قبلا هم گفتم. هر آدمی توی خودش یه شرق داره یه غرب. یه عطار داره و یه ملاصدرا! اصلن معاصرتر بشیم. هر آدمی یه سهراب داره، یه شاملو. یه فروغ داره یه پروین اعتصامی. همون سهراب و شاملو بهتره. بیشتر باهاشون آشناییم.
سهراب آرومه. شعرش رو که میخونی آروم میشی. بدی توی شعرش نیست. شعراش پاکه. روحه. حسه. اصلن انگار نه انگار توی این دنیا زندگی میکرده. از این دنیا گذشته. ازینجا کنده، رفته بالا. میگه اینجا محل گذره. میگه بگذار و بگذر. "زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد!" اما شاملو نه. عصیانگره. شعراش اندوه و هیجان و عصیان رو با هم داره. میخواد دنیا رو درست کنه. دنیا مهمه براش! میگه آدمی که دنیاشو نمیتونه درست کنه آخرتش کجا بوده؟ میگه: "ترجيح ميدهم که شعر شيپور باشد، نه لالايي" در مورد سهراب میگه: به نظر من وقتی سر یه بیگناه رو لب جوی آب دارن میبُرن چه فرقی میکنه که آب را گل بکنن یا نکنن؟ یا من پرتم از ماجرا یا اون. (نقل به مضمون)
فرقشون رو حس میکنی؟ تو کدوم رو دوست داری؟ دوست داری کدوم باشی؟ شاملو؟ سهراب؟ نمیتونی فقط یکی رو داشته باشی. من فکر میکنم خود شاملو هم کمی سهراب داره توی خودش. کمی! و سهراب هم کمی شاملو داره. نداره؟
من ترجیح میدم شاملوی دلم گندهتر باشه. یعنی من شاملو رو انتخاب کردم. ذهنِ آشفتهیِ عصیانگرِ مبارز. اینه!
پینوشت:
البته من از شعرای سهراب هم نمیتونم بگذرم ها! گفته باشم.
0 نظر:
ارسال یک نظر