۱۳۸۴/۰۸/۲۳

می نویسم: بارون می آد، من فقط صداشو می شنوم. با این که چسبیدم به شومینه بازم سردمه. چقدر دلم می خواست یکی اینجا بود و بغلم می کرد!
می نویسه: ولی من می تونم جلوی خودمو بگیرم.
می نویسم: در چه مورد جلوی خودتو بگیری؟
می نویسه: هیجی شوخی کردم! جیش، بوس، لا لا.
می نویسم: یکی طلبت تا منم ازین شوخیا بکنم.
برم تو بغل پتو شاید گرم شدم.
شبت خوش
گرم باشی
علی علی
کنار شومینه دراز می کشم. سردمه و به هیچ کس مربوط نیست به چی فکر می کردم!
بعد ده دقیقه با نوز آبی گوشی به خودم میام.
می نویسه: نتونستم جلوی خودمو بگیرم. من تو رو خیلی دوست دارم. حالا برو زیر پتو. من نمی خوام گرم شم. سرمای اتاقم رو بیشتر دوست دارم. گرما واسه تو.
می رم زیر پتو. یادم نیست گرم شدم یا نه چون اونقدر آروم شدم که یهو خوابم رفت!
ولی اون سردشه.

۱۳۸۴/۰۸/۰۲

تسلیت

شقشقه چیزی است شبیه بادکنک که، هنگامی که شتر عشق و شور، یا خشم و خروش می گیرد، در اوج غلیان، از دهانش بیرون می زند و ساعتی بعد فرو می نشیند.
روزی در یکی از خطابه های خود در کوفه، علی – که از شمشیرش مرگ می بارد و از زبانش شعر! بازویی از پولاد داشت و دلی از آتش – ناگهان، در اثنای سخن، کلماتش آتش می گیرند و آنچه در این بیست و پنج سال رنج، فرو خورده بود، با جرقه ی خاطره ای، یکباره در درونش منفجر می شوند و او را که هیچ گاه – جز در خلوت میان خدا و خویش – ننالیده بود، بر می افروزند و چنان بی تاب می کنند که – بی آن که بخواهد – با خلق، از خویش سخن می گوید و از سرگذشت دردناک خویش و از آن حق کشی ها و نامردمی ها که از دوست دید و آن نقاب ها و نفاق ها و آن دست ها! دست های اصحاب کبار مهاجر و انصار که به خون حقیقت آغشته بودند و آن خنجرها که از پشت زدند و آن شکنجه ها که بر جانش ریختند و ... آن خاطره ها! مرگ دردناک پیامبر، سرگذشت فاطمه، ابوذر تنها... سقیفه و شورا و عثمان و معاویه و مروان! و... سکوت بیست و پنج سال تمام، و صبر «خار در چشم و استخوان در حلقوم»!
جان گرفتن دردها و اشتعال خاطره ها، علی را چنان بی تاب کرده بود که به خشم و خروش سخن می گفت و کلماتش دردناک و آتشین شده بود و گویی بر سر منبر کوفه، در پیش چشم های به اشک نشسته ی خلق، آتش گرفته می سوزد!
ناگهان، یکی از آن آدم های پرت که هیچ گاه تحت تاثیر هیچ احساسی قرار نمی گیرند و جز همان که در حافظه شان راه یافته، هیچ جاذبه ای و حادثه ای تکان شان نمی دهد، و گویی هرگز معنایی یا احساسی بر آنها نمی گذرد و جنساً امبرمآبل اند! – بی آن که احساس کند که چه جوی در این جمع پدید آمده است و علی در چه حال و حالتی است – با خاطر جمعی مطلق، یک سئوال خیلی شرعی! مطرح می کند که مثلا: «یا امیرالمومنین! اگر در وسط یک بیابانی قرار گرفته باشیم، چهار فرسخ در چهار فرسخ در چهار فرسخ در چهار فرسخ از مس! از نظر زمانی هم فقط چهار رکعت داریم به غروب آفتاب، تکلیف نماز ما چیست؟ چون فرصت نیست، از طرفی هم زمین از مس است یعنی نه آب هست که وضو بگیریم و نه خاک که تیمّم کنیم»!
و علی را ببین! ناگهان از این آب سرد که مرد خنک بر جان آتش گرفته اش می ریزد، سرد می شود و بی درنگ، به حرمت مرد، سئوالش را به آرامی و ادب جواب می گوید.
مردم، که از این شیعه ی عوضی و سئوال بی ربطش عصبانی شده بودند، با التهاب از علی خواستند که سخنش را دنبال کند و داستان غم انگیز و عبرت آموز زندگیش را ادامه دهد و باز هم از خودش و رنج هایش بگوید.
و علی، که اکنون آرام گرفته بود و پس از لحظاتی که دردها در او زبانه کشیده بود، سبک دردتر شده بود، باز سرپوش نیرومند کظم و کتمان را بر سر انبوه رنج ها و ناگواری ها و حریق کلمات ملتهبی که برای گفتن بی قراری می کنند و نباید گفت و سوزش آن همه اسراری که روح را از درون به آتش می کشند و باید در درون دفن کرد... کشید و سکوت سنگینی را که از مرگ پیامبر تا حال، بر سینه ی پر از سخنش، حمل کرده بود، دوباره برگرفت، تا... مرگ خویش!
و مردم علی شناس باید بدانند که سکوت علی، همچون سخنش، جلوه ای از رسالت او است و این سکوت سی سال، پیام صامت او، نهج البلاغه ی سپید او!
و این ها است «حرف هایی که علی، برای نگفتن، دارد».
و این است که در پاسخ شیفتگانش، که تشنه ی نوشیدن جرعه هایی از کوثر رنج های او بودند، سکوت کرد. و برای توجیه آن لحظات بی قراری که از چنگش گریختند و به فریادش آوردند، تعبیری دارد که در صمیمیت، سادگی، زیبایی و بلاغت درد، تعبیری از «احساس علی» است، که:
«هذه شقشقة هدرت»،
این «شقشقه ای بود که بیرون پرید،
«ثم قرت»
سپس، فرو نشست.» و همین خطبه است که آن را «شقشقیه» نامیده اند.
از کویر- کتاب هبوط در کویر- اثر دکتر علی شریعتی

۱۳۸۴/۰۷/۲۷

سلام ....خوبي ؟ خيلي وقته کم پيدايي(آقا مهدي) چرا فکر ميکني دلت زندونيه؟ اونم زندونيه چيزي که ميشه شکسته بشه! ... اميد وار باش دوستم//ليلا
شکسته بشه؟
اوووووم...
نع! چه فایده داره تقلا کردن؟ هان؟ فوق فوقش دیوارا می رن اونورتر...
زندونم بزرگتر میشه....
زندون زندونه، بزرگ و کوچیک نداره که. داره؟

می دونی لیلا، اسم قشنگی دارم. خیلی قشنگ. هربار که صدام میکنن. هر بار که میگن: "مهدی" یاد اونی میوفتم که خودِ امیده! همونی که یه روزی میاد. ازین امید بالاتر می خوای؟ امیدی که با هر صدا زدنی زنده میشه!
محو و حیرانت هم مبارک!!

۱۳۸۴/۰۷/۲۶

تصویر قاب گرفته ای در قلبم
و قلبی قاب گرفته روی دیوار
چار دیواری
-نع! بدون اختیار-
زندان...
همین و دیگر هیچ!
عینک آفتابی روی دسته صندلی،
از قهوه ای پررنگ تا زرد چرکین...
خسته از تابش آفتاب های دور
و در انتظار چشمانی که پشتش پنهان شوند،
چشمانی که در نور آفتاب
دروغ نشان می شوند!

۱۳۸۴/۰۷/۰۸

همیشه فکر می کردم هرغمی هر چقدر هم سنگین باشه با دوتا قطره اشک سبک می شه.
خوشحالم که همیشه فکر می کردم هر انسانی می تونه اشتباه فکر کنه!
پ.ن: نظر تو چیه؟؟

۱۳۸۴/۰۶/۲۲

روح من

ایستاده است. پسربچه ای شادو سرکش و گستاخ، با موهایی بور، چشمانی میشی، بدنی لاغر و نحیف و چهره ای زردرنگ و رقت آور! ایستاده شاشیدن را یاد گرفته است. به آموخته ی جدیدش افتخار می کند. از این کار لذت می برد انگار! هر بار می ایستد، دابره ای فرض می کند و با وسواس سعی می کند که نقطه ی فرود ادرارش از دایره خارج نشود! اگر موفق شد دفعه ی بعد دایره را عقب تر می برد و روز از نو، روزی از نو. روزی که چه عرض کنم، شاشیدن از نو! بازی بچه گانه ای است که این عمل رقت آور را -که نتیجه مستقیم خوردن است و در جایی معمولن نه چندان دلپذیر صورت می گیرد- قابل تحمل تر می کند. اما، بیچاره پسرک! نمی داند همان دایره ی فرضی که با وسواس داخلش می شاشد، خودِ خودِ زندگی و آینده اش است! پسر بچه ی گستاخ و سرکش و نحیفی که همان روح من است!
...............................................................
ایستاده ام. احساس می کنم بزرگ شده ام و سرمست از اینکه توانایی ایستاده ادرار کردن را یافته ام. فرقی نمی کند، چه به تکرار و تمرین و چه به گذر زمان. مهم این است که یاد گرفته ام و ایستاده ام تا توی دایره ای فرضی دقت این توانایی را - کاملن بچه گانه!- بسنجم. موفق می شوم. می توانم ایستاده و در دایره ای فرضی و دلخواه ادرار کنم در حالی که خبر ندارم همان دایره ی فرضی خودِ زندگیِ خودِ من است!
..............................................................
پسر بچه ای رو در نظر بگیر که تازه ایستاده شاشیدن رو یاد گرفته و داره با دقت خاصی روی یه نقطه خاص تر می شاشه. حسم دقیقن شبیه همون پسر بچه است! با این تفاوت که خبر ندارم اون نقطه ی خاص همه زندگی مه!!
...............
پ.ن: نظرتون رو جا بذارید لطفن!

۱۳۸۴/۰۶/۱۶

تعالی عشق که این متن باشه برا بعد!


السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین
میلاد با سعادت ائمه بزرگواری که اسلام را با خون خود زنده نگه داشتن مبارک و خجسته باد
یا علی ذاتت ثبوت قل هوالله احد

۱۳۸۴/۰۶/۱۰

دوست

هممون بعضی وقتا قاطی می کنیم، عصبی می شیم، غمگین می شیم. منم مثل بقیه آدما. البته اگه به آدما بر نخوره! کم و بیش قاط می زنم ولی خب، اهل ناز کردن نیستم. معمولن کمتر کسی می فهمه من قاطی کردم. یعنی معمولن تا خودم نخوام کسی نمی فهمه. این مربوط به روابط واقعی (اسم بهتری واسش پیدا نکردم) من در دنیای این ور شیشه است. من نود درصد اوقات خنده رو هستم. ولی دنیای مجازی نه! عادت کردم همونجوری که دلم هست باشم اینجا. اگه عصبانی ام، عصبانی ام! و اگه غمگینم، غمگین. بارها شنیدم و خوندم که آدما توی نت فرق می کنن با آدمای واقعی. نمی شه اعتماد کرد (یا بهتر بگم: نباید اعتماد کرد). آدما تو دنیای مجازی اونجوری هستن که آرزو دارن باشن ولی در دنیای واقعی .... . ازین حرفا زیاد شنیدیم و همشون هم درستن. شاید دوستی با کسی که احتمالن هرگز نمی بینیش، صداش رو نمی شنوی و حتا هرگز شخصیت واقعی ش، وضعیت خانواده و زندگیش رو نمی شناسی، خیلی احمقانه باشه. تازه دوست صمیمی شدن احمقانه تر! خیلی خریت می خواد که یه آی دی رو توی زندگی واقعیت وارد کنی؟ هووووووووم؟ خیلی خریت می خواد؟ آره خب، فکر کنم که بخواد! ولی من اونقدر خر هستم که اینکار رو بکنم و به همین خاطر وقتی آن (On) می شم و یه دوست قدیمی - که نه صداش رو شنیدم و نه اگه توی خیابون ببینمش می شناسمش - بهم پی ام (PM) می ده و حالم رو می پرسه و می گه دوست نداره ناراحت ببینه منو مثه خر کیف می کنم! بله می دونم، ممکنه اصلن حتا یه لحظه هم به یاد من نبوده یا اصلن مُرده و زنده ی من براش فرق چندانی نداشته باشه. ممکنه تا من تق تق کردم یادش اومده که: " آره، اوندفه می گفت حالم گرفتست. بیا خرش کنم! بگم به فکرش بودم" اینا قبول. ولی من دوست دارم فکر کنم که از ته یه دل مهربون داره واسم آرزو می شه که شاد باشم. دوست دارم فکر کنم از ناراحتی من ناراحت می شه. چرا؟ شاید چون خودم اینجوریم. الله اعلم!
پ.ن1: ممنونم از همه دوستای حقیقی و مجازی ام (به معنای عام). از همه ی اونایی که دیدمشون یا اونایی که ندیدمشون. از همه اونایی که حضورشون رو در کنارم حس می کنم، چه مجازی و چه حقیقی.
پ.ن2: از به کاربردن تعابیری مثل مجازی و حقیقی متنفرم چرا که مرز حقیقت رو نمی شناسم و خیلی وقتا چیزای مجازی برام خیلی حقیقی ترن از هر حقیقتی! افسوس که کلمه ی دیگه ای به ذهنم نرسید.
پ.ن3: این جا اگر هذیان بگویم می شوم دیوانه، من مشکلی ندارم فقط نمی فهمم چرا انتظاری غیرازاین از من دارند. در حالی که من خوشم با حال خودم.

مارگریتا

مارگریتا
مارگریتا
سوزن گرامافون
روی نام تو گیر کرده است!
من هم مارگریتای خودم رو دارم. با اسم خودش. سر دوراهی موندم. سئوالم اینست: عشق را باید عاشقی کرد یا فراموش؟ یا اصلن من باید عاشقی اش کنم یا فراموشش؟ سوزن گرامافونم را به مارگریتای خودم گیر بدهم و هی تکرارش کنم و عاشق تر شوم و شیدایی کنم و بنویسم و دوباره تکرار کنم و عاشق ترتر شوم و شیدایی ام تر شود و بازهم تکرارش کنم و عاشق تَرَک شوم و شیدایی ام ترتر شود و همینگونه تا... تا کجا؟ عاشق تَرَک؟ حرفی نیست ولی اگر این تَرَک باعث شکستنم شود چه؟ عاشق به تنهایی هم نمی ارزد چه برسد به تَرَک خورده اش! می شود یک کار دیگر کرد. بگویم گور پدر مارگریتا! ولی نه، نمی شود. تا گرامافونم هست مارگریتایم هم خواهد بود. خب به درک! اصلن جهنمِ ضرر، گور پدر مارگریتا و گرامافون و سوزنش که آتش می زنند به وجودم. باشد تا دیگر سوزنش را به هر ناکجاآبادی گیر ندهد! عاشقی کردن هم پیش کشِ همانی که مارگریتا دارد و گرامافون که گرامافونش سوزنی دارد و سوزنش گیر کرده به نام مارگیتا!
این وسط یکی نیست بگه از چی می ترسی؟ مهم نیست کی باشه. هرکی باشه جوابش رو می دم. می گم: به تو چه؟!!
به هرحال یه کاریش می کنم. یا همچنان گیر می دهم به مارگیتایم و تکرارش می کنم و... . یا گور پدر همه شان باهم!
پ.ن: پیش خودمون بمونه. نمی تونم از گرامافونم، مارگریتام و سوزنش بگذرم. (در گوش ت گفتم، به کسی نگی!)

