۱۳۸۲/۰۷/۱۳

... و چه پستند!! اول معشوق را برمي گزينند سپس عاشق شدن را

مرا ببوس
اثر محسن مخملباف


قسمت اول

س: نام و مشخصات خود را بنويسيد؟
ج: مصطفي ...، بيكار، چريك.
س: طريق آشنايي خود را با مرضيه شرح دهيد؟
ج: با دوستـم حسـن بـراي پخـش اعلاميه سر كوچـه ي فشاري قـرار روزانه داشتيم. شيوه ي قـرار طوري بود كه مثـل جـوانهاي دختـر بـاز لباس مي پـوشيـديم و سر كوچه مي نشستيم. روز دومي كه سر كـوچه ي فشاري نشسته بـوديم، صحبت از آن بـود كه اعلاميه ها در يك مسـافــر خانه با پلي كپي دستـي چاپ شود، كه يك ماشيـن شخصـي به مـا شـك كـرد. دوستـم حسـن احتمال داد گشت ساواك باشـد. بـراي رد گم كـردن بـه دسته دختـرهايي كه از دبيـرستان بـر مي گشتند نگاه كـرد و به من گفت "مصطفي نگاه كـن تـا وضعيت عـادي شود". سرم را بـالا آوردم و به ظاهر به آنها اما در واقع به نوشته ي ديوار روبـرو نگاه كردم. "تخليه چاه، فـوري" يك شــرم ذاتـي و ميـل بـه مبـارزه، احساسات ديگـر را در من تحت الشعاع قـرار داده بود. دخترها رفتند و ماشين شخصي هم رفت. در حاليكه آدمهاي تويش تا آخــرين لحظه به ما بــر و بــر نگاه مي كــردنـد. روي سكـوي يك مغـازه نشستيم. حسن گفـت "پارچه ململ بـراي چاپ دستي بهتـر از چيت اسـت. مــركب پلي كپـي راحت تر عبور مي كند. اعلاميه هاي بار پيش خوب از كار در نيامـده. دوباره صداي تـوقف يك ماشين آمد. من سرم را بـالا آوردم كه ببينم همان ماشين نباشد. يك تاكسي مسافـرانش را پياده مي كـرد.از كنار تاكسي متوجه دختـري شدم كه به من نگاه مي كـرد. بـراي يـك لحظـه نگاه ما در هم گـره خورد. دختـر دو سه قدم دور شد اما بــر گشـت و يكراست به سمت ما آمد. طوري به من نگاه مي كـرد كه انگار مـرا مي شناسد. حسن هم متـوجه دختـر شـد كه داشت كتابهايش را از دسـت راستش به دست چپش مي داد. بعـد بي مقدمه يك سيلي به صورت من زد. حسن جاخورد. دختر گفت "خجالت نمي كشي؟ چرا دست از سرم برنميداري؟ مي گم بابام، پدرتو در بياره" حسن بلند شد، جلوي دست او را گرفت و گفت ":خانوم اشتباه گـرفتي". دختـر گفت "من اشتبـاه گـرفتـم؟! يك ماهه دنبال من مي افته". و رفت. كمي شوكه شده بـودم. از خجالت تا گـوشهـايم سرخ شد. حسن گفـت "مي شناختيش؟" گفتم "به جان تو نه، عـوضي گرفته. بـاور مي كني؟" خنديد و گفت "معلومه وضع ظاهـرمون خوب به دختـر بـازها مي خوره". ولي دلچــركين بودم. به خـودم گفتم، نكنه حسن فكـر كنه من هنـوز هم جذب مبارزه نشدم. اينه كه گفتم "از فـردا ديگـه اينجـا قـرار نگذاريم". حسن گفت "مي تـرسـي بازم بياد سراغت؟" گفتـم "حـوصلـه اين حرفها رو ندارم. محل مناسبتـري نمي شه بـراي قـرار داشت كـه از اين حرفها پيش نياد". فـردا سر كوچه صفاري قــرار گذاشتيم. باز وسطهاي صحبت بوديـم كه همان دختـر پيدايش شد. كمي از دور نگاه كــرد. دو سه قدم رفت باز بــرگشت و به سمت ما آمد. به حسن گفتم "باز اومــد اينـدفعه جوابشو ميدم". گفت "خودتو كنتـرل كن". دختـــر جلـوي ما ايستاد. كتابهايش را دست به دست كـرد و كٌفت "چــرا ولـم نمي كني؟" بلنـد شدم ايستادم. حسن منو نشونـد و گفت "خانوم ديـــروز گفتم عـوضـي گـرفتي". دختـر گفت "هيچم عوضي نگـرفتم. اين هي دنبال من مي افته كه عاشق چشمهاي سياهتم. مي خوام تو رو بدزدم با خـودم ببـــرم". گفتم "حسن اين لباس قـرمساقو تو تن من كــردي". حسن گفـت "آروم باش".