۱۳۸۵/۱۲/۰۸

بالاخره میاد...

یه کش بلند ساختم، یه عده رو می‎بندم بهش. می‎رم اون دوردورا وای میستم... هی نوسان می‎کنن... دور می‎شن... نزدیک می‎شن... اما یه طناب دارم که بهش یکی رو می‎بندم. به فاصله‎های نزدیک هم گره داره. یه سرش دست من، یه سرش دست اون. من می‎رم اون دوردورا می‎ایستم و طرف خودمو سفت می‎گیرم. اون... یکی یکی گره‎ها رو رد می‎کنه و میاد پیش من... آخه اون مثه بقیه نیس! نوسانی نیس... مطمئنم... مطمئنم که میاد...

۱۳۸۵/۱۲/۰۴

حالا ببین...

این عشق، دوست داشتن یا هر کوفت دیگه‎ای که هست
بالاخره یه جایی بین تولد و مرگه دیگه!!
کشفش می‎کنم! حالا ببین...

۱۳۸۵/۱۲/۰۳

فقط همین...

طوری‎ام نیست
خرد و خمیرم، فقط همین
کم مانده است که بی تو بمیرم!
فقط همین...
از هرچه هست و نیست گذشتم ولی هنوز،
در نزد چشم‏‎های تو گیرم
فقط همین...
با دیدنت زبان دلم بند آمده‎ست
شاعر شدم که لال نمیرم
فقط همین...

۱۳۸۵/۱۱/۲۹

Stay

لایلا: وقتی می‎خواستم خودکشی کنم با خودم دوتا تیغ بردم تو حموم... می‎دونی چرا؟
سَم: .....
لایلا: می‎دونستم وقتی شریان اصلی یه دستمو بزنم ضعف می‎کنم، ممکنه تیغ از دستم بیوفته! می‎تونی تصور کنی؟ انقدر از زندگی نفرت داشته باشی که با خودت یه تیغ زاپاس ببری!

پی‎نوشت:
بمان (Stay)
فیلم دوست داشتنی‎ای بود.

۱۳۸۵/۱۱/۲۶

دیوانگی هفدهم

یادته یه وقتایی می‎زد به کله‎م؟ ها؟ اون موقع‎هایی رو می‎گم که فکر می‎کردم نیستی! یا اگرم هستی مارو تحویل نمی‎گیری!
یادته کز می‎کردم رو تخت و می‎گفتم اگه هستی نشونم بده ... !

یادته هر وقت دلم می‎گرفت... هر وقت وسط زندگی گُه‎گیجه می‎گرفتم؟ یادته چه آروم می‎شم با نماز خوندن؟ یادته نیت می‎کردم قرآن‎تو باز می‎کردم و می‎خوندم و آدم می‎شدم؟

یادته وقتایی که از همه‎چیز و همه‎کس تنگ میومدم؟ یادته چطور سرت غر می‎زدم؟ می‎گفتم زندگی چه نعمتیه؟ اگه من این بهترین نعمتت رو نخوام کیو باید ببینم! وایی! یادته؟

خداجوون! اگه من تورو نداشتم چی‎کار می‎کردم؟

پی‎نوشت:
چه خوش شانسیم ما که خدا نیستیم!!

۱۳۸۵/۱۱/۲۵

دیوانگی شانزدهم

هی مای گاد جون!
فک نمی‎کنی این زندگی داره زیادی تخمی می‎شه؟
هااااااااا؟

پی‎نوشت:
اینو خودِ خودِ خودم نوشتم

یکی از بهترین و ناب‎ترین تجربیات فرو رفتن تو سوراخی بود که تا عمق دویست متری زیر زمین می‎رفت. معدن ذغال‎سنگ هشونی.

معدن ذغال‎سنگ هَشونی
فاصله تا مرکز استان: 150 کیلومتر
ارتفاع از سطح دریا: 2400 متر
میزان بارندگی سالانه: 120 میلی‎متر
مناطق اطراف: شهرستان کوهبنان، بخش ظغرالجرد
سال اکتشاف: 1349 هجری شمسی
شروع بهره‎برداری: 1355 هجری شمسی
شیب لایه‎ها: 35 تا 45 درجه
تولید سالیانه: 230000 تن

