۱۳۸۶/۰۲/۳۰

دیوانگی بیستم

هرچی که توی این زندگی هست دو حالت داره:

یا هضمش می‎کنیم، یا نمی‎کنیم!

کاری به هضم نشده‎هاش ندارم... فرض کن انقدر خوش هستی که بتونی همه‎ش رو هضم کنی. خیلی راحت‎ها. بدون دل‎درد.

بعد از یه روز پر از هضم کردنی! داری توی خیابون قدم می‎زنی و می‎رسی به یه توالت عمومی... بالاخره هر هضمی یه دفعی هم داره دیگه!

القصه، شاد و شنگول و بی‎درد می‎پری توی توالت و کلی کیف می‎کنی که چقدر معده‎ت درست حسابی کار می‎کنه و دنیا تخمت نیست و همه‎چی خوبه و .... و این توالت چقدر تمیزه و اینا.

جونم واستون بگه که وسط همین فکر کردن دو زانو می‎زنی روی سنگ توالت و همینطور که به اینجور چیزا فکر می‎کنی و کلی کیفوری یهو می‎بینی یه جایی داغ شد. بلند می‎شی و می‎بینی سبک که نشدی هیچ، کلی هم سنگین‎تر شدی. خب، یه اتفاق ساده‎ی کوچولو افتاده! انقده توی چُس خودت گرم بودی که اصلن یادت رفته یه چیزی به اسم شلوارم هست که باید می‎کشیدی پایین!

خلاصه، من تا اینجاشو گفتم... شما یه زحمتی بکش یه جوری خودت رو با اون گندی که بالا آوردی برسون خونه!

پی‎نوشت:

مَرد را دردی اگر باشد خوش است

درد بی‎دردی، علاجش آتش است

0 نظر:

ارسال یک نظر