۱۳۸۲/۰۷/۲۰

زندگاني سرگذشت در گذشت آرزوهاي من است.!

۱۳۸۲/۰۷/۱۹

سلام
ميخواستم بگم من نميدونم اين داستان رو از كي يا كجا گرفتم فقط ميدونم بهم ايميل شده و خلي دوسش دارم!!!

مرا ببوس
اثر محسن مخملباف


قسمت آخر

روايت حسن از سلول شش بند سه كميته ي مشترك ضد خرابكاري:

روزي كه مرضيه را بـه سلـول كنـار سلـول مـا آوردند، من هنوز بازجـو ييـم تمـام نشـده بـود. شلاق زيادي خـورده بـودم. و پاهايم پانسماني بود. علت لو رفتن گروه را نمي دانستم. اما كم كم متوجه شدم كه همه ي كساني را كه من مي شناختم و مرتبط با گروه بـوده اند دستگير كـرده اند. مرضيه سـاده ترين سمپات اين تشكيلات بود. من حتي از اينكه مصطفي توانسته بـود او را جذب جريانات سياسي كند، تعجب مي كردم. بخصوص با آن آشنايي مضحك خياباني. مي توانستم بفهمم كه قضيه بيشتر يك حالت عاطفي دارد. چنـد بار هم به مصطفي گفته بودم "مواظب باش" و او گفته بود "مواظبم" خيلي دلم مي خواست از مرضيه علــت دستگيـري اش را بپــرسـم. امـا وضعيـت بنـد طـوري بـود كـه نمي توانستيم از اين سلـول به آن سلـول حـرف بزنيم. حتي اگر كسي
قرآن يا آوازي را با صداي بلند مي خواند تنبيـه مي شـد. چند بار از اين طـريق اطلاعات رد و بـدل شـده بود و نگهبانها سخت مـراقـب بودند. در سلول كوچكم كه يك و نيم متر عرض و دو متر طول داشت سه زنداني ديگـر هم بـودنـد كه پاي هر سه پانسماني بود و از شكنجه ي زياد نمي توانستند روي پـايشـان راه بـروند و هر چهار نفر نشسته نشسته خود را روي زمين مي كشيديم. نگهبـانها چهـار سـاعت يك بار عوض مي شدند و هر كدام يكبار در سلول را باز مي كـردنـد تـا بـه دستشويي برويم. بعضي ها از آن سوي بند شروع مي كـردنـد، بعضي ها از اين سو. اينستكه گاهي بين دو بار دستشويـي رفتـن يك سلول هشت ساعت فاصله مي افتاد. و تقريبا همه از دلهره ي بازجو ييهايي كه پس مي داديم، دچار اسهال شده بوديم. يكي از ما كه پيـرتـر از بقيه بـود اسهـال خـوني گرفته بود، اما جـرات اينكـه در بـزنيـم و از نگهبانهاي بد اخلاق و وحشـي بخـواهيم كه يكبار فوق العاده اجازه ي دستشويي رفتن به پيرمرد را بدهنـد نداشتيم. راستش يكبار اين كار را كرديم. و هر چهار نفر وسط بند شلاق خورديم. چـون با صداي بلند در زده بوديم. مرضيه اما اين حرفهـا حاليش نبود. از همـان لحظه ي اولي كه او را به سلول انداختند و من فهميدم كتك مفصلي هم خورده است، شروع كرد از نگهبانها مصطفي را خواستن.
نگهبان اول كه زندانيان اسم او را حسن انگليسي گذاشته بودند، سـرش داد كشيـد كه "خفه شـو بلند حـرف نزن". اما مرضيه گفت "مـن مصطفي رو بايد ببينم" و او مرضيه را بيـرون كشيـد و با كشيـده و لگد به جانـش افتاد. و مرضيه از رو نـرفت و مـدام حـرف خـودش را تكرار كرد. نگهبان بعـدي او را پيـش بـازجويش برد و وقتي برگشت، نشسته خود را روي زمين مي كشيد. اما به محض اينكه به سلول برگشت با صدايي گريه دار و بلند مصطفي را صدا كـرد. هـرچه فكر كردم يك طوري به او بفهمانم كه موقعيت اينجا را درك كند، طـرحـي به نظرم نرسيد. دلم مي خواست مي شد به او بگويم نگهبانها نه عشق تـرا به
مصطفي مي فهمند و نه تصميم گيرنده ي اصلي هستند. مصطفي براي آنها يك زنداني زير بازجويي است كه هنوز اطلاعاتش تخليـه نشده و مرضيه يك زنداني ديگر. و اين دو از نظر آنها تحت هيچ شـرايطي نمي بايد با هم روبرو شوند. او حتي نمي فهميد كه دهها چـريك بسيار مهم در هميـن بنـد و هميـن سلولها هستنـد كه تا بيـخ مقـاومـت شكنجه پس داده اند و هنوز اطلاعاتشان را نگهداشته اند اما براي وخيم تر نشدن اوضاع صدايشان را بلند نمي كنند.

