۱۳۸۱/۰۴/۲۲

سلام
نمی دونم چه احساسی دارم فقط میدونم باید بنویسم. شاید ناراحتم؟ چون خورشید خانوم ناراحته! شاید تقصیر خودشه شایدم نه، فقط میدونم ناراحته. شاید خوشحالم؟ آخه آینه دوباره گردگیری شده اونم وقتی که خیلی خیلی خاک گرفته بود! شاید افسرده ام؟ چون امروز به آیدا سر نزدم. علیدادم که مدتیه نمی نویسه مثل ندا! خلاصه همه حسام قاطی پاطی شده! بی خیال! میگذره مثل همه روزا، آخرشم میگم: روزگارم بر خلاف آرزوهایم گذشت! حالا!

انشا
موضوع انشا: علم بهتر است یا ثروت؟
از موتور پیاده شدم. آروم رفتم اونور خیابون. وارد مغازه شدم، یهو یه چیزی نظرم رو جلب کرد خوب نگاه کردم. یه عکس تقریبا بزرگ روی دیوار جلویی بود. آره عکس فردین بود، کنار عکس یه تیکه روزنامه بود که تیترش این بود: گزارش کامل تشییع جنازه فردین! یه عکس دیگه هم اونور روزنامه بود. فکر کنم بهروز وثوقی بود کنار عکس با خط درشت نوشته بود: بهروز وثوقی هم آمد! سمت چپم یه عکس خیلی قشنگ از سه تار بود. یاد سه تارم افتادم و کلاسی که به خاطر شکستن پای محمد متوقف شده (آخه اون استاد سه تار من و محموده جون خودش!!) یاد آهنگ قشنگ وبلاگ آیدا افتادم! اون آهنگی که ترکیب قشنگی از سه تار و تاره و با صداش آتیش روحم گر میگیره! دوباره دلم گرفت. طرف راستم یه نقش قشنگ بود که با ظرافت خاصی روی فیبر! ( بازم بگم فیبر) در آوورده شده بود. نیمرخ یه زن که موهاشو سپرده بود به دست باد!! پایین عکس یه پیرمرد بود با صورتی پیس! یه زیرپوش و یه شلوار کردی! صورت و گردنش از ضرب آفتاب سوخته بود و نگاه مهربانی داشت. آروم سلام کردم جواب داد. گفتم: «ببخشید چند تا تیکه چوب میخواستم خراطی کنید به این شکل» شروع کردم به توضیح سفارشم. بعد از اینکه تعداد و اندازه ها رو گفتم، یه کم حساب کتاب کرد و گفت 13 هزار تومن میشه. شوکه شدم، گفتم: «چقدر گرون!!!» یه کم فکر کرد و گفت: «اشتباه کردم، 8 تومن میشه» گفتم: «بازم گرونه!» بعد از یه خورده چک وچونه زدن قیمتو آووردم رو6 تومن! با یه خنده شیرین گفت: «نمیدونم چرا جلو جوونا اختیار ندارم» گفتم: «خواهش میکنم» گفت: «وقتی میبینم یه جوونی ذوق داره و با شوق دنبال چیزی رو میگیره خیلی خوشحال می شم و دلم نمیخواد جلوشو بگیرم. آخه تو این دوره کسی دیگه دنبال عشق نیست دنبال هنر نیست!» گفتم: «من هستم، خیلی هنر رو دوست دارم، عاشقم هستم!» خندید و نشست پشت دستگاه. چوبا رو به همون اندازه که گفته بودم برید و شروع به خراطی کرد. واقعا از این همه هنر لذت بردم. کار سختیه و تماشایش خیلی لذت بخشه! (بهتون توصیه میکنم حتما یه خراطی پیدا کنید و کارش رو ببنید) روح بخشیدن به چوب کار آسونی نیست! خیلی تجربه می خواد. رفتم تو فکر گفتم چرا دیگه به هنر اهمیت نمیدیم! بیشتر دلم گرفت! آخه چرا یه پیرمرد به این هنرمندی باید تو گوشه یه مغازه تنگ و تاریک و پر از تراشه های چوب حروم بشه؟ چرا؟ دستاش معجزه میکرد. واقعا که هنر نزد ایرانیان است وبس. تو همین فکر بودم که اولین تیکه چوب خراطی شده رو داد دستم و پرسید: «خوبه؟» گفتم: «خوبه؟، عالیه!» یه خنده ای کرد و گفت:«اصلا فکر نمی کردم جوان اهل ذوق هنوز هم باشه!» گفتم: «من کجا و ذوق شما کجا!» گفت: «من هر چی دارم ته مونده ذوق جوونیمه!!». القصه! دونه دونه چوب ها رو با ظرافت خاصی خراطی کرد و گفت: «بیا اینم کار شما» تو همین لحظه دیدم یه جوون وارد شد و گفت: «دیر کردین؟» فهمیدم پسرشه! و اون پیرمرد هم به خاطر من یک ساعت اضافه تر کار کرده، خانوادشم نگران شدن فرستادن دنبالش. موقع برگشتن وقتی داشتم از مغازش میومدم بیرون گفت: «دیدی گفتم جوونا اختیار و ارادمو میگیرن!» خندیدم و اومدم که سوار موتور بشم، نگاه افتاد به بالای در که روی یه تیکه پارچه نوشته بود: خراطی داوود. سوار موتور شدم و تمام را رو تو فکر آن پیرمرد، حرفای قشنگش، دستای هنرمندش و برخورد جالبش با پسرش بودم. وقتی رسیدم خونه به فکر این سوال بودم که علم بهتر است یا ثروت؟ یه کمی فکر کردم و جوابش رو پیدا کردم!! : هنر.

0 نظر:

ارسال یک نظر