۱۳۸۴/۰۶/۰۷



بشنو این نکته که خود را زغم آزاده کنی
خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی
آخر الامر گل کوزه گران خواهی شد
حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی
گر از آن آدمیانی که بهشتت هوس است
عیش با آدمئی چند پری زاده کنی
تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف
مگر اسباب بزرگی همه آماده کنی
اجر ها باشدت ای خسرو شیرین دهنان
گر نگاهی سوی فرهاد دل افتاده کنی
خاطرت کی رقم فیض پذیرد هیهات
مگر از نقش پراکنده ورق ساده کنی
کار خود گر به کرم باز گذاری حافظ
ای بسا عیش که با بخت خدا داده کنی
ای صبا بندگی خواجه جلال الدین کن
که جهان پر سمن و سوسن آزاده کنی

۱۳۸۴/۰۵/۲۸

قلمرو ادراک آدمی
ای عزیز همانا که در خاطرت گذر کند که چندین بلا که در جهان است اگر او قادر است که برگیرد،ارحم الراحمین کجا بود؟ این اشکال
از آن می افتد ترا که کار های الهی را به ترازوی عقل مخصوص خود می سنجی. این بدان قدر است که عالمی بزرگ تصنیفی می کند در علمی و فرزندی دارد یکساله، بر او اعتراض می کند که تو را این به چه کار می آید که بدان مشغولی؟ کاغذ چرا بعضی سیاه می کنی و حواشی اوراق سفید می گذاری؟ اگر صلاح در سپیدی کاغذ است، پس همه سپید بگذار! و اگر کمال کاغذ در سیاهیست، پس همه را سیاه کن که تو قادری که همه سیاه کنی. و تو دانی که پدر از جواب کودک عاجز بود، نه از عجز خود، یا از آنکه اعتراض او را جواب ندارد، بلکه از قصور آن کودک که از عالم پدرش هیچ خبری نیست. اگر نه این سوال را این همه قدر و خطر نیست که پدر از جواب آن عاجز آید
اکنون بدان که ملائکه و انبیا و علما همه نسبت وا کمال علم و قدرت ازلی قاصرترند به بسیاری ازین کودک به نسبت وا پدر خویش. و اهل غفلت، که عموم خلق اند، نسبت وا انبیا و علما قاصر تر از آن کودک اند وا نسبت به پدر خویش. اگر عالمی جواب ابلهی ندارد در حقیقت جریان قضا و قدر و کیفیت ترتیب احکام ازلی، یکی بر یکی، تو تعجب مدار
(عین القضاة همدانی ، نامه ها)

۱۳۸۴/۰۵/۲۶

از لوئیس بونوئل خوشم می آد. گرچه هیچ کدوم از فیلم هاش رو ندیدم وفقط دوتا از فیلم نامه هاش رو خوندم ولی هیچ وقت این حرفش رو فراموش نمی کنم: "من از چیزهایی می نویسم که ازشون لذت می برم. از سکس و مذهب و البته رابطه ی میان این دو" (نقل به مضمون) وقتی به رابطه ی جنسی فکر می کنم از دامنه ی گسترده ی روح آدمی شگفت زده می شم.از تجاوز و قتل دختربچه های 8، 9 ساله (که همیشه منو یاد فیلم مسیر سبز اثر فرانک دارابونت می ندازه و بازی فراموش نشدنیه تام هنکس. اون صحنه از فیلم که سیاه پوسته جنازه ی دو دختر بچه رو روی پاهاش داره و زجه می کشه توی ذهنم نقش می بنده و تکرار مدوم صدای دوبله شده ش که می گه: "اون ها به خاطر عشقشون به هم کشته شدن" بگذریم) تا رابطه ی جنسی عاشقانه دو نفر با روح هایی بهم پیوسته. آنقدر عظیم و بزرگ که پائولو کوئلیو توی کتاب بریداش این نوع رابطه رو به عنوان یکی از مراحل عرفان بریدا ذکر می کنه! به نظر من مذهب الهی و برداشت صحیح و مترقی از اون سکس حیوانی و پست رو به معاشقه ی دو روح شیفته تبدیل می کنه که لذتش بسیار بیشتر از رابطه جنسیِ دو جسمه.
دوباره بیدارم! هم سحرخیز بودن رو دوست دارم هم شب زنده داری رو. نمی دونم چیکار کنم. بیدارم، دراز کشیدم و به هیچ فکر می کنم در حالی که یه عالمه کتاب نخونده، خاطره ی ننوشته، عکس نگرفته و نُتِ نواخته نشده دارم. در نتیجه قید شب زنده داری رو می زنم! صبح زودم که حرفشو نزن. اصلن می دونی چیه؟ هم شب زنده داری رو دوست دارم، هم سحرخیز بودن و هم خوابیدن رو! تازه کجای کاری؟ خوندن و نوشتن و ساز زدن (و تازگی ها عکاسی رو) هم دوست دارم. در نهایت به نظرم بهترین کار خوابیدن باشه. نیس؟
یه روز پرکار و شلوغ. از صبح تا شب اینور و اونوری. همچین روزی تا حالا داشتی؟ بعد از همچین روز پرکاری وقتی دراز می کشی روی تختت تا بخوابی تازه می فهمی چقدر خسته ای! این روزها همین جوری ام. این چند روز، لحظاتِ قبل از خوابِ من است. فکر می کنم زیادی سعی کردم دست گل به آب ندم. خسته شدم. بین گفتن و نگفتن تردید مجسم شدن حقیقتی بود که پدر درآورد! هرچه بیشتر سعی کردم نگویم بیشتر فهمید. رابطه ی مستقیم بین نگفتن و فهمیدن. باورت می شه؟ چه می شود کرد؟ بعد این مدت پرکار و شلوغ استراحتی طولانی چسبید.
پ.ن: من به خدا به هیچ کس درددلی نکرده ام
بند به آب می دهد چهره ی زرد و زار من (ارفع کرمانی)

۱۳۸۴/۰۵/۱۴

خاطرات شیرین
یادش به خیر اون روزای مدرسه چه روزایی بود چه قدر خوش می گذشت چه قدر با معرفت و با گذشت بودن همکلاسیا. حالا توی دانشگاه توی 100 نفر یه آدم درست و حسابی که بتونی باهاش دوست صمیمی بشی پیدا نمی شه. نمی دونم چی شد این شب جمعه ای یاد گذشته ها افتادم یاد اون وقتا که می گفتیم و می خندیدیم و از سختی های دنیا هیچ چی حالیمون نبود هنوز مزه ی تلخ ناملایمی های دنیا رو نچشیده بودیم. هنوزم که هنوزه از خیلی چیزا بی خبریم.بی خیال این چیزا می خوام از دوستای خوبم بگم که هیچ وقت فراموششون نمی کنم. کسایی که به جرات می تونم بگم تو زندگی کمکم کردن تا راه درستو انتخاب کنم حتی خیلی جاها هولم دادن به جلو. خدا رو شکر، خدا رو صد هزار مرتبه شکر که افتخار دوستی با اینچنین آدمای پرباری رو داشتم. دوستایی مثل مهدی - حمید - حامد - قاسم - هادی - امین - آرمان - احسان - امیر مسعود - بهنام - علی - محمود - نادر- رضا و خیلی کسای دیگه که در حال حاضر همشون دانشجواند. بین همه ی این پسرای گل می خوام از دوستیم با مهدی بنویسم.این پیوند نا گسستنی از سال 1380 شروع شد ، سوم دبیرستان بودیم و از قضا توی یک کلاس درس می خوندیم. من تازه یک کامپیوتر خریده بودم و یه آماتور به تمام معنا و مهدی از اون حرفه ای ها بود البته توی سه ماه تعطیلی یه دوره ی کوچیک کامپیوتر گذرونده بودم. خدا به حامد خیر بده می اومد خونمون و برام کلاس کامپیوترمی گذاشت.بنده خدا الان بد جوری گرفتار شده و از دست من هم کاری ساخته نیست جز دعا کردن.اون سال بعضی بعد از ظهر ها که کلاس برنامه نویسی داشتیم از زمان تعطیل شدن کلاس صبح تا شروع کلاس بعد از ظهریکسر با مهدی راجع به کامپیوتر و اینترنتی که من تا اون موقع فقط اسمشو شنیده بودم گپ می زدیم. یادمه یه روز با چه اعتماد به نفسی در کیسو باز کردم وهارد دیسکو از توش در آوردم و بردم مدرسه و دادم بهش تا برام ویندوز ایکس پی نصب کنه آخه اون موقع خودم بلد نبودم. اون سال گذشت و سال بعد از هم جدا شدیم.اون زمانا بیشتر با محمود صمیمی بود تا من. یادمه بعد از کنکور سراسری یکی از همکلاسی های دوره ی دبیرستانو دیدم وایستادیم به صحبت و درد دل. یه دفعه وسط حرفاش گفت از اسماییلی خبری نداری؟ گفتم نه بیشتر از یک ساله که ندیدمش. گفت حیف شد از دستش دادیم عجب آدم پری بود همیشه توی مدرسه کتابای کت و کلفت دستش می گرفت و می خوند. همون موقع تصمیم گرفتم پیداش کنم در ضمن کلی سوال کامپیوتری و اینترنتی داشتم که می خواستم ازش بپرسم. شنیدین می گن عاقبت جوینده یابنده بود؟ توی کتابخونه ی ملی پیداش کردم. با این که رتبش از من خیلی بهتر شده بود ولی می خواست دوباره واسه ی کنکور بخونه.خلاصه بگم از طریقه ی فرستادن یه ایمیل ساده و نصب مودم تا پارتیشن بندی هارد دیسک رو بهم آموزش داده.از همه مهم تر این که از زمان دوستیم با مهدی میل و رغبتم به کتاب خوندن و نماز خوندن خیلی خیلی بیشتر شده. دیگه چی بگم، تو این چند سال خدا می دونه چقدر با هم بحث و تبادل نظرداشتیم که به عقیده ی من همشون سازنده بوده.یکی از بزرگترین نکاتی که توی این مدت باعث شد تا دیدگاهم نسبت به خیلی مسائل تغییر کنه این بود که فهمیدم هم عقیده بودن و سلیقه ی مشترک داشتن چندان نقش مهمی رو در روابط دوستانه بازی نمی کنه ، اون چه مهمتره ارزش نهادن به ارزش ها و باور ها و عقاید طرف مقابله گرچه با ارزش ها و عقاید تو مغایرت داشته باشه و این همون معنای حقیقی تفاهمه.یه چیزی رو فراموش کردم که بگم، از همون روزای اول دیدار دوبارمون توی کتابخونه مخشو تلیت کردم و حسابی خودمو توی دلش جا دادم.به طوری که الان می تونم بگم از خیلی از بهترین دوستاش براش دوست داشتنی ترم. به من می گن یه سیاست مدار عالی رتبه مگه نه؟ آرزو می کنم دوستیمون تا ابد قرص و محکم بمونه تا من هم از وجود نازنینش بیشتر استفاده ببرم.

۱۳۸۴/۰۵/۱۲

به یاد یک دوست قدیمی

هرگز ازدواج نخواهم کرد
چرا که خودارضایی را کاملن یاد گرفتم!

۱۳۸۴/۰۵/۰۹

اکنونم چنین است

دیدی بعضی وقتا مثلن داری یه ایمیل می خونی، یا وبلاگ می خونی، یا چت می کنی، یا با تلفن صحبت می کنی، یا اصلن داری فیلم می بینی دلت می خواد بپری نویسنده اون ایمیل یا وبلاگ رو، یا اونی که باهاش چت می کنی رو، یا اونی که باهاش تلفن صحبت می کنی رو، یا اصلن اون بازیگر فیلم رو بغل کنی و محکم فشارش بدی. دهنتو ببری دم گوشش و یواش زمزمه کنی: "هی! ببین حواسم به توئه. دوست دارم." و نفس عمیقی رو که کشیدی ول کنی تا بخوره به گوش و گونه ش. بخوای با همه وجودت، با ذره ذره ی سلول های بدنت، با همون فشار دادنش به سینه ت بهش حالی کنی که چقدر به فکرشی. حالیش کنی که هیچ وقت پشتشو خالی نمی کنی، که دوسش داری، که حاضری (اگه بتونی) همه دردشو از رو شونه ش ورداری بذاری رو شونه ی خودت! دیدی؟ خواستی؟ بعد شده نتونی هیچ غلطی بخوری؟ هان؟ اگه شده می فهمی من الآن چه حالی دارم!

۱۳۸۴/۰۵/۰۸

خریت

شده حس کنی یه نفر رو خیلی خوب میشناسی و خیلی ازش خوشت میاد؟ بعدش شده بعد چند ماه این طرف رو ببینی؟ بعدش شده همون حس رو بهش داشته باشی؟ بعدترش شده اون طرف یه حرفی بزنه که تو بکلی گیج بشی؟ بعدترترش شده که وقتی اون طرف این حرف رو زد و تو گیج شدی تازه بفهمی اون طرفی که انقده فکر می کردی می شناسیش رو اصلن نمی شناختی؟ آخرش شده بفهمی اون کسی که به نظرت فرد پخته ای بود هیچی نیست جز یه توده عقده های روانی؟ هووووم؟ نشده؟ خوش به حالت!!
پ.ن: عجب حکایتیه! اگه فونت نوشته Tahoma نباشه نمی تونم بخونمش!! حتمن باید فونتش رو عوض کنم! نوشتنم هم همینطوره. اگه Tahoma نباشه من نه می تونم بنویسم نه می تونم بخونم. بی سوادم.

۱۳۸۴/۰۴/۲۰

همسايه‌ی عزيزنوشی‌جان به من بگو به جز اين که خبر گرفتاری‌ات را اين‌جا بگذارم و درخواست کنم که ديگران هم از گرفتاری حقوقی تو غافل نباشند و به قول ملکوت صدای تو را به عنوان يک زن انعکاس دهند تا شايد به گوش مسولان قضايی برسد، خودت بگو همسايه‌ی سر به زير همه‌ی ما؛ چه کار ديگری می‌توانم بکنم؟
پ.ن: نقل از خوابگرد

۱۳۸۴/۰۴/۱۶

هوس کردم به نظرات جواب بدم!!

اسم: سمیرامیس
سلام مهدی.. وبلاگ شما رو خوندم.. و به نظرم اگر در صفحه اینترنتی شخصیتون بنویسید..ان طور که میخواهید..بسیار بهتر از اونه که در ایران کلابز زمان با ارزش رو از دست بدید..البته اونجا هم مکانیست برای بازگویی انچه در دل دارید..ولیکن خودتون هم آگاهید که ارزش ؛بلاگ؛ در شراطی فعلی بسی بالاتر از نوشتن در سایت است البته این یک نظر شخصیه.. من نظرات شما رو در کلابز میخونم.. امیدوارم همیشه سرافراز باشید..
علیک سلام. من شما رو نشناختم. کدوم یکی از بچه های ایرانکلابز هستید؟ راستش نمی تونم از ایرانکلابز دست بکشم. سعی میکنم که به هر دوجا برسم. هم وبلاگ و هم ایرانکلابز. موفق باشید و پیروز.