چهار شبانه روز تمـام، هـر چهـار ساعت نگهباني عوض شد و همه ي آنها با مرضيه كلنجار رفتند، او را زدند، به اتاق بازجويي بردند و او حالي اش نشد كه نبايد توي بنـد بلنـد حـرف بـزنـد. خيلـي از نگهبـانهـا از عصبـانيـت و درگيـري اي كه با او داشتنـد فـرامـوش مي كردند ما را به دستشويي ببـرند و ما مجبـور شديم به پيـرمـرد اجازه بدهيم توي كاسـه اي كـه ناهار مي خـورديم مشكلش را حل كند. روز پنجم دوباره نوبت پست حسن انگليسي شد. در سلول مرضيه را باز كرد و گفت "اين مصطفي چه تخم دوزرده اي كرده كه هي صداش مي كني؟" مرضيه گفت "عـاشقشـم". حسن انگليسي گفت "آدم كـه اينقـدر عـاشـق نمي شه. چرا عـاشق من نيستي؟" مرضيه گفت "تـو كه مصطفي نيستـي". حسن انگليسي گفت "فقـط اگـه كسـي مصطفي باشه، بايد عاشقش شد؟ ما دل نداريم. حالا خواستگاري ات اومـده يا نه؟" مرضيه گفت "من رفتم خواستگاريش". حسن انگليسي كٌفت "زكي، لابد مهرشم كردي"!در آن پست هم از دستشويي رفتن ما خبـري نشد و تمام چهار ساعت را حسن انگليسي با مرضيه حرف زد و من كم كم حـس كردم، گلويش پيش مرضيه گير كرده، طوري كه يكبار گفت "اگه كسي حـاضـر بـود اينقدر كتك بخوره باز منو بخواد، خودمو براش مي كشتم". نوبت تعـويض پست رسيد، اما حسن انگليسي به جاي پست بعدي هم ماند.
ساعـت يك بعد از ظهـر بود كه حسن دوباره در سلول مرضيه را كه گـريه مي كـرد بـاز كـرد و گفت "ايـن مصطفي كه تـو دوستـش داري، مي خواسته شاهو بكشه؟" مرضيه گفت "نه". حسن انگليسي پـرسيـد "پس چه گهي مي خواسته بخوره؟" مرضيه گفت "مصطفي خـودش شـاهه، به قلب من حكومت مي كنه". حسن انگليسي گفت "اگـه بيارمش يواشكي ببينيش، قول ميدي ديگه سر و صـدا نكني". مرضيه گفت "آره". و حسن انگليسي رفت و دو دقيقه ي بعـد در سلـول مرضيه را باز كرد. براي چند لحظه سكوت همـه ي بنـد را گرفت و صداي مرضيه هم خوابيد. من احساس كردم همه ي زنـدانيان بنـد سه، گـوش ايستـاده انـد تا عاقبت مـاجـرا را بفهمند. هم سلولي پيرم گفت "اون به مصطفي عـاشقتـره، تا ماها به مبارزه، جراتش اينو ميگه". هم سلولي دانشجـوم گفت "اول كه صـداي اين دخترو مي شنيدم ياد نـامـزدم مي افتـادم، امـا حـالا از ايـن نامزدي پشيمون شدم، اگه عشق اينه كه پس ما بايد راجع به همه چيز تجديد نظر كنيم". و من احساس كـردم كم كم همه عاشق مرضيه شده اند و دارد يادشان مي رود كه در كميتـه هستنـد و زير بـازجويـي اند. خودم مسوول مصطفي بودم و او سمپات من بود. دروغ نگويم آرزو كردم كاش او مسوول من بود و من سمپات او بودم.
