۱۳۸۳/۱۱/۰۳

سازنوشت اول
تمرین سه تار همیشه برایم رهاشدنی دارد لذیذ. جمعه ها و مخصوصا عصر جمعه ها از سه تار فراریم. عصر جمعه به تنهایی دلگیر هست و هر چه می کنم سازم شاد نمی زند. حتی مستانه های افتخاری هم شوری به من القا نمی کند. عصر جمعه را باید در بی خبری گذراند. چه می گفتم؟ آهان از تمرین سه تار می گفتم که لذتی دارد رها شدنش یا شاید رها شدنم و یا رها کردنم. بعد از کمی تمرین به اوج می رسم. همانطور سه تار بدست خود را روی تختم رها می کنم و دیگر زمانی نیست! شاید چون رها شدم یا رها کردم دیگر زمانی ندارم. رها می کنم و رها شده روی تخت می مانم. چقدر؟ نمی دانم، گویی زمان هنوز خلق نشده است! با صدایی گرم و مادرانه زمان را حس می کنم. « مهدی! درست بخواب. » (هرگز نفهمیدم خوابیدن درستش چیجوریه!؟) آری خوابم. نه شاید خوابم. با چشمانی باز که دقیق تر از همیشه می بینند. با گوشی که صریح تر می شنود و با مغزی که تا حداکثر توانش در تفکر تو می دود. اینگونه استراحت می کند! خیالی که اندوه را به سخره می گیرد و عشق را در وصال جاودانه می کند! برخلاف همه گفته ها و نوشته ها. در این هیاهو تنهائی ای است که ملموس تر از همیشه خدا را به رخم می کشد. چنین خوابیدن هم مشکوک است! سه تار را باید تمرین کنم.
پ.ن: خوب مثل اینکه دارم دانشجو میشم. 14 بهمن انتخاب واحد و 19 بهمن کلاس! حسی شبیه به اولین باری که می خواستم آمپول بزنم دارم. می ترسم ولی.... خوب بهتره بگه ترس و تسلیم همراه با هم.

0 نظر:

ارسال یک نظر