۱۳۸۶/۰۹/۰۸

دیوانگی بیست و چهارم

هستی از ما آلت خورده،
ما از هستی!

چه جذاب،
چه ساده،
چه عادلانه،
چه منصفانه،
و در نهایت...
چه تخمی!

پی نوشت:
ندارد!

۱۳۸۶/۰۹/۰۷

کثافت

از کثافت خودم رنج می‎برم. یعنی از اینکه می‎دانم چه کثافتی هستم رنج می‎برم. با تمام وجودم حس می‎کنم که خدایم تحت نظرم دارد و حواسش به من معطوف است و اینکه راه برایم روشن است ملکه‎ی ذهنم شده! راه هست و یار هست و این وسط اراده من کجاست؟
خدا بر من حجت تمام کرده و من می دانم که هیچ جواب و دلیلی بر این گونه زیستنم ندارم. و من ... همچنان از کثافتی که هستم، رنج می برم.
اینکه لمس و حس و ادراک می کنم و می دانم کجای دنیا هستم و کثافت خودم را و لجنی که در آن غوطه ورم را وجدان کرده ام، خود یکی از بزرگترین کثیفی هایی است که دچارم.
از اینکه درگیرم و با اینکه در لجن مستغرق هستم، حداقل دست و پایی می زنم و شلنگ تخته ای می اندازم احساس غرور می کنم و خودِ این غرور نیز به عمق کثافت و میزان فرورفتگی ام می افزاید.
کم کم، کم کم عادت می کنم، به تمام لجن ها، به تمام غرایز بدبوی کثافتم عادت می کنم و عادت می کنم و عادت می کنم و عادت می کنم... همین!
عادت می کنم...
عادت می کنیم!
ع ا د ت م ی ک ن ی م ...
لابد!

پی نوشت:
یاسی، همون یاسی درگوشی هستی دیگه؟

۱۳۸۶/۰۸/۱۲

ديوانگي بيست و سوم

مي دوني! از هركي ببري اونم ازت مي بُره! يه جورايي اين قانونه!
اصلا شايدم اصل باشه ها!
ولي هرچي كه هست يه ربطي به شيمي داره!
آخه هرچي اصل و قانون تو شيمي هست استثناء داره!
درستش اينه:

اصل بريدن: از هركه دل ببري از تو دل مي برد!

استثناء: خداي من!

مثال نقض: ازش بريدم ولي خيلي غير منتظره يه سفرمشهد بهم هديه كرده!

پي نوشت:
سه شنبه عازمم.
به كوري چشم همه،‌همچنان ديوونگي ميكنم!