این سومین ترمِ که دانشجوئم. هر ترم از دانشگاه متنفرتر شدم. بدم میاد از محیط گند و کثیف و پر از دورنگی و غریزه ش! به این فکر می کنم که اگه قراره همینطور تنفرم بیشتر بشه تا وقتی که نتونم تحمل کنم، چرا همین الآن انصراف نمی دم و خِلاص؟!
.....
من عاشق یاد گرفتنم. اونایی که کمی از نزدیک تر با من در ارتباطن همه اینو می دونن که من از یاد گرفتن و یاد دادن لذت می برم. تنها چیزی که منو تا الآن توی دانشگاه نگه داشته اینه که یه چیزایی ازش یاد می گیرم.
.....
بدم میاد از آدمایی که فقط می خوان جلب توجه کنن! فقط جلب توجه اون هم به هر قیمتی... عقده!
.....
یه مشت پسر به اسم همکلاسی که فقط بلدن دم از معرفت بزنن و به هر طریق جلب توجه کنن و دروغ بگن و زیرآبتو بزنن و.... . توی دانشگاه به اینا می گن همکلاسی. در ضمن از دخترای همکلاسی هیچی نگم سنگین ترم!!
.....
خسته ام، درست دو سه روز مونده به امتحانای پایان ترم دوباره یه اتفاق باعث شد تنفر از دانشگاه تو وجودم جون بگیره. نمی ذاره درس بخونم. نمی تونم بخونم... مُرده شور!
.....
می دونی، یه زمانی اونقدر احمق بودم که فکر کنم همکلاسی بودن خیلی مهمه. فکر می کردم همکلاسی ارزش داره، اعتبار داره.... خب داشت! اما فقط تو دبیرستان...
.....
باید سه ترم گذشته رو مرور کنم... باید مرور کنم و نتیجه بگیرم:
دانشجو بمونم یا انصراف بدم خِلاص؟!
شاید مرور سه ترم گذشته رو اینجا بنویسم. یادگاری!
0 نظر:
ارسال یک نظر