۱۳۸۵/۰۵/۰۹

دانش گاه نامه - 1:

کلن من زیاد به نمره و اینا اهمیت نمی دم... از زمانی که یادمه فکر نمره نبودم... از درس لذت می بردم... اصلن من تا چیزی رو که می خوام یاد نگیرم آروم و قرار ندارم. خب همین حس و روحیه باعث می شد که همیشه جزو دانش آموزای خوب مدرسه باشم. تا دوم دبیرستان اینطور بودم. اما از وقتی وارد رشته ریاضی فیزیک شدم با یه تناقض درگیر بودم... از عاشق علوم انسانی بودم ولی از درسای رشته ریاضی خوشم میومد. بگذریم! سال سوم دیگه یه دانش آموز متوسط بودم اونم باز به خاطر علاقه م به دروس ریاضی بود. اما تو پیش دانشگاهی خیلی وضع بدتر شد. چون دیگه اونجا درس و مفهوم مهم نبود، فقط تست بود و نکته ی تستی! و من با تست اصلن جور نمی اومدم. خودم رو مجبور کردم به خوندن. به تستی خوندن. نشد! دو ماه مونده به کنکور کم آوردم. بیخیال شدم! و خب نتیجه ی جالبی هم نگرفتم سال اول. بعد از کنکور چند ماهی دنبال درس نرفتم. مدرسه هم نداشتم که! یه جور مزخرف شده بود زندگی... روزمرگی و بیکاری عذابم می داد. به خودم گفتم درس بخونم از بیکاری که بهتره! نشستم به خوندن، البته این بار تستی نخوندم. روی مفاهیم کار کردم و با سئوالای سخت کل میزدم. خیلی لذت بردم. مخصوصن از کتابای غیر درسی و متفرقه ای که توی اون دوران خوندم. بهترین دوران زندگیم تا الآن همون سالای پشت کنکور موندنمه! فکر می کردم توی دانشگاه روی مفاهیم تکیه می کنن! فکر می کردم توی دانشگاه از بیکاری در میام. فعالیت می کنم. کارای گروهی، چیزایی که من دیوونه شم، چه می دونم! کلی برام دانشگاه جا خوبه شده بود! من با این زمینه وارد دانشگاه شدم.
پی نوشت:
قرار بود از دانشگاه بنویسم!

۱۳۸۵/۰۵/۰۸

سالِ نو!

تمومِ سالا تا امروز
مثِ برگای خشک،
از درختِ کجُ کوله وُ درازِ ابدیت افتادن!
حالا بِم بگو،
مهمه که یه برگِ دیگه هَم می اُفته؟
جهان در بوسه های ما زاده می شود دفتر اول:لنگستون هیوز مترجم: یغما گلرویی نشر: دارینوش

۱۳۸۵/۰۵/۰۵

مشق شب!

...هرگاه روح از تهی بودن خویش خالی شود، از خدا پُر می شود...
...هرگاه روح از تهی بودن خویش خالی شود، از خدا پُر می شود...
...هرگاه روح از تهی بودن خویش خالی شود، از خدا پُر می شود...
...هرگاه روح از تهی بودن خویش خالی شود، از خدا پُر می شود...
...هرگاه روح از تهی بودن خویش خالی شود، از خدا پُر می شود...
...هرگاه روح از تهی بودن خویش خالی شود، از خدا پُر می شود...
...هرگاه روح از تهی بودن خویش خالی شود، از خدا پُر می شود...
...هرگاه روح از تهی بودن خویش خالی شود، از خدا پُر می شود...
...هرگاه روح از تهی بودن خویش خالی شود، از خدا پُر می شود...
...هرگاه روح از تهی بودن خویش خالی شود، از خدا پُر می شود...
...هرگاه روح از تهی بودن خویش خالی شود، از خدا پُر می شود...
...هرگاه روح از تهی بودن خویش خالی شود، از خدا پُر می شود...
...هرگاه روح از تهی بودن خویش خالی شود، از خدا پُر می شود...
...هرگاه روح از تهی بودن خویش خالی شود، از خدا پُر می شود...
...هرگاه روح از تهی بودن خویش خالی شود، از خدا پُر می شود...
... از خدا پُر می شود...
... از خدا پُر می شود...
... از خدا پُر می شود...

۱۳۸۵/۰۵/۰۲

دیوانگی سوم

می تونم سه ساعت فلسفه ببافم... از فیلمایی که دیدم بگم و از تجربه هایی که کردم یا نکردم!
اما عرضه ندارم سر یه امتحان
یه کمی، فقط یه ذره، احساساتم رو کنترل کنم و حواسمو بدم به امتحان
اینه دیگه! اینه که شیش واحد این ترم میوفتم! با شیش واحد ترم اولم می کنه دوازده واحد!!

پی نوشت:
خسته ام، خسته از این مهدیِ احساساتیِ کودن!

