۱۳۸۵/۱۱/۱۵

...

1- دفترم رو بعد از حدود یک‎ سال باز می‌کنم. چند صفحه‎ی آخر نوشته‎های نصفه و نیمه است که قرار بوده تموم کنم. وقتی می‎خونمشون تازه یادم میاد چه موضوعی رو می‎خواستم بنویسم و لذت می‎برم از دنیا و تفکراتی که وقت نوشتنش داشتم. انگاری نویسنده‎ش اونقدر عمرش به دنیا نبوده که نوشته‎ها رو کامل کنه. شایدم وسط نوشتن یهو مُرده. همینجوری یهو! عین سبز شدن یه کامیون جلوی ماشینت وقتی داری می‎ری شمال که خوش بگذرونی!
2- این روزا همه‎ش به اونی که هستم، اونی که بودم و اونی که می‎خوام باشم فکر می‎کنم. بین دیروز و امروز و فردا پا در هوام. خُب تقریبا فهمیدم اونی که می‎خوام باشم تقریبا همونیه که قبلا بودم. اما نمی‎دونم چجوری بودم یا اصلا چجوری هستم که قبلا نبودم؟! من فرق کردم؟ نکردم؟ نمی‎دونم... اگر کسی می‎دونه چه جوری بودم، یا چجوری هستم، به همه‎ی با هم بودنمون قسم بهم بگه!
3- می‎دونی! بهش فکر کردم. نمی‎دونم تو چجوری بودی ها! یا حتا چجوری هستی... اما من از اولش ندار بودم. نه با تو که با همه! یا با کسی نیستم یا اگه هستم ندارم باهاش. این جزو اخلاقاییه که از زمانی که یادم میاد داشتم. خلاصه من نمی‎خوام اینجوری بمونم. یا تمومش می‎کنم، یا یه کاری می‎کنم که سنگینی‎ای رو که حس می‎کنی ازش حذف کنم. می‎شه! نمی‎شه؟ تو چی؟ پایه‎ای؟!

0 نظر: