سلام
بعد از مدت ها بالاخره دارم مينويسم(حدودا 100 سال از آخرين نوشتنم ميگذره) آه كه نوشتن چه حسي داره. اصلا آدم از بي اثر بودن خودش بدش مياد!!!! منم هنوز شروع نكرده چه شرو ور تحويل ميدما!!!!!! خلاصه پدر خودم رو سر اضافه كردن لينك همه وبلوگا در آوردم خيلي زحمت كشيدم ولي حالا توي وبلوگ سالك يه لينك ديدم كه همه وبلوگ هاي فارسي رو يه جا جمع كرده و اسم مؤسس وبلوگ رو هم نوشته اگه بدونين چقدر حالم گرفته شد. يكي نيست بگه خوش انصاف تو كه ميخواستي اين كار رو بكني چرا زودتر نكردي كه من ديگه خودمو علاف نكنم؟ ولش كن بي خيال دوباره لينكارو ور ميدارم!!! آخه خيلي سرعت وبلوگ كند شده (به گفته دوستان!!) خلاصه بعد چند وقت دارم مينويسم. حالا قدر نوشتنو خوب ميدونم و مي دونم براي چي مينويسم. خيلي بهتره كه آدم بدونه كه داره چيكار ميكنه، نه؟ اولش فقط از وبلوگ نويسي قصد يادگيري داشتم. اينكه سؤال بپرسم و هم خودم و هم خواننده هام جواب بدن!! ولي كمكم به علت عدم همكاري خواننده ها دلسرد شدم و شروع كردم به نوشتن. روزاي اول جدي و سياسي نوشتم ولي بعد از دو سه روز تصميم گرفتم كه وبلوگم رو محل نوشتن اعتقادات شخصي و تفكرات خودم نكنم و بنويسم تا بلكه بتونم كسي رو بخندونم و خستگي خودم رو از تنم بيرون بكشم. اما حالا فكر ميكنم وبلوگنويسي يه مسئوليت بزرگ و بايد بتونم با نوشته هام حداقل روي يه نفر از بين تمام خواننده هام تاثير بذارم. الآن براي اين وبلوگ نمينويسم كه مشهور بشم، بخندم و يا حتي به نقد و بررسي يه كس ديگه بپردازم. فقط مينويسم چون ميخوام بنويسم!!! چون اگه ننويسم، ننوشتم و ميشم اون چيزي كه خيلي ازش ميترسم، يعني ميشم مثل همه آدماي معمولي دنيا كه ميخورن ، ميخوابن ، درس ميخونن و .... آخرشم ميميرن بدون اينكه كاري كرده باشن!!! آره ميميرن و فراموش ميشن حتي اگه براي كسي ليلي يا مجنون باشن باز هم فراموش ميشن. حالا يه خاطره از يكي از آشناها تعريف كنم. اين آشناي ما ميگفت: « زماني كه دانشجو بودم يه روز اتفاقي رفتم سر كلاس بچه دبستانيا (سالِ سوم، چهارم دبستان). روز اول مدرسه ها بود و هيچ برنامه منظمي وجود نداشت. منم به بچه ها گفتم كه بشينين يه انشا بنويسين آخر زنگم يه چند تا بيان انشا شونوبخونن موضوع انشا هم باشه پاييز. بعد چند دقيقه ديدم كه يكي دستشو گرفته بالا ميگه آقا ما بيايم بخونيم! بهش گفتم حالا بشين يه چند خط بنويس هنوز پنج دقيقه نشده. ولي اون بچه هه ول كن نبود منم گفتم بيا بخون ببينم چي نوشتي؟ اون شاگرده هم اومد و شروع كرد به خوندن: ‹ پاييز فصلي است كه در آن برگ درختان ميريزد و درختان ميميرند! پاييز فصل زيبايي است فصلي است كه ما به دبستان ميرويم و بعد به راهنمائي و دبيرستان مي رويم و ديپلم ميگيريم و بعد به دانشگاه ميرويم و بعد از دانشگاه به سربازي ميرويم و بعد كار ميگيريم و ازدواج ميكنيم و بعد بچه دار ميشويم و بعد پير ميشويم و بعد ميميريم!. ولي باز هم پاييز فصلي است كه در آن برگ درختان ميريزد.