... نمی دونم کِی بود، کجا بود که "منم" گم شد! یعنی فکر می کنم من اصلن "من" نداشتم هیچ وقت. همیشه دیگران برام مهم بودن نه خودم. اینکه همه رو دوس داشته باشم برام یه اصل بوده. اینکه همه رو دوست داشته باشم و به هیچ کس وابسته نشم. شاید همین "منِ" من باشه؟ نمی دونم. هرگز در سراسر دنیای خاطراتم لحظه ای رو ندارم که کسی مهمتر از خودم برای من نباشه... لعنتی!
عشقم هم همینطور شد. اونم دچار این بلای بی "مَنی" شد! واسه من فقط عشق بود و معشوق. عاشق هم که "مَنه" و "مَن" هم که نداریم! به خاطر همینه که بهش می گم دوست داشتن – البته کمی خاص تر و داغ تر – دوست و حسی به نام دوست داشتن... این وسط دیگه دوست دارنده معنی نداره، "مَن" معنی نداره. اینه که خوشحال بودن و خوشحال موندنش به همه ی زندگیم می ارزه.
یه وقتایی حس می کنم این بی "مَنی" ای که من دچارش شدم علاوه بر خودم اون رو هم زجر می ده. لعنتی!
به امید روزی که پارمیداشو پیدا کنه. چه با من، چه بی من! چرا که اصلن نمی دونم کِی بود و کجا بود که "مَنم" گم شد. یعنی فکر می کنم من اصلن "مَن" نداشتم ...
پی نوشت:
پارمیدا = پرنده ی کوچک خوشبختی
چیزهای زیادی از هم یاد گرفتیم، نه؟
تکرار
تکرار
تکرار...
چه تکرار مکرراتی است زندگی ام این روزها.