این وسط ها، مثل هر روز که از خواب بلند می شوم، هر لحظه ام حالتی دارد، حسی دارد، چیزی هست، - خوش بین باشم؟ - دردی است شاید! نمی دانم چیست اما هست و همین بودنش چیستی اش را مهم کرده برایم. نمی فهمم چطورم! کجایم اینطوری است که نمی دانم چیست!
به هرحال، هر صبح که با بخشندگی او زنده می شوم، این نمی دانم چه ای که نمی دانم از کجا می آید! مثل یک ویروسِ سال ها خوابیده به روحم و فکرم رخنه می کند و می کُشد همه ی رویاهای شبانه ام را، و کرخت می کند ذهن زیبایم را. دیگر نمی نازم، نه به اصالت روحم و نه به ذهن زیبایم!
چندتا اس ام اس، و چند ورق مثنوی! نه، این کرخت شدگی مرا از همه چیز می اندازد دوباره. خسته می شوم. خسته می شوم از خسته شدن هایم! خسته می شوم از خسته شدنم از خستگی هایم! چه می دانم؟ هر طور که می شوم تقصیر همان نمی دانم چه ای است که نمی دانم از کجا می آید!
بعد از ظهر همان طور می شوم که نمی دانم چطور است اما می دانم تقصیر همان نمی دانم چه ای است که نمی دانم از کجا می آید! روی تختم ولو می شوم و ... .
لابُد!
پی نوشت:
1- به من اگر بود به اصالت همین سه نقطه ی آخر نوشته ام قسم می خوردم!
2- نمی دانم چه می خواهم بگویم
زبانم در دهان باز، بسته است
در تنگ قفس باز است و افسوس
که بال مرغ آوازم شکسته است
نمی دانم چه می خواهم بگویم
0 نظر:
ارسال یک نظر