حسن انگليسي گفت "مصطفي وقت ملاقات تمومه، راه بيفـت. براي من مسووليتت داره. تو اين سلولها هزار تا جـاسـوسـه كـه لاپورت مارم مي دن". مرضيه التماس كرد كه مصطفي را پيـش او بگـذارد. اما حسن مصطفي را برد و در سلول مرضيه را بست. يكـربـع بعـد دوباره خودش پيش مرضيه برگشت و گفت "حـالا از مـن راضي شدي؟" مرضيه گفت "چرا موهاشو زدين؟ من عاشق مـوهاش بودم. مـوهاش كجـاست؟" حسن انگليسي گفت "اتفاقا خودم موهاشو زدم". مرضيه گفت "لابـد موهاشو ريختي تو سطل آشغال؟"! حسن انگليسي گفت "نه پس فكـر كردي فرستادم كلاه گيس درست كنند". مرضيه گفت "تو رو خدا برو مـوهاشو بيار بده من" حسن انگليسي گفت "حالا از كجا بفهمم تو يه سطـل مو كـدومـش موي مصطفي است؟" مرضيه گفت من موهاشو مي شناسم خودشو بردي كجا؟"
حسن انگليسي گفت "تـو سلـول شمـاره 20، ته بنـده". مرضيه گفت "آواز بخـونـم صدام بهش مي رسه؟" حسن انگليسي گفت "آواز بخـونـي مي برمـت پيـش بـازجـوت". مرضيه گفت "اونـوقـت مصطفي رم مي آري، ببينمـش؟" حسن انگليسي گفت "خيلـي پـررويي. اين اخلاقت به ... ها مي بره". و مرضيه بلند شروع كرد به آواز خـوانـدن و مرا ببوس را خواند. حسن انگليسي هي به او تشر زد و حتي ما احسـاس كرديم رفته توي سلول و دستش را گذاشته دم دهان او كه صدايـش هي قطـع و وصـل مي شود. خيلي عصبي شدم. احساس كـردم هميـن حـال به هـم سلوليهاي ديگرم دست داد. خواستم فرياد بـزنـم و به نگهبان فحـش بدهم، اما جلوي خودم را گرفتم. دوباره صـداي مرضيه بالا گرفت و مرا ببوس را خواند. وقتي به جمله "كه مي روم به سوي سرنوشت" رسيـد صداي سيلي حسن انگليسي آمد و كمي صـداي مرضيه لـرزيد وقتـي بـه جملـه ي "در ميان طوفان هم پيمان با قايقرانها" رسيد، ديگر صداي كشيده و لگد حسن انگليسي قطع نشد. و مرضيه هم آواز را قطع نكرد. بلنـد شدم و با مشت به در سلول كوبيدم. احساس كردم، سلولهاي ديگـر هـم تك تك درهايشان با مشت كوبيده مي شـود. حـالـي داشتـم كه اگر مي شد در سلول را مي كندم و نگهبان را بي بيم از هر چيز مي كشتم. ديگر هر چهار نفري به در سلول مي كوبيـديـم و همه ي سلولها همصداي ما شده بودند. حسن انگليسي وحشـت كـرد و دسـت از زدن برداشت، اما مرضيه دست از خواندن بر نـداشت. از ميان صداي درهايي كه با مشت كوبيده مي شد و فرياد حسن انگليسي كـه بـي دريغ فحش مي داد، صداي مصطفي را شنيدم كه از اين جمله با مرضيه همـاوازي كرد" .اي دختر زيبا، امشـب بر تو مهمانم "... من هم با آنها هـم صـدا شـدم. بعـد هـم سلوليهاي من همـاواز شـدند. البته پيرمرد كمي ديرتر و بعد كم كم همه ي سلولها با فرياد "مرا ببوس" را خواندند. فردا صبح زود، خبر مرگ مرضيه را همه ي سلولها باور كردند به جز مصطفي. براي همين از
آن سوي بند شـروع كـرد يكـريـز مرضيه را صدا كردن و مرا ببوس را خواندن.

