۱۳۸۱/۰۴/۲۱

سلام

شعري از اقبال لاهوري:

ميلاد آدم
نعر زد عشق كه خونين جگري پيدا شد
حسن لرزيد كه صاحب نظري پيدا شد
فطرت آشفت كه از خاك جهان مجبور
خودگري خود شكني خود نگري پيدا شد
خبري رفت ز گردون به شبستان ازل
حذراي پردگيان پرده دري پيدا شد
آرزو بي خبر از خويش به آغوش حيات
چشم وا كردو جهان دگري پيدا شد
زندگي گفت كه در خاك تپيدم همه عمر
تاازين گنبدديرينه دري پيدا شد

يا حق
تا فردا
چون امروز جمعه است بيشتر نمي نويسم.

0 نظر:

ارسال یک نظر