۱۳۸۱/۰۴/۲۰

با عرض سلام
ديروز يه كتاب از محمد گرفتم تا صبحي چند صفحه از اونو خوندم گفتم حالا كه من دارم مي خونم چرا شما نخونين تصميم گر فتم هر روز يه كم ازشو بنويسم تا شما هم كيف كنيد.
اين كتاب تا حالا خيلي در من اثر گذاشت فكر كنم خيلي توپ باشه.

پيامبر

اثر جبران خلیل جبران

ترجمه نجف دريا بندري

قسمت اول

المصطفي آن برگزيده در دانه كه سپيده دم روز گار خود بود 12 سال در شهر ارفالس در انتظار كشتي اش مانده بود تا برگردد و او را به جزيره زادگاهش بازگرداند.
در سال دوازدهم در روز هفتم ايلول موسم درو از تپه بيرون باروي شهر بالا رفت و به سوي دريا نگريست وديد كشتي اش از ميان مه فرا مي آيد.
آنگاه دروازه هاي دلش باز شدند و شادي اش در فراز دريا به پرواز درآمد.چشمانش را بست و در سكوت هاي روحش سپاس را به جا آورد.
اما چون از فراز تپه فرود آمد اندوهي او را فرا گرفت و دردل خود انديشيد:
چه گونه آسوده خاطر و خرسند از اينجا بروم ؟ نه
بي زخمي در روح ازين ديار نخواهم رفت.
چه روزهاي درازي در ميان اين ديوارها درد كشيدم و چه شبهاي درازي كه تنها به سر برده ام كيست كه بي اندوه از تنهايي و درد خود جدا شود؟
بسيارند پاره هاي روح كه در اين كوچه ها پركنده ام و بسيارند كودكان خواهش من كه برهنه در تپه ها مي گردندو من نمي توانم سبك بار و بي درد ايشان را به جا بگذارم.
اين جامه اي نيست كه من امروز از تن بيرون كنم اين پوستي ست كه بايد به دست خود بشكافم
و نيز اين انديشه اي نيست كه پشت سر بگذارم اين دلي ست كه با گرسنگي و تشنگي نرم گشته است.
اما بيش از اين نمي توانم بمانم.
دريا كه همه چيز را به خود مي خواند مرا نيز به خود مي خواند بايد به كشتي بنشينم.
زيرا گر چه ساعت هاي شب شب سوزانند ماندن همان است و يخ بستن و بلورين شدن و در قيد قالب گرفتار آمدن همان.
كاشكي مي توانستم هر چه را اينجا با خود ببرم اما چگونه؟
صدا نمي تواند زبان و لب هايي را كه به او پر داده اند با خود ببرد بايد تنها در پي اثير برود.
عقاب هم تنها و بي لانه اش به سوي خورشيد پرواز مي كند.
چون به دامان تپه رسيد باز به سوي دريا برگشت و كشتي اش را ديد كه به بندرگاه نزديك مي شدو دريا نوردان سرزمين خود راديد كه بر عرشه كشتي ايستاده بودند.
روحش به انها فرياد كشيد:
اي فرزندان مدركهنسال مناي سواران بر موج ها.
چه بسيار كه در روياهاي من كشتي رانده ايد . اكنون در بيداري فرا مي آييد كه روياي ژرف تر من است.
من ازبراي رفتن آمتده ام و بادبان اشتياقم
در انتظار باد است.

پايان قسمت اول

0 نظر:

ارسال یک نظر