم از تو دور؟
الهی، آنکه سحر ندارد، از خود خبر ندارد!

زندونه...

هی...

اینقده وول نخور...

چرا جون میکنی؟

که چی؟!

این همه مشت ميکوبی به ديوار

...

با مشتای تو دیوار که نمیریزه

حالا گیرم تکون بخوره...

چيزی نميشه که

فقط...

فقط زندونت بزرگتر ميشه

فقط

...

۱۳۸۵/۱۲/۰۸

بالاخره میاد...

یه کش بلند ساختم، یه عده رو می‎بندم بهش. می‎رم اون دوردورا وای میستم... هی نوسان می‎کنن... دور می‎شن... نزدیک می‎شن... اما یه طناب دارم که بهش یکی رو می‎بندم. به فاصله‎های نزدیک هم گره داره. یه سرش دست من، یه سرش دست اون. من می‎رم اون دوردورا می‎ایستم و طرف خودمو سفت می‎گیرم. اون... یکی یکی گره‎ها رو رد می‎کنه و میاد پیش من... آخه اون مثه بقیه نیس! نوسانی نیس... مطمئنم... مطمئنم که میاد...

۱۳۸۵/۱۲/۰۴

حالا ببین...

این عشق، دوست داشتن یا هر کوفت دیگه‎ای که هست
بالاخره یه جایی بین تولد و مرگه دیگه!!
کشفش می‎کنم! حالا ببین...

۱۳۸۵/۱۲/۰۳

فقط همین...

طوری‎ام نیست
خرد و خمیرم، فقط همین
کم مانده است که بی تو بمیرم!
فقط همین...
از هرچه هست و نیست گذشتم ولی هنوز،
در نزد چشم‏‎های تو گیرم
فقط همین...
با دیدنت زبان دلم بند آمده‎ست
شاعر شدم که لال نمیرم
فقط همین...

۱۳۸۵/۱۱/۲۹

Stay

لایلا: وقتی می‎خواستم خودکشی کنم با خودم دوتا تیغ بردم تو حموم... می‎دونی چرا؟
سَم: .....
لایلا: می‎دونستم وقتی شریان اصلی یه دستمو بزنم ضعف می‎کنم، ممکنه تیغ از دستم بیوفته! می‎تونی تصور کنی؟ انقدر از زندگی نفرت داشته باشی که با خودت یه تیغ زاپاس ببری!

پی‎نوشت:
بمان (Stay)
فیلم دوست داشتنی‎ای بود.

۱۳۸۵/۱۱/۲۶

دیوانگی هفدهم

یادته یه وقتایی می‎زد به کله‎م؟ ها؟ اون موقع‎هایی رو می‎گم که فکر می‎کردم نیستی! یا اگرم هستی مارو تحویل نمی‎گیری!
یادته کز می‎کردم رو تخت و می‎گفتم اگه هستی نشونم بده ... !

یادته هر وقت دلم می‎گرفت... هر وقت وسط زندگی گُه‎گیجه می‎گرفتم؟ یادته چه آروم می‎شم با نماز خوندن؟ یادته نیت می‎کردم قرآن‎تو باز می‎کردم و می‎خوندم و آدم می‎شدم؟

یادته وقتایی که از همه‎چیز و همه‎کس تنگ میومدم؟ یادته چطور سرت غر می‎زدم؟ می‎گفتم زندگی چه نعمتیه؟ اگه من این بهترین نعمتت رو نخوام کیو باید ببینم! وایی! یادته؟

خداجوون! اگه من تورو نداشتم چی‎کار می‎کردم؟

پی‎نوشت:
چه خوش شانسیم ما که خدا نیستیم!!

۱۳۸۵/۱۱/۲۵

دیوانگی شانزدهم

هی مای گاد جون!
فک نمی‎کنی این زندگی داره زیادی تخمی می‎شه؟
هااااااااا؟

پی‎نوشت:
اینو خودِ خودِ خودم نوشتم

یکی از بهترین و ناب‎ترین تجربیات فرو رفتن تو سوراخی بود که تا عمق دویست متری زیر زمین می‎رفت. معدن ذغال‎سنگ هشونی.

