۱۳۸۵/۰۵/۱۴

نوستالوژی (تعلق خاطر به گذشته)

یه تیکه راه گنده رو زیر بارون قدم می زنیم... بارون به این تندی این ورا زیاد میاد، اما زود قطع می شه.
نمی دونم چی شده این بار! انگار هوس تموم شدن نداره... تو میگی: "شایدم هوس کرده به ما دو تا حال بده؟"
فقط نگات می کنم. خیلی راه اومدیم. کم حرف زدیم. فقط راه اومدیم.
نگاه به ساعت می کنم. میگی: "راه رفتن ساعت نداره!" با همون جمله بندی مسخره ی همیشگیت!
می رسیم به پیراشکی فروشی که دیشب یادت دادم. تو که این شهر رو بلد نبودی که!
می گی: "می خوری؟"
می گم: "نه"
- بخور مهمون من
- نه، تو هوای مرطوب نمی تونم!
- آره، وقتی دلت بارونیه چیزی از گلوت پایین نمی ره.
- تو یه روزم نیس منو دیدی از کجا می دونی؟
- تابلویی پسر، همه پسرا تابلوئن!
یه لبخند می زنم، یعنی اوهوووم!
دو تا پیراشکی می خری
می گم: "قرار شد تعارف نکنیم، گفتم نمی خورم!"
می گی: "خره، پیراشکی رو هیچ وقت تک نمی خرن! شگون نداره".
ازون خنده های عجیبت می زنی و دوتا پیراشکی رو با هم گاز می زنی. و من دلم همون موقع برات تنگ می شه

پی نوشت:
- بعضی نوشته آدمو به نوشتن می ندازه. مثل این

0 نظر:

ارسال یک نظر