اسم: نوید
اي ميل: navid_kc@yahoo.com
صفحه خانگي: http://iaum.co.sr
سلام ... جالب بود مهدي جان .. اميدوارم تو امتحانات موفق باشي .. باي

ممنونم نوید جان. گرچه تو امتحانام آنچنان هم موفق نبودم.

اسم: امین
سلام مهدي جان . من واقعا از اين از ته دل نوشتن هاي تو لذت مي برم اميدوارم که هميشه تنت سالم باشه و توي زندگي پيروز و موفق باشي
.
لطف داری بازم. لذت ببر.

اسم: لیلا
صفحه خانگي: http://www.harfhaye-nagofte.persianblog.com
سلام... اصل تاريخي رو که بيان کردي قبول دارم... اگه ترکي بلد بودي برات يه شعر از شهريار ميگفتم...! ... و اين فيلم ظاهرآ ديدنيه... اميد که موفق به تماشا بشم.. شاد زي..//ليلا//ر

حیف که ترکی بلد نیستم. مگه تو بلدی؟ هوووم؟ در ضمن لیلاجان کدوم فیلم رو میگی؟ اینی که عکسهاش رو گذاشتم یه تئاتره. خوش باشی.

اسم: محمود
مهم اينه براي هدفت تلاش کني .... تلاش ...تلاش ....تلاش...
بعله. مهم همینه.

اسم: پریا
با عشق زمان فراموش مي شود و با زمان عشق فراموش مي شود موفق باشي و هميشه شاد
با عشق زمان فراموش می شه، قبول. ولی با گذر زمان عشق فراموش می شه؟ نمی دونم. دوباره ملت نظر بدن! تو هم همینطور.

اسم: امین
سلام اول از همه این که تو دچار خود کم بینی هستی وگر نه تو همون عاشق حقیقی هستی که ازش گفتی. مغرور، توانا،سرکش،طغیانگر و در یک کلام عاشق. دوم این که من فکر می کنم آدم عاشق نه مغروره نه طغیانگر بلکه طرف مقابلشو برای خودش دوست داره نه برای داشته هاش پس رفتارتو درست کن تا عاشق باشی نه بد اخلاق سوم این که درست بنویس عزیزم (می نیسم) یعنی چی؟؟؟
اول اینکه خب نظر تو اینه که هستم. منم می گم هستم. بحث سر زمانیه که نبودم. ها؟
دوم اینکه آدم عاشق مغرور و طغیانگر هست ولی نه در برابر معشوق. در برابر روزگار وزندگیش. بداخلاقیم هم شامل تو می شه چون دقیقن کارایی رو می کنی که اعصاب منو به هم می ریزه.
سوم این که ملا نقطه ای!

اسم: لیلا
صفحه خانگي: http://www.harfhaye-nagofte.persianblog.com
چشمانم چراغاني از نوع رنگارنگ باد... عاشق کي
اینو باید سری بنویسم! توی پنجره پی ام یاهو مسنجر اینو تایپ کن:
:-$

۱۳۸۴/۰۴/۱۵

عاشقی شیوه ی رندان بلاکش باشد

می شود دو جورش خواند، بلاکِش یا بلاکُش و من بلاکُشان را دوست تر دارم. عاشقانی که سر تسلیم ندارند. مغرورند و عاشق. زار نمی زنند تا دل کسی بسوزد. هدفمندند و می جنگند برای رسیدن به هدفهاشان. هرچه پیش آید، خوش آید نیستند و خود آنچه خوش است را پیش می آورند! عاشقانی که به جای گریه و زاری و ناز و... به توانایی های خود برای رسیدن به معشوق تکیه دارند. می دانند چه می خواهند و در نتیجه می توانند. ازین دست عاشقان سراغ دارید؟ انگشت شمارند به نظرم. عاشقان ادبیات ما که اینچنین نیستند: مغرور، توانا ، سرکش و طغیانگر و در یک کلام عاشق.
این ها را می دانستم. مدت ها بود می دانستم! ولی نمی دانم چرا یادم رفته بود؟ من هم شدم همان عاشق بیچاره که فقط از دوری یار می نالد و زجه می کشد تا معشوقش (شاید) نگاهش کند. هدفم از یاد رفت، به بند افتادم و با سر، زمین خوردم. چرا یادم رفت؟ چطور شد که غرور و عشقم یادم رفت؟ نمی دانم! به هر دلیل، مهم نیست، ولش! مهم این بود که یادم رفت و زندگی ام مسخره شد و بی هدف. همینگونه ترم اول را بی هدف گذراندم و حال مثل سگ پشیمانم. می نیسم که یادم بماند: عاشقم، مغرورم و هدفمند!

۱۳۸۴/۰۴/۱۳

اصل تاریخی؟

سه ساعت از نیمه شب گذشته و من هنوز بیدارم. اصول خوابیدن در شب های تابستانیِ کویر کاری احمقانه است! بیدارم و می نویسم در حالی که خوشحالم خواهرم بدون استرس خواب است. کنکور هم بد دردی شده! این روزها به این فکر می کنم: "بنی هاشم خون داد، بی امیه را نابود کرد آنگاه بنی عباس روی کار آمد!" گویا شریعتی گفته این جمله را. راستش از اول هم همینطور بوده انگار. هابیل و قابیل را که همگی می شناسیم. آنجا هم خوب مُرد و بد بر سرکار آمد. آیا این یک اصل تاریخی است؟
پ.ن: دلم حسابی می خواهد فنز را ببیند. بازی پرویز پرستوئی، حبیب رضایی، ترانه علیدوستی و مهتاب نصیرپور با کارگردانی محمد رحمانیان. کاش بشود.

۱۳۸۴/۰۴/۱۲

پرواز
باز قلمی در دست دارم به قصد نوشتن. بلکه درد های درونی ام اندکی تسکین یابند. دیر زمانیست که دگر دستم به نوشتن نمی رود. حواسم جایی دگر است. در پی عشقی دیگر به این سو و آن سو پرسه می زنم. گمان دارم از مسیر زندگی ام کمی منحرف گشته ام. از درجات خلوصم کاسته شده. دیگر دلم تنها برای یک نفر پر نمی کشد. به خیال خوش،خود را از بند کسی رها ساخته ام. اما این بار نه یک بند تازه که هزار و یک زنجیر به دست و پای خویش افکنده ام. این قصه ی شوم و بلا تا کجا ادامه دارد، نمی دانم. ولی خوب می دانم که عمرم را به رایگان به دست زوال می سپارم. حس می کنم مثل یک حیوان درنده در پی شکار این و آن دندان تیز می کنم. دیگر خسته شده ام از این همه جستجو و کنکاشت.آخر این همه تقلا و پیکار از بحر چه؟ در خیال دستیابی به چه بهشت و گلستانی خود را به دست این اوقیانوس بی انتها سپرده ام؟ نه، دیگر تحمل ندارم. از این پس تنها به خود خواهم اندیشید و تنها در مسیر رسیدن به خواسته های شخص خودم قدم خواهم نهاد.از این به بعد به تمام ذرات بدنم خواهم فهماند که دستان و پاهای پرتوانم هیچ محتاج تکیه زدن به آن موجود خیالی پرورش یافته در ذهنم نیست.درها و پنجره های ذهنم را به هوای تازه تری خواهم گشود. نفسی عمیق خواهم کشید و طراوت و آرامش را به جان و روحم هدیه خواهم داد و غبار جنون و انجماد را از سر بیرون خواهم راند وانگاه پرهایم را رو به خورشید طلایی خواهم گشود و پرواز خواهم کرد تا بیگرانه ها، تا سر منزل مقصود وینگونه عطر خوش جاودانگی را در تار و پود زندگی ام احساس خواهم کرد

۱۳۸۴/۰۴/۰۵

خودمان را ببينيم و کمی آن طرف‌تر را...

...
گيرم که نفس کشيدن سخت بشود ، يا که بخندند به روياهايمان که فعلا ناتمام مانده‌اند . حالا مي‌شود با خيال راحت به فردايي فکر کرد که ديگر هيچ کس جز من و تو قرار نيست بار بودن يا که ساختنش را بر دوش بکشد ؛ نه نجات دهنده‌اي درکار است و نه معجزه‌اي . حالا به جاي سياست ، از بهترين کتابي که تازگي‌ها خوانده‌اي برايم بنويس ، از بهترين يادداشتي که در روزنامه نوشته‌اي ، از بهترين عکسي که گرفته‌اي ، از دوست داشتني ترين و باهوش ترين کودکي که در جنوبي‌ترين نقطه شهرت ديده‌اي ، ازآخرين مرد يا زني که « خواندن » را برايش « دغدغه » کرده‌اي ، از...
پ.ن: عجیب حرف دلم را زده این پدرام رضایی زاده

بازی

داور به نفع می‌گیرد
حریف دو‌پینگ کرده
دروغ هم که حناق نیست

زمین اما مال ماست

وطن را می‌شود فروخت

ولی
نمی‌توان خرید
پ.ن: این سارا محمدی ازوناس که خیلی حال می ده بهم.

۱۳۸۴/۰۴/۰۳

دلی که دل نباشد دل نیست!

راحت شدم. نمی دونم چرا تموم کردن این ترم اونم به هر قیمتی برام خوشحال کننده بود. خوب تموم شد! با چه قیمتی؟ شاید خیلی گزاف بود. وشاید هم اصلن مهم نباشه! افتادن چند واحد مهم نیست (گرچه اگر مشروط می شدم ترک تحصیل می کردم.) مخصوصن اگه هنوز معلوم نباشه که نمره ت رو می دن یا نه. به هرحال می گذره و همین گذشتنش مایه ی لذت و رنج می شه. این روزها از دست دلم شاکی ام. دلی که احساس بی نیازی از خدا بکنه خونه ی شیطونه. نیس؟ دلی که دلش واسه نماز خوندنای باحال تنگ نشه دل نیس. زندگی کردن بدون دلی که دلش تنگ باشه خیلی برام سخته. بیخیال نمی شه بود در این مورد. می شد از انتخابات نوشت و از خیلی چیزهای دیگه. این که به کی رای دادم و چرا؟ و این بار به کی رای میدم و بازم چرا! یا اینکه چقدر تعجب کردم از رای بعضیا که می شناختم و خیلی چیزای گفتنی دیگه. و خب نکته اینجاست که دلی که دل نباشد دل نیست!
داد از این دل من، که بسوزد چون شمع
گه به ناکامی دوست، گه به حال دشمن
این دل من چون است؟
گاه چون شمع برافروخته دل
گاه چون لاله دلش سوخته دل
گاه چون ابر گرفتست دلم،
گه چو دین می رود از دست دلم
گه چو دریاست که اندردلِ آن،
سخت طوفان برپاست.
گاه چون کهنه اجاقی دَم سرد،
جای خاکسترهاست
یا نمود دگری از آمال
گاه آرام چو طفلی در خواب
گه خروشنده چنان جیحون است
گاه همرنگ شفق
آری آری خون است
دلم از دست دلم
!
پ.ن: چه می دونم چی جوریه! تازگی ها هر وقت محاوره ای می نویسم نوشتم فقط بدرد دفتر خاطرات می خوره.
پ.ن2: ای بابا! بزرگ شدم انگار. 23 روز دیگه می رم تو 21اُمین سال.
پ.ن3: تیرماه رو عشقه.

۱۳۸۴/۰۳/۲۴

ساعت می گذرد. هیچ حسی ندارم. از روی بی کاری می نویسم. صدای اذان مغرب از دوردست می آید. دلم تنگ است اما درد نمی کند! یادم هست زمانی خیلی خیلی دور (شاید به اندازه یک قرن) دخترکی که گمانم همکلاسیم بود، آری همان دخترک که هنوز هم همکلاسیم هست، چند ماه پیش، چند ماه نه، یک ماه یا شایدم دوماه! اَه اصلن چه اهمیتی دارد؟ دخترکی زمانی در جایی که باد می آمد و صدای اتوبوس هایی و درختانی داشت. همان موقع که روبروی هم ایستاده بودیم و من از بالای سرش (قدش کوتاه بود احیانن!) به زوال خورشید روزی بهاری در بین گلدسته های مسجد سبزرنگ تک افتاده خیره بودم. همانجا همان دخختر چیزی گفت که یادم نیست! فقط می دانم اینگونه شنیدم که ما برای عاشقی بچه ایم. یا شاید اینگونه که عاشقی برای ما زود است. دلم پر شد و کلمات همچون استفراغ از گلویم بالا زدند ولی من دهانم را بستم تا خارج نشوند و نپاشند به صورت دختر. چرا که دلم برای دخترک می سوخت و البته دهنم هم می سوخت از داغی کلمات و بعدش که آن ها را به زور فرو دادم گلویم هم سوخت و تیزی سرکش ها و کلاه هاشان گلویم را خراشید و نمی دانم چرا دیگر چشمانم می سوخت و سرم هم! بعدتر هرچه دست در حلقوم کردم آن کلمات بالا نیامدند تا بریزمشان توی دفترم و نمی دانم از کدام سوراخ در رفتند. فقط حس هایم با مرور آن غروب کویری زنده می شوند. نمی دانم چه می خواستم بگویم فقط می دانم من یک سال ونیم قبل از آن که برای عاشقی بچه باشم عاشق شده بودم . آتش گرفته بودم و شناخته بودم و فهمیده بودم و حال آن دختر پرهیاهو به من می گفت که برای عاشقی بچه ایم؟! باشد بچه ام ولی عاشق هم هستم. هرچه می خواستم بگویم نگفتم و گذشت. مهم نیست. شاید زمانی دخترک از اورکات یا این که چه می دانم این قزاق یا گزگ یا هر کوفت دیگر! آدرس اینجا را پیدا کرد و آمد خواند. شاید هم نیامد و شاید زمانی خودم اینجا را بهش نشانی دهم. شاید، چه می دانم؟ مهم نیست. به قول کسی که دوستش دارم، که خیلی دوستش دارم و نمی دانم خودش می داند یا نه و دوست دارم بداند که دوستش دارم. به قول همان موجود که کم حرف می زند ولی بدرد بخور و منتظرش ماندم تا زنگ بزند و لذت بردم از درد انتظارش. آری به قول همان آدم باید برای خودش زندگی کند. به ما چه که دیگران چه فکری در موردمان می کنند؟ ها؟
نَفَس می کشم در حالی که فکر می کنم ریاضی یک را افتاده ام و دلم می گوید پاس می کنی و از غرورم لذت می برم.
پ.ن: فقط معین، تا اطلاع ثانوی!!!
پ.ن2: ... در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف، در متن ادراک یک کوچه تنهاترم
بیا تا برایت بگویم
چه اندازه تنهایی من بزرگ است
و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش بینی نمی کرد
و خاصیت عشق اینست...

۱۳۸۴/۰۳/۱۹

۱۳۸۴/۰۳/۱۶

هاشمی؟!