اسفند 68
محسن مخملباف
مرا ببوس
اثر محسن مخملباف


قسمت دوم

نامه ي پنجم:

مرضيه ي من! تـو آتش هستي كه ماههاست در من روشن شده، شدت گــرفته و حـالا ديگــر جانم را مي سوزانـد. يك احساس فــرامـوش شده ي انساني، در مـن بـا تـو بـازگشته است: عشق، عشقي نه چنـانكه بخــواهــد بـا ابتـذال سكس فــروكش كنـد. احساس مقـدسي كه روح مــرا مشتاق پاك
ماندن ابدي مي كنـد. بــزرگتــرين گناه و دلمشغـولي من وقتي است كه به تـو نگاه مي كنم. از يك فـاصله ي دو سه متــري، چنـانكه به يك تابلـوي نقـاشي خيــره شوم. تـابلـويي دربـاره ي آب كه تشنه اي به تماشا نشسته باشد. امـا حتي بـوسيـدن و لمس كــردن او چاره ي كار نيست. خـوردن تابلـوي آب را مي مـانـد به جـاي نـوشيـدن آن. من هــر لحظه عطشم از تـو بيشتــر مي شود. ايـن عشق يكسره تشنگي است. حـالا تـازه مي فهمم كه مـن به تشنگي محتـاج تـــرم تـا رفع عطش. به عشق نيازمنـدتــرم تا به وصل. به دوري تا رسيـدن. دوري، اما نه چنان دوري اي كه بي قــرار و رسوايم كنـد. همان چنـد قـدم فاصله. اسم خـوبي يادم آمـد "مــرضيه عشق تلخي است كه من عمــرم را بـا سه قـدم فـاصله از او طي خـواهم كـــرد". دلم مي خـواهـد ساعتهــا بنشينم و در چشمهـــاي تــو ـ كه هميشه از خــودم دريغ مي كنم ـ خيــره شوم و در يك خلسه ي غــريب گم شوم. امـا به جـاي هـر در هم پيچيدني، هـر بوسه و هماغوشي اي، هـر تماس مهـربانانه ي دستي، تنها روبــرويت بنشينم تا نگـاهت كنم و چشمهـايت را رو به من باز نگهـداري تـا مستقيم به آن دو ني ني معصـوم سيـاه و كـوچك كه هاله ي سفيدي آن را از قاب مژگانش جـدا كــرده نگاه كنم. به آن دو ني ني معصـوم و خمـار و وهم زده كه مــرا از عـالم واقع به دنياي خيالهاي قشنگ مي بـرد، چنانكه گويي پاهايم بــر ابــر راه مي روند و تنم مـور مـور مي شود. خـدايا من از مــرضيه ناتمامم، مــرا از او تمام كن. امـا فقط بگـذار رختخـواب زميني وصـل ايـن عشق آسماني، تشك چشمهايم باشد. خـدايا يك ذره ي كـوچك و نـاچيــز از هستي تـو آنقـدر زيباست كه مــرا اين چنيـن مشتـاق و از خـود بيخـود كــرده است. در مقـابـل همه ي زيبـاييت چه كنم؟ مـــرضيه، مظهــري از زيبايي تـوست در حـوصله ي فهم من. ستايش من از زيبايي معشوقم، ستـايشي از تـوست. ايـن ني ني چشمهـاي معصـوم، قــداست و پاكي و منزهي توست. مرضيه تويي خداي من.

"مصطفي"


نامه ي نهم:

عزيز دلم مصطفي! چرا هرچه بيشتر به دنبالت مي گردم كمتر تو را مي يابم؟ ايكاش تـرا نديده بودم. ايكاش تو مبارز نبودي. ايكاش من همسر تو بـودم تا شبها كه خسته از بيـرون به خانه مي آمدي، سـرت را بــر سينه ي من مي گذاشتي و همه ي آنچه را كه در روز كرده بـودي، شنيده بودي، گفته بودي، يا آرزو كـرده بودي، بـرايم بـازگو مي كــردي. ايكاش لبهايت را كنار گوشم مي گذاشتي و از حــرفهـاي دلت بــرايم نجوا مي كردي. و من مي شنيدم و موهاي شوريده ي تـرا نوازش مي كـردم. و از آنچه آرزو داشتم برايت مي گفتم. آرزويي كـه همه اش خودت بودي. آنچه داشتم تو بودي و آنچه بار مي خواستم تو بودي.

