1. گرچه خیلی وقت نیست که میشناسمش و فقط از طریق اس ام اس با هم آشنا شدیم و رابطه داشتیم ولی از حرف زدنش، از جنس نگرانیهاش معلوم بود که دختر خوبیه. با من به عنوان یه پسر راحت و صریح بود و به نظرم حتا پررویی هم داشت! درست مثل همه دخترای پایتختنشین (و البته کلانشهرهای دیگه). همیشه اما سرد بودم باهاش. اینطوری هم نه! یه وقتایی که حواسم نبود گرم و خوب بودیم و خودم بودم و بعضی وقتا – به قول ملیحه – میزدم تو برجکش! توی آخرین اس ام اسی که بهش زدم بهش گفتم: "نه همیشه، اما معمولن میری روی اعصابم!"
2. مدتی بود که توی اون موسسه کار میکردم. تازگیها یه دختری رو استخدام کرده بودن و کارای پرمسئولیتی رو بهش میسپردن. دو سه سالی از من بزرگتر بود و تازه فارغالتحصیل شده بود. اولین تجربهی کاریش بود. یه دختر جا افتاده، خوش صحبت و هدفمند. برای موفق بودن فقط تجربه رو کم داشت. فکر میکنم به نظر اکثر مردا و پسرا جذاب هم بود! و البته به نظر من هم بود. یه روز که توی موسسه تنها بودیم بهش گفتم زیاد به رئیس موسسه اعتماد نکنه. آخه قبلا به جناب رئیس شک کرده بودم. به نظرم مشکلات مالی داشت و حس میکردم دیگه داره به آخر خط میرسه. به همین خاطر به اون دختر گفتم که چک امضا نکن. حواستو جم کن. و چیزایی ازین قبیل. کم کم توی کاراش ازم نظر میخواست و بهانهی بیشتری برای همصحبتی پیش اومد. یکی دوهفته گذشته بود و نمیدونم سرچی صحبت میکردیم. واقعا نمیدونم. بهم گفت که با بقیه فرق دارم و راحت میشه بهم اعتماد کرد و چیزایی مثل اینا. دفعهی اول نبود که کسی (دختری) این چیزا رو بهم میگفت. هیچوقت حس اون لحظهم رو یادم نمیره. باورم نمیشه که اونقدر از خودم متفر شده بودم.
این تنها دفعهای نبود که این اتفاق برام افتاد و هر دفعه هم حسم همون تنفر از خودم بود. هر دفعه!
3. بعد از مدتها امین رو میدیدم. خوشحال بودم. و از دیدنش لذت بردم. ماها دوستای خوبی هستیم. (نه؟ امین؟) کلی حرف زدیم. ساعتها حرف زدیم. و طبق معمول همیشه هر موضوعی که به ذهنمون رسید رو مطرح کردیم. وسط یه عالمه موضوع بی ربط و با ربط فقط میخوام اینو بگم که امین بهم گفت مهدی! چرا اینجوری شدی؟ چرا انقدر دلت برای دخترا میسوزه؟ و یا چیزی مثل این. و من چی میتونستم بگم؟ باید فکر میکردم.
4. این یکی رو امین یادم انداخت. یه زمانی توی دانشگاه یه اتفاقی افتاده بود که منم ازش اینجا نوشتم. راجع به یکی از دخترای همکلاسی بود که پسرا اذیتش کرده بودن و من توی نوشتهم براش دلسوزی کرده بودم. یکی دو نفر کامنتهایی گذاشته بودن با این مضممون که نیازی به دلسوزی تو نیست و اگه بخواد خودش میتونه از حقش دفاع کنه.
چندتا از خاطرههایی که یادم اومد رو نوشتم. مدتیه که توی خودم فرو رفتم و به برخورد و نوع رابطهم با جنس مقابل دقت میکنم. این رابطهها چه ربطی به هم دارن؟ خب، درست نمیدونم. توی رابطه با جنس مقابل غریزه خیلی دخالت داره و من همیشه سعی کردم که غریزهم رو توی این رابطه مهار کنم و اجازه دخالت بهش ندم. اینه که برخوردم گاهی تند میشه، گاهی غیر منطقی و به طور کلی برخورد جذابی ندارم. این نقشیه که بازی میکنم و تازگیها به شدت توی این روابط وحشیتر شدم.
اینا رو اینجا مینویسم که اگر دوستام یا کسایی که من رو میشناسن (چه اینترنتی و چه غیره!) بخونن و نظر بدن. البته فک نمیکنم چیز زیادی دستگیرشون بشه.
به هرحال اگر چه بعید میدونم ولی اگر کسی احتمالا زبون من رو فهمید دوست دارم بهم بگه و در موردش باهام صحبت کنه. اوهووووم؟