سلام
من خودمو تو اين چند روز كشتم!
حالا از خاطره پنجشنبه تا امروز:
روز پنجشنبه امتحان مباني كامپيوتر داشتم، رفتيم سر امتحان هي بنويس هي بنويس مگه تموم مي شد. نوشته هاي من تموم نشد ولي وقت تموم شد! معلم كامپيوتر كلاس ما با بقيه كلاسا فرق داره، يعني بهتره وخيلي خوبم درس ميده. ولي همينجوري كه درس ميده همينجوريم امتحان ميگيره! خلاصه كه 5/1 ساعت وقت داشتيم با 17 ، 18 تا سئوال كه باعث شد زحمت و رنجي كه يه هارد 40 گيگا بايتي ميكشه رو با تمام وجودمون احساس كنيم! بقيه كلاس ها هم همين قدر وقت داشتن ولي با 12 تا سئوال مفت كه مثل آب خوردن بودن(حالا اگه خشكسالي رو حساب نكنيم!). خلاصه 45دقيقه از امتحان گذشته بود كه ديدم كم كم بقيه بچه ها دارن بلند ميشن!! البته بچه هاي 4 كلاس ديگه به غير از كلاس ما!! خلاصه ديگه بعد از گذشت 1 ساعت از امتحان فقط بچه هاي كلاس ما كامل نشسته بودن و تند و تند مي نوشتن. آقا شما اينجوري حساب كنيد كه يك ساعت و نيم ما فقط نوشتيم آخه همه رو بلد بوديم!! خلاصه زد و يك و نيم ساعت تموم شد و ماهم همه زير لب شروع به فحش دادن به جد و آباد معلمه كرديم و چون مجبور بوديم برگه هاي امتحان و نيمه كاره داديم و بلند شديم! ناكس خود نامردشم اون روز تو مدرسه نبود وگرنه... . خلاصه بالاخره حال يه دانش آموز تجديد روهم فهميديم! اونقدر اعتراض به صندوق مكاتبه با مدير انداختيم كه كاميون آوردن تا صندوقو خالي كنن(استفاده از آرايه مبالغه براي زيبايي كلام)!! حالا تا چي بشه... .
- روز جمعه بعد از اينكه عاشقانه رو به روز كردم بلند شدم رفتم شكوه واسه امتحان تعيين سطح. آخه من 3 تا گرامرشو تموم كردم بايد واسه مكالمه امتحان ميدادم. خلاصش اينه كه امتحانم شفاهي بود و منتظر شدم تا دو تا رفيق شفيقم محمود و نيما بيان تا با هم بريم امتحان بديم. خلاصه يه يك ساعتي وايساديم ديدم نه بابا مثل اينكه اومدني نيستن. رفتم زنگ زدم خونه يكيشون گفتن اومده شكوه!! رفتم طبقه سوم پيش امتحان كتبيا ديدم بله دوتاشون عين ...چي بگم اونجا نشستن. صبر كردم امتحان كتبيشون تموم شد بعد با هم رفتيم مصاحبه. اول محمود رفت و بعدشم نيما و بعد از چند نفرم من. باورتون نميشه شده بودم عين خود انگليسيا! همچين انگليسي صحبت كردم خودم تعجب كردم، خلاصه هر سه تايي بايد براي اين ترم S.E.C3 بخونيم. بعد از يه ترم خوندن يهو بيفتي اين ترم خيلي خوبه، نيست؟ خلاصه كه ساعت 5/12 خسته و كوفته اومدم خونه يه نهاري كوفت كردم و بيهوش شدم (آخه اولين بار بود كه جمعه صبح بعد از نماز صبح تا لنگ ظهر نخوابيده بودم). خب ديگه بي خيال از امتحان 100صفحه اي حسابان يه خواب تميز كردم. بعدشم وقتي بيدار شدم به ماي مادرم هلپ كردم چون مهمون داشتيم. بعد يه يك ساعت حسابان خوندم كه مهمونامون اومدن. بازي استقلالم بود مهمونامونم استقلالي. آي حالي كردم و آي حالي ازشون گرفتم!! خلاصه بلايي سرشون آوردم كه هيچ كدوم شام به اون خوشمزه گي رو نخوردن!! حسابي مهموني رو كوفتشون كردم!! آخ استقلالي اذيت كردن چه حالي ميده، نميده؟ بعد از رفتن مهمونا حدود ساعت 12 گفتم يه كم حسابان بلغوركنم. نشستم تا ساعت 1 بعد از نصف شب خوندم. بعدشم خوابيدم تا سا عت 5 كه دوباره شروع به خوندم كردم. سر ساعت 7رفتم مدرسه با حساباني خونده نشده!! بالاخره هر جوري شد به مدير گفتيم البته كلاسي و مديرم با معلم صحبت كرد و امتحان افتاد 4 شنبه ولي دستامون الانم داره بو ميده ! هر كي گفت چرا؟
- يكشنبه هيچ تفاقي تيفتاد. امروزم امتحان فيزيك سه داشتيم پس از اون همه خرخوني ديشب فكر نكنم اين امتحانم يه چيزي بشم!!