"مرضيه"


نامه ي سيزدهم:

زيباتر از زيبايي مصطفاي من! اگـر بدانم ده روز مرا نمي بيني، بيتاب يك لحظه ام مي شوي. ده روز دوري تـرا با خون جگر تحمل مي كنم تا آن يك لحظه بي تابي ات را ببينم. الان ياد وقتي افتاده ام كه روسري ام را باز كرده بـودم و تو مي توانستي صورت و گردنم را در يك نگاه ببيني و نمي ديـدي. دلـم مي خواست تو به اين تصوير نگاه كني و من به چشمهاي تو. اما تو چشمهايت را از خجالت چشمهاي خدا دزديدي.
اكنون تو را نـدارم اما سينه ي كاغذ گوش توست و نوك قلم، زبان من و حرفهـاي دلـم چون نسيم از ميان گردن و موهايت مي دوند. ولي به جاي آنكه تن تـو مورمور شود، تن نسيم مورمور مي شود. بادي كه به تو مي وزد، خودش را از تـو خنـك مي يابد. حـالا ياد انگشتهايت افتاده ام وقتي با آن موهاي سرت را شانه مي كردي. ياد شلوار وصله دار سربـازيت افتـاده ام كه به يـاد مـردم مي پوشي. ايكـاش مـردم نبـودند و تمام تو مال من بود. من هم از تو ناتمامم. تو براي من غزلـي هستي كه يـك مصـرع از آن را خوانده ام. داستاني هستي كه يك شماره از پاورقي اش را خـوانـده ام. شماره هاي ديگر آن مجله را همه
گم كرده اند. بقالها توي اوراق آن قصـه ي بلند، پنير پيچيده اند. و لبـو فـروشهـا لاي اوراق آن مجلـه لبـو بـه دست بچـه هاي دبستـاني داده اند. دلم لبـو مي خـواهد. لبـويي كه تـو پختـه بـاشـي. دلـم مي خواهد به جاي نـامه ي عاشقانه بـرايم اعلاميه بياوري، تا بدانم شاه بد است. مسخره ام نكن كه مي گويـم شاه خـوب است. اگر او نبود تا مانع ازدواج مـن و تـو باشد آيا عشق ما اينقـدر بـزرگ مي شد؟ حسرتم از تو ابدي است عشق شيرين من.

"مرضيه"


نامه ي هفدهم:

جان من، مرضيه! از پيكـرم به در شو. گفتي كه ديگـر طاقت اين بازي قهر و آشتي را نـداري و مـرا ترك مي كني. مي روي تا پيش دوستت از تا دوري "سه
قدم فاصله با معشوق" شكايت كني.
بيهوده كوشيدم تا برايت استـدلال كنم كه اينكار صلاح نيست. صلاح همان است كه دل تـو گـواهـي مي دهد. مـن تـرا بـه عشـق آينـده ات بخشيـده ام. براي من دفاع از آزادي تو كافي است. مي داني كه عادت نـدارم قناري هاي قشنـگ را در قفسـي از ميـخ اتـاقـم بياويزم كه زيبايي را به اتاقم آورده باشم. تو جان مني، اما اگر خواستي چون نسيم كه از صبح باغچه مي گريزد، بگريز. همين كه از عشق تـو جـان من بزرگ شد مرا كافي است. من آبستن يك آدم ديگري هستم از خـودم. دير يا زود آن مصطفاي ديگر به دنيا مي آيد و من از پيش تولدش را جشن گرفته ام. حتي انقلابي كه در درونش هستم اين اندازه مرا متحول
نكرده است كه تو كردي" .تو دستهايت را در باغچه ي دل من كاشته اي" و دو بوته ي ياس آن تـوي دلـم گـل داده است و همـه ي فضاي جانم را معطر كرده. همه ي در و ديـوار ايـن خانه ي امن بوي ناامني عشق ترا گرفته. فكر مي كردم بوي باروت آن را تـر كنـد. از اين پس هزاران نامه ي ديگر براي تو خـواهـم نوشت اما خودم آن را خـواهـم خواند. "صميمانه ترين نامه ها، آنهـاايست كه بـراي هيچكس نوشته مي شوند. راست ترين نامه ها همين هايند" از روي عشـق خـودم به تـو، عشق به انسان را آموختم. و بي پـرواي از هر چيز از روي همين مـدل آن را به همه ي سمپاتهايم خـواهـم آموخت. ديگـر كسـي را كه تجربه ي عشقي ندارد عضوگيـري نخـواهـم كرد. عشقهاي بزرگ را از عشق هاي كوچكتر بايد بنا گـذاشت. عشق به خدا، مردم و مبارزه را از همين تمرينها
بايد شروع كرد. به يـاد تـو دو گلدان ياس سفيد و يك چراغ روميزي خريده ام تا نور و بوي ترا استشمام كنم.

