خیلی وقت بود بغض کرده بودم! راه گلوم رو بسته بود، اما اشک نمیشد... خیلی جون کَندم یه چیزی بنویسم، نشد. خیلی خواستم گریه کنم اما گریهم نیومد. میدونی! بزرگ شدم. وقتی بغض میکنم، وقتی که دلم هی خودشو میکوبه اینور و اونور که یه قلم بدم دستش و بنویسه، وقتی از دست این بیصاحابِ سگ مصّب (دلم) خون به دل میشم! میچسبم به کار... کار که نه، خر حمالی واسه یه مشت آدم مفتخورِ لش به اسم دانشجو! انقدر خودم رو سرگرم میکنم تا وقتی واسهش نَمونه. هیچ وقتی واسهی دلم و تویی که توشی نَمونه! بهتون فکر نمیکنم. نه به تو و نه به دلم! شبا قبل از خواب تا میخوام بفهمم که دیگه نیستی خوابم میره... کاری به خوابهام ندارم... اونا رو یه بار دیگه واسهت میگم. صُبحا میزنم بیرون... میرم دانشگاه... هی طرح میدم به امورفرهنگی و هی برنامه اجرا میکنم واسه انجمن علمی عمران!! البته به اسم اون... کار میسازم واسه خودم. مجبورم... باید انقده کار کنم که بعد از ظهر که میام خونه جنازه باشم! که دیگه مغزم کار نکنه... اما نمیفهمم چه حکمتیه! کار میکنه لامصّب! بازم یادت میکنم. بعد روز بعدش بیشتر خر حمالی میکنم...
...
و باز یادت میکنم
...
اینم یه جورشه!
پینوشت:
میدونم آن میشی... حس میکنم اینجا رو هم میخونی... مخاطب همهی نوشتههام تو نیستی! اسم نوشتههایی که مال توئه رو میذارم پارمیدا. خوبه؟ شایدم پرندهی آبی! ها؟
0 نظر:
ارسال یک نظر