هیچ وقت نتونستی از احساساتت مثه آدم حرف بزنی. یعنی بعد از اینکه کلی جون میکنی و احساست رو بیان میکنی یا باعث میشی طرفت بخنده، یا گیج بشه و یا اگه خیلی با معرفت باشه همینجوری الکی سرشو تکون بده! دیگه عادت کردی دیگه. عادت کردی... فک کنم واسه همین بود که وقتی گفت هیچوقت باور نکرده که دوسش داری فقط سکوت کردی. آخه چیکار میشه کرد؟ تقصیر اون که نیست. اونم مثه همه... همهی دنیا که عیب و ایراد نداره. این تویی که خُل و چل به دنیا اومدی. تویی که کم داری. تویی که عرضه نداری احساست رو منتقل کنی. حتا اگه هزار بارم داد بزنی هیچکس باورش نمیشه. هیچکس... (این هیچکس هم فحش بزرگیه ها!)
اوهووووم. اوهووووم. میدونم. عادت کردی دیگه. میدونی کسی نمیفهمه احساست رو. خُب به نظرم تنها راهشم همینه. نیس؟ آره دیگه. حالا خودتیو حوضت! نه، خودتیو خودت... علی مونده و حوضش. چه فرقی میکنه؟ تو که دوسش داری و از این دوست داشتن لذت میبری. هر چی هم جون کردی همونی شد که اولش هم بود! خُب، آروم خودتو بغل کن (مثه همیشه)، نفس بکش و خدا رو شکر کن که حداقل خودت میدونی که از تهِ تهِ تهِش... یه جایی که نمیدونی کجاس اما مقدس بودنش رو حس میکنی... از همونجا دوسش داشتی و داری. همین!
حلوا که خیرات نمیکنن! بهش میگن زندگی...
پینوشت:
توی تنهاییهام با خودم حرف میزنم. اینکه معلومه؟؟
0 نظر:
ارسال یک نظر