"مصطفي"


هجدهمين نامه:

جان من! بـدان كـه بي قلـب نخـواهـم رفت. با عشق تو با كس ديگر زندگي نخـواهـم كرد. دوسـت دارم آن هيچكسي باشم كه نامه هايت را بـرايش مي نويسي و ايكاش آن هيچكس اجـازه ي خـوانـدن نامه هايت را داشتـه باشد. تو به من آموختـي كه عشق با عشقبازي متفـاوت است. عشق دست خود آدم نيست. بي خبر و بي اراده مي آيـد. امـا عشقبازي دست خود آدم است. من از آنچه دست ساز آدمي است بدم مي آيد. عشق مرا چنان بزرگوار كرده كه نمي توانم راضي باشم مثل ديگران در بستر معشوقم بخوابم. من و عشقم يك وجوديـم. ما در هـم مي خوابيم. دلـم بـراي آنهايي مي سوزد كه پايبند عشقهايي هستنـد كـه با عشقبازي اثبـات مي شود. من عشق را يافته ام، معشوق بهانه است. اگر تا هفته ي ديگر طاقت نياوردم به خانه ات مي آيم.
"مرضيه"


نامه ي بيست و سوم:

بي تو مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم.
همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم.
شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم.
شدم آن عاشق ديوانه كه بودم.
در نهانخانه ي جانم گل ياد تو درخشيد.
باغ صد خاطره خنديد.
عطر صد خاطره پيچيد.
يادم آمد:
كه شبي با هم از آن كوچه گذشتيم (كوچه صفاري را يادت هست؟)
پر گشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتيم.
ساعتي بر لب آن جوي نشستيم.
تو، همه راز جهان ريخته در چشم سياهت
من، همه محو تماشاي نگاهت.
آسمان صاف و شب آرام، بخت خندان و زمان رام.
خوشه ي ماه فروريخته در آب.
شاخه ها دست برآورده به مهتاب.
شب و صحرا و گل و سنگ همه دل داده به آواز شباهنگ.
يادم آمد:
تو به من گفتي از اين عشق حذر كن.
لحظه اي چند بر اين آب نظر كن.
آب آيينه ي عشق گذران است.
تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است.
باش فردا كه دلت با دگران است.
تا فراموش كني، چندي از اين شهر سفر كن.
با تو گفتم:
حذر از عشق ندانم
سفر از پيش تو هرگز نتوانم، نتوانم.
روز اول كه نگاهم به تمناي تو پر زد،
چون كبوتر لب بام تو نشستم.
تو به من سنگ زدي من نرميدم، نگسستم.
باز گفتم:
كه تو صيادي و من آهوي دشتم.
تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم.
حذر از عشق ندانم، نتوانم.
سفر از پيش تو هرگز نتوانم، نتوانم.
اشكي از شاخه فرو ريخت.
مرغ شب ناله ي تلخي زد و بگريخت.
اشك در چشم تو لرزيد.
ماه بر عشق تو خنديد.
يادم آمد كه دگر از تو جوابي نشنيدم.
پاي در دامن اندوه كشيدم.
نگسستم، نرميدم.
رفت در ظلمت غم، آن شب و شبهاي دگر هم.
نگرفتي دگر از عاشق آزرده خبر هم.
نكني ديگر از آن كوچه گذر هم.
بي تو اما، به چه حالي من از آن كوچه گذشتم(1) .

"مرضيه"

(1) فريدون مشيري


بيست و نهمين نامه:

بيستـون ماند و بناهاي دگـر گشت خـراب
اين در خانه ي عشق است كه باز است هنوز

او رفت و من، زين پس با ياد او به خـواب مي روم، خـواب او را مي بينم و با ياد او از خواب بر مي خيـزم. نه من، كه دو گلـدان اين اتـاق، به ياد او گل خـواهند داد. و ياسهـاي سفيـد بوي او را در فضا منتشر مي كنند. نور روشني او را گسترش خـواهد داد. و سكـوت سنگيـن اين اتاق، سكوت او را فرياد مي كند. با شـاه مبارزه مي كنم نه بـراي فقـري كـه آورده، نه بـراي آزادي هايي كه گـرفته، به خاطـر همه ي عشقهايي كه به هجران نشانده است. رفت و نمي دانست كه بي او،براي بوييدن يك گل، براي خواندن يك شعر، براي شنيـدن يك آواز و براي شليك يك گلوله چقدر تنها ماندم.