ودختـر را كشيد كنار با او حـرف زد و او را دست به سر كـرد. گفتم "حسن ديگه حـوصله چنين محمل شريفي رو نـدارم. مي خـواي عادي سازي كني، با يه چرخ طوافي حاضـرم لبو بفـروشم تا صحبت كـردن ما توي خيابون جلب توجه نكنه. اما اينجـوري شو ديگه حاضــر نيستم". روزهاي بعد من لبـو مي فــروختـم و حسن مي آمــد به هـواي لبــو خوردن لابلاي مشتـري هايي كه رد مي كـردم قـرار ومدارش را مي گذاشت و مي رفت. روز پنجـم دختـر آمد. ايستاد تا يك مشتــري لبويـش را خورد و رفت. بعد گفت "پس كي مي خواي منو باخودت بـدزدي و ببــري؟" سرمو بلند كـردم و با عصبانيت تو چشماش نگاه كــردم. مي خواستـم با لبوهاي داغ توي سرش بـزنم. ديدم دارد گــريه مي كند. چشمهايش بـــرق عجيبي داشت. دستم را گـــرفت و بــوسيــد. عــاشقش شدم".
س: آيا منكـر اين هستيـد كه رابطه ي شما يك رابطه ي سياسي بوده تا يك رابطه عاشقانه؟
ج: مرضيه در رشته ي ادبيـات درس مي خـواند و من برايش اهميت يكـي از عشق هاي اساطيـري را داشتم. ليلي و مجنون، شيـرين و فـرهاد. اما من بـراي زندگي كـردن ساخته نشده بودم. ديدن فقـر يك گدا در گوشه خيابان مرا بيشتر متاثر مي كـرد تا زيبايي يك دختـر. اما منكــر نمي شوم كه منهم عاشق معصـوميت دو چشم او شده بـودم. آدم مـذهبي اي هستم.به چشمهاي او حتي با اكـراه نگاه مي كــردم. چون مي دانستم ازدواجي در كار نيست.اما چشمهايش در خيالم مــرا راحت نمي گـذاشت سعي مي كـردم او را تحـريك نكنم. ابتدا او بـرايم نامه عاشقانـه مي نـوشت و من به او اعلاميه مي دادم. بعـدهـا او از من اعـلاميـه مي خـواست و من به او نامه عاشقـانـه مي دادم. او مي گفت "شــاه خيلي بد است، چون مانع ازدواج ماست". وگـرنه او هيچوقت يك عنصــر سياسي نبود. اگــر من يك ساواكي بودم او طرفـدار شاه مـي شد. در واقع او يك دختــر احساساتي بود كه جاي غذا قطعات ادبي مي خـورد.
س: اگـر رابطه ي مرضيه با تو فقط عاشقانه بود، چطـور پـايش به خانه ي امن باز شد و چرا در همان خانه دستگير شد؟
ج: آدرس را من به او ندادم. مرا تعقيب كرده بود. يك روز زنـگ زدنـد و من تــرسيدم. چـون هيچكس حتي دوستان مبارزم آدرس خانه امـن را نداشتند. كلتم را آماده كردم و پشت پنجـره سنگـر گـرفتـم. بارها زنگ زده شد. خودم را به پشت بـام رسانـدم تا فـرار كنـم. فكـــر مي كـردم آنجا هم محاصـره شده باشد ولي خبـري نبـود. از لـب پشت بام نگاه كــردم، ديدم مــرضيه است. يك دسته گل تـوي دستش بـود.
س: آيا رابطه نامشروعي در آن خانه با هم داشتيد؟
ج: من اين نوع احساسات را در خـودم مي كشتم. او به پاي من مي افتاد دو بار موهاي سرم را نوازش كــرد. هميشه مي گفت "من شيفته موهاي شوريده تو هستم". تعدادي از نامه هاي ما دست شماست و هـر چيــزي را درباره رابطه من و مرضيه توضيح مي دهد.

0 نظر:

ارسال یک نظر