یه نفر دیگه به جمع ما پیوسته! یکی که خیلی گله. چهارتا شدیم.
خوب نمی خواستم انتخابات رو وارد این وبلاگ کنم. ولی به هرحال امین با یک حرکت سریع مجبورم کرد که منم نظراتم رو بگم. هاشمی؟ گرچه همه میگن شانس اول ریاست جمهوری هاشمیه ولی من خداخدا میکنم رئیس جمهور نشه. با کاندیدا شدن هاشمی مخالف بودم و با رئیس جمهور شدنش هم مخالف هستم. چرا؟ خواهم گفت!:
1- هاشمی اصولا اعتقادی به آزادی و دموکراسی نداره. یا حداقل از عملکردش اینجوری بر میاد.
2- ایران امروز نیازمند فکر تازه است. چرا باید دوباره به گذشته بر گردیم و فردی رو انتخاب کنیم که عمده مشکلات امروز مملکت از دوران ریاست جمهوری هشت ساله همین فرد ناشی میشه؟
3- میگن هاشمی تجربه داره. من سئوالم اینه آیا تجربیاتش مفید بوده؟ اون تورم وحشتناک و وضعیت اقتصادی افتضاح دولت هاشمی رو میشه تجربه حساب کرد؟
4- هاشمی خودش رو به هیچ کس پاسخگو نمیدونه و فکر میکنه که بالاتر از قانونه. نقدپذیر نیست و مخالف رو تحمل نمیکنه. در یک کلام انحصارطلبه
به طور کلی سئوالم اینه که چرا باید دوباره به کسی رای بدیم که دولت هشت ساله اون یک قدم در راه دموکراسی برنداشته و هرگز پاسخگو نبوده و در هیچ کدوم از حوزه های فرهنگی و اقتصادی و سیاسی و اجتماعی عملکرد خوبی نداشته؟
به نظر من این یک عقبگرد و پس رفت حساب میشه.
چرا هاشمی در دوران ریاست جمهوریش به فرهنگ اصیل ایرانی بها نداده یا به جوانان؟
و همون هاشمی که هشت سال ریاست جمهوریش رو در حسرت یه سفر خارجی مهم به پایان برد و اونقدر در سیاست خارجی ضعیف عمل کرد که روابط ایران با پاکستان حتی به حالت تعلیق در اومده بود میخواد موضوع غنی سازی اورانیوم رو حل و فصل کنه؟
نه، به نظر من ملت ایران نباید برای بار چندم برگرده به عقب. صدساله که ما داریم که یه مسیر رو میریم و برمیگردیم . باید قدم دوم رو برداشت. باید بفهمیم که اصلاحات یک فرآیند وقتگیره و باید صبوری کنیم تا به جائی برسیم. خواسته های من بر محور دموکراسی و عدالت در همه زمینه ها و حقوق بشر میچرخه. و به همین دلیل به معین رای میدم.

۱۳۸۴/۰۳/۱۵

یک سلام گرم و صمیمی به تک تک شما دوستان عزیزم. این روزها بحث انتخابات ریاست جمهوری خیلی داغ شده به طوری که اکثر وبلاگ ها حتی اگر شده مطلبی کوچک راجع به این مقوله نوشته اند خوب ما هم از این دسته مستثنا نیستیم. دوست دارم بی پرده صحبت کنم و نظر شخصی خودمو راجع به کاندید ها بگم. من فکر می کنم همه ی کاندید ها دوست دارند در صورت انتخاب شدن با کمک اعضای کابینه ی خود گام بلندی در جهت پیشرفت کشور بردارند. اما در این بین باید دید که کدام شخص توانا تر است و صلاحیت بیشتری دارد. خوب طبیعتا آقای هاشمی رفسنجانی نسبت به دیگر آقایان از قدرت و نفوز بیشتری برخوردار است و همین طور با تجربیات فراوانی که هم در دوران جنگ و هم در دوران ریاست جمهوری و هم بعد از آن زمانی که ریاست مجمع تشخیص مصلحت نظام را عهده دار بودند به دست آورده اند قادرند که به گفته ی خودشان با در پیش گرفتن سیاست های سودمند برای منافع ملی چالش ها را تبدیل به فرصت کنند.از جمله وعده هایی که ایشان پس از انتخاب شدن بدان عمل خواهند کرد به شرح زیر است
باید اسلام حقیقی به جوانان شناسانده شود اسلامی که در آن هم به این دنیا ارزش داده می شود و هم به دنیای آخرت . نه این که این دنیا در آن کاملا بی ارزش پنداشته شود و مردم تصور کنند که مسلمان کسی است که از دنیا دل بریده باشد وبه ریاضت کشیدن روی آورده باشد. یکی از بزرگترین دعا هایی که قرآن به ما آموخته این است که ربنا آتنا فی الدنیا حسنة و فی الاخرة حسنة
فرهنگ و تمدن ایرانی و اسلامی ما بسیار گسترده و وسیع است. این فرهنگ از همان کودکی و بعد از خانواده توسط آموزش و پرورش به فرزندان ما منتقل می شود اما معلمان نقش بسیار مهمی در انتقال فرهنگ ایرانی و اسلامی و همینطور آموزش به فرزندان ما دارند بنابراین باید از رفاه نسبی خوبی برخوردار باشند تا بتوانند این وظیفه ی سنگین را به خوبی عهده دار شوند
آزادی مطبوعات و نشریات در بیان عقاید از جمله وعده هاییست که ایشان داده اند
ایجاد امکانات بیشتر برای خانم ها و همین طور ایجاد اشتغال برای جوانان و کوچک کردن بدنه ی دولت به منظور مبارزه با فساد دستگاه ها و قانع کردن اروپا و آمریکا برای استفاده ی ایران از انرژی هسته ای به صورت صلح آمیزاز دیگر سیاست هاییست که ایشان با روی کار آمدنشان در پیش خواهند گرفت
والسلام

زمستان

زمستان
زمستان برف ویخبندان سکوت وظلمت وعصیان
به تاریکی کشیدن بود فصل فصل زندگی هامان
عبور ترسناک نا امیدی بر لب دیوار خانه بی تفاوت بودن
دل های ما را مدعی می شد
همه خوابیده در بستر دوچشم خویش بخشیده به سقف ذلت وخواری
نوائی گنگ وناموزون کتابی بود خندیدن
فقط گاهی شهابی به سان خرده کاهی
از ورای خستگی ها دزدکی رد می شد
وابردهن دره ای میکرد
کبوتر بال های به خون آلود خود را بی صدا لرزان تکان می داد که شاید
یادش آید یاد پریدن پر گشودن یا رهائی را
ازآن روزی که دست کودکی شیطان
دو بالش را به خون آغشت
پریدن را به جز در خواب دروغی محض می دانست
افق خونابهء سرخ شقایق بود

۱۳۸۴/۰۳/۰۵

تازه صبحونه خوردم. می شینم پشت میز تا درس بخونم. موبایلم زنگ می خوره و زود قطع می شه. شماره رو نگاه می کنم و بلافاصله می فهمم کار کیه. می دونم که باز هم زنگ می زنه و قطع می کنه و دقیقا برای بار دوم همین کار رو می کنه. روی شماره نگاه می کنم و به این فکر می کنم که چقدر دلم تنگ شده. تردید نمی کنم. شصتم رو روی دکمه سبز رنگ فشار می دم و جالب اینجاست که بلافاصله شروع می کنه بوق زدن! (برعکس همیشه که هی می نویسه Network Busy) یه بوق، دو بوق! چندتایی بوق می خوره ولی اون جواب نمی ده. "حتما منتظره قطع کنم؟ ولی نه، امروز می خوام حرف بزنم." بالاخره گوشی رو بر می داره. می گه: " اِ چرا زنگ زدی؟! حوصله م سر رفته بود گفتم زنگ بزنم قطع کنم!" یه خرده در مورد امتحانا حرف می زنیم و کمی در مورد اینترنت. البته اینا هیچ کدوم برام مهم نیست. مهم حرف زدنه و به همین دلیل خیلی راحت و سطحی (برعکس همیشه) می گذرم. صحبت تموم می شه. خداحافظ. نگاه می کنم به صفحه نمایشگر، نوشته 00:04:42 . به این فکر می کنم که با پنج دقیقه، حتی کمتر از پنج دقیقه می شه از حال هم باخبر شیم، می شه رفع دلتنگی کنیم، ولی چرا نمی شه که همیشه به هم زنگ بزنیم؟ حرف زدن نمی تونه بی بهونه باشه؟ نمی تونه بچگونه باشه؟ فقط واسه اینکه همدیگه رو دوست داریم؟ حیف که نمیشه!!

۱۳۸۴/۰۲/۳۰

...

نمی تونم..... خوب نمی شه! چیکار کنم؟ خیلی دوست دارم عین علی باشم. دلم خوش باشه با دو تا دختر حرف می زنم یا هی بگم گوشی موبایلم رو 400 تومن خریدم الآن شده 300 تومن! یا مثل احمد که غش می کنه وقتی دختره باهاش حرف می زنه و به خاطر این که اون دختره یه نسبت فامیلی نسبتن دوری با من داره روش نمی شه جلوی من با دختره حرف بزنه!! یا عین رضا که جلوی روت همونیه که پشت سرته. و البته وقتی هم جو بگیرتش با همه کس و همه چی شوخی می کنه. هر حرفی هم برسه می زنه! خیلی هم ادعای مردونگیش می شه. یا شاید مثل حمید که دوست دخترش رو میاره سر کلاس پز بده یا عین خیلیای دیگه. مثل اونایی که تا تنها می شن و می بینن یه جوریشون می شه جمع شن تو پارکِ موزه قلیون بکشن و بگن و بخندن و وقتی میرن خونه بگن: آیییییی چقدر خوش گذشت... یا مثل اونی که همه درد غربت رو تو این می بینه که بهش فحش میدن و چون توی شهر خودش نیست میترسه جواب فحش رو بده!! یا مثل اونایی که همیشه حاشیه ان و جلب توجه نمی کنن چون مطمئنی چیزی ندارن که بخوای کشفشون کنی. خیلی دوست دارم مثل یکی از این همه آدم باشم ولی نمی تونم. چرا؟ خوب نمیشه. نمی تونم بشینمو یک ساعت در مورد فرق ولوو FH-12 با بنز حرف بزنم. یه وقتایی فکر میکنم اگه نبودم چقدر زندگی راحت تر بود! واسه اطرافیام می گم. لامصب همچین زندگی رو هم دوست دارم که نمی تونم ازش دل بکنم، برم بالای یه ساختمان چند طبقه و خودمو ول کنم وسط خیابون! چشمام رو ببندم و فکر کنم دارم پرواز می کنم و به اندازه همون یه لحظه لذت آزادی رو مزه کنم. شاید کمتر از یه ثانیه. بعدشم درد برخورد محکم اندامم با آسفالت رو اصلا به روی خودم نیارم و دیگه چشمام رو باز نکنم. هی! اگه می دونستم آزاد می شم حتما همین کار رو می کردم. ولی با همون سه نقطه میاد.
هی! افسوس ...
پ.ن: زندگی رو دوست دارم!
پ.ن2: پشت تلفن می گه: یعنی توی اون کلاس 40، 50 نفری یکی نیست مثل تو باشه؟ و من هنوز جوابشو نمی دونم.

۱۳۸۴/۰۲/۱۳

باز دوباره شب شد و بی خوابی اومد به سراغم. دیگه کم کم دارم بهش عادت می کنم. اغلب پای کامپیوتر می شینم و چند تا ترانه از خواننده هایی که دوست دارم گوش می کنم. بعدش شروع می کنم به نوشتن. بعضی وقتا نوشتن برام خیلی سخت می شه شاید برای اینه که نوشته هام زیاد خودمونی نیست دوست دارم به سبک خودم بنویسم. به هر حال نوشتن باعث می شه که سبُک بشم دیگه غم و غصه رو فراموش کنم. من که ناراحتی هامو اینجوری از یاد می برم نه مثل بعضی افراد که اون هم از روی نادانی برای راحتی اعصاب و یا گریز از مشکلاتشون رو به سیگار و این جور چیزا می آرند. واقعا دلم می سوزه وقتی می بینم توی محیط دانشگاه یه عده دوست و رفیق دور هم حلقه زدند و سیگار دود می کنند .تازه مسئله از اینی که هست بغرنج تره. بعضا تو محفلای شبونه دور هم جمع می شن و مواد مخدر مصرف می کنند و به قول خودشون بستی می زنند. از این حرفا بگذریم. دلم حسابی گرفته. امسال هم مثل تابستون گذشته مسافرت نرفتیم. دیگه از تو خونه موندن خسته شدم. اگه خدا بخواد جمعه ی دیگه با بر و بچ می زنیم و می ریم کوه .حتما از حال و هوای اونجا براتون می نویسم. اون هم به سبک خودم نه به سبک مهدی. پس تا بعد.

۱۳۸۴/۰۲/۰۴

هوار هوار ترانه ها
سوزش عاشقانه ها
مزه ی شب های کویر
شمردن ستاره ها

کرور کرور دلواپسی
فقط تو واسه من بسی
سرودِ جاودانگی
آخه مگه تو هوسی؟

قدم قدم پیاده رو
تو رو خدا بمون، نرو
صدای هق هق رو ببین
داد می زنه اسم تو رو

آدم آدم آدمکا
گل دادنِ قاصدکا
بهش بگید دوسش دارم
بدون دوزوکلکا!

سبد سبد اقاقیا
بسه غزل سواریا
پیاده شو با هم بریم
بریم سراغ ماهیا

صدف صدف بی مروارید
علی کوچیکه رو هیشکی ندید؟
رفته توی حوض بلا
یا همراه فروغ پرید؟

جنون جنون عاشقی
علی کوچیکه کجاس؟ زکی!
رفت برسه به دریاها
موند تو لجنا طفلکی

تق تق اشک رو گونه ها
دروغه عاشقونه ها؟
آمو علی موند تو لجن؟
عجب رویی داری بابا!