"مصطفي"


۱۳۸۲/۰۷/۱۳

... و چه پستند!! اول معشوق را برمي گزينند سپس عاشق شدن را

مرا ببوس
اثر محسن مخملباف


قسمت اول

س: نام و مشخصات خود را بنويسيد؟
ج: مصطفي ...، بيكار، چريك.
س: طريق آشنايي خود را با مرضيه شرح دهيد؟
ج: با دوستـم حسـن بـراي پخـش اعلاميه سر كوچـه ي فشاري قـرار روزانه داشتيم. شيوه ي قـرار طوري بود كه مثـل جـوانهاي دختـر بـاز لباس مي پـوشيـديم و سر كوچه مي نشستيم. روز دومي كه سر كـوچه ي فشاري نشسته بـوديم، صحبت از آن بـود كه اعلاميه ها در يك مسـافــر خانه با پلي كپي دستـي چاپ شود، كه يك ماشيـن شخصـي به مـا شـك كـرد. دوستـم حسـن احتمال داد گشت ساواك باشـد. بـراي رد گم كـردن بـه دسته دختـرهايي كه از دبيـرستان بـر مي گشتند نگاه كـرد و به من گفت "مصطفي نگاه كـن تـا وضعيت عـادي شود". سرم را بـالا آوردم و به ظاهر به آنها اما در واقع به نوشته ي ديوار روبـرو نگاه كردم. "تخليه چاه، فـوري" يك شــرم ذاتـي و ميـل بـه مبـارزه، احساسات ديگـر را در من تحت الشعاع قـرار داده بود. دخترها رفتند و ماشين شخصي هم رفت. در حاليكه آدمهاي تويش تا آخــرين لحظه به ما بــر و بــر نگاه مي كــردنـد. روي سكـوي يك مغـازه نشستيم. حسن گفـت "پارچه ململ بـراي چاپ دستي بهتـر از چيت اسـت. مــركب پلي كپـي راحت تر عبور مي كند. اعلاميه هاي بار پيش خوب از كار در نيامـده. دوباره صداي تـوقف يك ماشين آمد. من سرم را بـالا آوردم كه ببينم همان ماشين نباشد. يك تاكسي مسافـرانش را پياده مي كـرد.از كنار تاكسي متوجه دختـري شدم كه به من نگاه مي كـرد. بـراي يـك لحظـه نگاه ما در هم گـره خورد. دختـر دو سه قدم دور شد اما بــر گشـت و يكراست به سمت ما آمد. طوري به من نگاه مي كـرد كه انگار مـرا مي شناسد. حسن هم متـوجه دختـر شـد كه داشت كتابهايش را از دسـت راستش به دست چپش مي داد. بعـد بي مقدمه يك سيلي به صورت من زد. حسن جاخورد. دختر گفت "خجالت نمي كشي؟ چرا دست از سرم برنميداري؟ مي گم بابام، پدرتو در بياره" حسن بلند شد، جلوي دست او را گرفت و گفت ":خانوم اشتباه گـرفتي". دختـر گفت "من اشتبـاه گـرفتـم؟! يك ماهه دنبال من مي افته". و رفت. كمي شوكه شده بـودم. از خجالت تا گـوشهـايم سرخ شد. حسن گفـت "مي شناختيش؟" گفتم "به جان تو نه، عـوضي گرفته. بـاور مي كني؟" خنديد و گفت "معلومه وضع ظاهـرمون خوب به دختـر بـازها مي خوره". ولي دلچــركين بودم. به خـودم گفتم، نكنه حسن فكـر كنه من هنـوز هم جذب مبارزه نشدم. اينه كه گفتم "از فـردا ديگـه اينجـا قـرار نگذاريم". حسن گفت "مي تـرسـي بازم بياد سراغت؟" گفتـم "حـوصلـه اين حرفها رو ندارم. محل مناسبتـري نمي شه بـراي قـرار داشت كـه از اين حرفها پيش نياد". فـردا سر كوچه صفاري قــرار گذاشتيم. باز وسطهاي صحبت بوديـم كه همان دختـر پيدايش شد. كمي از دور نگاه كــرد. دو سه قدم رفت باز بــرگشت و به سمت ما آمد. به حسن گفتم "باز اومــد اينـدفعه جوابشو ميدم". گفت "خودتو كنتـرل كن". دختـــر جلـوي ما ايستاد. كتابهايش را دست به دست كـرد و كٌفت "چــرا ولـم نمي كني؟" بلنـد شدم ايستادم. حسن منو نشونـد و گفت "خانوم ديـــروز گفتم عـوضـي گـرفتي". دختـر گفت "هيچم عوضي نگـرفتم. اين هي دنبال من مي افته كه عاشق چشمهاي سياهتم. مي خوام تو رو بدزدم با خـودم ببـــرم". گفتم "حسن اين لباس قـرمساقو تو تن من كــردي". حسن گفـت "آروم باش".