› خلاصه از اين انشا خيلي خوشم اومد و برگه انشا از شاگرد گرفتم. توي دانشگاه هر كي اين برگه رو ميديد يه كپي از روش ميگرفت و همه يه جورايي خوششون اومد تا اينكه يه روز توي دانشگاه مسابقه بهترين خاطره راه انداختن و منم اين خاطره هه رو تعريف كردم و جايزه مسابقه رو گرقتم!!!» اينم از خاطره آشناي من!! راستشو بخواين همه اون چيزايي رو كه بالا نوشتم به خاطر اين خاطره و تاثيرش روي من بود كه منو ياد حرف دبير درس « مباحثه سياسي» پارسالم انداخت كه ميگفت : ‹ سعي كنيد يه آدم معمولي نباشيد كه بخوريد و بخوابيد و بميريد بدون اينكه تاثيري روي كسي گذاشته باشين ،چون بودن يا نبودن اينجور آدما هيچ فرقي نداره. اولين قدم هم براي بيرون اومد از كالبد يه آدم معمولي و تبديل شدن به يك آدم پويا و مؤثر ”مخالفت“ با اونچيزيه كه بر خلاف عقايد اون آدمه.› منم سعي ميكنم از اين لحظه يه آدم معمولي نباشم ، شما هم سعي كنيد چرا كه اگر همه ما بتونيم از اين كالبدي كه خودمون ساختيم بيرون بيايم ديگه چيزي به اسم استبداد و خودكامگي وجود نخواهد داشت و زندگي لذتبخش تر خواهد بود. اين كارم خيلي سخت نيست فقط يه كم اراده ميخواد و يه كمم توكل به خدا. ( ميگن كه :« يكي از بزرگان مذهبي كه خدا رو قبول نداشتن و فقط انسان رو يه ماده ميدونستن كه با مرگ نيست و نابود ميشه ( ماديون) در بستر مرگ بوده كه ازش ميپرسن چه حسي داري؟ ميگه يه حس خوب! بعد كه به لحظه مرگش نزديك تر ميشه، دوباره ازش ميپرسن چه حسي داري؟ ميگه احساس رسيدن به كمال! و وقتي كه درلحظه مرگ قرار ميگيره ازش ميپرسن چه حسي داري؟ ميگه حس ميكنم دارم به خدا نزديك تر ميشم!!! و ميميره.)
- اين سرزمين وبلوگ نويسان هم خيلي جاي بيخوديه ها !! ميگين چرا؟ شما يه شهر رو تصور بكنيد كه همه مردمش با يه ماسك باشن و هيچكس قيافه اصلي هيچكس رو نبينه و هيچكس اسم واقعي طرف مقابلش و همينطور روحيات اصلي اون رو ندونه اين شهر چه جور شهريه؟ يه مدت از اين شهر زده شدم متنفر شدم چراكه نيمه خالي ليوان رو ميديم و فكر ميكردم هم ماسك زدن غافل از اينكه توي اين شهر ماسكا خيلي شبيه صورت آدما هستن و نميشه بفهمي كه كي ماسك زده كي نزده به خاطر همين تصميم گرفتم كه نيمه پر ليوان رو ببينم و فكر كنم همه هموني هستن كه ميگن!!! ولي وقتي اين كارو كردم فهميدم اگه ساكنين اين شهر راست ميگفتن و توي زندگي واقعيشونم هميني بودن كه نقابشون ميگه ديگه ما توي ايران مشكلاتي به اسم فساد و رشوه و بيقانوني و .... نداشتيم. آخه شما بگين اگه يه مكاني به وسعت تصور همه ما فقط با حرف اداره بشه چي پيش مياد؟ ما هممون توي همچين سرزميني مجازي حرف ميزنيم حرف حرف حرف....... آخه يه كمم عمل كنين!! حالا فكر نكنيد من خودم همه اينايي رو كه ميگم عمل كردم ها نه، من خودمم جزو اهالي اين كوچه ام !!!! خيلي آسون كه هي حرف بزنيم كه آره اين كارو بكنيم ، اون كارو بكنيم ولي عمل كردن خيلي سخته!!! من كه تصميم دارم عمل كنم و حداقل سعي خودم رو ميكنم!!!
