۱۳۸۲/۰۷/۱۹

مرا ببوس
اثر محسن مخملباف


قسمت دوم

نامه ي پنجم:

مرضيه ي من! تـو آتش هستي كه ماههاست در من روشن شده، شدت گــرفته و حـالا ديگــر جانم را مي سوزانـد. يك احساس فــرامـوش شده ي انساني، در مـن بـا تـو بـازگشته است: عشق، عشقي نه چنـانكه بخــواهــد بـا ابتـذال سكس فــروكش كنـد. احساس مقـدسي كه روح مــرا مشتاق پاك
ماندن ابدي مي كنـد. بــزرگتــرين گناه و دلمشغـولي من وقتي است كه به تـو نگاه مي كنم. از يك فـاصله ي دو سه متــري، چنـانكه به يك تابلـوي نقـاشي خيــره شوم. تـابلـويي دربـاره ي آب كه تشنه اي به تماشا نشسته باشد. امـا حتي بـوسيـدن و لمس كــردن او چاره ي كار نيست. خـوردن تابلـوي آب را مي مـانـد به جـاي نـوشيـدن آن. من هــر لحظه عطشم از تـو بيشتــر مي شود. ايـن عشق يكسره تشنگي است. حـالا تـازه مي فهمم كه مـن به تشنگي محتـاج تـــرم تـا رفع عطش. به عشق نيازمنـدتــرم تا به وصل. به دوري تا رسيـدن. دوري، اما نه چنان دوري اي كه بي قــرار و رسوايم كنـد. همان چنـد قـدم فاصله. اسم خـوبي يادم آمـد "مــرضيه عشق تلخي است كه من عمــرم را بـا سه قـدم فـاصله از او طي خـواهم كـــرد". دلم مي خـواهـد ساعتهــا بنشينم و در چشمهـــاي تــو ـ كه هميشه از خــودم دريغ مي كنم ـ خيــره شوم و در يك خلسه ي غــريب گم شوم. امـا به جـاي هـر در هم پيچيدني، هـر بوسه و هماغوشي اي، هـر تماس مهـربانانه ي دستي، تنها روبــرويت بنشينم تا نگـاهت كنم و چشمهـايت را رو به من باز نگهـداري تـا مستقيم به آن دو ني ني معصـوم سيـاه و كـوچك كه هاله ي سفيدي آن را از قاب مژگانش جـدا كــرده نگاه كنم. به آن دو ني ني معصـوم و خمـار و وهم زده كه مــرا از عـالم واقع به دنياي خيالهاي قشنگ مي بـرد، چنانكه گويي پاهايم بــر ابــر راه مي روند و تنم مـور مـور مي شود. خـدايا من از مــرضيه ناتمامم، مــرا از او تمام كن. امـا فقط بگـذار رختخـواب زميني وصـل ايـن عشق آسماني، تشك چشمهايم باشد. خـدايا يك ذره ي كـوچك و نـاچيــز از هستي تـو آنقـدر زيباست كه مــرا اين چنيـن مشتـاق و از خـود بيخـود كــرده است. در مقـابـل همه ي زيبـاييت چه كنم؟ مـــرضيه، مظهــري از زيبايي تـوست در حـوصله ي فهم من. ستايش من از زيبايي معشوقم، ستـايشي از تـوست. ايـن ني ني چشمهـاي معصـوم، قــداست و پاكي و منزهي توست. مرضيه تويي خداي من.

"مصطفي"


نامه ي نهم:

عزيز دلم مصطفي! چرا هرچه بيشتر به دنبالت مي گردم كمتر تو را مي يابم؟ ايكاش تـرا نديده بودم. ايكاش تو مبارز نبودي. ايكاش من همسر تو بـودم تا شبها كه خسته از بيـرون به خانه مي آمدي، سـرت را بــر سينه ي من مي گذاشتي و همه ي آنچه را كه در روز كرده بـودي، شنيده بودي، گفته بودي، يا آرزو كـرده بودي، بـرايم بـازگو مي كــردي. ايكاش لبهايت را كنار گوشم مي گذاشتي و از حــرفهـاي دلت بــرايم نجوا مي كردي. و من مي شنيدم و موهاي شوريده ي تـرا نوازش مي كـردم. و از آنچه آرزو داشتم برايت مي گفتم. آرزويي كـه همه اش خودت بودي. آنچه داشتم تو بودي و آنچه بار مي خواستم تو بودي.