معدن ذغال‎سنگ هَشونی
فاصله تا مرکز استان: 150 کیلومتر
ارتفاع از سطح دریا: 2400 متر
میزان بارندگی سالانه: 120 میلی‎متر
مناطق اطراف: شهرستان کوهبنان، بخش ظغرالجرد
سال اکتشاف: 1349 هجری شمسی
شروع بهره‎برداری: 1355 هجری شمسی
شیب لایه‎ها: 35 تا 45 درجه
تولید سالیانه: 230000 تن

دیوانگی پانزدهم

اصلا دوست دارم دليل بيارم و به تو هم ربط نداره. الانم دوست دارم گريه كنم بازم به تو ربط نداره. فكر كردي فقط من نمي‎فهمم تو چي مي‎گي؟ تو كي فهميدي؟
اگرم مي گم تنها نيستي براي اينه كه مي‎دونم واقعا تنها نيستي. اگرم اشتباه مي‎كنم واسه اينه كه يه احمقم. يه نفهم. خوبه؟ اگرم مي‎گم عادته واسه اينه كه مي‎دونم عادته. من الان هر چيزي رو عادت مي‎بينم. مي‎دونم كه اگه همين الان بيفتم بميرم گريه‎هايي كه برام حواله مي‎كنيد (اگه بكنيد!) فقط واسه اينه كه بهم عادت كردين. واسه اينه كه ترك عادت موجب مرضه. مرض هم باعث گريه مي‎شه. باعث غم. حالا بازم بگو نه. تنهايي تو چه ربطي به من داره؟ يعني چون من بهت گفتم فقط عادته مطمئن شدي كه خدا تنها آفريده‎ات؟خب به سلامتي. چه آدم باهوشي هستي كه از چيزاي بي‎ربط نتيجه‎گيري مي‎كني؟ من هنوزم مي‎گم خدا تنها نيافريده‎ات. هر چي دلت مي‎خواد بگو. حاليم نيست!
پی‎نوشت:
اول - دوست دارم!
دوم – تا کسایی مثه تو هست معلومه تنها نیستم. حرفمو پس گرفتم!
سوم – این دیوونگی کار من نیست!

۱۳۸۵/۱۱/۲۴

بچگی


اینم مدرک واسه اثبات اینکه منم بچه بودم!

تنهایی

حرف‎هایی که نمی‎گویندم
دل‎هایی که نمی‎فهمندم
خسته‎هایی که منم!
تنهایی‎هایی که پُرم نمی‎کنند
و...
و در پایان
غم است و
غم است و
غم ...
و همین لابد!

پی‎نوشت:
بعد عمری این کاغذ ماغذای روی میز و، زیر میز و هر جای دیگه‎ای که فکر کنین تو اتاقم... بعد عمری اتاقمو جمو جور کردم بالاخره... گرچه کار طاقت‎فرسایی بود... گرچه تحمل اتاقم حالا که مرتبه خیلی سخته!! اما خب، یه سری نوشته‎ی باحال و قدیمی پیدا کردم. اونایی که سر کلاسا می‎نوشتم. اینم از هموناس

۱۳۸۵/۱۱/۲۰

دیوانگی چهاردهم

می‎دونی سرعت رو واسه چی دوس دارم؟ هووووووووووم؟
وقتی حس می‎کنم که به مرگ نزدیکم. یعنی وقتی می‎بینم تو این سرعت بالا هر لحظه امکان داره بمیرم، از این نزدیکی به مرگ هیجان زده می‎شم... هیجان هم که آخر حاله دیگه!

۱۳۸۵/۱۱/۱۵

...

