تشک رو پهن کردم. پاهام رو دراز کردم روش. تکیه دادم به دیوار و تو تاریکی اتاق قایم شدم. خیره شدم به نور مهتابی که از لای در میاد تو و طبق معمول چند هفتهی اخیر اشکام پشت چشمم منتطرن که بریزن بیرون. از پایین صدای خنده میاد. دلم توی مستند 4 جا مونده. پیش اون هنرمند عجیب و غریب که با سنگ و چوب ... معجزه میکرد. تا آخرش ندیدم. نشد خو!
میخوام آروم آروم دریچهی چشمم رو باز کنم تا اشکام قطره قطره بیاد و سر بخوره رو صورتم. از حرکت آروم و اصطکاکشون با پوست صورتم لذت میبرم. اما یهو همهش میریزه. راه گلوم بسته میشه و خدا خدا میکنم صدام در نیاد. یه عالمه اشک میریزم و هیچ دلیلی هم نداره! اشک الکی! چند هفتهس همیشه پشت چشمش اشکه... همهش باید حواسم باشه که سرازیر نشن. همه جا، تو سلام و روبوسی کردن، وقت شیرینی خوردن، وقت سفره رو پاک میکنم، وقتی تلویزیون میبینم، وقتی لامپ خاموش میشه، وقتی میخندی... هر وقتی!
میترسم از این همه اشک پشت چشمام، میترسم از دلی که با یه تلنگر میشکنه، میترسم از دل نازک شدنم.
نمیخوام باور کنم. نه ...
اگه وا بدم...
اگه وا بدم، خب وا دادم!
کارم تمومه ... تمومه.
0 نظر:
ارسال یک نظر