غزل غزل یه حس ناب
یه حس خوب موقع خواب
امشب توی خواب می بینم
علی کوچیکه رو زیر آب؟

هوار هوار ترانه ها
کرور کرور دلواپسی
قدم قدم پیاده رو
آدم آدم آدمکا
سبد سبد اقاقیا
صدف صدف بی مروارید
علی کوچیکه رو هیشکی ندید؟
مهدی اسماعیلی!
پ.ن: قبلش باید اون شعر علی کوچیکه ی فروغ رو بخونی! همین پایینه.
به علی گفت مادرش روزی....
علی کوچیکه
علی بونه گیر
نصف شب از خواب پرید
چشماشو هی مالید با دس
پا شد نشس

چی دیده بود؟
چی دیده بود؟
خواب یه ماهی دیده بود
یه ماهی ، انگار که یه کپه دوزاری
انگار که یه طاقه حریر
با حاشیه ی منجوق کاری
انگار که رو برگ گل لال عباسی
خامه دوزیش کرده بودن
قایم موشک بازی می کردن تو چشاش
دو تا نگین گرد صاف الماسی
همچی یواش
همچی یواش
خودشو رو آب دراز می کرد
که بادبزن فرنگیاش
صورت آبو ناز می کرد

بوی تنش، بوی کتابچه های نو
بوی یه صفر گنده و پهلوش یه دو
بوی شبای عید و آشپزخونه و نذری پزون
شمردن ستاره ها ، تو رختخواب ، رو پشت بون
ریختن بارون رو آجر فرش حیاط
بوی لواشک بوی شوکولات

انگار تو آب ، گوهر شب چراغ می رفت
انگار که دختر کوچیکه ی شاپریون
تو یه کجاوه ی بلور
به سیر باغ و راغ می رفت
دور و ورش گل ریزون
بالای سرش نور بارون
شاید که از طایفه ی جن و پری بود ماهیه
شاید که از اون ماهیای ددری بود ماهیه
شاید که خیال تند سرسری بود ماهیه
هر چی که بود
هر کی که بود

علی کوچیکه
محو تماشاش شده بود
واله و شیداش شده بود

همچی که دس برد که به اون
رنگ روون
نور جوون
نقره نشون
دس بزنه
برق زد و بارون زد و آب سیا شد
شیکم زمین زیر تن ماهی وا شد
دسه گلا دور شدن و دود شدن
شمشای نور سوختن و نابود شدن

باز مثِ هر شب رو سر علی کوچیکه
دسمال آسمون پر از گلابی
نه چشمه ای نه ماهیی نه خوابی

باد توی باد گیرا نفس نفس می زد
زلفای بیدو می کشید
از روی لنگای دراز گل آغا
چادر نماز کودریشو پس می زد
سیر سیر کا
سازا رو کوک کرده بودن و ساز می زدن
همچی که باد آروم می شد
قورباغه ها از ته باغچه زیر آواز می زدن

شب مثِ هر شب بود و پن شب پیش و شبهای دیگه
آمو علی
تو نخ یه دنیای دیگه

علی کوچیکه
سحر شده بود
نقره ی نابش رو می خواست
ماهی خوابش رو می خواست

راه بود و قرقر آب
علی کوچیکه و حوض پر آب

« علی کوچیکه
علی کوچیکه
نکنه تو جات وول بخوری
حرفای ننه قمر خانم
یادت بره گول بخوری
تو خواب ، اگه ماهی دیدی خیر باشه
خواب کجا حوض پر از آب کجا
کاری نکنی که اسمتو
توی کتابا بنویسن

سیا کنن طلسمتو
آب مث خواب نیس که آدم
از این سرش فرو بره
از اون سرش بیرون بیاد
تو چار راهاش وقت خطر
صدای سوت سوتک پاسبون بیاد
شکر خدا پات رو زمین محکمه
کور و کچل نیسی علی ، سلامتی ، چی چیت کمه ؟
میتونی بری شابدوالعظیم
ماشین دودی سوار بشی
قد بکشی ، خال بکوبی ، جاهل پا منار بشی
حیفه آدم اینهمه چیزای قشنگو نبینه
الا کلنگ سوار نشه
شهر فرنگو نبینه
فصل، حالا فصل گوجه و سیب و خیار و بستنیس
چن روزدیگه ، تو تیکه ، سینه زنیس
ای علی ای علی دیوونه
تخته فنری بهتره ، یا تخته ی مرده شور خونه؟

گیرم تو هم خود تو به آب شور زدی
رفتی و اون کولی خانومو به تور زدی
ماهی چیه ؟ ماهی که ایمون نمیشه ، نون نمیشه
اون یه وجب پوست تنش واسه فاطی تنبون نمیشه
دس که به ماهی بزنی
از سر تا پات بو می گیره
بوت تو دماغا می پیچه
دنیا ازت رو می گیره
بگیر بخواب ، بگیر بخواب
که کار باطل نکنی
با فکرای صد تا یه غاز
حل مسائل نکنی
سر تو بذار رو ناز بالش ، بذار بهم بیاد چشت
قاچ زینو محکم چنگ بزن که اسب سواری پیشکشت.»

حوصله ی آب دیگه داشت سر می رفت
خودشو می ریخت تو پا شوره، در می رفت
انگار می خواس تو تاریکی
داد بکشه : « آهای زکی !
این حرفا، حرف اون کسونیس که اگه
یه بار تو عمرشون زد ویه خواب دیدن
خواب پیاز و ترشی و دوغ و چلوکباب دیدن
ماهی چیکار به کار یه خیک شیکم تغار داره
ماهی که سهله ، سگشم
از این تغارا عار داره
ماهی تو آب می چرخه و ستاره دست چین می کنه
اونوخ به خواب هر کی رفت
خوابشو از ستاره سنگین میکنه
می برتش ، می برتش
از توی این دنیای دلمرده ی چاردیواریا
نق نق نحس ساعتا، خستگیا، بیکاریا
دنیای آش رشته و وراجی و شلختگی
درد قولنج و درد پر خوردن و درد اختگی

دنیای بشکن زدن و لوس بازی
عروس دوماد بازی و ناموس بازی
دنیای هی خیابونا رو الکی گز کردن
از عربی خوندن یه چادر بسر حظ کردن
دنیای صبح سحرا
تو توپخونه
تماشای دار زدن
نصف شبا
رو قصه ی آقا بالاخان زار زدن
دنیایی که هر وخت خداش
تو کوچه هاش پا میذاره
یه دسه خاله خانباجی از عقب سرش
یه دسه قداره کش از جلوش میاد
دنیائی که هر جا میری
صدای رادیوش میاد
میبرتش ، میبرتش، از توی این همبونه ی کرم و کثافت و مرض
یه آبیای پاک و صاف آسمون میبرتش
به سادگی کهکشون می برتش.»

آب از سر یه شاپرک گذشته بود و داشت حالا فروش میداد
علی کوچیکه
نشسته بود کنار حوض
حرفای آبو گوش میداد
انگار از اون ته ته ها
از پشت گلکاری نورا، یه کسی صداش می زد
آه می کشید
دس عرق کرده و سردش رو یواش به پاش میزد
انگار می گفت:« یک دو سه
نپریدی؟ هه هه هه
من توی اون تاریکیای ته آبم بخدا
حرفمو باور کن ، علی
ماهی خوابم بخدا
دادم تمام سرسرا رو آب و جارو بکنن
پرده های مرواری رو
این رو و اون رو بکنن
به نوکرای باوفام سپردم
کجاوه ی بلورمم آوردم
سه چار تا منزل که ازاینجا دور بشیم
به سبزه زارای همیشه سبز دریا می رسیم
به گله های کف که چوپون ندارن
به دالونای نور که پایون ندارن
به قصرای صدف که پایون ندارن
یادت باشه از سر راه
هف هشت تا دونه مرواری
جمع کنی که بعد باهاشون تو بیکاری
یه قل دو قل بازی کنیم
ای علی، من بچه ی دریام ، نفسم پاکه، علی

دریا همونجاس که همونجا آخر خاکه ، علی
هر کی که دریا رو به عمرش ندیده
از زندگیش چی فهمیده؟
خسته شدم ، حالم بهم خورده از این بوی لجن
انقده پا بپا نکن که دوتایی
تا خرخره فرو بریم توی لجن
بپر بیا ، وگرنه ای علی کوچیکه
مجبور می شم بهت بگم نه تو ، نه من .»

آب یهو بالا اومد و هلفی کرد و تو کشید
انگار که آب جفتشو جست و تو خودش فرو کشید
دایره های نقره ای
توی خودشون
چرخیدن و چرخیدن و خسته شدن
موجا کشاله کردن و از سر نو
به زنجیرای ته حوض بسته شدن
قل قل قل تالاپ تالاپ
قل قل قل تالاپ تالاپ
چرخ می زدن رو سطح آب
تو تاریکی ، چن تا حباب
...

« علی کجاس؟»
« تو باغچه »
« چی میچینه؟»
« آلوچه.»
آلوچه ی باغ بالا
جرئت داری ؟بسم الله

فروغ فرخزاد
پ.ن: یه دستت مرسیه گنده به خواهرم که زحمت تایپ این شعرو کشید.

۱۳۸۴/۰۱/۳۰

گل های تنهایی

در این واپسین ساعات روز، در این غروب غم انگیز خورشید، لحظه ای که تاریکی شب از پشت درختان پر شاخ و برگ سری تکان می دهد به نشانه ی وداع، وداع با شعله های گرم خورشید، تنها همدم و همراه من صدای دلنشین سکوت است سکوتی که سایه می زند بر روشنی قلب تنهایم. بر می خیزم، شاخه گلی بر می چینم، گل یاس کبود، زیبایی گلپر های خوشرنگش در کنار ترک ها و زخم خوردگی های دستان ناتوانم غریبی می کنند. نمی خواهم تلخی زندگی ام شیرینی شهد گل های باغچه را به یغما ببرد. ولی باز هم دست از جیدن نمی شویم. همکنون نوبت به گل سرخ رسیده دست در گلوگاهش می اندازم و با تمام توان به سوی خود می کشم. ناگاه شعله های خون از لا به لای انگشتانم پدیدار می شود آآآآآآه اینک دردی مبهم مرا ازدرون آزار می دهد. طوفان رنجش و درد در تمامی عضلاتم زوزه می کشد. با جشمانی پر از اشک نظاره گرتیغ های بران فرو رفته در بطن دستم می شوم. لحظه ای به خود می آیم. نگاهم مرا به تماشای گلپر های فرو ریخته بر خاک می کشاند. اندکی خم می شوم و با سر انگشتان لرزانم تک تک شان را جمع می کنم و می بویم. قطرات جوشان اشک از چشمه ی چشمانم بر گونه ی سرخ گلپرها می چکد. گلپر هایی که اگر در کنارم بودی، اگر سکوت دهشتناک شب را با زمزمه های دلربای خود به دست زوال می سپردی، بر پیچش زلفانت می گذاردم تا شکفتن لبخند را بر غنچه ی لبهایت نظاره گر باشم. ولی دیگر شاخه های گل های خوشرنگ باغچه هم رنگ افسردگی به خود گرفته اند. دیگر خنده هاشان طعم تلخی غصه می دهد غصه ای که به تقلید از چهره ی اندوهگینم بر لب هاشان نشسته. باز همان سکوت بی رنگ. باز همان تنهایی بی جان. به ناچار در انتظار روشنی صبح امید می نشینم. امید نظاره ی آرامش لبخند تو در جانم. امید سپردن آوای دلربای تو در گوشم و آویختن ستاره های درخشان چشم تو بر قلبم

۱۳۸۴/۰۱/۲۸

و کجائی که ببینی:
1- به چه امیدی لرزش روی رانم را باور می کنم؟
2-با چه شعف کودکانه ای از کلاس خارج می شوم؟
3- با چه هراسی موبایلم را از جیبم بیرون می کشم؟
4- با چه هیجانی داد می زنم: بله!؟
5- و با چه اندوهی می شنوم: آقا کوروش شمائی؟
اینها که هیچ! کجایی تا ببینی:
1و2و3و...و N- با چه دماغ سوخته ای به کلاس بر می گردم!
پ.ن: مدت هاست شاد نوشتن را فراموش کرده ام! سعی میکنم دوباره به یادش آورم.
ویرایش شد: واژه بی ادبانه خریت! در جمله شماره چهار به هیجان تبدیل شد! فهمیدن ربطشون به هم بر عهده خواننده است!

۱۳۸۴/۰۱/۲۷

مادر...
می گویند مادر و من می خوانمش مامان. متولد دهم فروردین ماه 1348. می دانی دوستش دارم کم است برایش! گر چه احساس پیری می کند ولی 36 سال سنِ پیری نیست. 16 سال که داشت مرا در شکم می پروراند. برایم همیشه الهه ی خوبی بوده است. تا حدی که هر وقت بخواهم برای خدا شکلی در نشر بگیرم شبیه مادرم می شود. خلاصه! تولد امسالش را خواستم شعری هدیه کنم و تا نیمه هایش رفتم. دیدی گاهی تلفنی، صدایی، وسوسه ای و یا حتی حضور کسی آدم را از رمق می اندازد؟ همین گونه شد که شعرم نیمه ماند و هرچه کردم نیمه گمشده اش پیدا نشد. امسال هم بی هدیه ماند. نیمه اولش را می گذارم اینجا. اگر نیمه گمشده را یافتی به هم وصلشان کن!
من به اون غم نگاهت،
دیگه عادت کردم
من به اون قرمزیه مرده
رو لبهات
دیگه عادت کردم
عاشق زمزمه کردنای قرآن مجیدم
ولی افسوس...
منِ احمق!
به نماز خوندنای نیمه شباتم
دیگه عادت کردم ....
16/1/84 ساعت 16:30 – رفسنجان – مهدی اسماعیلی
بنام خدايي كه هر وقت بخوانيش كنارت هست و جوابت مي دهد
سال تحويل شد فروردين گذشت ولي چيزي ننوشتم و همان بهانه هميشگي,
درس دارم ولي جاي شما خا لي در اين مدت سفري رفته بودم كه شايد اولين بارم بود سفر به درون
و تنها همراهم سكوت سكوت و سكوت ...
فقط سير در خاطرات گذشته به دنبال راهي براي گذر از دشوارترين لحظات زندگي
سكوت اعماقم را فرو مي گرفت زبانم بسته بود حيف كه به هيچ كس هيچ چيز نمي شد گفت
و سوالي كه ذهنم را يه لحظه بيكار نمي گذاشت آيا راهي كه انتخاب كرده ام درست است يا نه؟
از اول شروع مي كردم گرمي روزهاي اول توقعات خيالي و بيجا ناكامي ها و دلسردي هاي زياد
نه مي توانستم باشم و نه مي توانستم نباشم شايد از نظر كوانتوم اين فرض محال است ولي من در ميان اين دو پله نردبان معلق مانده بودم و چند راهه اي كه جلويم ديده مي شد غير از نابودي نبود ... مرگ... فرار... فراموشي... سكوت. ....
مرگ نه مرگ جان بلكه اهداف و آرزوها فرار نه فرار از شهر بلكه از خودم و فراموشي خاطرات و لحظات شيرين زندگي ومن در اين ميان به دنبال راه حلي براي دوري از اين افكار و سكوت و باز هم سكوت
روزها به سرعت مي گذشت گذر ايام و اتلاف وقت كلافه ام كرده بود تا روزي احساس كردم كه زمين گرم شد درختان جوانه زدند و بلبلان نداي زندگاني سر دادند وولي من هنوز در زمستان بودم خودم را همگام با مادرم زمين كردم با او گرم شدم يخهاي وجودم را ذوب كردم فرياد زدم عيد آمد . عيد آمد هم آواز با طبيعت شدم از نو شروع كردم نوميدي را دور انداختم اميد را همراه با خودم خونه تكوني كردم و از در جا زدن گذشتم تمام اين راه را تنها با توكل به خدا و سعي خودم پيمودم واز رسيدن به اين استقلال عاطفي بسيار سرمستم .
2- شوخي با مهدي !
2-1 مهدي جان به بابات گفتم بيارت كرمان كه تمام اين افكار تموم شه !
2- 2 مهدي اين نصيحت داداشت تو گوشت باشه" زندگي جريان دارد" (اصلا نمي دونم چه ربطي داشت)
2-3 خيلي ها ميگن به فكر درسات باش ولي با همه فكر ميشه به درس هم فكر كرد !خودتو رها كن هر كس يه راهي برا زندگيش داره شايد اين با تفاوتها بيشتر خودمون رو بشناسيم تو راهي كه انتخاب كردي رو فراموش نكن و بهش ادامه بده !
2-4 راستي اگه امين رو ديدي بهش سلام ما رو هم برسون !

