از خواب میپرم. هوای خنک شبای کویر از پنجره میاد تو. ستارهها هم هنوز سرجاشون هستن! به سختی و آروم بلند میشم. به راه رفتن تو تاریکی عادت کردم. دیگه سروصدا نمیکنم، زمین نمیخورم! توی مسیر به پارچ آب توی یخچال فکر میکنم. یادمه قبل از خواب پُرش کردم و خدا خدا میکنم که به یخ شده باشه. نمیدونم چقدر از قبل از خوابم گذشته. زبونم رو به زحمت حرکت میدم و میکشم روی لبم تا یه کم از خشکیشون کم شه اما فایده نداره. حسش نیست لیوان بردارم. لبهی پارچ رو میذارم رو لبم و ...
پارچ رو که میارم پایین انقدر سبکه که خالی به نظر میرسه. یه لحظه مکث میکنم: پارچ رو آب کنم و دوباره بذارم توی یخچال؟ یا بذارمش روی کابینت و برم بخوابم؟ بیخیال! کی اهمیت میده؟ ...
پینوشت:
خوابت رو که میبینم کویرِ تمنا میشم!
0 نظر:
ارسال یک نظر