ودختـر را كشيد كنار با او حـرف زد و او را دست به سر كـرد. گفتم "حسن ديگه حـوصله چنين محمل شريفي رو نـدارم. مي خـواي عادي سازي كني، با يه چرخ طوافي حاضـرم لبو بفـروشم تا صحبت كـردن ما توي خيابون جلب توجه نكنه. اما اينجـوري شو ديگه حاضــر نيستم". روزهاي بعد من لبـو مي فــروختـم و حسن مي آمــد به هـواي لبــو خوردن لابلاي مشتـري هايي كه رد مي كـردم قـرار ومدارش را مي گذاشت و مي رفت. روز پنجـم دختـر آمد. ايستاد تا يك مشتــري لبويـش را خورد و رفت. بعد گفت "پس كي مي خواي منو باخودت بـدزدي و ببــري؟" سرمو بلند كـردم و با عصبانيت تو چشماش نگاه كــردم. مي خواستـم با لبوهاي داغ توي سرش بـزنم. ديدم دارد گــريه مي كند. چشمهايش بـــرق عجيبي داشت. دستم را گـــرفت و بــوسيــد. عــاشقش شدم".
س: آيا منكـر اين هستيـد كه رابطه ي شما يك رابطه ي سياسي بوده تا يك رابطه عاشقانه؟
ج: مرضيه در رشته ي ادبيـات درس مي خـواند و من برايش اهميت يكـي از عشق هاي اساطيـري را داشتم. ليلي و مجنون، شيـرين و فـرهاد. اما من بـراي زندگي كـردن ساخته نشده بودم. ديدن فقـر يك گدا در گوشه خيابان مرا بيشتر متاثر مي كـرد تا زيبايي يك دختـر. اما منكــر نمي شوم كه منهم عاشق معصـوميت دو چشم او شده بـودم. آدم مـذهبي اي هستم.به چشمهاي او حتي با اكـراه نگاه مي كــردم. چون مي دانستم ازدواجي در كار نيست.اما چشمهايش در خيالم مــرا راحت نمي گـذاشت سعي مي كـردم او را تحـريك نكنم. ابتدا او بـرايم نامه عاشقانـه مي نـوشت و من به او اعلاميه مي دادم. بعـدهـا او از من اعـلاميـه مي خـواست و من به او نامه عاشقـانـه مي دادم. او مي گفت "شــاه خيلي بد است، چون مانع ازدواج ماست". وگـرنه او هيچوقت يك عنصــر سياسي نبود. اگــر من يك ساواكي بودم او طرفـدار شاه مـي شد. در واقع او يك دختــر احساساتي بود كه جاي غذا قطعات ادبي مي خـورد.
س: اگـر رابطه ي مرضيه با تو فقط عاشقانه بود، چطـور پـايش به خانه ي امن باز شد و چرا در همان خانه دستگير شد؟
ج: آدرس را من به او ندادم. مرا تعقيب كرده بود. يك روز زنـگ زدنـد و من تــرسيدم. چـون هيچكس حتي دوستان مبارزم آدرس خانه امـن را نداشتند. كلتم را آماده كردم و پشت پنجـره سنگـر گـرفتـم. بارها زنگ زده شد. خودم را به پشت بـام رسانـدم تا فـرار كنـم. فكـــر مي كـردم آنجا هم محاصـره شده باشد ولي خبـري نبـود. از لـب پشت بام نگاه كــردم، ديدم مــرضيه است. يك دسته گل تـوي دستش بـود.
س: آيا رابطه نامشروعي در آن خانه با هم داشتيد؟
ج: من اين نوع احساسات را در خـودم مي كشتم. او به پاي من مي افتاد دو بار موهاي سرم را نوازش كــرد. هميشه مي گفت "من شيفته موهاي شوريده تو هستم". تعدادي از نامه هاي ما دست شماست و هـر چيــزي را درباره رابطه من و مرضيه توضيح مي دهد.