1- دفترم رو بعد از حدود یک‎ سال باز می‌کنم. چند صفحه‎ی آخر نوشته‎های نصفه و نیمه است که قرار بوده تموم کنم. وقتی می‎خونمشون تازه یادم میاد چه موضوعی رو می‎خواستم بنویسم و لذت می‎برم از دنیا و تفکراتی که وقت نوشتنش داشتم. انگاری نویسنده‎ش اونقدر عمرش به دنیا نبوده که نوشته‎ها رو کامل کنه. شایدم وسط نوشتن یهو مُرده. همینجوری یهو! عین سبز شدن یه کامیون جلوی ماشینت وقتی داری می‎ری شمال که خوش بگذرونی!
2- این روزا همه‎ش به اونی که هستم، اونی که بودم و اونی که می‎خوام باشم فکر می‎کنم. بین دیروز و امروز و فردا پا در هوام. خُب تقریبا فهمیدم اونی که می‎خوام باشم تقریبا همونیه که قبلا بودم. اما نمی‎دونم چجوری بودم یا اصلا چجوری هستم که قبلا نبودم؟! من فرق کردم؟ نکردم؟ نمی‎دونم... اگر کسی می‎دونه چه جوری بودم، یا چجوری هستم، به همه‎ی با هم بودنمون قسم بهم بگه!
3- می‎دونی! بهش فکر کردم. نمی‎دونم تو چجوری بودی ها! یا حتا چجوری هستی... اما من از اولش ندار بودم. نه با تو که با همه! یا با کسی نیستم یا اگه هستم ندارم باهاش. این جزو اخلاقاییه که از زمانی که یادم میاد داشتم. خلاصه من نمی‎خوام اینجوری بمونم. یا تمومش می‎کنم، یا یه کاری می‎کنم که سنگینی‎ای رو که حس می‎کنی ازش حذف کنم. می‎شه! نمی‎شه؟ تو چی؟ پایه‎ای؟!

۱۳۸۵/۱۱/۱۴

دیوانگی سیزدهم

پدرم روضه‎ی رضوان به دو گندم بفروخت
ناخلف باشم اگر من، به جُوی نفروشم

۱۳۸۵/۱۱/۰۶

همیشه پالتو استالینی دوس داشتم!! نه اینکه استالین رو دوست داشته باشم ها! نه، اصلن نمی‎دونم استالین پالتوش این شکلی بوده یا نه!
خلاصه دوسم دارم، باهمین رنگ خاکستری و چهره اخم کرده!

۱۳۸۵/۱۰/۲۵

خرابم! بدجور خرابم...
از لحظه لحظه‎ی حسام می‎ترسم!
می‎ترسم چون آخرین باری که همچین حسایی رو تجربه کردم بعدش خیلی خیلی زجر کشیدم!
اما خب ترسیدن چه فایده‎ای داره؟ ها؟

۱۳۸۵/۱۰/۲۱

سرد!

این گوشه کنارها که می‎خوابم... روی سکوی کنار پنجره‎ام... زیر تخت... یا هرجای دیگری که جای خواب آدمیزاد نباشد... همین گوشه کنارها که می‎خوابم تازه عطر تلخ خواب را حس می‎کنم...
من از سردی تلخ خواب‎هایی که این گوشه کنارها می‎کنم لذت می‎برم، نه از گرمای وجودت در خوابم!

۱۳۸۵/۱۰/۱۹

چه حسی باید بهم دست بده وقتی یه نفر با چندین اسم چندتا نظر متفاوت میده؟
نکن بابا! اهه...

۱۳۸۵/۱۰/۱۵

ساعت دیواری 11:03
ساعت کامپیوتر 10:59
ساعت مچی 11:00
ساعت دیجیتال روی میز تحریرم 23:06
و ساعت دلم بین همه‎ی لحظه‎های دلهره و عاشقی‎ام گُه گیجه گرفته انگار!
کی؟ کجا؟ به خاطرچی؟ چِم شده که اینطور بی‎زمان شده زندگی‎ام؟
ها؟

۱۳۸۵/۱۰/۱۳

نگاه

دوست دارم اینطوری نیگات کنم... همینطوری که سرم روی کتابه و پشت میز تحریرم نشستم چشام رو بالا بگیرم و تو اونجا باشی... پشت شیشه‎ی کثیف پنجره‎ی اتاقم... وسط هشتی موهام!

آدمیزاد

می‎گه: "... اونم آدمه
آدما رو باید دید...
باید شنید...
آدما، آدمن دیگه!
آدمم جایزالخطاست."
...امان از این آدمیزاد!

۱۳۸۵/۱۰/۱۲

دلِ من...

دلِ من...
دلِ تو...
دلِ ما...
دلِ همه‎ی آدما، مگه چی می‎خواد؟

پی‎نوشت:
1- سال نوی اون‎ور آبیا + تولدت خودت، مبارک!
2- محمد یه ایمیلی چیزی می‎ذاشتی حداقل بشر!