- راستشو بخواين الآن 5 يا 6 ماه كه من وبلوگ ميخونم و 4 ماه كه خودمم مينويسم. الآن كه فكر ميكنم ميبينم كه خيلي ساده وارد اين كوچه شدم و خيلي ساده تر خونه خريدم و خيلي خيلي ساده تر با اهالي اين كوچه رابطه برقرار كردم و خيلي خيلي خيلي هم چيز ياد گرفتم. اين خونه خريدن من خيلي روي من تاثير گذاشت تا حدي كه : ديگه رانندگي نميكنم چون گواهينامه ندارم واين خلاف قانون، به صورت جدي دروغ نميگم ولي يه وقتايي يه كسايي رو سر كار ميذارم، سوار موتور عموم نميشم چون هنوز گواهينامه ندارم ، خوش قولتر شدم ، به خدا نزديك تر شدم ، از HTML يه كم سردر ميارم ، معني عشق رو بهتر ميفهمم ، عقايد و نظراتم رو بهتر ابراز ميكنم و به عقايد ديگران احترام ميذارم ، به درس علاقه مند تر شدم ، ثبات روحي بيشتري دارم ، خيلي كمتر عصباني ميشم ، به پدر و مادرم بيشتر احترام ميذارم و ........ راستش ميخوام تا ابد توي اين كوچه بمونم.
- يه چند وقت به خاطر امتحانات از خونه بيرون نيومدم ببينم توي محله بلاگر چه خبره و از نامه شيما دير با خبر شدم. به نظرم خيلي عجيب اومد كه يه كسي پول نداشته باشه و گشنگي بكشه اونوقت يه آدرس ايميل يه حال و حوصله كلون داشته باشته كه بشينه نامه بنويسه!!! راستش به نظرم حتي اگه حرفهاي شيما واقعيت باشه و حقيقت داشته باشه (كه خيلي بعيده) بازم اين دليل نميشه كه اون به همچين كاري دست بزنه. درسته من طعم فقر و نچشيدم و نمي دونم گشنگي چيه؟ ولي آدماي فقير تري رو ديدم و ميشناسم كه خيلي سر بلند زندگي ميكنن و حتي صدقه نميگيرن در حالي كه لباس ندارن كه بتونن از خونه خارج بشن!!! اگه قرار باشه هركي از زور فقر گشنه ميشه دست به همچين كاري بزنه اونوقت آزمايش خدا چي ميشه؟ اونوقت صبر و استقامت در راه خدا چه معني اي ميده ؟ بيشتر نمينويسم چون هم خوشم نمياد سر كار باشم تا نويسنده نامه بهم بخنده و هم حتما شما توي وبلوگ هاي ديگه در اين باره زياد خوندين.
عاشقانه:
- اگه روزي، روزگاري ، سر زدي به نينوا ............. / ............. قصه غربت ما رو واسه مولا بنويس!
- اينم يه دعا از زبان حافظ و از دل من :
سال و فال و مال و حال و اصل و نسل و تخت و بخت ......... / ........... بادت اندر شهرياري برقرار و بر دوام
سال خرم، فال نيكو، مال وافر ، حال خوش ............ / ........... اصل ثابت ، نسل باقي ، تخت عالي ، بخت رام
- اينم از قرآن: « اهل ايمان در راه خدا و كافران در راه شيطان جهاد مي كنند. پس شما مؤمنان با دوستان شيطان بجنگيد و ( از آن ها هيچ بيم و انديشه مكنيد) كه مكر و سياست بسيار سست و ضعيف است.» ‹ آيه مباركه 76 سوره النساء›
تنهايي:
- شيشه پنجره را باران شست ...../..... از دل من اما چه كسي ياد تو را خواهد شست؟
- بي تو مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم........
- توي كوچه هاي تنگ تنهايي، درحال تعقيب كردن رد پاي زخمي اميد و به دنبال هق هقي براي گريه ، و با دلي هزار تكه شده ، نام ترا فرياد
ميكشم شايد تو پرستار اميدم ، هق هق گريه ام و مرهم دلم باشي. مهدي
- غم غربت و غروب ، باد دل من چه ميكند؟ ....... / ....... همه اميد من به پاسخ و جواب توست مهدي
- واي بر من اگر تو آن گمشده ام باشي!!!
پايانيه:
- آقا احسان معذرت! من پنج شنبه دچار مشكل شدم و نتونستم وبلوگم رو به روز كنم.
- از همگي معذرت ميخوام به خاطر اينكه خيلي حالگيري نوشتم.
- هي بچه پررو تو ديگه توي وبلوگ چيزي ننويسي يه معذرت خواهي كردم ...... حواست رو جمع كنا!!
- آقايون خانوما هيچكدوم يه سايت يلدين كه بشه تلفن اينترنتي مجاني از اونجا زد ؟ لطفا سريعا جواب اين سئوال رو بدين چون تاريخ مصرفش ميگذره!!- شايد دفعه ديگه يه غذاي خوشمزه يادتون دادم.
گمگشته در كوچه هاي تنهايي! مهدي
0 نظر:
ارسال یک نظر