سلام!
:: گفتم که درگیرم! تازه به بدبختیای قبلی کتاب پیامبر و دیوانه هم اضافه شده! حالا!!!!
:: جان می دهم به گوشه زندان سرنوشت، و سر را به تازیانه او خم می کنم. افسوس به دو روزه هستی می خورم و زاری بر این سراچه ماتم می کنم. جان سختم! بنگر که چگونه فریبم می دهد این بندگی که زندگی اش نام کرده اند. در تنگنای ملال آور حیات، گر آسوده و یک نفس زنده باشم حرامم باد! ای سرنوشت، از تو کجا می توان گریخت؟ من راه آشیان خود را از یاد برده ام، کوتاه کن به زخم خود دگر این افسانه را یا رهایم کن!
............................. مهدی....7/5/1381...............
0 نظر:
ارسال یک نظر