سلام
:: قبلا گفتم که کتاب پیامبر رو دارم میخونم. تصمیم دارم یه قسمت هاییش رو اینجا بذارم! شایدم همشو. فقط یه توضیحاتی لازمه که میگم. اول از همه بگم این کتاب از اموال محمد می باشد! دوم اینکه نویسنده کتاب یعنی جبران خلیل جبران یه مسیحی لبنانیه و پیامبر او در این کتاب خیالی است و هیچ ربطی با هیچ کدوم از پیامبرا نداره. این پیامبر در شهر اُرفالِس 12 سال منتظر کشتی ای بوده تا اون رو به زادگاهش ببره. وقتی که کشتی میرسه مردم ارفالس ناراحت می شن و می گن که نرو و از این حرفا! پیامبر هم میگه جون شما نمیشه و از این حرفا! بالاخره مردم شهر ازش میخوان که با اونا حرف بزنه و اونم در جواب مبگه که: « ای مردمان ارفالس، من از چه میتوانم سخن بگویم، مگر از آنچه هم اکنون در روح شما می گذرد؟» و قبول میکنه. حالا هر نفر یه سوالاتی میکنه که خوب درباره یه موضوعیه و پیامبر هم به زیبایی جواب میده. حالا بخونین:
......... آنگاه المیترا گفت: «با ما از مهر سخن بگو.»
پس او سر برداشت و مردمان را نگریست، و سکوت آنها را فرا گرفت. و او با صدای بلند گفت: « هنگامی که مهر شما را می خواند، از پی اش بروید، اگر چه راهش دشوار و ناهموار است. و چون بالهایش شما را در بر می گیرد وا بدهید، اگر چه شمشری در میان پرهایش نهفته باشد و شما را زخم برساند. و چون با شما سخن می گوید او را باور کنید، اگر چه صدایش رؤیاهای شما را بر هم زند، چنان که باد شمال باغ را ویران میکند.
زیرا که مهر در همان دمی که تاج بر سر شما میگذارد، شما را مصلوب میکند. همچنان که می پروراند، هرس میکند. همچنان که از قامت شما بالا میرود و نازک ترین شاخه هاتان را که در آفتاب می لرزند نوازش می کند، به ریشه هاتان که در خاک چنگ انداخته اند فرود می آید و آن ها را تکان می دهد. شما را مانند بافه های جو در بغل می گیرد. شما را می کو بد تا برهنه کند. شما را می بیزد تا از خس جدا کند. شما را می ساید تا سفید کند. شما را میورزد تا نرم شوید؛ و آنگاه شما را به آتش مقدس خود می سپارد تا نان مقدس شوید، بر خوان مقدس خداوند. همه این کارها را مهر با شما میکند تا رازهای دل خود را بدانید، و با این دانش به پاره ای از دل زندگی مبدل شوید.
اما اگر از روی ترس در پی آرام مهر و لذت مهر باشید، پش آنگاه بهتر است که تن برهنه خود را بپوشانید و از زمین خرمن کوبی مهر دور شوید، و به آن جهان بی فصلی بروید که در آن می خندید، اما نه خنده تمام را، و می گریید، اما نه تمام اشک را.
مهر چیزی نمی دهد مگر خود را، و چیزی نمی گیرد مگر از خود. مهر تصرف نمی کند، و به تصرف در نمی آید؛ زیرا که مهر بر پایه مهر پایدار است.
هنگامی که مهر می ورزید مگویید «خدا در دل من است،» بگویید «من در دل خدا هستم.» و گمان مکنید که می توانید مهر را راه ببرید، زیرا مهر، اگر شما را سزاوار بشناسد، شما را راه خواهد برد.
مهر خواهشی جز این ندارد که خود را تمام سازد.
اما اگر مهر میورزید و شما را باید که خواهشی داشته باشید، زنهار که خواهش ها این باشند:
آب شدن، چنان جویباری که نغمه اش را از برای شب می خواند.
آشنا شدن با درد مهربانی بسیار.
زخم برداشتن از دریافتی که خود از مهر دارید؛ و خون دادن از روی رغبت و با شادی.
بیدار شدن در سحرگاهان با دلی آماده پرواز و به جا آوردن سپاس یک روز دیگر برای مهرورزی؛
آسودن به هنگام نیمروز و فرو شدن در خلسه مهر؛
بازگشتن با سپاس به خانه در پسینگاهان؛
و آنگاه به خواب رفتن با دعایی در دل برای کسانی که دوستشان می دارید، با نغمه ستایشی بر لب.»
0 نظر:
ارسال یک نظر