۱۳۸۶/۰۷/۲۴

اینم یه جور دیوونگی فک کنم!

1. گرچه خیلی وقت نیست که میشناسمش و فقط از طریق اس ام اس با هم آشنا شدیم و رابطه داشتیم ولی از حرف زدنش، از جنس نگرانی‎هاش معلوم بود که دختر خوبیه. با من به عنوان یه پسر راحت و صریح بود و به نظرم حتا پررویی هم داشت! درست مثل همه دخترای پایتخت‎نشین (و البته کلان‎شهرهای دیگه). همیشه اما سرد بودم باهاش. اینطوری هم نه! یه وقتایی که حواسم نبود گرم و خوب بودیم و خودم بودم و بعضی وقتا – به قول ملیحه – می‎زدم تو برجکش! توی آخرین اس ام اسی که بهش زدم بهش گفتم: "نه همیشه، اما معمولن میری روی اعصابم!"
2. مدتی بود که توی اون موسسه کار می‎کردم. تازگی‎ها یه دختری رو استخدام کرده بودن و کارای پرمسئولیتی رو بهش می‎سپردن. دو سه سالی از من بزرگ‎تر بود و تازه فارغ‎التحصیل شده بود. اولین تجربه‎ی کاریش بود. یه دختر جا افتاده، خوش صحبت و هدفمند. برای موفق بودن فقط تجربه رو کم داشت. فکر می‎کنم به نظر اکثر مردا و پسرا جذاب هم بود! و البته به نظر من هم بود. یه روز که توی موسسه تنها بودیم بهش گفتم زیاد به رئیس موسسه اعتماد نکنه. آخه قبلا به جناب رئیس شک کرده بودم. به نظرم مشکلات مالی داشت و حس می‎کردم دیگه داره به آخر خط می‎رسه. به همین خاطر به اون دختر گفتم که چک امضا نکن. حواستو جم کن. و چیزایی ازین قبیل. کم کم توی کاراش ازم نظر می‎خواست و بهانه‎ی بیشتری برای هم‎صحبتی پیش اومد. یکی دوهفته گذشته بود و نمی‎دونم سرچی صحبت می‎کردیم. واقعا نمی‎دونم. بهم گفت که با بقیه فرق دارم و راحت می‎شه بهم اعتماد کرد و چیزایی مثل اینا. دفعه‎ی اول نبود که کسی (دختری) این چیزا رو بهم می‎گفت. هیچ‎وقت حس اون لحظه‎م رو یادم نمی‎ره. باورم نمی‎شه که اونقدر از خودم متفر شده بودم.
این تنها دفعه‎ای نبود که این اتفاق برام افتاد و هر دفعه هم حسم همون تنفر از خودم بود. هر دفعه!
3. بعد از مدت‎ها امین رو می‎دیدم. خوشحال بودم. و از دیدنش لذت بردم. ماها دوستای خوبی هستیم. (نه؟ امین؟) کلی حرف زدیم. ساعت‎ها حرف زدیم. و طبق معمول همیشه هر موضوعی که به ذهنمون رسید رو مطرح کردیم. وسط یه عالمه موضوع بی ربط و با ربط فقط می‎خوام اینو بگم که امین بهم گفت مهدی! چرا اینجوری شدی؟ چرا انقدر دلت برای دخترا می‎سوزه؟ و یا چیزی مثل این. و من چی می‎تونستم بگم؟ باید فکر می‏‎کردم.
4. این یکی رو امین یادم انداخت. یه زمانی توی دانشگاه یه اتفاقی افتاده بود که منم ازش اینجا نوشتم. راجع‏ به یکی از دخترای همکلاسی بود که پسرا اذیتش کرده بودن و من توی نوشته‎‎م براش دلسوزی کرده بودم. یکی دو نفر کامنت‎هایی گذاشته بودن با این مضممون که نیازی به دلسوزی تو نیست و اگه بخواد خودش میتونه از حقش دفاع کنه.

چندتا از خاطره‎هایی که یادم اومد رو نوشتم. مدتیه که توی خودم فرو رفتم و به برخورد و نوع رابطه‎م با جنس مقابل دقت می‎کنم. این رابطه‎ها چه ربطی به هم دارن؟ خب، درست نمی‎دونم. توی رابطه با جنس مقابل غریزه خیلی دخالت داره و من همیشه سعی کردم که غریزه‎م رو توی این رابطه مهار کنم و اجازه دخالت بهش ندم. اینه که برخوردم گاهی تند می‎شه، گاهی غیر منطقی و به طور کلی برخورد جذابی ندارم. این نقشیه که بازی می‎کنم و تازگی‎ها به شدت توی این روابط وحشی‎تر شدم.
اینا رو اینجا می‎نویسم که اگر دوستام یا کسایی که من رو می‎شناسن (چه اینترنتی و چه غیره!) بخونن و نظر بدن. البته فک نمی‏‎کنم چیز زیادی دستگیرشون بشه.
به هرحال اگر چه بعید می‎دونم ولی اگر کسی احتمالا زبون من رو فهمید دوست دارم بهم بگه و در موردش باهام صحبت کنه. اوهووووم؟

۱۳۸۶/۰۷/۱۹

دلتنگی

دلت که واسه کسی تنگ می‎شه، همین‎که دل دل می‎کنی از نبودنش، اونوقته که اینجوری می‎شه...!
همه‎ی آدما عین اون راه می‎رن! همه‎ی لباسا شکل لباساش می‎شه! همه عین اون می‎خندن! ... حتا زنگ موبایل همه عین زنگ موبایلش می‎شه.
پی‎نوشت:
1- خدایا شکرت.
2- ای عرش کبریایی چیه پس تو سرت؟ ......... کی با ما راه میایی؟ جون مادرت! (محسن نامجو)
3- هوا رو بگیر ازم.... خنده‎هاتو هرگز!

۱۳۸۶/۰۷/۱۳

شب قدر



تقدیم به همه ی شب زنده دارا!
میگن هر کسی اندازه ی لیاقتش توشه میبره.
شکرت خدا.
لیاقتم رو بیشتر کن.

۱۳۸۶/۰۷/۰۹

هوس!

نصفه شبه الآن. می دونی؟
دلم میخواد گوشی رو بردارم و شمارتو بگیرم و فقط نفس کشیدنتو گوش کنم.
نه، نه...
نه فقط نفس کشیدنتو.
می تونی پای هرچی بذاری!
ولی الآن، اینجا که نشستم، درست 5 روزه که دلم میخواد بهت زنگ بزنم
و هیچی نگم. هیچی نگم.
خب! گیرم که خلم! بیخیال.
دلم میخواد زنگ بزنم و گوش کنم.
دلم ابراز علاقه کردنتو می خواد...