ایستاده است. پسربچه ای شادو سرکش و گستاخ، با موهایی بور، چشمانی میشی، بدنی لاغر و نحیف و چهره ای زردرنگ و رقت آور! ایستاده شاشیدن را یاد گرفته است. به آموخته ی جدیدش افتخار می کند. از این کار لذت می برد انگار! هر بار می ایستد، دابره ای فرض می کند و با وسواس سعی می کند که نقطه ی فرود ادرارش از دایره خارج نشود! اگر موفق شد دفعه ی بعد دایره را عقب تر می برد و روز از نو، روزی از نو. روزی که چه عرض کنم، شاشیدن از نو! بازی بچه گانه ای است که این عمل رقت آور را -که نتیجه مستقیم خوردن است و در جایی معمولن نه چندان دلپذیر صورت می گیرد- قابل تحمل تر می کند. اما، بیچاره پسرک! نمی داند همان دایره ی فرضی که با وسواس داخلش می شاشد، خودِ خودِ زندگی و آینده اش است! پسر بچه ی گستاخ و سرکش و نحیفی که همان روح من است!
...............................................................
ایستاده ام. احساس می کنم بزرگ شده ام و سرمست از اینکه توانایی ایستاده ادرار کردن را یافته ام. فرقی نمی کند، چه به تکرار و تمرین و چه به گذر زمان. مهم این است که یاد گرفته ام و ایستاده ام تا توی دایره ای فرضی دقت این توانایی را - کاملن بچه گانه!- بسنجم. موفق می شوم. می توانم ایستاده و در دایره ای فرضی و دلخواه ادرار کنم در حالی که خبر ندارم همان دایره ی فرضی خودِ زندگیِ خودِ من است!
..............................................................
پسر بچه ای رو در نظر بگیر که تازه ایستاده شاشیدن رو یاد گرفته و داره با دقت خاصی روی یه نقطه خاص تر می شاشه. حسم دقیقن شبیه همون پسر بچه است! با این تفاوت که خبر ندارم اون نقطه ی خاص همه زندگی مه!!
...............
پ.ن: نظرتون رو جا بذارید لطفن!
0 نظر:
ارسال یک نظر