"مرضيه"


نامه ي سيزدهم:

زيباتر از زيبايي مصطفاي من! اگـر بدانم ده روز مرا نمي بيني، بيتاب يك لحظه ام مي شوي. ده روز دوري تـرا با خون جگر تحمل مي كنم تا آن يك لحظه بي تابي ات را ببينم. الان ياد وقتي افتاده ام كه روسري ام را باز كرده بـودم و تو مي توانستي صورت و گردنم را در يك نگاه ببيني و نمي ديـدي. دلـم مي خواست تو به اين تصوير نگاه كني و من به چشمهاي تو. اما تو چشمهايت را از خجالت چشمهاي خدا دزديدي.
اكنون تو را نـدارم اما سينه ي كاغذ گوش توست و نوك قلم، زبان من و حرفهـاي دلـم چون نسيم از ميان گردن و موهايت مي دوند. ولي به جاي آنكه تن تـو مورمور شود، تن نسيم مورمور مي شود. بادي كه به تو مي وزد، خودش را از تـو خنـك مي يابد. حـالا ياد انگشتهايت افتاده ام وقتي با آن موهاي سرت را شانه مي كردي. ياد شلوار وصله دار سربـازيت افتـاده ام كه به يـاد مـردم مي پوشي. ايكـاش مـردم نبـودند و تمام تو مال من بود. من هم از تو ناتمامم. تو براي من غزلـي هستي كه يـك مصـرع از آن را خوانده ام. داستاني هستي كه يك شماره از پاورقي اش را خـوانـده ام. شماره هاي ديگر آن مجله را همه
گم كرده اند. بقالها توي اوراق آن قصـه ي بلند، پنير پيچيده اند. و لبـو فـروشهـا لاي اوراق آن مجلـه لبـو بـه دست بچـه هاي دبستـاني داده اند. دلم لبـو مي خـواهد. لبـويي كه تـو پختـه بـاشـي. دلـم مي خواهد به جاي نـامه ي عاشقانه بـرايم اعلاميه بياوري، تا بدانم شاه بد است. مسخره ام نكن كه مي گويـم شاه خـوب است. اگر او نبود تا مانع ازدواج مـن و تـو باشد آيا عشق ما اينقـدر بـزرگ مي شد؟ حسرتم از تو ابدي است عشق شيرين من.

"مرضيه"


نامه ي هفدهم:

جان من، مرضيه! از پيكـرم به در شو. گفتي كه ديگـر طاقت اين بازي قهر و آشتي را نـداري و مـرا ترك مي كني. مي روي تا پيش دوستت از تا دوري "سه
قدم فاصله با معشوق" شكايت كني.
بيهوده كوشيدم تا برايت استـدلال كنم كه اينكار صلاح نيست. صلاح همان است كه دل تـو گـواهـي مي دهد. مـن تـرا بـه عشـق آينـده ات بخشيـده ام. براي من دفاع از آزادي تو كافي است. مي داني كه عادت نـدارم قناري هاي قشنـگ را در قفسـي از ميـخ اتـاقـم بياويزم كه زيبايي را به اتاقم آورده باشم. تو جان مني، اما اگر خواستي چون نسيم كه از صبح باغچه مي گريزد، بگريز. همين كه از عشق تـو جـان من بزرگ شد مرا كافي است. من آبستن يك آدم ديگري هستم از خـودم. دير يا زود آن مصطفاي ديگر به دنيا مي آيد و من از پيش تولدش را جشن گرفته ام. حتي انقلابي كه در درونش هستم اين اندازه مرا متحول
نكرده است كه تو كردي" .تو دستهايت را در باغچه ي دل من كاشته اي" و دو بوته ي ياس آن تـوي دلـم گـل داده است و همـه ي فضاي جانم را معطر كرده. همه ي در و ديـوار ايـن خانه ي امن بوي ناامني عشق ترا گرفته. فكر مي كردم بوي باروت آن را تـر كنـد. از اين پس هزاران نامه ي ديگر براي تو خـواهـم نوشت اما خودم آن را خـواهـم خواند. "صميمانه ترين نامه ها، آنهـاايست كه بـراي هيچكس نوشته مي شوند. راست ترين نامه ها همين هايند" از روي عشـق خـودم به تـو، عشق به انسان را آموختم. و بي پـرواي از هر چيز از روي همين مـدل آن را به همه ي سمپاتهايم خـواهـم آموخت. ديگـر كسـي را كه تجربه ي عشقي ندارد عضوگيـري نخـواهـم كرد. عشقهاي بزرگ را از عشق هاي كوچكتر بايد بنا گـذاشت. عشق به خدا، مردم و مبارزه را از همين تمرينها
بايد شروع كرد. به يـاد تـو دو گلدان ياس سفيد و يك چراغ روميزي خريده ام تا نور و بوي ترا استشمام كنم.

