۱۳۸۵/۱۱/۰۶

همیشه پالتو استالینی دوس داشتم!! نه اینکه استالین رو دوست داشته باشم ها! نه، اصلن نمی‎دونم استالین پالتوش این شکلی بوده یا نه!
خلاصه دوسم دارم، باهمین رنگ خاکستری و چهره اخم کرده!

۱۳۸۵/۱۰/۲۵

خرابم! بدجور خرابم...
از لحظه لحظه‎ی حسام می‎ترسم!
می‎ترسم چون آخرین باری که همچین حسایی رو تجربه کردم بعدش خیلی خیلی زجر کشیدم!
اما خب ترسیدن چه فایده‎ای داره؟ ها؟

۱۳۸۵/۱۰/۲۱

سرد!

این گوشه کنارها که می‎خوابم... روی سکوی کنار پنجره‎ام... زیر تخت... یا هرجای دیگری که جای خواب آدمیزاد نباشد... همین گوشه کنارها که می‎خوابم تازه عطر تلخ خواب را حس می‎کنم...
من از سردی تلخ خواب‎هایی که این گوشه کنارها می‎کنم لذت می‎برم، نه از گرمای وجودت در خوابم!

۱۳۸۵/۱۰/۱۹

چه حسی باید بهم دست بده وقتی یه نفر با چندین اسم چندتا نظر متفاوت میده؟
نکن بابا! اهه...

۱۳۸۵/۱۰/۱۵

ساعت دیواری 11:03
ساعت کامپیوتر 10:59
ساعت مچی 11:00
ساعت دیجیتال روی میز تحریرم 23:06
و ساعت دلم بین همه‎ی لحظه‎های دلهره و عاشقی‎ام گُه گیجه گرفته انگار!
کی؟ کجا؟ به خاطرچی؟ چِم شده که اینطور بی‎زمان شده زندگی‎ام؟
ها؟

۱۳۸۵/۱۰/۱۳

نگاه

دوست دارم اینطوری نیگات کنم... همینطوری که سرم روی کتابه و پشت میز تحریرم نشستم چشام رو بالا بگیرم و تو اونجا باشی... پشت شیشه‎ی کثیف پنجره‎ی اتاقم... وسط هشتی موهام!

آدمیزاد

می‎گه: "... اونم آدمه
آدما رو باید دید...
باید شنید...
آدما، آدمن دیگه!
آدمم جایزالخطاست."
...امان از این آدمیزاد!

۱۳۸۵/۱۰/۱۲

دلِ من...

دلِ من...
دلِ تو...
دلِ ما...
دلِ همه‎ی آدما، مگه چی می‎خواد؟

پی‎نوشت:
1- سال نوی اون‎ور آبیا + تولدت خودت، مبارک!
2- محمد یه ایمیلی چیزی می‎ذاشتی حداقل بشر!