۱۳۸۵/۰۴/۰۱
تابستون
این تابستون هم (مثل تابستون پارسال) وقت دارم فکر کنم و تصمیم بگیرم. یه تصمیم مهم... انصراف بدم؟ یا ندم؟!
به هر حال یا باید خودم رو اونقدر عوض کنم که بتونم دانشجویی رو تحمل کنم و یا انصراف بدم. نمی خوام وقتم رو بیش تر از این هدر بدم.
۱۳۸۵/۰۳/۲۸
دیوانگی اول
زندگی، این عروسِ هزار داماد رو می گم...
یک عمره که فکر می کردم دارم زندگی می کنم
اما...
اما تازگی ها فهمیدم این زندگیه که داره منو می کنه!!
پی نوشت:
1- همگان زندگی کنند و زندگی مرا!
2- پست قبلی (دیوانگی صفرُم) رو همراه همین پست پابلیش کردم. اونم بخونین
دیوانگی صفرُم
کسی می دونه چرا گریه کردن یادم رفته؟!
من می خوام گریه کنم اما چشام نمی ذاره.
پی نوشت:
دوباره دارم خل می شم! باید راه برم.
۱۳۸۵/۰۳/۲۱
جنون دانشگاه
این سومین ترمِ که دانشجوئم. هر ترم از دانشگاه متنفرتر شدم. بدم میاد از محیط گند و کثیف و پر از دورنگی و غریزه ش! به این فکر می کنم که اگه قراره همینطور تنفرم بیشتر بشه تا وقتی که نتونم تحمل کنم، چرا همین الآن انصراف نمی دم و خِلاص؟!
.....
من عاشق یاد گرفتنم. اونایی که کمی از نزدیک تر با من در ارتباطن همه اینو می دونن که من از یاد گرفتن و یاد دادن لذت می برم. تنها چیزی که منو تا الآن توی دانشگاه نگه داشته اینه که یه چیزایی ازش یاد می گیرم.
.....
بدم میاد از آدمایی که فقط می خوان جلب توجه کنن! فقط جلب توجه اون هم به هر قیمتی... عقده!
.....
یه مشت پسر به اسم همکلاسی که فقط بلدن دم از معرفت بزنن و به هر طریق جلب توجه کنن و دروغ بگن و زیرآبتو بزنن و.... . توی دانشگاه به اینا می گن همکلاسی. در ضمن از دخترای همکلاسی هیچی نگم سنگین ترم!!
.....
خسته ام، درست دو سه روز مونده به امتحانای پایان ترم دوباره یه اتفاق باعث شد تنفر از دانشگاه تو وجودم جون بگیره. نمی ذاره درس بخونم. نمی تونم بخونم... مُرده شور!
.....
می دونی، یه زمانی اونقدر احمق بودم که فکر کنم همکلاسی بودن خیلی مهمه. فکر می کردم همکلاسی ارزش داره، اعتبار داره.... خب داشت! اما فقط تو دبیرستان...
.....
باید سه ترم گذشته رو مرور کنم... باید مرور کنم و نتیجه بگیرم:
دانشجو بمونم یا انصراف بدم خِلاص؟!
شاید مرور سه ترم گذشته رو اینجا بنویسم. یادگاری!
۱۳۸۵/۰۳/۱۷
سهراب بیا...
۱۳۸۵/۰۳/۱۳
يكي شدن
ولي از همه آدم هاي درونم كه بگذرم، اون "من" پاك و صميميم توي اين نوشته، لابه لاي ورقاي همين وبلاگ خودشو پيدا مي كنه... با همين نوشته ها شكل مي گيره... اصلن با نوشتن همين چرنديات احساس راحتي و آرامش مي كنه. شايد هيچ وقت نمي خواستم مهدي اي كه باهاش مي رم دانشگاه با اون مهدي ناب و دوست داشتني اي كه اينجا هستم آشنا بشه! جرئتشو نداشتم توي دانشگاه اينجوري باشم... اما زندگي پره از اتفاق... پره از چيزهايي كه نمي خوايم... چيزهايي كه ازشون مي ترسيم... من هم بايد يكي بشم.
به قول مريم آي:
"گادجون حواست كه به من هست؟!"
۱۳۸۵/۰۳/۱۲
...
بماند، خسته ام... یه لیوان آب، یه سلام به مامان و چند تا نه در جوابش. دلم می خواد رو تخت دراز بکشم و آهنگ "ساری گلین"* رو گوش کنم. وارد اتاق که می شم جعبه ی ایستاده ی سه تار رو توی قاب پنجره می بینم... خیلی خوشگله، با نوری که از پنجره به داخل میاد حالت خاصی پیدا کرده. دلم واسش تنگ شده، هم واسه سه تارم و هم واسه اون... می خوام از جعبه سه تار و نور قشنگی که از پنجره افتاده روش عکس بگیرم... چند قدم که به سمت کمد می رم تازه یادم میوفته چند ماهه که دوربین عکاسیم خراب شده... ندارمش... به همین سادگی... به سادگی نداشتن همه ی چیزهایی که ندارم... اما... خب، می دونی! نداشتن خیلی فرق می کنه با از دست دادن... من خیلی چیزا داشتم... خیلی چیزا... خیلی!
لعنت به ... به ... چه می دونم به چی! ولش، خیلی چیزا رو از دست دادم، از دست دادن درد داره! درد؟ ولش!
می رم روی تخت دراز می کشم و به سقف نگاه می کنم.
خدا رو شکر، یه گوشه دنج و خلوت واسه تنهایی دارم!
پی نوشت:
* - آهنگی از آلبوم به تماشای آب های سپید، کار مشترک استاد حسین علیزاده و ژیوان گاسپاریان