- فردا امتحان ديني داريم. آخ كه چقدر از ديني بدم مياد، البته مقصر معلم ها. ما پارسال يه معلم ديني داشتيم به اسم آقاي مشارزاده اصلا طرز برخوردش آدمو مجبور به خوندن ديني ميكرد. باور كنيد از عجايب بود و واقعا با ديدن اين مرد به عظمت اسلام واقعي پي بردم، گل بود با تفكري كاملا به روز و راستشو بگم اگه مي خواست ميتونست با يه اشاره مدرسه رو به هر طرف كه مي خواد ببره. همه دانش آموزاشو مجبور كرد كه هر كدوم حداقل ده دقيقه درباره يه موضوع دلخواه سخنراني كنن. خودشم خيلي تو كار سخنراني وارد بود. قبل از انقلاب واسه مردم سخنراني ميكرده. خلاصه ميرفتي سخنراني بعدشم اگه سخنراني جاي بحث داشت بحث ميكرديم تا يك طرف متقاعد بشه. خودشم بعضي وقتا سر بحثو وا ميكرد. حالا بعدن براتون ميگم.
- در همين جا به اوني كه تو كلاس محمود ايناس و تازه اينترنت گرفته و به ما سر ميزنه و خودش ميدونه كيه و تازگيا هم ريششو زده و خيلي باحاله خوشآمد ميگم!
- يادتونه يه مطلبي روزاي اول در مورد موهام نوشتم؟ شوخي نبودا راس بود يه چندبارم به خاطر موهام رفتم زندان ولي آقا عفو كرد آخه هر دختري تو خيابون منو ميديد يه جورايي ميخواست رفيقم شه ديگه منم محل نميدادم اينا خودكشي ميكردن و هر روز حدودا يه 1000 نفري كشته ميداد به خاطر همين مجبور شدن منو زنداني كنن ولي حالا آزادم كردن به شرطي كه: 1- خيلي تو خيابون ديده نشم. 2- يا موهامو ماشين كنم يا اگه بلند ميشن شونشون نكنم!!
- ببخشيد خسته شديد ولي آخرشه ديگه الان بايد برم نون بگيرم.
اوني كه همه رو دوست داره
من خودمو تو اين چند روز كشتم!
حالا از خاطره پنجشنبه تا امروز:
روز پنجشنبه امتحان مباني كامپيوتر داشتم، رفتيم سر امتحان هي بنويس هي بنويس مگه تموم مي شد. نوشته هاي من تموم نشد ولي وقت تموم شد! معلم كامپيوتر كلاس ما با بقيه كلاسا فرق داره، يعني بهتره وخيلي خوبم درس ميده. ولي همينجوري كه درس ميده همينجوريم امتحان ميگيره! خلاصه كه 5/1 ساعت وقت داشتيم با 17 ، 18 تا سئوال كه باعث شد زحمت و رنجي كه يه هارد 40 گيگا بايتي ميكشه رو با تمام وجودمون احساس كنيم! بقيه كلاس ها هم همين قدر وقت داشتن ولي با 12 تا سئوال مفت كه مثل آب خوردن بودن(حالا اگه خشكسالي رو حساب نكنيم!). خلاصه 45دقيقه از امتحان گذشته بود كه ديدم كم كم بقيه بچه ها دارن بلند ميشن!! البته بچه هاي 4 كلاس ديگه به غير از كلاس ما!! خلاصه ديگه بعد از گذشت 1 ساعت از امتحان فقط بچه هاي كلاس ما كامل نشسته بودن و تند و تند مي نوشتن. آقا شما اينجوري حساب كنيد كه يك ساعت و نيم ما فقط نوشتيم آخه همه رو بلد بوديم!! خلاصه زد و يك و نيم ساعت تموم شد و ماهم همه زير لب شروع به فحش دادن به جد و آباد معلمه كرديم و چون مجبور بوديم برگه هاي امتحان و نيمه كاره داديم و بلند شديم! ناكس خود نامردشم اون روز تو مدرسه نبود وگرنه... . خلاصه بالاخره حال يه دانش آموز تجديد روهم فهميديم! اونقدر اعتراض به صندوق مكاتبه با مدير انداختيم كه كاميون آوردن تا صندوقو خالي كنن(استفاده از آرايه مبالغه براي زيبايي كلام)!! حالا تا چي بشه... .