۱۳۸۵/۰۴/۳۱

دیوانگی دوم

دلم می خواد بنویسم "دلم می گه" و جلوش یه دونقطه ی (:) گنده بذارم و بعدش سفره ی دلمو باز کنم وسط این صفحه ی مجازی - که نیست، ولی همه فک می کنن هست!- تا هر کی هرچی می خواد از توش برداره...
اما خب دیگه!! انقدرا هم نباید به این دل رو داد که این قد پررو بشه که ازم بخواد بنویسم "دلم می گه" و جلوش یه دونقطه ی (:) گنده بذارم و بعد سفره شو باز کنه وسط این صفحه ی مجازی – که نیست، ولی همه فک می کنن هست! – تا هرکی هرچی می خواد از توش برداره...
نمی شه که!! بالاخره یکی، یه جایی، یه روزی باید روی این دلو کم کنه یا نه؟ هووووووووووم؟

۱۳۸۵/۰۴/۲۸

شب را به نوشتن ازتو سحر می کنمُ
روز را به پاک کردنِ یک یک ِ واژه ها...
چرا که چشمانِ تو
به دو قطب نما می مانند،
که هماره سمتِ دریاهای جُدایی را نشان می دهند...
جهان در بوسه های ما زاده می شوند ترجمه یغما گلروئی دفتر پنجم: غادۀ السلمان صفحه ی 172 نشر دارینوش1383

۱۳۸۵/۰۴/۲۷

هدیه

لحظه ها گذراست
و خاطره همیشه ماندنی
و من
بود و نبود و عشق و ابدیت را
به نگاهی می فروختم
اگر
خاطره گذرا بود و
لحظه ها همیشه ماندنی!!
پی نوشت:
یه هدیه ی تولد می تونه یه کتاب باشه که نوشته ی اولین صفحه ش قشنگ تر از خود کتابه! حتا اگه نویسنده ی نوشته ی صفحه ی اول اصلن نویسنده نباشه!

۱۳۸۵/۰۴/۲۵

کادو!

»دوست ندارم به كسي بخندم كه دلم بهش نمي خنده ...
دوست ندارم محبت كسي رو قبول كنم كه محبتش به دلم نمي شينه ... «

قبول دارم، دیگه تلخ تر از اونم که بخواد دلت بهم بخنده و یا سنگ تر ازون که بخوام محبت کنم! چه برسه به این که محبتم به دلت بشینه...
اما، خب راستش اینه که دلم نمی خواد ناراحتت کنم
اما، خب... راستش...-ناراحت نشی ها - تازه دارم به زندگی عادت می کنم!
می خوام مثل همه ی چند میلیارد نفری باشم که اسمشون آدمه! هووووووم؟
مرده شور همه ی اونایی که متفاوتن رو هم ببره!

پی نوشت:
یه کادوی تولد می تونه یه نوشته باشه... می تونه یه حس باشه... می تونه همه چی باشه...البته اگه کادوی تولد من باشه!
در ضمن یه کادوی تولد می تونه جواب داشته باشه! در صورتی که کادوی تولد من باشه

۱۳۸۵/۰۴/۲۴

تولد

در راستای سقوط ماشین اصلاح اینجانب از ارتفاع دو و نیم متری و شکستن آن بیچاره ی نگون بخت! از دوستان عزیز به عنوان کادوی تولدم یک عدد ماشین ریش تراش فیلیپس (به مارکش دقت کنید!) قبول می کنم.

حالا اگه می بینین 40 50 تومن خیلی زیاده من به یه ژیلت مچ تری توربو(Gillette Match3 Turbo) هم راضیم به خدا!!
پی نوشت:
راستی دقت کردین... ما توی اینترنت خیلی باهم صمیمی می شیم اما یه کادوی تولد هم واسه هم پست نمی کنیم!

پی نوشت2:
اینجانب هرگونه ارتباط بین پی نوشت اول و25 تیرماه (روز تولدم) را تکذیب می نمایم!!!!

پی نوشت3:
الکی خوشم امشب.... بگو ماشاء الله!

۱۳۸۵/۰۴/۱۹

نمي دانم پس از مرگم چه خواهد شد
نمي خواهم بدانم كوزه گر از خاك اندامم چه خواهد ساخت
ولي بسيار مشتاقم
كه از خاك گلويم سوتكي سازد
گلويم سوتكي باشد
به دست كودكي گستاخ و بازيگوش
و او يك ريز و پي درپي
دم گرم خودش را در گلويم سخت بفشارد
و خواب خفتگان خفته را آشفته و آشفته تر سازد
بدين سان بشكند در من سكوت مرگبارم را.....
دکتر علی شریعتی

۱۳۸۵/۰۴/۱۴

بی مقدمه!

اگه اینا پسرن! من چجوری روم می شه بگم پسرم؟
اگه اینا ایرونی هستن، من ملیتمو قایم می کنم!
اگه اینا مسلمونن، من نیستم!
اگه اینا عاقلن، من دیوونه ام.
اینا آدمن؟ بابا نیستم! ادمم نیستم. استعفا دادم خلاص!

پی نوشت:
چگونه میتوان گفت دنیا بزرگ است
به مردمی که شکمهاشان
فراخترین عرصه های تاخت و تازشان است
و پائین تر از آن
تنها رازشان
آنهم نه سر به مهر!