3- يا حق

۱۳۸۴/۰۱/۲۴

اینکه ورد (Word) رو باز کنی و بنویسی و بنویسی و بعد برگردی از اول همه رو بخونی و یه نفس عمیق بکشی، بعدش دستت رو بذاری روی دیلیت و به حرکت کلمات زل بزنی که چطوری به سمت نابودی میرن و آخرش با همه وجود حس سبکی رو که داری بغل کنی خیلی بامزه است ولی:
اینجا. تو این زمان. این مهدی ای که امروز هستم. اینو دوست دارم ثبت کنم. یعنی تصمیم گرفتم اون نوشته رو دیگه دیلیت نکنم. نه تنها دیلیتش نکنم بلکه بذارمش تو وبلاگ. حالا که با خودم رو راستم وقتشه با دوستامم رو راست باشم.
توجه: اگه میخوای اینا رو بخونی هی سئوال کنی اصلا نخون. اگه وقت زیادی نداری نخون. اگه بیکاری هم نخون. اصلا بابا نخون!!
.
.
.
........ میذاری درست وقتی که حالم خرابه باهام قهر میکنی. منم گیجم هنوز نمیدونم چرا اصلا قهر کردی و جالبتر اینه که اصلا نمیدونم چیکار باید بکنم؟ فقط میدونم دوستت دارم و به احترام همین دوست داشتن ساکت میشم. منتظرم! چمیدونم شاید میخوای اینطوری کاری کنی که درس بخونم واسه میان ترم. خودت گفتی تا ده اردیبهشت! آآآآآه
.
.
.
.... تا حالا شده فکر کنن عاشق یکی هستی در صورتی که اصلا طرف رو تحویل نمیگیری؟ هه! من بیچاره برام پیشومده! همکلاسیام خرن!
.
.
.
.... دیدی بعضیا چیجورین؟ ندیدی؟ خوش به حالت!
.
.
.
.... یه دوست خوب دارم. خووووووووووووووب. یعنی بهتره بگم یه دوست خوب پیدا کردم. دلت بسوزه.
.
.
.
.... دارم خیر سرم یه نقد ادبی میخونم دختره نکبت یه دم میخنده! کاش میخندید. سوت میکشه. اعصاب آدمم... آدم که نه. اعصاب منم خراب! پریدم وسط:"خانومه فلانی یه کم یواشتر." به من چه! بره خندیدنشو درست کنه. در ضمن فامیلشو نمیگم تو کف بمونی!
.
.
.
.... حالا بعدش اون یکی اومده (همون، میشناسیش ها. فهمیدی؟!) میگه آقای اسماعیلی سلام. آخه یکی نیست بگه دختره گیج! الآن وقت سلام کردنه؟؟ بیچاره نمیدونست آدم نیستم که! حالا کم کم دستش میاد. گفتم: "خیله خووب بابا! علیک سلام" باید بودی میدیدی چجوری خنده رو لباش ماسید. بیچاره. عذاب وجدان از دوشنبه دارم میکشتم. خیلی خرم!
.
.
.
.... نه، تو بگو. آخه این چجورشه؟؟ واسه اینکه سر بحث رو باز کنی باید بیای بگی آقای اسماعیلی عیدتون مبارک به خانواده هم حتما تبریک بگین؟؟ عجب! تازه جالبش میدونی چیه؟؟ اینه که بنده اصلا نفهمیدم چی گفت فقط کله م رو مثل گاو تکون دادم. شب که اومدم خونه هرچی فکر کردم یادم نیومد چی گفته!
.
.
.
.... یکی نیست بگه آخه پسره خر. نفهمیدی که نفهمیدی. چرا فرداش پا شدی رفتی گفتی: "ببخشید خانوم ... دیروز یه چیزی بهم گفتین من اصلا حواسم به شما نبود! "
.
.
.
.... حالا خودم قاضی! حقم نیست دیگه نیاد بهم سلام کنه؟ خوب هست دیگه. گرچه منم همچین واسم مهم نیست. ولی گناه داشت بیچاره.
.
.
.
.... اووووووووه. حالا کی گفت برو معذرت خواهی کن؟ فردا که می بینیش واسه یه بارم شده تو اول سلام کن. بعدشم بگو حال شما؟ آهان؟ این دو کلمه رو که بلدی؟ نی؟
.
.
.
.... میدونی از چی زورم میگیره؟ اینهمه با دختر دائی و دختر خاله و دختر عمه و دختر عمو راحت حرف میزنم. اونوقت نمیتونم به همکلاسیم سلام کنم. این دیگه کم روئی نیست یقینا دیوانگیه!
.
.
.
.... خره دختره رو ضایع کردی الکی الکی!
.
.
.
.... تو سرویس به کناریم میگم: "به ترکه میگن چرا گردنت بو میده. میگه آخه هرکی می چسه میندازه گردنه من." کناریم عینهو گاو نیگام میکنه ولی باز همون خانووووم فلانی صدای خندش میره بالا! نیگاه میکنم میبینم پشت سرمه. عجب پررووییه!
.
.
.
.... میدونی چی شده! به پسر بودن خودم مشکوک شدم حسابی. میدونی چرا؟ واستا حالا بهت میگم
.
.
.
.... گوشتو بیار
.
.
.
.... هر ماهی یکی دو دفعه سرم درد میگیره. خوره نوشتن میشم. اعصابم خورد میشه و گوشه گیریم اووود میکنه! زودرنج می شم و ناز میکنم. تقی به توقی میخوره چشام خیس میشه.
.
.
.
.... فقط اگه خونریزی هم داشتم دیگه مطمئن میشدم دخترم!
.
.
.
.... میدونی بدیش چیه؟ لامصب آخر بی نظمیه! اصلش منظم بودن تو کارش نیست. مدتش هم معلوم نمیکنه. یه بار میبینی یه ماه طول میکشه! یه بارم دو ماه انگار نه انگار! فکر کنم هورمونام قاطی کرده!
.
.
.
.... میترسم یه شب بخوابم صبح پا شم ببینم گوشام دراز شده! به خدا! شبا کابوس میبینم.
.
.
.
.... نمیخوای تجربه کنی؟ هه! منم نمیخواستم خانوووم. (رجوع شود به کامنتهای پست قبلی!)
.
.
.
.... در ضمن فقط آرزوی تو مونده بود! (رجوع شود به همانجا!) خنگ!!
.
.
.
.... من قهرم ها! تا هر وقت خودت بگی.
.
.
.
.... میدونی چم شده؟ نمیتونم بنویسم دیگه. هر کلمه رو نیگاه میکنم به نظرم میاد کلمه بودنم چه شغل گندیه! عینهو فاحشگی میمونه. همین عشق رو میبینی؟ انقده ادعاش میشه؟ خودشو به همه میفروشه. همه یه شب (شایدم یه روز شایدم چند شب. یا شاید چند روز) بغلش میکنن. بعدشم میره سراغ یکی دیگه. اه اه. اصلا خوشم نمیاد ازین کلمه ها. همشون الکی خودشونو خوشگل میگیرن. اییییییییییش! فاحشگی هم شغله؟!!
.
.
.
.... نه راستی فاحشگی شغله؟ بی شوخی؟
.
.
.
.... میپرسه ببخشید چرا اینجا سقف شیروونی کار نمیکنن؟ میگم خوب توی رشت بارون زیاد میاد خونتون شیروونیه. میگه خفه شو! رشتی خودتی. من بچه محمود آبادم! هه مگه رشتی چشه؟
.
.
.
.... ای بابا بعضیا چقده بی ظرفیتن! بنده خدا جوکها رو هم باور کرده!
.
.
.
.... گیرم که حالا رشتیها طوریشونه. خوب زن از رشت نگیر! البته باید از محاسنش هم بگذری دیگه!
.
.
.
.... احساس میکنم خیلی بی ادبم!
.
.
.
.... هستم که هستم، نخورده مستم! (به قول بروبچ)
.
.
.
.... ببینمت. مگه نگفتم نخون؟ ها؟ ها؟ بدو برو خونتون تا نزدمت جوجه!
.
.
.
.... علی علی

۱۳۸۴/۰۱/۲۳

اینبار به سبک بعضیا نظرات رو جواب میدیم:
سه نفري کنترات بستين از رو کتاب شعر رونويسي کنين ؟؟کمک بخواين منم هستم اما خطم به خوبي شما نيست
مهدی: وقتی هیچی گیرت نیاد و بخوای یه چیزی بنویسی همین میشه دیگه! بهتر از شعر سراغ داری؟ در ضمن خط منم خوب نبود.از بس نوشتم چشمها بهش عادت کردن!
اي بابا اين حرفا چي سني چي اونوقت(شيطنت)
مهدی: خودت چی سنی چی اونوقت! بی ادب. (و همچنان جای اموتیکون در بلاگر خالی است. اجبارا مینویسم نیییش) مخلصیم!
ملیحه:
اشک در مقابل لبخند؟ چرا؟
مهدی: خوب اشک همیشه هم نشونه غم نیست. یعنی خیلی اشکها هم هستن که تضادی با لبخند ندارن. ساده بخوام بگم نمی دونم چرا! ولی میدونم که اشکم از غم و غصه نبود. خودت بهتر میدونی که آدم غمیگینی نیستم. دلواپسم و دلتنگ. مشکوک و سختگیر. شاید به این دلایل. میدونی، منتظر آینده ای- که ممکنه هیچ وقت پیش نیاد- بودن خیلی سخته. این که عاشق کسی باشی که شاید هرگز بهش نرسی، عذاب آوره. حتی فکرش هم آدم رو خورد می کنه. ولی هیچ کدوم اینا غمگینم نمی کنه. خطر کردن مزه ای داره. اصلا همین شکی که داره همه وجودم رو می خوره واسم مزه داره. خوشمزه نیست ولی از بی مزگی بهتره. امیدوارم خودت تجربه کنی و بفهمی.

۱۳۸۴/۰۱/۲۲

پایان شوم

می دوم، پر می کشم، سراسیمه و پریشان، غرق در رویا شده ام. رویای رسیدن به تو. شوق رسیدن به تو در وجودم موج می زند. در التهاب زمین گرم و سوزان با پایی برهنه و خسته از خار های مزاحم، تنها و با کوله باری از عشق سوی تو گام بر می دارم. من در خودم گم شده ام. معلق تر از غبار بیابان، بی هدف و زخمی، زخم خورده از نا مهربانی های تو ام. کم کم ثانیه ها جانم را به میهمانی زوال می برند. سرود مرگ در تالاب قلبم نواخته می شود احساس می کنم وجودم خاکستر گشته و با فروزش باد به سویی نا معلوم کشانیده می شود. ولی چرا این عاقبت شوم از آن من گشت مگر من چه بودم؟ مگر چه کردم؟ من صدای یک هیاهو در دل مردی عاشقم. تنها با موج امید به ندایی فرحبخش بدل شدم ندایی که آرزو داشت زمانی در گوش تو آوای دوستت دارم را زمزمه گر باشد. آآآآه هر دم افکار تازه ای بر پرده ی ذهنم تداعی می شود اما پاهایم درنگ به خود راه نمی دهند باز هجوم صحنه ای از رخ زیبای تو شوری تازه را برای وصال در دلم می گستراند. اما خوب می دانم که این خیال کهنه هیچ گاه رنگ حقیقت به خود نمی گیرد می دانم آنچه در پیش رو می بینم کهنه سرابی بیش نیست. ای کاش زود تر جان از تنم در رود تا از این مخمصه رهایی یابم رهایی از این عشق سوزان جز با مرگ میسر نمی شود. کرکس هایی که به گردم در حال چرخشند ساعتهاست که انتظار پایان این زندگی شوم را می کشند و من با همان تنهایی غریب و با همان کوله بار عشق با آخرین نفس هایی که به سختی از تنم بیرون می رود نام زیبای تو را بر لب می آورم و با خود می گویم ای کاش، ای کاش می دانستی که چه قدر دوستت دارم

۱۳۸۴/۰۱/۱۶

پ.ن: واقعا عالی بود. بعضی نوشته ها لذتی دارن وصف نشدنی!!!

۱۳۸۴/۰۱/۱۵

خیره شده ای به صفحه نمایشگر. عکسی دیجیتال از دختری که می خندد. طبیعی و بکر. عکسی که در بی خبری مطلق گرفته شده. زوم می کنی و باز سئوال ها تو را در خود می گیرند. تضادها تو را توپِ بازیِ خویش کرده اند. دوستش داری؟ عاشقی؟ عاشق دختری که حتی رنگ چشمش را نمی دانی! در جواب این سئوال مانده ای که چرا عاشق او؟. "خُب اون با من کاری کرد که هیچ کس نکرده و فرقش با همه دخترای دنیا همینه دیگه" اینگونه خودت را قانع می کنی و می گذری. اما سئوال دوم: او چطور؟ دوستت دارد؟. از این دیگر هیچ نمی دانی. نمی دانی و مسئله ات هم این نیست وقتی هنوز در عشقت شک داری. آیا عشق همین است؟ - همان لرزش ته دلت؟- ها؟! از کجا می دانی وقتی هیچ نمی دانی!!؟
در لحن خنده اش مانده ای. هنوز خیره به عکسی. می خواهی صورتش را با همان لبخند قشنگ برای همیشه به خاطر بسپاری. هر چه بیشتر می خواهی کمتر می توانی! ذره ذره عکسش پشت پرده ای از اشک محو می شود. پرده اشکت که قطره شود و از گونه ات سُر بخورد دوباره می بینی اش؛ با همان لبخند، همان نگاه و همان لرزش ته دلت! و تکرار بی امان این سئوال که:
واقعا عشق همین است؟
و تردیدی وحشتناک که:
"نکنه همین شک، عشق باشه؟"
پ.ن: بیمار خنده های توام
بیشتر بخند
بیشتر بخند
سه شنبه 9/1/84 - تهران

۱۳۸۴/۰۱/۰۲


ز کوی یار می آید نسیم باد نوروزی
از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی
چو گل گر خورده ی داری خدا را صرف عشرت کن
که قارون را غلط ها داد سودای زر اندوزی
ز جام گل دگر بلبل چنان مست می لعلست
که زد بر چرخ فیروزه صفیر تخت فیروزی
بصحرا رو که از دامن غبار غم بیفشانی
بگلزار آی کز بلبل غزل گفتن بیاموزی
چو امکان خلود ای دل در این فیروزه ایوان نیست
مجال عیش فرصت دان بفیروزی و بهروزی
طریق کام بخشی چیست ترک کام خود کردن
کلاه سروری آن است کز این ترک بردوزی
سخن در پرده می گویم چو گل از غنچه بیرون آی
که بیش از پنج روزی نیست حکم میر نوروزی
ندانم نوحه ی قمری به طرف جویباران چیست
مگر او نیز همچون من غمی دارد شبانروزی
مئی دارم چو جان صافی و صوفی می کند عیبش
خدایا هیچ عاقل را مبادا بخت بد روزی
جدا شد یار شیرینیت کنون تنها نشین ای شمع
که حکم آسمان این است اگر سازی و گر سوزی
بعجب علم ثوان شد ز اسباب طرب محروم
بیا ساقی که جاهل را هنی تر می رسد روزی
می اندر مجلس آصف به نوروز جلالی نوش
که بخشد جرئه ی جامت جهان را ساز نوروزی
نه حافظ می کند تنها دعای خواجه توران شاه
ز مدح آصفی خواهد جهان عیدی و نوروزی
جنابش پارسیان راست محراب دل و دیده
جبینش صبح خیزان راست روز فتح و فیروزی


نو بهار است در آن کوش که خوش دل باشی
که بسی گل بدمد باز و تو در گل باشی
من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش
که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی
چنگ در پرده همی می دهدت پند ولی
وعظت آنگاه کند سود که قابل باشی
در چمن هر ورقی دفتر حالی دگر است
حیف باشد که ز کار همه غافل باشی
نقد عمرت ببرد غصه ی دنیا به گزاف
گر شب و روز در این قصه ی مشکل باشی
گرچه راهیست پر از بیم ز ما تا بر دوست
رفتن آسان بود ار واقف منزل باشی
حافظا گر مدد از بخت بلندت باشد
صید آن شاهد مطبوع شمایل باشی

۱۳۸۳/۱۲/۳۰

عیدانه

دوست دارم اشک تو باشم
توی چشمات جون بگیرم
روی گونه های نازت ، خودمو رها کنم
تا بیوفتم توی اون گودیِ کوچیکِ رو لپت
- همونی که
توی لحظه های گریه ت
پیدا می شه! -
بعدش آروم و یواش
سُر بخورم
روی انحنای اون لب غریبت،
گُر بگیرم
جون بدم،
آروم بمیرم...
اما،
اگه تو اشک چشای من بشی
دیگه گریه رو فراموش می کنم
چشمامو می بندمُ
با خیالت،
- توی تاریکی مطلق -
سفری تازه رو
آغاز می کنم.
آخه من دوست ندارم
تو رو از دست بدم.

