۱۳۸۴/۰۳/۰۵
۱۳۸۴/۰۲/۳۰
...
هی! افسوس ...
پ.ن: زندگی رو دوست دارم!
پ.ن2: پشت تلفن می گه: یعنی توی اون کلاس 40، 50 نفری یکی نیست مثل تو باشه؟ و من هنوز جوابشو نمی دونم.
۱۳۸۴/۰۲/۱۳
باز دوباره شب شد و بی خوابی اومد به سراغم. دیگه کم کم دارم بهش عادت می کنم. اغلب پای کامپیوتر می شینم و چند تا ترانه از خواننده هایی که دوست دارم گوش می کنم. بعدش شروع می کنم به نوشتن. بعضی وقتا نوشتن برام خیلی سخت می شه شاید برای اینه که نوشته هام زیاد خودمونی نیست دوست دارم به سبک خودم بنویسم. به هر حال نوشتن باعث می شه که سبُک بشم دیگه غم و غصه رو فراموش کنم. من که ناراحتی هامو اینجوری از یاد می برم نه مثل بعضی افراد که اون هم از روی نادانی برای راحتی اعصاب و یا گریز از مشکلاتشون رو به سیگار و این جور چیزا می آرند. واقعا دلم می سوزه وقتی می بینم توی محیط دانشگاه یه عده دوست و رفیق دور هم حلقه زدند و سیگار دود می کنند .تازه مسئله از اینی که هست بغرنج تره. بعضا تو محفلای شبونه دور هم جمع می شن و مواد مخدر مصرف می کنند و به قول خودشون بستی می زنند. از این حرفا بگذریم. دلم حسابی گرفته. امسال هم مثل تابستون گذشته مسافرت نرفتیم. دیگه از تو خونه موندن خسته شدم. اگه خدا بخواد جمعه ی دیگه با بر و بچ می زنیم و می ریم کوه .حتما از حال و هوای اونجا براتون می نویسم. اون هم به سبک خودم نه به سبک مهدی. پس تا بعد.