دیوانگی پانزدهم

اصلا دوست دارم دليل بيارم و به تو هم ربط نداره. الانم دوست دارم گريه كنم بازم به تو ربط نداره. فكر كردي فقط من نمي‎فهمم تو چي مي‎گي؟ تو كي فهميدي؟
اگرم مي گم تنها نيستي براي اينه كه مي‎دونم واقعا تنها نيستي. اگرم اشتباه مي‎كنم واسه اينه كه يه احمقم. يه نفهم. خوبه؟ اگرم مي‎گم عادته واسه اينه كه مي‎دونم عادته. من الان هر چيزي رو عادت مي‎بينم. مي‎دونم كه اگه همين الان بيفتم بميرم گريه‎هايي كه برام حواله مي‎كنيد (اگه بكنيد!) فقط واسه اينه كه بهم عادت كردين. واسه اينه كه ترك عادت موجب مرضه. مرض هم باعث گريه مي‎شه. باعث غم. حالا بازم بگو نه. تنهايي تو چه ربطي به من داره؟ يعني چون من بهت گفتم فقط عادته مطمئن شدي كه خدا تنها آفريده‎ات؟خب به سلامتي. چه آدم باهوشي هستي كه از چيزاي بي‎ربط نتيجه‎گيري مي‎كني؟ من هنوزم مي‎گم خدا تنها نيافريده‎ات. هر چي دلت مي‎خواد بگو. حاليم نيست!
پی‎نوشت:
اول - دوست دارم!
دوم – تا کسایی مثه تو هست معلومه تنها نیستم. حرفمو پس گرفتم!
سوم – این دیوونگی کار من نیست!

۱۳۸۵/۱۱/۲۴

بچگی


اینم مدرک واسه اثبات اینکه منم بچه بودم!

تنهایی

حرف‎هایی که نمی‎گویندم
دل‎هایی که نمی‎فهمندم
خسته‎هایی که منم!
تنهایی‎هایی که پُرم نمی‎کنند
و...
و در پایان
غم است و
غم است و
غم ...
و همین لابد!

پی‎نوشت:
بعد عمری این کاغذ ماغذای روی میز و، زیر میز و هر جای دیگه‎ای که فکر کنین تو اتاقم... بعد عمری اتاقمو جمو جور کردم بالاخره... گرچه کار طاقت‎فرسایی بود... گرچه تحمل اتاقم حالا که مرتبه خیلی سخته!! اما خب، یه سری نوشته‎ی باحال و قدیمی پیدا کردم. اونایی که سر کلاسا می‎نوشتم. اینم از هموناس

۱۳۸۵/۱۱/۲۰

دیوانگی چهاردهم

می‎دونی سرعت رو واسه چی دوس دارم؟ هووووووووووم؟
وقتی حس می‎کنم که به مرگ نزدیکم. یعنی وقتی می‎بینم تو این سرعت بالا هر لحظه امکان داره بمیرم، از این نزدیکی به مرگ هیجان زده می‎شم... هیجان هم که آخر حاله دیگه!

۱۳۸۵/۱۱/۱۵

...

1- دفترم رو بعد از حدود یک‎ سال باز می‌کنم. چند صفحه‎ی آخر نوشته‎های نصفه و نیمه است که قرار بوده تموم کنم. وقتی می‎خونمشون تازه یادم میاد چه موضوعی رو می‎خواستم بنویسم و لذت می‎برم از دنیا و تفکراتی که وقت نوشتنش داشتم. انگاری نویسنده‎ش اونقدر عمرش به دنیا نبوده که نوشته‎ها رو کامل کنه. شایدم وسط نوشتن یهو مُرده. همینجوری یهو! عین سبز شدن یه کامیون جلوی ماشینت وقتی داری می‎ری شمال که خوش بگذرونی!
2- این روزا همه‎ش به اونی که هستم، اونی که بودم و اونی که می‎خوام باشم فکر می‎کنم. بین دیروز و امروز و فردا پا در هوام. خُب تقریبا فهمیدم اونی که می‎خوام باشم تقریبا همونیه که قبلا بودم. اما نمی‎دونم چجوری بودم یا اصلا چجوری هستم که قبلا نبودم؟! من فرق کردم؟ نکردم؟ نمی‎دونم... اگر کسی می‎دونه چه جوری بودم، یا چجوری هستم، به همه‎ی با هم بودنمون قسم بهم بگه!
3- می‎دونی! بهش فکر کردم. نمی‎دونم تو چجوری بودی ها! یا حتا چجوری هستی... اما من از اولش ندار بودم. نه با تو که با همه! یا با کسی نیستم یا اگه هستم ندارم باهاش. این جزو اخلاقاییه که از زمانی که یادم میاد داشتم. خلاصه من نمی‎خوام اینجوری بمونم. یا تمومش می‎کنم، یا یه کاری می‎کنم که سنگینی‎ای رو که حس می‎کنی ازش حذف کنم. می‎شه! نمی‎شه؟ تو چی؟ پایه‎ای؟!

۱۳۸۵/۱۱/۱۴

دیوانگی سیزدهم

پدرم روضه‎ی رضوان به دو گندم بفروخت
ناخلف باشم اگر من، به جُوی نفروشم