پ.ن: این شعر رو به عنوان عیدی ازم قبول کنید. عیدتون مبارک هوارتا. ازینم خوشم اومد میذارمش اینجا:




۱۳۸۳/۱۲/۲۵

کبوتر
آسمون بغضشو خالی میکنه
آدمو حالی به حالی میکنه
کوچه ها رنگ زمستون میگیرن
شیشه ها بخارو بارون میگیرن
آدما چتراشونو وا میکنن
گریه ابرو تماشا میکنن
نمی خوان مثه درختا تر بشن
از دل قطره ها باخبر بشن
نمیخوان بی هوا خیس آب بشن
زیر بارون بمونن خراب بشن!
اما تو چترتو بستی کبوتر
زیر بارونا نشستی کبوتر
رفتیو سنگا شکستن بالتو
اومدی هیشکی نپرسید حالتو
بعضیا دشمنای خونی شدن
بعضیا غول بیابونی شدن
بعضیا میگن که بارون کدومه؟
بوی نم، شرشر ناودون کدومه؟
دیدی آسمون خراب شد سرمون؟
غصه شد وصله ی بال و پرمون
حالا تو سایه نشینی مثل من
خوابای ابری میبینی مثل من
چقد اینجا میخوری خون جگر
کبوتر عصاتو بندازو بپر
کبوتر عصاتو بندازو بپر
پ.ن: کمتر پیش میاد از یه آهنگ انقدر خوشم بیاد. مخصوصا اگه سنتی هم نباشه.
خواننده: فریدون
آهنگساز: بهروز صفاریان
آلبوم: غریبه

۱۳۸۳/۱۲/۲۲

آری...
"آری، روح من یک اسب است" (1)
اسبی سرکش و رام!
خسته است اما،
می گذرد از هر دام
می کشد شیحه ای از مستی و باز
می دهد مرغ دلم را پرواز...
می رسد تا بی نهایت
تا اوج
کودکی می بیند ساده و ناز
" رفته از کاج بلندی بالا جوجه بردارد از لانه ی نور" (2)
می کند هی فریاد:
« من خودِ معرفتم » ...
بال ها بسته، چشمانم باز
می تپد قلبم تند،
مادرم با لبخند...
آه ، ای داد!
ای بیداد
خواب می دید دلم،
خواب،
رویا؟
هذیان...
و هنوز می پرسم:
"خانه ی دوست کجاست؟" (3)
------------------------------------------------
1- دکتر علی شریعتی
2و3- سهراب سپهری

پ.ن: شب ها مرغ لب بسته منم
دل شکسته منم
تا سحر بیدارم
سر به زانو دارم
بر نخیزد از من های و هویی
بی تو سیر گل را چه کنم؟
گل ندارد بی تو رنگ و بویی
نوشتن یه حال می خواد. یه حسی که معمولا مواقع سردرگمی و غمگینی بهم دست می ده و می گه بنویس. برای من که نویسنده نیستم نوشتن یه تفریح سالم، یه جور خالی کردن عقده هاس. معمولا از دانشگاه که برمی گردم خیلی حس دارم. این حس با این که اشکها رو پشت چشمم جمع می کنه، با این که دلتنگم می کنه، با این که کلافم می کنه و یادم میاره عاشقم، ولی دوسش دارم. اکثر اوقات حس دارم ولی حال نوشتن ندارم. یه جوری خودم رو سرگرم می کنم تا حسم یادم بره، ولی بعضی وقتا همه کار می کنم تا توی این حس بمونم. شاید یه جور خلسه است! هوووم؟ مثل الآن. از سرویس که پیاده شدم خیلی حس داشتم. مواقع خستگی یا بعد از یه تفریح و خنده حسابی اینجوریم. قاطی بودم. دفتر خاطرات رو باز کردم و هرچی خواستم نوشتم. از چیزهایی که دغدغه های منن، از روزمرگی ها، گلایه ها. چیزایی که هیشکی نباید بخونه. دیدم این بار حسم خوب مونده شروع کردم به نوشتن اینجا! معمولا با یه موسیقی سنتی و ملایم حسم شدیدتر و طولانی تر می شه بعدش هم با یه نماز درست و حسابی تموم می شه. سبک می شم. اگه دلم گرفته باشه هم دو قطره اشکی از چشام میوفته. می بینی؟ حس هام هم مسخره ان.
یکشنبه 16/11/1383 ساعت هفت عصر- رفسنجان - مهدی اسماعیلی

۱۳۸۳/۱۲/۰۲

در قبايل عرب همواره جنگ بود، اما مكه "زمين حرام" بود و سه ماه "زمان حرام"، يعني كه در آن جنگ حرام است. دو قبيله كه با هم مي جنگيدند، تا وارد ماه حرام مي شدند، جنگ را موقتاً تعطيل مي كردند، اما براي آنكه اعلام كنند كه در حال جنگند و اين آرامش از سازش نيست، ماه محرم رسيده است و چون بگذرد، جنگ ادامه خواهد يافت، سنت بود كه بر قبه ي خيمه ي فرمانده قبيله، پرچم سرخي بر مي افراشتند، تا دوستان، دشمنان و مردم، همه، بدانند كه جنگ پايان نيافته است.
اما مي بينند كه بر قبه ي آرامگاه حسين، پرچم سرخي در اهتزاز است.
بگذار اين "سالهاي حرام" بگذرد!

نقل از دکتر علی شریعتی با کمی خلاصه کردن البته!

۱۳۸۳/۱۱/۲۲



حاصل کارگه کون و مکان این همه نیست
باده پیش آر که اسباب جهان این همه نیست
پنج روزی که در این مرحله فرصت داری
خوش بیاسای زمانی که زمان این همه نیست
از دل و جان شرف صحبت جانان غرض است
غرض این است وگر نه دل و جان این همه نیست
منت سدره و طوبا زپی سایه مکش
که چو خوش بنگری ای سرو روان این همه نیست
بر لب بحر فنا منتظریم ای ساقی
فرصتی دان که ز لب تا به دهان این همه نیست
نام حافظ رقم نیک پذیرفت ولی
پیش رندان رقم سود و زیان این همه نیست

۱۳۸۳/۱۱/۲۰


من و دیوانگی شاید
به یکدیگر بپیوندیم
و عزمی تازه برگیریم
و طرحی نو دراندازیم.
من و دیوانگی حتی
برای خاطر ماهی قرمزهای توی حوض
به همراهی یک فریاد
در روزی زمستانی
به گنداب درون حوض
رنگی تازه می بخشیم.
من و دیوانگی هرگز
در مزار آرزوهامان نمی گرییم
و در اندیشه نمی مانیم
به دشمن ها نمی گوئیم:
اگر مردی نرو، برگرد!
می گوییم:
تو که مردی!
بیا با من مدارا کن.
من و دیوانگی هرگز
به عاقل ها نمی گوییم:
خوردن سیب چه کیفی دارد
می گوییم:
آری، آری
سیب هم جان دارد!
من و دیوانگی باید
به یکدیگر بپیوندیم...
و طرحی نو دراندازیم.

۱۳۸۳/۱۱/۱۹



دهه فجر یادآور حضوری فعاله که مدت هاست فراموش کردیم. سالگرد چنین حماسه ای مبارک. دههه فجرتون مبارک.

۱۳۸۳/۱۱/۱۷

به دلم می گویم:
هی فلانی، زندگی شاید همین باشد؟
دل به من می خندد
خنده ای تلخ، همچون دم مار!
و به من می گوید:
" من چه احمق بودم
با خودم می گفتم
مزه ی عشق چشیدی و دگر
جز ره عشق، راهی نروی"
من به خود لرزیدم
ضربان قلبم آتش ثانیه را می سوزد
عمر در رهگذر رود جریان دارد
خنده ام می گیرد، می گریم!
عاقبت خواهم مرد
بی آنکه بدانم
مزه عشق چه بود؟
و دل من
در این رود
به کدامین لحظه
آخرین جرعه را
بالا برد
من چه احمق بودم!!

پی نوشت اول: عصری هر چی نوشتم به نظرم چرت اومد. حالا این باز کمی قابل تحمل هست. یه وقتایی حال نوشتن هست، حسش نیست! یه وقتایی حسش هست، حالش نیست. بعضی وقتا هم هردوتاش هست ولی عرضش نیست!!!!
پی نوشت دوم: دوشنبه ساعت یک ونیم ظهر اولین کلاسم شروع میشه و رسما دانشجو میشم.
پی نوشت سوم: دستگاه ماهور از کتاب اول آموزش سه تار استاد ذوالفنون رو تموم کردم. حالا دیگه رفتم توی شور. فکر کنم تا عید نوروز کتاب اول ذوالفنون رو تموم کنم. بعدش هم کتاب اول استاد علیزاده رو باید کار کنم. این کتاب رو که تموم کنم دیگه ذره ذره ردیفها رو یاد میگیرم.
پی نوشت چهارم: یاحق!

۱۳۸۳/۱۱/۰۸

جايگاه عيد غدير در مكتب
1- عيد خلافت و ولايتروى زياد بن محمد قال: دخلت على ابى عبد الله(ع) فقلت: للمسلمين عيد غير يوم الجمعة والفطر والاضحى؟ قال: نعم، اليوم الذى نصب فيه رسول‏الله(ص) اميرالمؤمنين(ع). مصباح المتهجد: 736. زياد بن محمد گويد: بر امام صادق(ع) وارد شدم و گفتم: آيا مسلمانان عيدى غير از عيد قربان و عيد فطر و جمعه دارند؟ امام(ع) فرمود: آرى، روزى كه رسول خدا(ص) اميرمؤمنان(ع) را (به خلافت و ولايت) منصوب كرد.
2- برترين عيد امتقال رسول الله(ص): يوم غدير خم افضل اعياد امتى و هو اليوم الذى امرنى الله تعالى ذكره فيه بنصب اخى على بن ابى طالب علما لامتى، يهتدون به من بعدى و هو اليوم الذى اكمل الله فيه الدين و اتم على امتى فيه النعمة و رضى لهم الاسلام دينا. امالى صدوق: 125، ح 8. رسول خدا(ص) فرمود: روز غدير خم برترين عيدهاى امت من است و آن روزى است كه خداوند بزرگ دستور داد; آن روز برادرم على بن ابى طالب را به عنوان پرچمدار (و فرمانده) امتم منصوب كنم، تا بعد از من مردم توسط او هدايت‏شوند، و آن روزى است كه خداوند در آن روز دين را تكميل و نعمت را بر امت من تمام كرد و اسلام را به عنوان دين براى آنان پسنديد.
3- عيد بزرگ خدا عن الصادق(ع) قال: هو عيد الله الاكبر،و ما بعث الله نبيا الا و تعيد فى هذا اليوم و عرف حرمته و اسمه فى السماء يوم العهد المعهود و فى الارض يوم الميثاق الماخوذ و الجمع المشهود. وسائل الشيعه، 5: 224، ح 1. امام صادق(ع) فرمود: روز غدير خم عيد بزرگ خداست، خدا پيامبرى مبعوث نكرده، مگر اينكه اين روز را عيد گرفته و عظمت آن را شناخته و نام اين روز در آسمان، روز عهد و پيمان و در زمين، روز پيمان محكم و حضور همگانى است.
4- عيد ولايتقيل لابى عبد الله(ع): للمؤمنين من الاعياد غير العيدين و الجمعة؟ قال: نعم لهم ما هو اعظم من هذا، يوم اقيم اميرالمؤمنين(ع) فعقد له رسول الله الولاية فى‏اعناق الرجال والنساء بغدير خم. وسائل الشيعه، 7: 325، ح 5. به امام صادق(ع) گفته شد: آيا مؤمنان غير از عيد فطر و قربان و جمعه عيد ديگرى دارند؟ فرمود: آرى، آنان عيد بزرگتر از اينها هم دارند و آن روزى است كه اميرالمؤمنين(ع) در غدير خم بالا برده شد و رسول خدا مساله ولايت را بر گردن زنان و مردان قرار داد.
5- روز تجديد بيعتعن عمار بن حريز قال دخلت على ابى عبد الله(ع) فى‏يوم الثامن عشر من ذى الحجة فوجدته صائما فقال لى: هذا يوم عظيم عظم الله حرمته على المؤمنين و اكمل لهم فيه الدين و تمم عليهم النعمة و جدد لهم ما اخذ عليهم من العهد والميثاق. مصباح المتهجد: 737. عمار بن حريز گويد: روز هجدهم ماه ذيحجه خدمت امام صادق(ع) رسيدم و آن حضرت را روزه يافتم. امام به من فرمود: امروز، روز بزرگى است، خداوند به آن عظمت داده و آن روز دين مؤمنان را كامل ساخت و نعمت را بر آنان تمام نمود و عهد و پيمان قبلى را تجديد كرد.
6- عيد آسمانى قال الرضا(ع): حدثنى ابى، عن ابيه(ع) قال: ان يوم الغدير فى السماءاشهر منه فى الارض. مصباح المتهجد: 737. امام رضا(ع) فرمود: پدرم به نقل از پدرش (امام صادق(ع)) نقل كرد كه فرمود: روز غدير در آسمان مشهورتر از زمين است.
7- عيد بى‏نظير قال على (ع): ان هذا يوم عظيم الشان،فيه وقع الفرج، ورفعت الدرج و وضحت الحجج وهو يوم الايضاح والافصاح من المقام الصراح،ويوم كمال الدين و يوم العهد المعهود... بحارالانوار، 97: 116. على(ع) فرمود: امروز (عيد غدير) روز بس بزرگى است. در اين روز گشايش رسيده و منزلت (كسانى كه شايسته آن بودند) بلندى گرفت و برهان‏هاى خدا روشن شد و از مقام پاك با صراحت‏سخن گفته شد و امروز روز كامل شدن دين و روز عهد و پيمان است.
8- عيد پربركتعن الصادق(ع): والله لو عرف الناس فضل هذا اليوم بحقيقته لصافحتهم الملائكة فى كل يوم عشر مرات... وما اعطى الله لمن عرفه ما لايحصى بعدد. مصباح المتهجد: 738. امام صادق(ع) فرمود: به خدا قسم اگر مردم فضيلت واقعى «روز غدير» را مى‏شناختند، فرشتگان روزى ده‏بار با آنان مصافحه مى‏كردند و بخششهاى خدابه‏كسى‏كه‏آن روز را شناخته، قابل‏شمارش نيست.
9- عيد فروزان قال ابو عبد الله(ع): ... و يوم غدير بين الفطر والاضحى‏و يوم الجمعة كالقمر بين الكواكب. اقبال سيد بن طاووس: 466. امام صادق(ع) فرمود: ... روز غدير خم در ميان روزهاى عيد فطر و قربان و جمعه همانند ماه در ميان ستارگان است.
10- يكى‏از چهار عيد الهى قال ابو عبد الله(ع): اذا كان يوم القيامة زفت اربعة ايام الى‏الله‏عز و جل كما تزف العروس الى خدرها: يوم الفطر و يوم الاضحى و يوم الجمعة‏و يوم غدير خم. اقبال سيد بن طاووس: 466. امام صادق(ع) فرمود: هنگامى كه روز قيامت برپا شود چهار روز بسرعت بسوى خدا مى‏شتابند همانطور كه عروس به حجله‏اش بسرعت مى‏رود. آن روزها عبارتند از: روز عيد فطر و قربان و جمعه و روز غدير خم.