"مصطفي"


هجدهمين نامه:

جان من! بـدان كـه بي قلـب نخـواهـم رفت. با عشق تو با كس ديگر زندگي نخـواهـم كرد. دوسـت دارم آن هيچكسي باشم كه نامه هايت را بـرايش مي نويسي و ايكاش آن هيچكس اجـازه ي خـوانـدن نامه هايت را داشتـه باشد. تو به من آموختـي كه عشق با عشقبازي متفـاوت است. عشق دست خود آدم نيست. بي خبر و بي اراده مي آيـد. امـا عشقبازي دست خود آدم است. من از آنچه دست ساز آدمي است بدم مي آيد. عشق مرا چنان بزرگوار كرده كه نمي توانم راضي باشم مثل ديگران در بستر معشوقم بخوابم. من و عشقم يك وجوديـم. ما در هـم مي خوابيم. دلـم بـراي آنهايي مي سوزد كه پايبند عشقهايي هستنـد كـه با عشقبازي اثبـات مي شود. من عشق را يافته ام، معشوق بهانه است. اگر تا هفته ي ديگر طاقت نياوردم به خانه ات مي آيم.
"مرضيه"


نامه ي بيست و سوم:

بي تو مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم.
همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم.
شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم.
شدم آن عاشق ديوانه كه بودم.
در نهانخانه ي جانم گل ياد تو درخشيد.
باغ صد خاطره خنديد.
عطر صد خاطره پيچيد.
يادم آمد:
كه شبي با هم از آن كوچه گذشتيم (كوچه صفاري را يادت هست؟)
پر گشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتيم.
ساعتي بر لب آن جوي نشستيم.
تو، همه راز جهان ريخته در چشم سياهت
من، همه محو تماشاي نگاهت.
آسمان صاف و شب آرام، بخت خندان و زمان رام.
خوشه ي ماه فروريخته در آب.
شاخه ها دست برآورده به مهتاب.
شب و صحرا و گل و سنگ همه دل داده به آواز شباهنگ.
يادم آمد:
تو به من گفتي از اين عشق حذر كن.
لحظه اي چند بر اين آب نظر كن.
آب آيينه ي عشق گذران است.
تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است.
باش فردا كه دلت با دگران است.
تا فراموش كني، چندي از اين شهر سفر كن.
با تو گفتم:
حذر از عشق ندانم
سفر از پيش تو هرگز نتوانم، نتوانم.
روز اول كه نگاهم به تمناي تو پر زد،
چون كبوتر لب بام تو نشستم.
تو به من سنگ زدي من نرميدم، نگسستم.
باز گفتم:
كه تو صيادي و من آهوي دشتم.
تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم.
حذر از عشق ندانم، نتوانم.
سفر از پيش تو هرگز نتوانم، نتوانم.
اشكي از شاخه فرو ريخت.
مرغ شب ناله ي تلخي زد و بگريخت.
اشك در چشم تو لرزيد.
ماه بر عشق تو خنديد.
يادم آمد كه دگر از تو جوابي نشنيدم.
پاي در دامن اندوه كشيدم.
نگسستم، نرميدم.
رفت در ظلمت غم، آن شب و شبهاي دگر هم.
نگرفتي دگر از عاشق آزرده خبر هم.
نكني ديگر از آن كوچه گذر هم.
بي تو اما، به چه حالي من از آن كوچه گذشتم(1) .

"مرضيه"

(1) فريدون مشيري


بيست و نهمين نامه:

بيستـون ماند و بناهاي دگـر گشت خـراب
اين در خانه ي عشق است كه باز است هنوز

او رفت و من، زين پس با ياد او به خـواب مي روم، خـواب او را مي بينم و با ياد او از خواب بر مي خيـزم. نه من، كه دو گلـدان اين اتـاق، به ياد او گل خـواهند داد. و ياسهـاي سفيـد بوي او را در فضا منتشر مي كنند. نور روشني او را گسترش خـواهد داد. و سكـوت سنگيـن اين اتاق، سكوت او را فرياد مي كند. با شـاه مبارزه مي كنم نه بـراي فقـري كـه آورده، نه بـراي آزادي هايي كه گـرفته، به خاطـر همه ي عشقهايي كه به هجران نشانده است. رفت و نمي دانست كه بي او،براي بوييدن يك گل، براي خواندن يك شعر، براي شنيـدن يك آواز و براي شليك يك گلوله چقدر تنها ماندم.

"مصطفي"


۱ نظر: