واقعا اين چند روز كار داشتم ببخشيد!! آخه فردا يه مهموني بزرگ داريم!! حدودا 50 تا 60 نفر مهمون گرانقدر تمام وقت من و بقيه اعضاي خانواده رو از اول هفته گرفتن. خيلي كفريم كردن!! اين هفته نه درس خوندم و نه وبلوگ هيچ تكليفيم ننوشتم! مائيم ديگه روانم پاك پاك! ختم بيخياليم! ولي يه كتابي پيدا كردم از دكتر عبدالكريم سروش به اسم ايدئولوژي شيطاني (دكماتيزم نقابدار) كه با اينكه ما 20 سال پيشه ولي خيلي جذبم كرده و با اين كه اصلا وقت نداشتم 60 صفحه شو خوندم قول ميدم وقتي تمومش كردم خلاصه شو بنويسم! حالا بگذريم. تا حالا فكر كردين چرا اسم اين وبلوگ رو عاشقانه گذاشتم؟ خوب دليلاي زيادي داشت ولي يكي از دلابلش اين شعر از فروغ فرخزاد بود:
............................................................. عاشقانه.................................................................
اي شب از روياي تو رنگين شده
سينه از عطر توام سنگين شده
اي به روي چشم من گسترده خويش
شاديم بخشيده از اندوه بيش
همچو باراني كه شويد جسم خاك
هستيم ز آلودگي ها كرده پاك
اي تپش هاي دل سوزان من
آتشي در سايه مژگان من
اي ز گندمزارها سر شارتر
اي ز زرين شاخه ها پر بارتر
اي در بگشوده بر خورشيدها
در هجوم ظلمت ترديدها
با توام ديگر ز دردي بيم نيست
هست اگر، جز درد خوشبختيم نيست
اين دل تنگ من و اين بار نور؟
هايهوي زندگي در قعر گور؟
اي دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من
پيش از اينت گر كه در خود داشتم
هر كسي را تو نمي انگاشتم
درد تاريكيست، درد خواستن
رفتن و بيهوده خود را كاستن
سر نهادن بر سيه دل سينه ها
سينه آلودن به چرك كينه ها
در نوازش، نيش ماران يافتن
زهر در لبخند ياران يافتن
زر نهادن در كف طرارها
گمشدن در پهنه بازارها
آه ، اي با جان من آميخته
اي مرا از گور من انگيخته
چون ستاره، با دو بال زر نشان
آمده از دوردست آسمان
از تو تنهائيم خاموشي گرفت
پيكرم بوي همآغوشي گرفت
جوي خشك سينه ام را آب، تو
بستر رگهام را سيلاب، تو
در جهاني اينچنين سرد و سياه
با قدمهايت قدمهايم براه
اي به زير پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شده
گيسويم را از نوازش سوخته
گونه هام از هرم خواهش سوخته
آه، اي بيگانه با پيراهنم
آشناي سبزه زاران تنم
آه، اي روشن طلوع بي غروب
آفتاب سرزمين هاي جنوب
عشق ديگر نيست اين ، اين خيرگيست
چلچراغي در سكوت و تيرگيست
عشق چون در سينه ام بيدار شد
از طلب، پا تا سرم ايثار شد
اين دگر من نيستم، من نيستم
حيف از آن عمري كه با من زيستم
آه، مي خواهم كه بشكافم ز هم
شاديم يكدم بيالايد به غم
آه، مي خواهم كه برخيزم ز جاي
همچو ابري اشك ريزم هايهاي
اين دل تنگ من و اين دود عود؟
در شبستان، زخمه هاي چنگ و رود؟
اين فضاي خالي و پروازها؟
اين شب خاموش و اين آوازها؟
اي نگاهت لاي لائي سحر بار
گاهوار كودكان بيقرار
اي نفسهايت نسيم نيمخواب
شسته در خود، لرزه هاي اضطراب
خفته در لبخند فرداهاي من
رفته تا اعماق دنياهاي من
اي مرا با شور شعر آميخته
اينهمه آتش به شعرم ريخته
چون تب عشقم چنين افروختي
لاجرم، شعرم به آتش سوختي
- اميدوارم خوشتون اومده باشه! من كه خيلي با اين شعر حال ميكنم!
- جهان يه فرد اوني نيست كه اون فرد اونو ميبينه بلكه اونيه كه فرد به طور فعالانه در اون بازي كنه!
- فعلا خداحافظ !
گمشده در دنباي بزرگ تفكر............. مهدي (حالا)
0 نظر:
ارسال یک نظر