۱۳۸۳/۱۱/۰۴

1
سلام نه برای آشنایی بلکه برای قهر
نه قهری که آشتی در میانش معنا نداشته باشد برای آن که لذت آشتی را بچشد
در حقیقت خود نیز در این اشعار گم گشته ام ولی چه کنم نه می فهمم چه می گویم ونه می خواهم که بفهمید چه نوشته ام
یاران چه زود رسم دوستی را از یاد بردند و آشنایان رسم رفاقت را و فرق دوست و رفیق را نفهمیدم
2
برای مهدی خوشحالم که به دانشگاه می رودبا چه شوری
3
به یاد دوران کارشناسی ام در دانشگاه هاروارد افتادم چه لذتی داشت و بعد بدبختی گرفتن فوق ا ز دانشگاه پیتسبورگ و در کل دانشگاه دوران به یاد ماندنی برای
دانشجو دارد کسانی که مرا می شناسند به روی مبارک خود نیاورند
4
راستی سال جهانی فیزیک بر همه مبارک
5
سایت دنشگاه هم جالب است تا یکی یه ایمیل خفن باز می کنه تمام کله ها خم میشه روی مونیتور طرف
6
خلاصه یه امتحان دیگه دارم بعدش تا اول اسفند بیکار با همین دو سه روز بیکاری دارم کم کم کلافه میشم ولی بیکاری هم حالی دارد برای انانکه طمع بیدارخوابی و زحمت طاقت فرسا را کشیده اند متاسفانه من هیچ کدوم رو نکشیدم
7
تازگی ها نمی دونم چم شده هر دختری رو میبینم به یاد نومزدم میوفتم
8
راستی دارم دنبال الگو می گردم فهمیدم خودم هیچی نیستم که بخوام تنهایی به جایی برسم
9
به بهانه دیدنت بارانی می شوم ای رنگین کما ن من نمی دونم از کیه ولی جالبس
10
یا علی ذاتت ثبوت قل هو الله احد

۱۳۸۳/۱۱/۰۳

سازنوشت اول
تمرین سه تار همیشه برایم رهاشدنی دارد لذیذ. جمعه ها و مخصوصا عصر جمعه ها از سه تار فراریم. عصر جمعه به تنهایی دلگیر هست و هر چه می کنم سازم شاد نمی زند. حتی مستانه های افتخاری هم شوری به من القا نمی کند. عصر جمعه را باید در بی خبری گذراند. چه می گفتم؟ آهان از تمرین سه تار می گفتم که لذتی دارد رها شدنش یا شاید رها شدنم و یا رها کردنم. بعد از کمی تمرین به اوج می رسم. همانطور سه تار بدست خود را روی تختم رها می کنم و دیگر زمانی نیست! شاید چون رها شدم یا رها کردم دیگر زمانی ندارم. رها می کنم و رها شده روی تخت می مانم. چقدر؟ نمی دانم، گویی زمان هنوز خلق نشده است! با صدایی گرم و مادرانه زمان را حس می کنم. « مهدی! درست بخواب. » (هرگز نفهمیدم خوابیدن درستش چیجوریه!؟) آری خوابم. نه شاید خوابم. با چشمانی باز که دقیق تر از همیشه می بینند. با گوشی که صریح تر می شنود و با مغزی که تا حداکثر توانش در تفکر تو می دود. اینگونه استراحت می کند! خیالی که اندوه را به سخره می گیرد و عشق را در وصال جاودانه می کند! برخلاف همه گفته ها و نوشته ها. در این هیاهو تنهائی ای است که ملموس تر از همیشه خدا را به رخم می کشد. چنین خوابیدن هم مشکوک است! سه تار را باید تمرین کنم.
پ.ن: خوب مثل اینکه دارم دانشجو میشم. 14 بهمن انتخاب واحد و 19 بهمن کلاس! حسی شبیه به اولین باری که می خواستم آمپول بزنم دارم. می ترسم ولی.... خوب بهتره بگه ترس و تسلیم همراه با هم.

چشامو باز کردم باز هم مثل روزای دیگه شاپرکای ناز و رنگارنگ بالای سرم می چرخیدن و با آوازی دلنشین فرا رسیدن یه روز دیگه رو به من خبر می دادن هر روز همین طوری از خواب بیدار می شم دستمو روی کمد کنار تختم اینور و اونور بردم تا عینکمو پیدا کنم وقتی عینکو به چشمم زدم دیگه شاپرکا رفته بودن یه دفعه از پشت دریچه ی اتاقم یه صدایی اومد انگار کسی داشت به شیشه می زد بلند شدم و دریچه رو باز کردم نسیم بود از دریچه اومد داخل و با لبای خنکش به گونه هام بوسه زد بهش سلام کردم با خنده ی زیبایی که داشت کسالت رو از تنم بیرون برد منم با یه لبخند کوچیک بهش جواب دادم گفت امروزم نامه داری؟ گفتم تا حالا شده بهم سر بزنی و پیغامی برای رسوندن از دستم نگیری همینطور که داشت فکر می کرد چند تا قاصدک از زیر دستمال روی تاقچه ی پنجره بیرون آوردم و آروم در گوششون زمزمه کردم هر چی که توی دلم بود گفتم و گفتم و اونا رو به دست نسیم سپردم وقتی نسیم رفت دلم گرفت مثل آسمون ابری بالای سرم چون هیچ وقت هیچ کدوم از قاصدکایی رو که فرستاده بودم دیگه بر نگشته بودن تا جواب نامه هامو توی گوشم زمزمه کنن دیگه کم کم داشت گریم می گرفت فریاد کشیدم اونقدر بلند که خورشید هم صدامو شنید نگاهشو به من تابوند خواستم باهاش درد دل کنم با خودم فکر کردم شاید خورشید بتونه کمک کنه و گلایه های منو به گوشش برسونه سرمو بالا گرفتم و داد زدم و گفتم بهش بگواگه وقتی که قاصدکا با روشنی آفتاب ازپشت دریچه ی اتاقش یواشکی سرک می کشن و براش دسته جمعی آواز شادی سر می دن براشون یه لبخند کوچولو بزنه و پنجره رو براشون باز کنه تا این که سرمای زمستون تنای خستشونو منجمد نکنه اگه صدای قاصدکامو وقتی می رن دور سرش می چرخن وسلام منو بهش می رسونن بشنوه اونوقت دیگه ابرای تیره از آسمون دلم محو می شن و قلبم نورانی می شه دیگه غم و غصه بارشو می ذاره روی دوششو راهشو می گیره و از پیشم می ره اونوقت منم پرامو از هم باز می کنم و خودمو به دست مهربون باد می سپارم تا منو به آغوش گرمش برسونه

۱۳۸۳/۱۱/۰۱

هوس زاده طلاق!
در همهمه جمعیت غریبه ها نگرانم. همیشه در اولین روز ورود به جمعی غریبه همینطورم. در نگرانی پیچیده ام. قدم می زنم به دنبال بهانه ای برای شروع چند رابطه. صدایی می شنوم، انگار مرا صدا می کنند: «مهدی!». خوب می شود حدس زد؛ غریبه ای همنام! هیچ بعید نیست. بار دوم صدا می زنند: «مهدی!» و اینبار دستی روی شانه ام می کوبد. خب، انگار در جمع غریبه ها دوستی دارم؟. می چرخم و نگاهش می کنم. روبرویم پسری ایستاده که خاطرات دبستانم را شریک است. همکلاسی ای قدیمی و دوست صمیمی ای فراموش شده. با خوشحالی و تعجب یکدیگر را در آغوش می کشیم. با ذوق می گوید: «رضا هم اینجاست!» و من شادمانه می گویم: «دوباره سه تایی باهمیم. اصلا فکرش رو نمی کردم.» به همان مسخرگی همیشگی می خندد و من هم طبق معمول، از خنده اش خنده ام می گیرد. با اشاره ای به صورتش می گوید: «هر کارش کردم همونجوری مسخره مونده!» و اینبار در خنده گم می شویم.
دوستان صمیمی... سخت ترین رقیبان زندگی ام، رقیبان دبستانی. رضا همیشه کمی خنگ تر بود و من کمی بازیگوش. پیام اما نه، از همان بچگی مرد زندگی بود! معلم سال سوم دبستان همیشه همین جمله را می گفت. از خوشی مست بودیم. حرفهایمان را پایانی نبود. خاطره ها را که طی کردیم و رسیدیم به اول اکنون، نوبت به جوک رسیدن. پیام گفت: «رشتیه نصف شب می ره دستشوئی، به زنش می گه جامو نگه دار تا برگردم.» همگی می خندیم.
شب قبل از خواب به پیام فکر می کنم. هوس زاده طلاق. پدرش رشتی نبود ولی شب ها همان جمله را به زنش می گفت. افسوس که زنش نمی شنید یا شاید نمی خواست بشنود. خودش هم اهل دستشوئی نبود! به بستری تازه و هم بستری تازه تر عادت کرده بود (شاید هم دلبسته بود). کاری نمی شد کرد. هر یک به کار خود مشغول. هر کدام از دیگری طلبکار. عاقبتش معلوم بود... طلاق! پیام سراسر امید و نشاط و زندگی است. با پونه که دوسال دیرتر از ما زمینی شده بود در خانه ای اجاره ای زندگی می کردند. بدون دغدغه دستشوئی پدر و بستر مادر. هوس زاده های طلاق! هنوز هم همانطور بود، تیزهوش و زرنگ. هرچه من بازیگوش تر و درس گریزتر، او درس خوان تر. دیگر نه رقیب، که فقط رفیق بودیم.
از کلاس در حالی که با همکلاسی ها حرف می زنم خارج می شوم. لرزشی روی پای راستم باعث می شود از بقیه خداحافظی کنم. همانطور که ایستاده پیغام کوتاه را مرور می کنم صدایی می گوید: «سلام» سرم را به طرف صدا چرخش می دهم و سلامش را تایید می کنم. با حالتی خاص می پرسد: «نشناختین؟» کمی فکر می کنم و سری تکان می دهم. می گوید: «پونه ام» بعد از چند لحظه، با قیافه ای احمقانه، تقصیر را گردن حافظه می اندازم! قبل تر دوبار دیدمش. یکبار در هفت، هشت سالگی. دخترکی خجالتی و زودرنج بود با صدایی شبیه جیغ. دیگربار شانزده سالگی. پونه شانزده ساله دختری شلوغ، گرم، پرحرف و جذاب بود. چشمانش از تنهائیش می گفتند و حرکاتش چیزی جز تقاضای توجه بیشتر نبود. به راحتی می شد حدس زد به اولین پسری که لاف عشق بزند دل خواهد بست. اما امروز، پونه ی امروز دختری باوقار و متین بود با چشمانی شاد، که هنوز تنها بودند. ولی اینبار از تنهائی هراسی نداشتند. راهش را از مادر جدا کرده بود، درست مثل پیام که در راهی مخالف راه پدر قدم می زد، یا شاید هم می دوید! بعد از احوالپرسی از پیام پرسیدم. گفت: «تهرانه، هوافضا می خونه» باز یاد تاکید معلم سال سوم افتادم: «پیام مرد زندگیه.» ناخودآگاه گفتم: «ای ناکس ِخرخون!».
پ.ن: تازه الآن به کفرم رسید پس پونه با کی زندگی میکنه؟ چجوری؟

۱۳۸۳/۱۰/۲۷

کابوس نیمه شب
نوشتن، وبلاگ، هر روز نوشتن، هدف، همت، دوست، غرغر، کیفیت، دل نوشته، کمیت، نوشته، ادب، ادبیات، ادبیات با کیفیت و بی کمیت، ننوشتن، طغیان، سرکشی، خواب، خواب دیدن، رویا، تحریر خیال، زندان، کویر، زندانی ساخته به دست خویش، عشق، جنون، خنده، ناز، میان عاشق و معشوق فرق بسیار است، زمزمه، عشق، نفس، زندگی، آی کیو، تنهایی، روزمرگی، اسیر، عادت، شک، غرور، عشق، پوچی، خدا، بی خدایی، خدایی کردن، خدا، ننوشتن، درد، کابوس، گریه، عرق، خیس، دانشگاه، سرکشی، تبادل، تعامل، اراک، تهران، تضاد، کرج، نیشابور، رضا، محمد، دختر دائی، پسر دائی، سربازی، خدمت نظام وظیفه، ننوشتن، نخواندن، نزدن، نه و نه، فعل امر، فعل نهی، امر و نهی، دستور، زندان، آزادی، ارزش، تنوع، ترس، دانشگاه، ترس، همکلاسی، بازهم ترس!، شفا، خر، دیوانگی، دوئل، جشنواره موسیقی نواحی، موسیقی مقامی، آشفتگی، بی خوابی، نوشتن، چرت و پرت، بیخیالی، درد، هق هق، شب، سکوت، روشنائی، نوشتن، نوشتن، نوشتن، نوشتن برای هیچ کس، بی دغدغه کیفیت، وبلاگی برای خودم و برای هیچ کس!، ای بابا خوب اگه دوست نداری نخون دیگه!
پ.ن: عقیم ماندن بهتر از زایش ناقص است!! شاید هم برعکس.

۱۳۸۳/۱۰/۲۵

کس نمی داند زمن جز اندکی
وز هزاران جرم و بد فعلی یکی
من همی آن دانم و صد تار من
جرمها و زشتی کردار من
هرچه کردم جمله ناکرده گرفت
طاعت ناورده، آورده گرفت
نام من در نامه پاکان نوشت
دوزخی بودم، ببخشیدم بهشت
عفو کرد آن جملگی جرم و گناه
شد سفید آن نامه و روی سیاه
آه کردم چون رسن شد آه من
گشت آویزان رسن در چاه من
آن رسن بگرفتم و بیرون شدم
شاد و زفت و فربه و گلگون شدم
دربن چاهی همی بودم نگون
در دو عالم هم نمیگنجم کنون
آفرینها بر تو بادا ای خدا
ناگهان کردی مرا از غم جدا
گر سر هر موی من گردد زبان
شکرهای تو نیاید در بیان
مولانا

۱۳۸۳/۱۰/۲۴

از میان گلهای قالی آ ن را پسندیدم که رنگ نداشت
از میان دوستانم آن را پسندیدم که ریا نداشت
از میان کتابهایم آن را پسندیدم که هیچوقت القا نداشت
از میان رویا هایم آن را پسندیدم که مرا از همه چیز رها کرد و تعلق به دنیا نداشت
از میان دعاهایم آن را پسندیدم که خودی در میان نداشت
از میان جوکها آن را پسندیدم که ثرک نداشت
از میان راهبان آن را پسندیدم که دین نداشت
از افلاینها آن را پسندیدم که فحش نداشت
ازمیان علوم آن را انتخاب کردم که علم نداشت
از میان پسندیده هایم آن راپسندیدم که پسند نداشت