از کثافت خودم رنج میبرم. یعنی از اینکه میدانم چه کثافتی هستم رنج میبرم. با تمام وجودم حس میکنم که خدایم تحت نظرم دارد و حواسش به من معطوف است و اینکه راه برایم روشن است ملکهی ذهنم شده! راه هست و یار هست و این وسط اراده من کجاست؟
خدا بر من حجت تمام کرده و من می دانم که هیچ جواب و دلیلی بر این گونه زیستنم ندارم. و من ... همچنان از کثافتی که هستم، رنج می برم.
اینکه لمس و حس و ادراک می کنم و می دانم کجای دنیا هستم و کثافت خودم را و لجنی که در آن غوطه ورم را وجدان کرده ام، خود یکی از بزرگترین کثیفی هایی است که دچارم.
از اینکه درگیرم و با اینکه در لجن مستغرق هستم، حداقل دست و پایی می زنم و شلنگ تخته ای می اندازم احساس غرور می کنم و خودِ این غرور نیز به عمق کثافت و میزان فرورفتگی ام می افزاید.
کم کم، کم کم عادت می کنم، به تمام لجن ها، به تمام غرایز بدبوی کثافتم عادت می کنم و عادت می کنم و عادت می کنم و عادت می کنم... همین!
عادت می کنم...
عادت می کنیم!
ع ا د ت م ی ک ن ی م ...
لابد!
پی نوشت:
یاسی، همون یاسی درگوشی هستی دیگه؟
0 نظر:
ارسال یک نظر