- روز جمعه بعد از اينكه عاشقانه رو به روز كردم بلند شدم رفتم شكوه واسه امتحان تعيين سطح. آخه من 3 تا گرامرشو تموم كردم بايد واسه مكالمه امتحان ميدادم. خلاصش اينه كه امتحانم شفاهي بود و منتظر شدم تا دو تا رفيق شفيقم محمود و نيما بيان تا با هم بريم امتحان بديم. خلاصه يه يك ساعتي وايساديم ديدم نه بابا مثل اينكه اومدني نيستن. رفتم زنگ زدم خونه يكيشون گفتن اومده شكوه!! رفتم طبقه سوم پيش امتحان كتبيا ديدم بله دوتاشون عين ...چي بگم اونجا نشستن. صبر كردم امتحان كتبيشون تموم شد بعد با هم رفتيم مصاحبه. اول محمود رفت و بعدشم نيما و بعد از چند نفرم من. باورتون نميشه شده بودم عين خود انگليسيا! همچين انگليسي صحبت كردم خودم تعجب كردم، خلاصه هر سه تايي بايد براي اين ترم S.E.C3 بخونيم. بعد از يه ترم خوندن يهو بيفتي اين ترم خيلي خوبه، نيست؟ خلاصه كه ساعت 5/12 خسته و كوفته اومدم خونه يه نهاري كوفت كردم و بيهوش شدم (آخه اولين بار بود كه جمعه صبح بعد از نماز صبح تا لنگ ظهر نخوابيده بودم). خب ديگه بي خيال از امتحان 100صفحه اي حسابان يه خواب تميز كردم. بعدشم وقتي بيدار شدم به ماي مادرم هلپ كردم چون مهمون داشتيم. بعد يه يك ساعت حسابان خوندم كه مهمونامون اومدن. بازي استقلالم بود مهمونامونم استقلالي. آي حالي كردم و آي حالي ازشون گرفتم!! خلاصه بلايي سرشون آوردم كه هيچ كدوم شام به اون خوشمزه گي رو نخوردن!! حسابي مهموني رو كوفتشون كردم!! آخ استقلالي اذيت كردن چه حالي ميده، نميده؟ بعد از رفتن مهمونا حدود ساعت 12 گفتم يه كم حسابان بلغوركنم. نشستم تا ساعت 1 بعد از نصف شب خوندم. بعدشم خوابيدم تا سا عت 5 كه دوباره شروع به خوندم كردم. سر ساعت 7رفتم مدرسه با حساباني خونده نشده!! بالاخره هر جوري شد به مدير گفتيم البته كلاسي و مديرم با معلم صحبت كرد و امتحان افتاد 4 شنبه ولي دستامون الانم داره بو ميده ! هر كي گفت چرا؟
- يكشنبه هيچ تفاقي تيفتاد. امروزم امتحان فيزيك سه داشتيم پس از اون همه خرخوني ديشب فكر نكنم اين امتحانم يه چيزي بشم!!
- فردا امتحان ديني داريم. آخ كه چقدر از ديني بدم مياد، البته مقصر معلم ها. ما پارسال يه معلم ديني داشتيم به اسم آقاي مشارزاده اصلا طرز برخوردش آدمو مجبور به خوندن ديني ميكرد. باور كنيد از عجايب بود و واقعا با ديدن اين مرد به عظمت اسلام واقعي پي بردم، گل بود با تفكري كاملا به روز و راستشو بگم اگه مي خواست ميتونست با يه اشاره مدرسه رو به هر طرف كه مي خواد ببره. همه دانش آموزاشو مجبور كرد كه هر كدوم حداقل ده دقيقه درباره يه موضوع دلخواه سخنراني كنن. خودشم خيلي تو كار سخنراني وارد بود. قبل از انقلاب واسه مردم سخنراني ميكرده. خلاصه ميرفتي سخنراني بعدشم اگه سخنراني جاي بحث داشت بحث ميكرديم تا يك طرف متقاعد بشه. خودشم بعضي وقتا سر بحثو وا ميكرد. حالا بعدن براتون ميگم.
- در همين جا به اوني كه تو كلاس محمود ايناس و تازه اينترنت گرفته و به ما سر ميزنه و خودش ميدونه كيه و تازگيا هم ريششو زده و خيلي باحاله خوشآمد ميگم!
- يادتونه يه مطلبي روزاي اول در مورد موهام نوشتم؟ شوخي نبودا راس بود يه چندبارم به خاطر موهام رفتم زندان ولي آقا عفو كرد آخه هر دختري تو خيابون منو ميديد يه جورايي ميخواست رفيقم شه ديگه منم محل نميدادم اينا خودكشي ميكردن و هر روز حدودا يه 1000 نفري كشته ميداد به خاطر همين مجبور شدن منو زنداني كنن ولي حالا آزادم كردن به شرطي كه: 1- خيلي تو خيابون ديده نشم. 2- يا موهامو ماشين كنم يا اگه بلند ميشن شونشون نكنم!!
- ببخشيد خسته شديد ولي آخرشه ديگه الان بايد برم نون بگيرم.
اوني كه همه رو دوست داره